chapter 8

34 8 0
                                    

— Part 8 —

آنقدر داغون بود که حتی نتوانست بپرسد چه گونه این اتفاق افتاد. استفانی خودش را به ملیسا رساند.

_ هی صبر کن.

ملیسا سکوت کرد.

_ به نظره من یه چیزی درست نیست.

ملیسا برگشت سمتش و با قیافه ای سوالی بهش فهماند که حرف بزن!

_ ببین اگه چند ساعت زود تر امبولانس میرسید بابات زنده میموند.

ملیسا با صدایی که انگار از ته چاه می آمد گفت

_ سعی داری چیو ثابت کنی؟

+اینکه فلور خیلی تاکید داشت رو اینکه وقتی بابات از پله ها افتاده خواب بوده.

کمی مکث کرد و ملیسا ادامه داد

_مگه میشه خواب بوده باشه و نشنیده باشه؟

+منم همینو میگم.

ملیسا که انگار تازه فهمیده بود استفانی میخواست چه چیز را به او بفهماند دستانش رو توی موهایش فرو برد و چند قدم به سمت عقب برداشت.

_ نه . . . نه . . . نه!!!!

استفانی او را از حرکت متوقف کرد.

_هی دختر هنوز متمعین نیستیم.

+ دیگه از این واضح تر؟!؟؟

استفانی دستش را دوره ملیسا حلقه کرد.

_ همه چی معلوم میشه.

•|Psycho|•Where stories live. Discover now