42

155 20 49
                                    

انگشت هام رو دور کیف کوچکم فشردم و وارد که شدم ماتم برد.
مراسم مختلط بود.
چشم هام دور مراسم به دنبال چهره ای آشنا گشت، آشناتر از اون که مجبور باشم به خاطر کارهای سوگند ازش فرار کنم. نگاهم که به فرهاد افتاد، آهسته به سمتش رفتم و دیدم که نگاهی بهم انداخت، و ماسکی که در زمان حضور شیرین به چهره می زد فرو افتاد. اخمی کرد و گفت:
_بله؟ مشکلی پیش اومده؟
با بهت پرسیدم:
_مراسم مختلطه؟
سرش رو برگردوند تا نگاهش بهم نیفته:
_دور و اطرافت رو نمی‌بینی؟
ناخودآگاه گفتم:
_آخه امیر...
امیر چطور اجازه ی چنین مراسمی رو داده بود؟ اصلا چیزی می دونست؟
با غیظ و تند به سمتم چرخید:
_چیه؟ امیر امیر می کنی برای من؟
اب دهانم ناگهان خشک شد:
_منظورم اینه که...
لب هاش رو به هم فشرد و با بی میلی نگاهم کرد:
_نمی خوام اعصابم رو توی شب عروسی تنها دخترم خرد کنم.
و بدون اجازه دادن بهم برای گفتن جمله ای پشت بهم کرد و به سمت مسیر دیگری رفت.
بهت زده به پشت کمرش نگاه کردم که دور می شد و حس کردم بغضم گرفت ولی حال بدم رو کنار زدم. به زور خودم رو کنترل کرده بودم... نمی تونستم اجازه بدم که باز پایین بریزم.
لب هام رو به لبخندی گشودم، مانتو و شالم رو درآوردم و روی ساق دستم انداختم و پایین موهام رو مرتب کردم. رزا تافت رو روی موهام خالی کرده بود تا کمی حالت بگیرن، بدی موهای لخت همین بود...
لباس ها رو تحویل یکی از کارکنان سالن دادیم و کنار هم دور میز معین شده نشستیم. و خنده ام گرفت. من رو کنار دوست هام نشونده بود، نه "خانواده."
و ناخودآگاه چشم به در دوختم تا عروس و داماد از راه برسن.
صدای موزیک توی گوشم پخش می شد و صدای صحبت های حسام و رزا و بهراد از دوردست به گوشم می رسید.
به در ورودی خیره بودم و نمی تونستم چشم بگیرم...
و سقلمه ای به پهلوم خورد.
به سمت حسام چرخیدم که بهم زده بود و گفتم:
_جانم؟
منتظر که نگاهم کرد ادامه دادم:
_چیزی گفتی؟ حواسم نبود.
لبخندی زد:
_پرسیدم که چطور شد یهو ونوس اونروز اومد خونه ات؟
شونه ای بالا انداختم و موهام رو پشت شونه ام انداختم:
_فریماه دعوتش کرده بود.
دیدم که با آورده شدن اسم فریماه حسی درون چشم هاش تغییر کرد، و نمی دونستم که چه.
_فریماه خودش هم توی شهر تازه وارده، و ونوس هم اهل کانادا، می گفت می تونه حس غربتش رو متوجه بشه. از اول هم با فریماه بیشتر مچ شده بود. دعوتش کرده بود و احتمالا باز هم می خواد بیشتر توی گروهمون وارد بشه تا خیلی احساس تنهایی نکنه.
رزا با آرنج آهسته بهم زد:
_تو هم باهاش صمیمی شدی.
نوک دسته ی کوچکی از موهام رو دور انگشتم پیچیدم:
_نمی تونم بگم صمیمی، ولی به خاطر مشکلات زبانش با من بیشتر احساس راحتی می کنه. من هم به انگلیسی مسلطم و هم فرانسه، بیشتر می تونم باهاش حرف بزنم.
بهراد خندید و دستی به موهای مجعدش کشید:
_اگر پارمیس الان بود می گفت اینا مشکلات آدم پولداراست.
