chapter 42

10 4 0
                                    

— Part 42 —

خودش را بر روی کاناپه ی آبی رنگ انداخت. مگان درحالی که مشغول کار کردن با گوشی بود پرسید

_ چی شد؟

ملیسا درحالی که اعصابش به هم ریخته بود عصبی گفت

_هیچی! میگن دیگه لازمم ندارن! اه!!! من چه غلطی بکنم حالا.

+اوممم به نظرم برو با مدرکت از فلور پول بگیر

ملیسا نگاهی جدی و عصبی به مگان انداخت

_اگه قرار بود از اون عوضی پول بگیرم زود تر از اینا پولی که بابام وصیت کرده بودو میگرفتم

+دیووانه چرا نمیری اون پولو بگیری!!

_نمیدونم!

مگان گوشی را بر روی میز گذاشت و جدی به ملیسا نگاه کرد

_ببین من خیلی دوست دارم که تو اینجا بمونی. ولی فکر نکنم تو بتونی تا اخر عمرت با من زندگی کنی.

ملیسا از جایش بلند شد.

_میدونم! فقط بهم چند روز وقت بده یه کاری پیدا کنم.

و بعد سمت اتاق رفت تا شاید بتواند کمی بخوابد.

بدنش آنقدر کوفته بود که انگار جاذبه ی زمین بارها او را از آبشار نیاگارا به پایین پرت کرده بود. تلفن همراهش را از کنارش برداشت. لیست مخاطبینش را بالا و پایین کرد

مامان . . .

رد شد

بابا . . .

و باز هم رد شد

جوزفین . . .

کمی مکث کرد

نمیدانست کی میتواند در آن لحظه به او کمک کند.

هری . . . جیمز . . .

ملیسا . . .

انگشتش اسم او را لمس کرد . . . بعد از چند بوق به این نتیجه رسید که آیا انتظارش از ملیسا برای جواب دادن بی جا بود؟ چشمانش سیاهی میرفت. به سختی میتوانست جلویش را ببیند. بر روی تخت دراز کشید . . .

ملیسا کتاب را از قفسه درآورد و به فرد رو به رویش نشان داد

_اینه؟

+اره اره. ممنون.

دختر با موهای فر کتاب را از دست ملیسا گرفت و سمت صندوق رفت. ملیسا به قفسه تکیه داد. شخصی جدید با چهره ای جدی سمتش آمد و نشانه ای از یک کتاب را داد و ملیسا شروع به گشتن کرد . . .

ساعت کاری تمام شده بود. ملیسا تلفن همراه و کیفش را تحویل گرفت و از مغازه ی خالی از مشتری خارج شد. تلفنش را روشن کرد. یک تماس بی‌پاسخ. زیر لب زمزمه‌ کرد

_شان؟!

تقریبا یک ماهی میشد که کار توی مغازه ی کتاب فروشی پیدا کرده بود و به قول خودش دیگه به اون خانه بر نگشته بود. اما حسی به او میگفت اگر کاره مهمی نبود به او زنگ نمیزد. سوار ماشینش شد و به آدرسی که در ذهنش به خاطر داشت رفت.

•|Psycho|•Where stories live. Discover now