— Part 62 —
پیرزن با لبخندی از سر رضایت درحالی که با او به حیاط نگاه میکرد خطاب بهش گفت
_دیدی بالاخره اومد؟
شان مسیر حیاط را طی کرد و به در ورودی خانه رسید. جو بی صبرانه در را باز کرد.
_اومدی . . .
شان درحالی که جو را در آغوش گرفته بود گفت
_بگو که چیز دیگه ای انتظار نداشتی.
لبخندی زد و از او جدا شد. لبخند جوزفین با دیدن ملیسا در صورتش مُرد.
_ت ... تو ...
دستش را به دیوار تکیه داد. ملیسا دستش را بر روی شانه ی جو گذاشت و کمی خم شد تا صورتش رو به روی صورت اون قرار بگیرد.
_من ملیسام
آنقدر صدایش گرم و مهربان بود که سنگ را نرم میکرد. بعد از دقایقی که در خانه ی قدیمی آن پیرزن گذشت تصمیم رفتن گرفتند و از خانه خارج شدند. شان به منظور تشکر مبلقی پول به پیرزن داد.
با ورودشان به امارت با مادر شان مواجه شدند. سمتشان آمد.
_منتظر همین بودم!!
دستش آنقدر محکم مچ جوزفین را گرفت که چهره ی ملیسا کمی جمع شد. دستش را کشید و پشت سر خود حرکت داد. خواست از خانه خارج شود که شان جلویش ایستاد.
_فکرشم نکن بزارم ببریش.
+از سر رام گمشو کنار.
شان سعی کرد تا میتواند آرام بازوی جو را گرفت و به سمت خودش کشید. اما دست مادرش از دور مچ های جو باز نشدند.
_ولش کن پسره ی . . .
فحشش را فروخورد. جو میان آن دو بر زمین نشست و جیغ بلندی کشید که اگر در فیلم های ابرقهرمانی بودند ملیسا میتوانست قسم بخورد زمین تکان خورد. مادرش با حرص گفت
_دختره ی روانی!!
رو به شان کرد
_فکر نکن بیخیال میشم!
از خانه بیرون رفت. شان عصبی دستش را در موهایش فرو برد. ملیسا سمت جو رفت و به او کمک کرد تا از روی زمین بلند شود.
![](https://img.wattpad.com/cover/221144385-288-k461334.jpg)
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...