رزا خندید، ولی چیزی نگفت. و حسام به جای جواب دادن بهش گفت:
_مشکلاتش به کجا رسید؟
رزا کمی به سمت جلو خم شد و دست بهراد رو بین انگشت هاش ماساژ داد:
_تو هم میدونی؟
حسام بلند خندید:
_آره، کسی هست که ندونه؟
رزا لب هاش رو جمع کرد، و نگاه درون چشم هاش برای لحظه ای واقعا ناراحت به نظر رسید:
_کاش می شد براش کاری کرد.
بهراد دهان باز کرد که چیزی بگه، ولی با تکون دادن سری که از سمت حسام دریافت کرد منصرف شد، و این توجهم رو جلب کرد:
_چی شده؟
حسام باز هم سر تکان داد:
_چیز مهمی نیست.
رزا اخم ظریفی به بهراد که کرد، بهراد لپ هاش رو توی یک دست گرفت و فشرد:
_چیزی نیست ملوسکم.
و نگاه من و حسام به هم گره خورد، هر دو همزمان بینی ها رو چین دادیم و زدیم زیر خنده.
چند وقت بود که درست و حسابی نخندیده بودم؟ الان هم همینطور بود، خنده هام از ته دل نبود.
هیچ حس عمیقی نداشتم به جز غم. انگار خون دل در تنم غوطه ور بود. انگار داشتم در غم غرق می شدم...
رزا فقط بی تفاوت دستی در هوا به سمتم تکون داد که یعنی حرکات ما اهمیتی نداره، و من در جواب حرف قبلش گفتم:
_من شاید بتونم کاری بکنم. می تونم از بابا...
و با گفتن کلمه ی بابا صدایی در سرم ریشخندم کرد:
_بخوام براش یه کار پیدا کنه. مشکل اینه که هیچ وقت مستقیم حرف نمی زنه، همیشه تمام حرفاش در لفافه و به طعنه است.
از خانمی که سرویس چای رو روی میز گذاشت تشکر کردم و رو به حسام پرسیدم:
_کیوان چیزی به شما نگفته؟ هنوز نتونسته از فکر پارمیس بیرون بیاد؟
بهراد باز هم دهان باز کرد و باز هم حسام سر تکان داد تا چیزی نگه، و ناخودآگاه به سمتش چرخیدم و چشم هام رو براش گرد کردم و ضربه ای به بازوش زدم:
_چقدر بدی تو!
غش غش خندید و جایی رو که زده بودمش با دست دیگرش محکم فشرد:
_مردونه است!
باز هم دوباره با پشت دست زدمش:
_اوهو!
قبل از اینکه بتونم باز هم دستم رو روی بازوش فرود بیارم با خنده صندلی اش رو عقب برد و ازم فاصله گرفت:
_چقدر دستت هرز شده تو!
این بار با نوک کفشم به ساق پاش کوبیدم و آخش که به هوا بلند شد، بهراد زد زیر خنده:
_اینم از پام!
حسام داشت از ته دل می خندید، و من نمی تونستم فکر فریماه رو از سرم بیرون کنم. کاش عاشقش نشده بود. اینطور همه چیز راحت تر نمی شد؟
همه چیز راحت تر نبود اگر من و حسام با هم بودیم، فریماه عاشق حسام نشده بود و من هم عاشق امیر؟
و رزا غش غش خندید و گفت:
_حالا که بلند شدی برو یه ذره شیرینی بیار.
حسام چشم غره ای بهش رفت و رو به بهراد گفت:
_خسته نمی شی اینقدر تنبله؟
رزا نازی کرد و خودش رو به بهراد چسبوند:
_بهراد منو با تمام بدی هام می خواد.
بهراد باز هم گونه اش رو فشرد:
_تو بدی نداری ملوسکم!
حالت چهره ی حسام، باز هم بینی چین خورده و چشم های گرد شده، باعث شد بخندم. و حسام چیز دیگری نگفت، جدی رفت سر میز کندی بار تا از شیرینی های مختلف بیاره. می تونستم ببینم که انواع ماکارون ها، کوکی با تزیین مخصوص عروس و داماد، کاپ کیک، پاپ کیک، کروسان و شات های پودینگ.
