— Part 9 —
همه رفته بودند و انجا تقریبا خلوت شده بود. ملیسا فرصت را مناسب دید و شاخه گل رزش را روی سنگ قبر مشکی گذاشت.
_ کم کم داشتم به این فکر میکردم که قرار نیست بیای!
ملیسا بدونه آنکه به سمته فلور برگردد جوابش را داد
_ لازم ندیدم تو جمعه آشناهای شما باشم.
فلور با حرص جوابش را داد
_فکر نکن چون بابات نیست میتونی هرجور که بخوای با من حرف بزنی.
ملیسا بدون جواب دادن بهش راهش را کج کرد تا که دستی محکم دوره مچش پیچید
_ حواستو جمع کن!
و بعد ملیسا مچش را آزاد کرد و به راهش ادامه داد. استفانی بعد از مرگه مادرش نزدیک ترین فرد به پدرش بود و توی کار و بیرون از کار همه چیز رو میدانست. همینطور صمیمی ترین دوسته مادرش نیز بود. پس تصمیم گرفت به خانه ی اون برود. تنها کسی بود که توی همچین موقعیتی اعتماد کردن بهش کاره درستی بود.
استفانی مثل همیشه با آغوشه باز در را به روی ملیسا باز کرد.
_ دیگه نمیدونم چیکار کنم!
استفانی با لبخنده تلخی گفت
_ اول باید اون زنو از زنگیت بندازی بیرون
+اخه چجوری؟
_وقتی وصیت نامه رو خوندید و خونه به نامه تو شد.
سعی کرد تا آنجایی که میتواند از فکره این چیزها دربیاید و حداقل یک شب آرام داشته باشد.
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...