— Part 38 —
پلک هایش کمی باز شد. شان کلافه در جایش نشسته بود اما چشمانش بسته بود. ملیسا از جایش برخاست. به صفحه ی گوشی نگاهی انداخت. ساعت ۴ و ۲۸ دقیقه ی صبح بود.
_خوبی؟
+گرمه . . .
درحالی که حرفش را تکرار میکرد نفس نفس میزد. ملیسا از پارچ روی میز لیوان آب را پر کرد. قرصی را از جلدش دراورد و جلوی دهان شان گرفت. قرص را در دهانش گذاشت و لیوان آب را به دستش داد. تمام تختش خیس از عرق بود. به علاوه ی آن خود شان و لباسهایش هم خیس بودند. از فکری که کرد سریع بیرون آمد "نه من اینکارو نمیکم به من چه!"
شان دراز کشید. ملیسا هم بیخیال سمت کاناپه رفت. اما دوام نیاورد. دوباره سمت شان برگشت. کمکش کرد از جایش بلند شود. به سمت حمام هدایتش کرد.
_میتونی بری دوش بگیری؟
شان با چشمان بسه سرش را تکان داد. ملیسا صدایش را کمی بالا برد
_اول باید چشماتو باز کنی!!
شان وارد حمام شد و ملیسا در را بست. رو تختی و رو بالشتی ها را درآورد و کنار گذاشت. تیشرت و شلوار تمیزی از کمد برایش درآورد روی تخت گذاشت و بعد از آن از اتاق بیرون رفت.
خواب؟! برای ملیسا که یک بار از خواب پریده بود تقریبا غیر ممکن بود. با وجود شناختی که از خود داشت به سمت کتابخانه ای که آن روز دیده بود رفت. سالن بزرگی که سر تا سرش پر از کتاب بود برایش بسیار هیجان انگیز بود. کتابی با جلد آبی و سفیدی و قطر کم را برداشت و بر روی مبل چرمیه گوشه ی سالن نشست.
از آنجایی که از قبل کتاب را خوانده بود شروع به ورق زدن برگه های کاغذی و سبک کتاب کرد. روی فصل های مورد علاقه اش مکث میکرد و نگاهی به متن کتاب می انداخت. برای چندمین بار آن را میخواند و همچنان مانند بار اول برایش لذت بخش بود و لبخند به لب هایش می آورد.
شان درحالی که با حوله ای کوچک موهایش را خشک میکرد وارد سالن شد. ملیسا غرق در خواندن کتاب بود.
_ شازه کوچولو؟! واقعا؟!
ملیسا سرش را بالا آورد
_حالت خوبه؟
+بهترم.
ملیسا نگاهش را به صفحه ی کتاب روبه رویش داد و همزمان گفت
_ مشکلی داره؟
+چی؟
_اینکه شازده کوچولو بخونم.
+نه! نه اصلا.
_به نظر میاد جزو کتاب هایی باشه که اخیرا خوندیشون چون خاک روی بیرون امدیگه قفسه ای که روش بود نصبت به بقیه ی قفسه ها کمتر بود.
+من نه . . . ولی جو خیلی کتابو دوست داشت.
_ اهان.
دگر حرفی میانشان رد و بدل نشد. این دفعه که ملیسا سرش را بالا آورد شان از سالن خارج شده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/221144385-288-k461334.jpg)
YOU ARE READING
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...