و انواع فینگر فود، حلقه های پیراشکی سوسیس، فلفل و قارچ شکم پر، کالزونه، کباب یونانی، تارت کشک و بادمجان، مینی همبرگر و رولت ژامبون.
نوشیدنی های مختلف، گرم و سرد.
باز هم زیاده روی نکرده بود؟
چند تا ماکارون و پاپ کیک توی ظرف کوچکی آورد، و باز هم نشست و گفت:
_نه، کیوان هنوز دوستش داره.
آهی کشیدم که بهراد بالاخره گفت:
_همین دوست داشتن کار دست کیوان داده.
اخم محوی کردم و آهسته گفتم:
_چرا؟
حسام درون گونه اش رو جوید و نگاهی بین دو پسر رد و بدل شد:
_حسام!
صداش که کردم زیر لب خندید:
_حرف خوبی نیست، ولی...
مکثی که کرد پرسیدم:
_ولی؟
_ولی پارمیس داره حسابی کیوان رو می چاپه.
چشم های من و رزا گرد که شد بهراد توضیح داد:
_خود کیوان چنین فکری نمی کنه، ما هم چیزی بهش نگفتیم.
نگاهی بین ما رد و بدل شد، نگاهی که هر دو می‌فهمیدیم چه معنی داره، ولی پسرها نمی دونستند. چندین بار بیرون رفتن من و رزا مصادف شده بود با دیدن پارمیس با افراد مختلف، در گرون قیمت ترین بوتیک ها و فروشگاه ها، رستوران ها و کافه ها، و...
رزا سرش رو پایین انداخت و لب هاش رو به هم فشرد و حسام جرعه ای از چای اش رو نوشید، و سکوت برقرار شد.
حسام دستش رو روی شونه ام فشار داد و نفس عمیقی کشید، ولی چیزی نگفت.
با صدای جیغ کشیدن و دست زدن نگاهم به سمت در ورودی کشیده شد.
فیلمبردار پشت به جمعیت و رو به عروس و داماد اول، و امیر و شیرین بعد وارد شدند.
خون در رگ هام یخ زد.
تمام وجودم یخ زد.
و اشک مثل کریستالی تیز درون چشم هام فرو رفت.
چقدر شیرین خوشحال به نظر می رسید، چقدر امیر جذاب شده بود.
چقدر قلبم درد می کرد.
آخ خدا...
لب هام برای لحظه ای لرزید. حس کردم که مردمک چشم هام تا شقیقه ام تیر کشید. و به قلبم انگار صاعقه خورد. مد شد درون سینه ام، خون تا چشم هام بالا اومد و حس کردم که راه نفسم بسته شد.
اینجا بود.
مرد شیرین اینجا بود.
دست هام بی اختیار بالا اومدند و روی هم کوبیده شدند. به افتخارشون دست زدم و خندیدم.
"داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است."
موهای شیرین ساده شینیون شده بود و تور بلندی پشت سرش کشیده می شد. آرایشش ملایم و کامل بود. چشم هاش می خندید...
امیر کنارش ناگهان با دیدن افراد روبرو خشک شد. با دیدن جمعیت مختلطی که سرپا ایستاده بودند و برای حضورشون دست می زدند. خانم های مهمان با لباس هایی در رنگ ها و طرح های مختلف، یقه رومی، دکلته، قایقی، آستین های کوتاه، بلند، تور... دامن های کوتاه، بلند، با چاک.
لب هاش کمی از هم فاصله گرفتند و نگاهی به سمت شیرین انداخت، و شیرین فقط با لبخند به دوربین خیره بود.
توقعش رو نداشت.
می دونستم. از مراسم درست مثل من بی خبر بود.
لب هام روی هم فشرده می شد و حس می کردم قلبم به شدت می تپه، به شدت و دردناک، و نفسم درون سینه حبس شد.
