chapter 51

10 4 0
                                    

— Part 51 —

امضای اخر رو زیر برگه زد. شان برگه ها را مرتب کرد

_برای ناهار برنامه داری؟

+آممم . . . نه.

_خوبه. یک ساعت دیگه بریم بیرون برای غذا؟

+باشه.

ملیسا همزمان از جایش برخاست. از اتاق خارج شد. یک ساعت خیلی طولانی برایش گذشت. بی صبرانه منتظر بود تا با او حرف بزند. نمیدانست انتظار چی را باید داشته باشد. فقط منتظر بود.

رو به روی هم نشسته بودند و تنها یک صدا برای ملیسا قابل شنیدن بود. ضربان قلبش . . .

تپش . . .تپش . . .

هیچی

تپش . . . تپش

هیچی

این موضوع کمی او را نگران کرده بود. گارسون لیوان ها را با توجه به حرف شان که برای ملیسا قابل تشخیص نبود پر کرد. لیوانش را برداشت و کمی از نوشیدنی، نوشید.

_خب؟

شان تکه ای گوشت در دهان خود گذاشت

_خب؟!

ملیسا نفسی عمیق کشید. کمی از غذایش را خورد.

_خب میگم که راجب چی میخواستی حرف بزنی؟

شان چنگالش را در بشقاب گذاشت.

"میدونی. میخوام بدونم دقیقا من الان باید چیکار کنم؟"

اما این تنها در ذهنش بود. حتی کلمه ای از سوالش را به زبان نیاورد.

_چطور حاضر شدی بیخیال قضیه ی بابات و نامادریت بشی؟

+میدونی فایده ای برا من نداشت.

سوالش ناگهانی بود و ملیسا را مضطرب کرده بود.

_تو چی؟

+من چی؟

_مامان بابات جنازه ی خواهرتو نخواستن؟

شان سکوت کرد. کمی بعد گفت

_پروژه ی جدیدو به امیلی سپردم بزاره رو میزت

+این جواب سوالم نبود!

شان کارد و چنگالش را تقریبا روی میز پرتاب کرد به صورتش دستی کشید

_فکر نمیکنم سوال مناسبی کرده باشی که منتظر جوابشم هستی!!

+هی انقدر تند نرو!

_غذای خوبی بود!

از جایش برخاست پولی را رو میز گذاشت و از رستوران خارج شد. ملیسا چنگالش را در بشقاب رها کرد و با خشم کیفش را چنگ زد و او نیز از رستوران بیرون رفت.

•|Psycho|•Where stories live. Discover now