— Part 55 —
لیوانش را بر روی میز گذاشت.زیپ سوییشرتش را بست. شان با دیدن این صحنه دره تمام شیشه ی تراس را بست. گوشی شان شروع به زنگ خوردن کرد اما تنها کاری که انجام داد فشار دادن دکمه ی خاموش و روشن گوشی بود. و باز هم تماس های متعدد . . .
_ خب شاید کار مهمی داشته باشه
+بعدا زنگ میزنم.
_اگه مزاحمم میتونم برم یه جای دیگه.
از آشپزخانه خارج شد. شان خواست چیزی بگوید اما ملیسا رفته بود. خودش را بر روی تخت انداخت. دستش را بر روی قلبش گذاشت.
تپش . . . تپش . . . تپش . . .
باعث آرامشش شد وقتی فهمید ضربانش منظم است اما بسیار آرام بود . . . آنقدر آرام که حس کردنش بسیار سخت بود . . .
صدای محکم بسته شدن در ورودی او را از جایش پراند. همه چیز به صورت وحشتناکی مشکوک بود. تلفن هایی که جلوی ملیسا به آنها پاسخ نمیداد . . . زمان هایی که عصبی از خانه خارج میشد . . . احساس میکرد موجودی اضافیست . . . اما دلش نمیخواست از آن خانه بیرون برود . . . از طرفی هم کسی در خانه ای که در آن میماند نبود که از او مراقبت کند. شاید بهانه ی خوبی بود برای گذراندن زمان بیشتری با شان . . . اما هر لحظه اش برای ملیسا زجر آور تر از قبل بود . . .
تپش . . .
هیچی
تپش . . .
هیچی . . . هیچی
تپش . . .
به سمت آشپزخانه رفت. در آن موقعیت دویدن در حد توانش نبود. قرصی را به سختی از پوسته اش درآورد و در دهانش گذاشت . . . لیوان آب را تا قطره ی آخر نوشید . . . صدای قورت دادن آب . . . تپش قلبش . . . انگار بلندگویی به آنها متصل بود و صدا را چندین برابر بلند تر در گوش ملیسا پخش میکرد. دستانش را بر روی گوش هایش گذاشت. جیغی خفیف کشید. بر روی زمین نشست . . . چشم هایش به حال او شروع به گریستن کردند. تا خود صبح خبری از آمدن کسی به آن خانه نبود . . .
BINABASA MO ANG
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...