کت و شلوار مشکی باعث می شد چشم هاش شبق رنگ تر دیده بشن، ریش تراشیده شده اش که حالتی پروفسوری داشت باعث می شد استخوان های تیز گونه اش برجسته تر دیده بشن، موهای کمی بلندش کاملا به سمت بالا حالت داده شده بودند.
خدا در خلقتش کم نگذاشته بود. خدا با دست و دلبازی تمام، دنیایی جذابیت رو در وجودش قرار داده بود.
کجا بودند روزهایی که فکر می کردم ذره ای دلربا نیست؟
کاش هنوز همون روزها بودند...
چهره ی امیر به حالت قبل بازگردانده شد، شاید فقط برای فیلم برداری عروسی، و من بهشون خیره شدم.
حسی در سرم می گفت حالا که شیرین به خواسته ی دلش رسیده، حالا که امیر رو مال خودش کرده، رفتار قبل از آشنایی باهاش رو ادامه میده. حالا که تونسته خرش رو از روی پل رد کنه...
می دونستم.
می شناختمش...
ولی فکر نمی کردم که تمام کارهاش بازی باشه.
فکر می کردم واقعا به خاطر امیر تغییرکرده، ولی...
خنده ام حالتی هیستریک داشت، و محکم تر دست زدم. موزیک بک گراند که در صداها گم شده بود درست مثل آهنگی بود که در کلیسا ها به هنگام ورود عروس و پدرش پخش می شد.
لب هام به لبخند باز شد و با رسیدن شیرین سر میز، قدمی به سمتش برداشتم و ناخودآگاه دست هام برای در آغوش گرفتنش باز شد. قدمی به عقب برداشت و فقط دستم رو با بی میلی با کناره ی دستش فشار داد و لبخند سردی زد. لبخندی سرد و مشمئز.
و بدون زدن حرفی، از کنارم رد شد و به سمت میز بعدی رفت.
فقط فرصت شد که نگاه من و همسرش فقط برای ثانیه ای در هم گره بخوره.
همسرش...
امیرش...
صدایی در سرم گفت:
"آنکه می گفت منم بهر تو غمخوار ترین
چه دل آزار ترین شد
چه دل آزار ترین..."
نگاه حسام و بهراد و رزا با تعجب روی من خیره شد، فقط شونه بالا انداختم و ماست مالی کردم:
_نمی خواست که آرایشش خراب بشه.
و ثانیه ای بعد، شیرین با چندین نفر روبوسی کرد.
ولی کسی چیز دیگری نگفت.
رزا فهمیده بود که روابط من با شیرین مثل گذشته نیست. حتی اگر بهش نمی گفتم که به من مشکوکه، باز هم می فهمید.
نگاهش روی من خیره بود، و وقتی اولین نفر نشستم، کنارم نشست و ساعد دستم رو زیر میز فشرد.
چیزی نگفتم...
چیزی نمی تونستم بگم.
نگاهم پشت سر امیر کشیده شد و حس کردم که قلبم تیر کشید. چشم هام تیر کشید. شقیقه هام، گلوم...تک تک رگ هام تیر کشید. تک تک سلول هام... لب هام تیر کشید.
و یکی یکی، اعضای بدنم از درد رو به فلج شدن رفت.
دسته ای سرکش از موهام رو مرتب کردم و نفسی بیرون دادم. باز هم چشم هام به سمت امیر کشیده شد. کنار شیرین در جایگاه مخصوص عروس و داماد نشسته بودند که با گل های لیلیوم تزئین شده بود.
و نگاه امیر در مراسم می چرخید و به حاضران نگاه می کرد. به دوگانگی حاضر در جمع... به طرفی با لباس های پوشیده و روسری و شال... به سمتی با لباس های باز و اروپایی.
و نگاهمون در هم که قفل شد، سری برای من تکان داد و من لبخند محوی بهش زدم.
مرد شیرین... امیر ِ شیرین...
نگاهم رو گرفتم و به زمین دوختم. ناخن هام تیر می کشید. بند انگشت هام، مچ دست هام... آرنج و شانه، کتف و گردن، کمر و پا...
داشتم در هم می شکستم.
داشتم ترک می خوردم.
