۱۳۴. تو

14 2 0
                                    

#پارت_صد_سی_چهارم 💫

خنجر از دستم روی زمین افتاد و با سرگیجه دستمو به پیشونیم گرفتم.
من: با وجود همه ی بلاهایی که قبیله ی سرخ سرش آوردن ... بازم تا آخرین لحظه از یکی از اونا محافظت کرد ... اون تو رو نجات داد.
کیت: کانر ... همه ی این سالها ... میگفتی نمیدونی چی به سر اژدهای نیلگون اومده اما ... موقع مرگش اونجا بودی.
کانر: من اینو نگفتم ... من هیچ وقت مرگ اژدهای نیلگون رو ندیدم.
شوکه چشمامو باز کردم و سرمو بلند کردم و نگاش کردم.
کانر: همون‌طور که پاش روی گلوم بود و تو چشمام خیره بود چندتا از نگهبانا بهش تیر اندازی کردن ... چند ثانیه ای همه چیز ساکن شده بود ... انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه ... فقط فشار پاش از روم کمتر شد که تونستم خودمو کنار بکشم ... اما یه دفعه مادرت با خشم بلند شد ... معلوم بود که خیلی درد داره و از چند جای بدنش خونریزی داشت ... اما با این حال دوباره بلند شد و این بار ... به سایرس حمله کرد ... جوری با دمش بهش ضربه زد و پرتش کرد که خون از دهنش بیرون پاچید و چند متر به عقب پرت شد ... دوباره نگاهی به من انداخت و به سرعت ازمون دور شد ... علیرغم زخمی بودنش از همه ی افرادمون گذشت و تو آسمون پرواز کرد ... تو آسمون با شگفتی اژدهای قوی و قدرتمندی رو نگاه میکردم که با وجود زخم های دردناکش چطور قوی خودشو نجات داد.
من: مادرم ... خودشو نجات داد؟
کانر: میخواستم باور کنم که اینطور بوده ... اما وقتی خبر مرگش به دستم رسید با خودم گفتم حتما نتونسته از پس زخم هاش بر بیاد.
کیت: کانر ..‌. این همه سال ... چطور تونستی این قضیه رو از هممون پنهون کنی؟ از من؟
کانر: چون ... مطمئن بودم هیچکس هیچ وقت چیزی نمی‌فهمه ... بعد از اتفاقات اون روز .‌‌.. با چشم خودم دیدم که دیگه حتی افرادمم به من ایمان ندارن.
×××××

( فلش بک ):

_ چطور همچین چیزی ممکنه؟ همه ی افراد گروه زندگیشون رو به خاطر اون به خطر انداختن ... همه داشتن جونشونو از دست میدادن اما اون هیچ کاری نکرد ... چطور میتونه اسم خودشو بذاره اژدها وقتی اجازه میده افرادش اینطوری تو خطر بیفتن.
_ پرنس کارتر هیچ وقت نمیذاشت یه همچین اتفاقی بیفته.
_ اگه مارشال اعظم دستور حمله رو نمی‌داد کی می‌دونه چی به سرمون میومد.
_ کافیه .‌‌.. می‌دونم همتون عصبی هستید ... امروز روز سختی بوده ... بهتره این حرفا رو تموم کنید.
چشمامو محکم رو هم فشردم و زانوهامو بیشتر تو بغل گرفتم.
سایرس: عالیجناب.
سرمو چرخوندم سمت ورودی چادر که سایرس داشت داخل میشد.
دوباره سرمو برگردونم و چشمامو بستم که اشکم جاری شد.
من: حرفاشونو شنیدم ... حق با اوناست ... کارتر هیچ وقت نمیذاشت این اتفاقات بیفته ... لعنتی ... چطور تونستم همینطوری سر جام میخ شم؟ یه سری از افرادم به خاطر من مردن ... من شکست خوردم.
سایرس: شما شکست نخوردید عالیجناب ... هر جنگی نیازمند فداکاریه ... من تو جنگ های زیادی بودم ... با توجه به زخم هایی که اژدهای نیلگون داشت ... میتونم بگم که تا صبح دووم نمیاره ... حالا که از شرش خلاص شدیم ... فقط یه قضیه ی دیگه میمونه که باید حل بشه ... ژنرال همین حالا هم کل گروه رو بر علیه شما کرده ... نمیتونم تصور کنم چه اتفاقی میوفته اگه این خبر رو به گوش محکمه برسونه ... پرنس ماموریتی که بهش سپرده شده بود رو خراب کرده ... اون جایگزین ضعیف و غیر قابل اعتمادی برای پرنس کارتره ... مطمئنم که از همچین جملاتی بر علیهتون استفاده می‌کنه ... اون موقع چه بلایی سر مادر مریض و خواهر کوچیکتون میاد؟ چطور یه اژدهای ضعیف میخواد از اونها مراقبت کنه اگه حتی نتونه از خودش مراقبت کنه؟
وحشت زده چشمامو باز کردم.
من: من نمی‌دونم باید چیکار کنم.
سایرس: عالیجناب ... من یه نقشه دارم که می‌تونه همه ی این مشکلات رو حل کنه ... فقط باید بهم قول بدید که وقتی همه ی این ماجراها تموم شد ...
بهم نزدیک شد و دستشو روی شونم گذاشت و فشاری داد.
سایرس: دیگه هیچ وقت راجع بهش صحبت نمی‌کنیم.
×××××

