— Part 28 —
ملیسا با حرص پاسخ داد
_حق نداری موضوع به این بزرگی رو بندازی تغصیر من!!
ملیسا شروع به راه رفتن در خیابان تاریک کرد. شان باز هم فریاد زد.
_ نمیتونی همینجوری بری!!
ملیسا برگشت و معترضانه گفت
_ باید جنازه رو ول کنی بیای!
+تو خودتو یه لحظه بزار جای من اخه!!
_ راه دیگه ای نداریم متاسفم.
+لعنت به همشون!
از روی زمین بلند شد. اصلا نمیخواست از آن نقطه تکان بخورد بدون آنکه چشمش را از بدن بی جان خواهرش بردارد عقب عقب به سمت ماشین رفت.
_شان!! الان پیداشون میشه!
با صدای آژیر ماشین پلیس شان به خودش آمد و به سمت ماشین دوید. ملیسا سوار شد و به سرعت از آنجا دور شدند.
با ماشین وارد حیاط خانه شد حتی ماشین را در پارکینگ نبرد. وسط حیاط گذاشت و ازش پیاده شد. ملیسا با چهره ای پر از مخلوطه غم و سوال و تعجب به امارت رو به رویش نگاه کرد.
_ اینجا خونه ی . . .
وقتی دید کسی نیست که به حرفش گوش دهد بیخیال ادامه ی آن شد و به سمت در ورودی که باز بود رفت.
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...