دست زیر چونه زدم و به صدای پخش شدن آهنگ گوش کردم. به جمعیتی که از گوشه ی چشم می دیدم از جا بلند می شن و برای رقص به قسمت مخصوص می رن. و فک امیر لحظه به لحظه انگار منقبض و باز می شد. اخم می کرد و یادش می اومد که در مراسم عروسی اش حضور داره، و لبخندی اجباری روی صورتش پیاده می شد.
نفسم بی اراده آه مانند بیرون اومد و ناخن هام رو در گوشت کف دست هام فشردم. درد تیزی در وجودم که پیچید، می دونستم که به پای درد قلبم نمی رسه.
و از جا بلند شدم و اخم ظریفی کردم که نتونستم کنترلش کنم. و آهسته گفتم:
_من میرم بیرون یه هوایی بخورم.
کسی چیزی نگفت، خوب بود که فکر می کردند از رفتار شیرین دلگیر شدم. ولی ناراحتی ام از چیز دیگری بود.
رفتارهای شیرین دیگه اهمیتی نداشتند.
وارد باغ شدم که برای رقص و مراسم های بعد از شام رزرو شده بود، و به سمت درخت هایی رفتم که در تاریکی سیاه شده بودند. به تنه ی قطور یکی تکیه دادم و دست هام رو زیر بغلم زدم.
قلبم چنان درد می کرد که بی اراده کف دستم رو روی قفسه ی سینه ام فشردم و نفس عمیقم گلوم رو سوزوند تا بالا اومد. بازوهام رو بین انگشت هام می فشردم و فکر می کردم که در مرز گریه ام...
اشک چشم هام رو می سوزوند و لب هام می لرزید.
چرا امیر؟
چرا امیر؟
"مجنونم و خون در دهنم می رقصد
دستان جنون در دهنم می رقصد."
دستم رو دور گلوم فشار دادم و هقی بدون اشک از دهانم خارج شد. دامنم با وزش باد حرکت می کرد. و صدایی از پس سرم گفت:
_فکر نمی کردم...
به سمت حسام برگشتم و نگاهش کردم. سوزش چشم هام باعث تاری دیدم می شد.
و سعی کردم صدام رو صاف کنم، ولی شکسته تر از این حرف ها بودم:
_فکر چیو نمی کردی؟
آهی کشید، دست هاش رو توی جیبش فرو کرد و با نوک تیز کفش براق ورنی اش سنگ کوچکی رو به جلو پرت کرد:
_اینکه دل خودت هم گیر باشه.
"ابیات روانی شده را دور بریز.
این درد جهانی شده را دور بریز."
_متوجه نمیشم!
صدام می لرزید و منقطع شنیده می شد. نفسم در سینه درد می کرد، و همه ی وجودم فریاد می زد که بدوم و از این مجلس خونین فرار کنم.
_شاید بخش بزرگی از دلیل مخالفتت به خاطر علاقه ی فریماه بود...
مکثی کرد، به سمت بالا گردن کشید و به آسمان نگاه کرد:
_ولی تو هم عاشقی، دلت بدجور گیر کرده.
تلخ خندید:
_دلت بدجایی گیر کرده دلارام.
"من را بگذار عشق زمین گیر کند
این زخم  سراسیمه مرا پیر کند."
آب دهانم رو با اضطرابی که ناگهان به وجودم هجوم آورده بود فرو دادم و باز گفتم:
_متوجه نمی شم.
قدمی به سمتم برداشت. نگاهش مهربان بود، مهربان و از درد پر...
_رو به من انکار می کنی یا رو به قلب خودت؟ بهم نگو که خودت خبر نداری دلت کدوم سمت رفته.
" این پِچ پِچ ِ ها چیست، رهایم بکنید
مردم خبری نیست، رهایم بکنید."
نگاهم رو ازش گرفتم و به چراغ های روشن تالار دوختم:
_اشتباه می کنی.
سرش رو به سمت صورتم خم کرد:
_من تو رو مثل کف دستم می شناسم دلارام...
خندید و تصحیح کرد:
_دلی خانوم!