( کایلا ):

کانر: تا به امروز ... من هیچ وقت نفهمیدم سایرس اون شب چیکار کرد اما ... وقتی از خواب بیدار شدم ... همه ی افرادم کشته و خونین روی زمین افتاده بودن ... همینطور ژنرال ... حتی یک نفر از اعضای گروه زنده نبود ... همه ی کسانی که شاهد اون اتفاق بودن ... همه ی گزارشات ... هرچیزی که مربوط به اون اتفاق بود از بین رفته و سوخته بود ... من با تایید کردن و اجازه دادن به سایرس افراد خودم رو کشتم ... افراد بی گناهی که حاضر بودن برای محافظت از من و سرزمینشون هرکاری بکنن ... فقط به خاطر اینکه من از ضعیف بودن خودم ترسیده بودم ... از اون به بعد ... قسم خوردم نذارم هیچ کس راجع به گذشته چیزی بفهمه ... دیگه نمی‌خواستم ضعیف و شکننده باشم ... اما بعدش ... تو رو دیدم.
سرشو بلند کرد و با چشمای خیس از اشکش تو چشمام خیره شد.
کانر: هر بار که به چشمات نگاه میکنم خاطره ی اون شب لعنتی همه ی وجودمو از هم میپاچونه ... من می‌دیدم که درد می‌کشیدی ... میخواستم حقیقت رو بهت بگم اما ... هنوزم به اندازه ی اون شبی که اژدهای نیلگون زندگیم رو بهم بخشید احساس شرمندگی و گناه میکنم ... نتونستم بهت بگم ... اونقدر دوست داشتم که ..‌.
یهو همه ی حس غمم جاشو به خشمی داد که مال من نبود.
من: کافیه ... نگو که دوسم داری.
دستامو با خشم مشت کردم و خشن و براق تو چشماش خیره شدم.
من: نگو که ترسیده بودی ... همه ی این قضایا رو مخفی کردی چون یه بزدلی.
دستمو با قدرت زیادی که حس میکردم بالا بردم تا بهش حمله کنم.
من: این همه ی چیزیه که تو لایق دریافت کردن از جانب منی.
کیت: کایلا نههه.
خواستم بهش حمله کنم که اشکی از چشمای عسلیش چکید و بلافاصله چشماشو بست.
نه ...
انگار همه‌ ی خشمم با دیدن اشکش فروکش کرد.
نه ... این من نیستم ... من نمیتونم بهش آسیب بزنم ... اژدهام داره کنترل رفتارمو به دست میگیره ... من نمیتونم.
اون دستمو که برای حمله به کانر بالا رفته بود رو با دست دیگم گرفتم و پایین آوردمش و رو زمین زانو زدم.
من: نه ...
کانر: کایلا ...
دستمو به صورتم گرفتم و زدم زیر گریه.
من: من ... من نمیتونم ...
خواستم از جام بلند شم که سرم گیج رفت و به جلو پرت شدم که کانر سریع خودشو جلو کشید که افتادم تو بغلش و سرم تو گردنش قرار گرفت.
بازومو تو دستش گرفت تا بتونه بدن بی جونمو نگه داره.
همونطور که اشکام جاری بود تو گردنش زمزمه کردم.
من: آخرین چیزی که ... مادرم برام به جا گذاشته ...
خودمو بیشتر بهش چسبوندم و اشک ریختم که اونم سرشو به سرم چسبوند و قطره ی اشکشو که روی موهام چکید حس کردم.
من: تویی.

Violet Where stories live. Discover now