— Part 3 —
برای لحظه ای به اندامه کشیده اش در آینه خیره شد. چشم و ابرویش و همینطور موهایش به سیاهیه شب بود. درست مثله مادرش. صدایی اون را از افکار زیباش بیرون کشید.
_ هی بیا بیرون کارت دارم!
حتما لئو از خونه بیرون رفته بود که فلور جرعت اینگونه حرف زدن را پیدا کرده بود. زیره لب زمزمه کرد
_ ولی من کاری با توی روانی ندارم.
از جلوی آینه کنار رفت و در را باز کرد. صدای فریاده فلور توی گوشش پیچید.
_ امشب لئو نمیاد خونه. دوستام قراره بیان اینجا و اینکه تو قراره پذیرایی کنی ازشون. درضمن پدرت وقتی برگشت چیزی از این موضوع نمیفهمه. نمیخوای ناراحتش کنی که؟ میخوای؟
و بدون هیچ مکثی رفت. ملیسا با خودش گفت
_ درسته فلور نامادریمه ولی تحمله سیندرلا بودنو من یکی ندارم!
رفت تو اتاق و در را محکم کوبید. و صدای فریاده فلور اخرین چیزی بود که توی گوشش پیچید
_ حواستو جمع کن! تا عصر باید همه چی آماده باشه. تعدادمونم ۳ نفره. بدون خودت البته!
گوشیش را برداشت و شروع کرد به سفارش دادن. مثله همیشه دوست نداشت کارش برای لحظه ی آخر بیوفتد. حالا اون کار هرچی که میخواست باشد.
پالتوی مشکی اش را که تا روی زانواش میومد تن کرد و بعد از انداختنه گوشی توی جیبه پالتو سمته دره خروجی رفت. کم کم داشت باورش میشد که میتوانست با خیال راحت از خونه بیرون برود که
_ کجا؟!
زیر لب طوری که فقط خودش بشنود گفت
_ به تو هیییچ ربطی نداره!
کف دستش از فرو رفتنه ناخون هایش قرمز شده بود. با صدایی واضح جواب داد
_ میرم بیرون.
ابروی فلور بالا رفت
_ اونو که خودمم میبینم احمق! باید بمونی از مهمونای من پذیرایی کنی.
این بار حرفش را زیر لب نگفت
_ وظیفه ای در غبال انجام اینکار ندارم!
و بعد با خیاله راحت در را پشت سرش بست.
VOCÊ ESTÁ LENDO
•|Psycho|•
Romance[COMPLETED] _ آرزو؟ . . . فکر کنم آرزو ندارم . . . +مگه میشه؟ _ میدونی آرزو یعنی چیزی که رویا شو داشته باشی قرار نباشه هیچ وقت بهش برسی در غیر اینصورت میشه هدف! کمی با انگشت هایش بازی کرد و ادامه داد _ سعی میکنم به چیزایی که قرار نیست به دستشون بیا...