چشم هام رو مصرانه روی تالار نگه داشتم:
_بازم میگم، اشتباه می کنی.
دستی درون موهاش کشید و تیر رو به هدف زد:
_می خوای بهم بگی که عاشق امیر نشدی؟
"من را بگذارید به پایان برسد..."
نفسم بُرید، به سمتش برگشتم و بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم ضربه ی محکمی با کف دست تختِ سینه اش کوبیدم و زیر لب غریدم:
_هیس!
جا خورده و بدون تعادل قدمی به عقب برداشت و دستش رو روی قفسه ی سینه اش فشار داد، و با بهت نگاهم کرد.
و در جا پشیمون شدم، سرم رو پایین انداختم و دست هام رو روی شقیقه هام فشردم:
_ببخشید، ببخشید، ببخشید.
اشک درون چشم هام حلقه زد، دوباره به درخت تکیه دادم و زانوهام وا دادند، و چمباتمه زدم. کناره ی دستم رو روی پیشانی ام گذاشتم و باز هق زدم.
نمی تونستم اشک بریزم.
نباید اشک می ریختم.
و با عجز گفتم:
_بدبخت شدم حسام، بدبخت شدم...
"من شاهدِ نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم."
صدام مثل زوزه ی روباهی زخمی از گلوم بیرون می اومد. دلم می خواست در همین حالت، نیمه نشسته، تکیه داده به درخت، با سری که بین دست هام گرفتم، جون بدم.
همه چیز سخت بود و سخت تر شده بود.
"حرفت همه جا هست،چه باید بکنم
با این همه بن بست چه باید بکنم؟"
تک تک سلول هام انگار منفجر می شد، دوباره از نو شکل می گرفت و باز می ترکید. قلبم، مغزم... درد داشت از پا می انداختم.
نمی دونستم باید چکار بکنم، ولی می دونستم که نباید گریه کنم.
مهم نبود که چقدر دلم می خواست، نباید گریه می کردم.
کنارم، به حالت خودم، نصفه و نیمه نشست و دستش رو روی شونه ی برهنه ام گذاشت. نمی دونستم چی بگم، و حتی اگر می دونستم، شاید حتی نمی تونستم حرفی بزنم.
_برق چشمات برق چشمای یه عاشقه، نگاهت که دنبالش می ره نشون می ده دلت رفته. ولی... ولی کاش برای کس دیگه ای می رفت. اینطوری... نابود می شی.
ناتوان گفتم:
_دیگه نابود تر از این نمی شم.
"من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک تو، وسط زندگیم گم شده است... "
بغض در گلوم می رقصید و هرچقدر سعی می کردم نشکنم بیشتر می لرزیدم.
_اینو نگو...
"آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام
بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام."
فقط نگاهش که کردم، دست پشت گردنم گذاشت و سرم رو روی سینه اش کشید، و چشم هام رو روی هم فشردم. فشار چونه اش رو روی موهام حس می کردم و چقدر دلم می خواست که در همین حالت یک دل سیر گریه کنم، فقط خدا می دونست...
ولی فقط آهسته خودم رو ازش فاصله دادم و به روبرو زل زدم. حس هام انگار یکی یکی داشتند می مردند، و لب پایینم رو گزیدم. فک و چونه ام می لرزید و حس می کردم که از شدت لرزیدن دارم ضعف می کنم.
و آهسته گفتم:
_قرار نبود اینطوری بشه.
"هر بار مرا می نگری می میرم
از کوچه ی ما می گذری، می میرم."
آهی کشیدم، تلخ و سوزان:
_نباید اینطوری می شد.
قلبم تند می کوبید، ضرب می گرفت و ناگهان ساکت می شد، انگار برای ثانیه ای می ایستاد و نمی زد.
و چهره ی امیر مدام جلوی چشم هام می اومد. چهره ی شیرین هم، وقتی با انزجار صورتش رو ازم برگردونده بود و اجازه نداده بود بغلش کنم...
به روزهایی فکر می کردم که می دوید و می دوید و دوندگی می کرد تا اسم من رو توی شناسنامه ی پدر و مادرش بیاره، تا اسم کسانی به عنوان والدین زنده توی شناسنامه ام باشه. که بعدها برای مسائلی که سوگند به وجود آورده بود دچار مشکل نشم.
یاد روزهایی بودم که سعی می کرد از کارش بزنه تا تنها نمونم، تا پیشم باشه. که می گفت هیچ وقت کنارم نمیگذاره، بهم اطمینان می داد و صورتم رو غرق بوسه می کرد.
اون روزها کجا بودند؟
حالا من رو رقیب خودش می دید، من رو نسخه ی دومی از سوگند می دید که آماده بود تا مثل گرگی دندان تیز کرده شوهرش رو ازش بدزده. شوهری که امشب مراسم ازدواجشون بود. که کنارش با کت و شلوار دامادی نشسته بود.
"سوسو بزنی، شهر چراغان شده است
چرخی بزنی،آینه بندان شده است. "
و دیگه فکر نمی کرد که من سوگند نیستم... که من خیلی وقته دختر سوگند آذین نیستم، نوه ی فرشید آذین. که من دلارام آذین هستم، دختر فرهاد و آذر...
خواهر شیرین.
که بزرگم کرده، مثل خودشم و تنها شباهتم به سوگند فقط همین چهره ی لعنتیه.
که اگر سیگار کشیدم، چون شیرین تک و توک و به ندرت می کشید. که اگر مشروب خوردم، چون خودش گاها می خورد. که اگر لباس هایی به تن کردم که پوشیده نبودند، از خودش الگوبرداری کردم. که اگر با مردها راحت بودم و دوست هایی از جنس مخالف داشتم، شیرین هم همینطور بود.
ولی حالا من سوگند بودم.
دیگه دلارام نبودم.
قبل از اینکه اشک جمع شده در چشم های آرایش کرده ام پایین بریزه، با پشت انگشت اشاره جمعش کردم و بینی ام رو بالا کشیدم. حسام هنوز کنارم نشسته بود و چیزی نمی گفت.
کاش عاشق حسام شده بودم...
نه امیر.
"لب باز کنی،آتشی افروخته ای
حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای."
کاش اصلا عاشق نبودم، بی حس و مجسمه وار به زندگی نکبتی ام ادامه می دادم...
"بد نیست شبی سر به جنونم بزنی
گاهی سَرکی به آسمانم بزنی."
و شنیدم که گفت:
_می خوری؟
بهش که نگاه کردم، فلاسک نقره ای رنگ همیشگی اش رو از جیبش بیرون کشیده و به سمتم گرفته بود. و بی حرف ازش گرفتمش و جرعه ای بزرگ نوشیدم. طعم زننده و ناخوشایندش توی گلو و دهانم پخش شد و ناخودآگاه عق زدم. دستش روی کمرم نشست و ماساژ داد، و باز خودم رو کنار کشیدم. رفتارم ناخودآگاه بود، دلم نمی خواست گرمای هیچ دستی روی پوست تنم بنشینه.
نه به خاطر اینکه رسوای خاص و عام بودم...
"من را به گناهِ بی گناهی کشتی..."
جرعه ی دیگری که نوشیدم، حس کردم گرمای مطبوعی داره به تنم برمیگرده. سرم از افکار ناگوار خالی می شه، و دنیای خاکستری پیش روم کمی رنگ می گیره. و فلاسک رو بهش پس دادم.
و از جام بلند شدم. پایین دامنم رو مرتب کردم و آهسته به سمت سالن رفتم. برگشتم و به حسام نگاه کردم که اون هم از جا بلند شده بود و به دنبالم قدم برمی داشت:
_ممنون.
نیش خندی زد، حالتی بین خنده و زهرخند:
_خواهش می کنم...
کنارم ایستاد و برای لحظه ای به هم نگاه کردیم. نگاهش غمگین بود و انعکاس تصویر من در نی نی لرزان چشم هاش هم...
"این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز..."
هنوز هم قلبم درد می کرد. هنوز هم پس زمینه ی ذهنم تیره و مشکی بود... هنوز هم حرف های شیرین، مخلوط با حرف های سوگند، در ذهنم می پیچید و سرم رو به درد می آورد.
هنوز هم دلم می خواست همینجا بمیرم.
" ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن
ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن. "
آهی شکسته کشیدم و با خستگی کنار صورتم رو مالیدم. باز هم گفتم:
_بازم ممنون...
باز هم به همون حالت خندید، مثل زهر:
_بازم خواهش می کنم.
آهسته بازوم رو گرفت. حس می کردم که انگشت شستش ملایم و نوازش وار روی پوستم کشیده می شه، می دونستم... دوستم داشت و می دونستم... زجر می کشید. حالا که فهمیده بود دلم رفته زجر می کشید.
_می گذره...
فقط نگاهش کردم، و حتی نتونستم بخندم:
_می دونم، ولی اینکه چطوری میگذره مهم تره.
نفسی کشید و چیزی نگفت. و کنار هم به سمت سالن حرکت کردیم.
دلم می خواست بادی بوزه و من رو مثل دوروثی به دوردست ها پرت کنه، در دورترین حالتی که می تونستم نسبت به این مراسم قرار بگیرم.
وارد که شدیم، لیوان بزرگی آب خوردم و به صحنه ی رقص خیره شدم که مهمان ها با آهنگ ریتمیک خارجی در هم می لولیدند. نگاهم رو دور مراسم چرخوندم و از افرادی گذر کردم که با دیدنم رخ برمیگردوندند، و در میانه ی جمعیت، چشم های من و مهری با هم برخورد کرد. کت و دامن بادمجونی رنگی پوشیده بود و روسری اش کمی عقب بود که باعث می شد موهای رنگ شده ی استخوانی اش که مدل داده شده بود مشخص بشه، آرایش نسبتا غلیظ و تیره ای روی صورتش پیاده شده بود. لبخندی که بهم زد، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا به سمتش نرم.
حتما بوی امیر رو می داد.
دامنم رو کمی جمع کردم تا زیر پاها نره، و به سمتش قدم برداشتم. بی اراده، تمام کارهام بی اراده بود.
نگاه مهری رو به شیرین بود و متوجه نبود که من دارم به سمتش می رم. و نگاه من هم به سمت شیرین کشیده شده بود. از صندلی اش کمی به سمت امیر متمایل شده بود، بازوش رو با یک دست و زانوش رو با دست دیگر با ملایمت می فشرد، و با لبخند بزرگی چیزی در گوشش می گفت. یخ امیر آهسته آهسته، با هر کلمه، باز می شد. نه که کاملا راضی باشه، نه، از چهره ی هنوز اخموش مشخص بود، ولی آروم تر شده بود...
و ناگهان سکندری خوردم و قبل از اینکه با پاشنه های ده سانتی ام زمین بخورم، خودم رو جمع و جور کردم و کنار میز مهری ایستادم.
_سلام مهری خانوم.
سرش رو به سمتم برگردوند و با دیدنم از جا بلند شد و لبخندی زد:
_سلام عزیزم...
قلبم تپید:
_تبریک می گم.
دستم رو به سمتش که دراز کردم، بین انگشت هاش فشرد.
_منم تبریک می گم گلم.
برای لحظه ای سکوت برقرار شد و نگاهم باز به سمت امیر و شیرین کشیده شد. پرسید:
_چرا سر این میز نیستی عزیزم؟
نگاهم رو به زور از پسرش کندم:
_این میز؟
نفسی کشید:
_میز خانواده.
و خندیدم... هرچند که تلخ و تمسخرآمیز، ولی بالاخره خندیدم. خانواده...
چه واژه ی غریبی.
_من خانواده نیستم مهری خانوم. هیچ وقت نبودم، هیچ وقت نخواهم بود.

این پارت خیلی طولانیییی تقدیم نگاه قشنگ شما.
امیدوارم دوست داشته باشید 😍
این پارت رو سر کلاس براتون آپلود کردم 👀🤓
لطفا با نظراتون منو دلگرم کنید ❤️

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now