chapter 1

304 14 7
                                    

های ...

این اولین تجربه ی من نیست و امیدوارم قلمم به قدری خوب باشه که نظر شما رو جلب کنه.

فکر کنم اولین فن فیک تموم شده و فارسی از شان مندز باشه.

به هر حال امیدوارم لذت ببرید!!

~•~•~•~•~•~•~▪︎~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~

— Part 1 —

با ورودش سکوت کلاس را در بر گرفت. تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای برخورد پاشنه های کفشه مشکیش با زمین بود. کیفش را روی میز گذاشت و با تک سرفه ای حرفش را شروع کرد.

_ چند جلسه ی گذشته از شما درخواست کردم و فکر میکنم تا الان همتون تونسته باشید کتابی رو که گفتم بخونید. جدا از اینکه خیلی ها قبل از اینکه بگم اونو خونده بودن!

کمی مکث کرد و ادامه داد.

_ خب. رونده کار رو که میدونید. کی میخواد اول شروع کنه؟

اواسط حرفش دستی بالا رفت.

_ میشنویم آقای ویلنس!

پسری با موهای روشن و قهوه ای شروع به حرف زدن کرد.

_ توی فصل اوله کتاب غرور و تعصب ممکنه حس کنید حرف ناگفته‌ای درباره خانم بنت باقی نمانده. نویسنده ی رمان، آستین  جمله‌ای را میگوید که بیشتر شبیه یک اعلامیه‌ است: «ذهنیت او (خانم بنت) را راحت‌تر می‌شد شکل داد. او زنی بود با درک پایین، ‌اطلاعات کم و خلق و خویی بی‌ثبات. وقتی ناراضی بود، ‌خود را عصبی نشان می‌داد. دغدغه ‌اصلی زندگی‌اش، شوهر دادن دخترانش بود و دید و بازدید و اطلاع از خبرها،‌ مایه آرامشش.»

سرش را به نشانه ی تائید حرفه پسره مو قهوه ای تکان داد و گفت

_ درسته!

دختری با موهای بلوند از ته کلاس دستش را بالا برد.

_ بفرمائید خانومه مگنس.

دختر با دستش پشت گردنش را مالید و گفت

_ به نظر می‌رسد همه آقای بنت را دوست دارند، مردی طناز که حماقت‌های دیگر شخصیت‌ها را بامزه جلوه‌ می‌دهد. او استاد بذله‌گویی است. چه‌کسانی می‌تونن فراموش کنن او با چه جمله‌ای پیانونوازی افتضاحه مری را قطع کرد؟

دختری با تیشرته بنفش از قسمته دیگری از کلاس میان حرفش پرید و گفت

_ «به اندازه کافی ما را خوشحال کردی مری. اجازه بده دیگر بانوان جوان هم خودی نشان دهند.»

و دختره مو بلوند دوباره حرفش را ادامه داد

_ درسته همین جمله! همین نشان می‌دهد چرا ما باید در مورد او بد فکر کنیم. او نواختنه مری را متوقف می‌کند اما هزینه طعنه‌های زخم‌آلود او، خود دخترش است. همه چیز برای او کمدی است.

بحث داغ شده بود و همهمه کلاس را پر کرده بود. هرکس با منطق خودش جواب دیگری را میداد. و این باعث شده بود لبخندی از سره رضایت بر لبهای ملیسا نقش ببندد.

•|Psycho|•Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang