49

141 19 42
                                    

شب به پایان رسید و صبح روز بعد، با مقنعه ای که هرکاری می کردم صاف نمی شد، بدون آرایش و خسته از بی خوابی راهی دانشگاه شدم.
و بیست دقیقه قبل از شروع کلاس وارد شدم و آهسته و با احتیاط از کنار حراست رد شدم تا به کلاس برسم. عبور که کردم و از دیدرس خارج شدم، زیپ پالتوم رو باز کردم و آهسته وارد کلاس شدم. حسام در آخرین ردیف روی  صندلی نشسته بود و آرنج هاش روی دسته، سرش بین دست هاش قرار داشت. با صدای بوت هام و نزدیک شدنم بهش برای لحظه ای سرش رو بلند کرد و دوباره بین دست هاش گرفت. چشم هاش قرمز و کمی خمار بودند.
_خوبی؟
نفسی کشید و هر دو پنجه ها رو بین جعد موهاش فرو برد:
_دیشب زیاده روی کردم.
برای بار چندم تکرار کردم:
_ایبوپروفن یا آسپرین خوردی؟
کمی تند گفت:
_تو این حال تجویز نکن سر جدت!
سریع پشیمون شد و آهی کشید:
_ببخشید، رو مود نیستم.
با طعنه گفتم:
_نه بابا!
چیزی که نگفت و سرش رو روی ساعد دستش گذاشت، آهسته گفتم:
_صبحونه خوردی؟
سری تکون داد که یعنی نه، ولی حرفی نزد. و آهسته در کوله ام رو باز کردم و ساندویچ پنیر و گردویی که برای خودم درست کرده بودم درآوردم و با فلاسک تک نفره ام که توش قهوه ریخته بودم جلوش گذاشتم.
_بخور...
نگاهم کرد و باز سرش رو که روی ساعدش گذاشت ضربه ای نه چندان آروم روی شونه اش زدم:
_گوش می کنی یا بزور بکنم تو حلقت؟ لوس!
نفسی کشید، سرش رو بلند کرد و چشم غره ای به من رفت که متقابلا تکرارش کردم.
و آهسته ساندویچ تست رو از فویل بیرون کشید، گازی زد و جرعه ای از قهوه خورد.
_عاشقش شدی؟
لب هاش رو لیسید:
_نمی دونم. ولی دوستش دارم...
_می دونم.
اخم محوی بین ابروهای مشکی اش جا گرفت:
_از کجا؟
کلاس داشت آهسته پر می شد و نگاه یکی از دخترهای کلاس رو حس می کردم که با دیدن من و حسام کنار هم رو به من پشت چشمی نازک کرد.
_دیشب بهم زنگ زدی؟
ناگهان قهوه به گلوش پرید و مجبور شدم روی کمرش بزنم:
_واقعا؟
_آره، حالتم... خب...
نیش خندی زد:
_تو چی به من گفتی؟ یادم نمیاد.
کمی به سمتش خم شدم:
_گفتم فریماه ردت کرده چون از تعصب خانواده اش می ترسه.
برای لحظه ای فقط بی توجه به کلاسی که آرام آرام پر می شد و نگاه هایی که به تعدادشون اضافه می شد فقط نگاهم کرد... و دوباره پرسید:
_واقعا؟
سر تکون دادم:
_آره. از پدر و برادرش می ترسه.
کمی آسوده تر تکیه داد و با دستمالی که به طرفش گرفتم دهانش رو پاک کرد:
_تو دیدیشون، درسته؟
سری به نشانه‌ی مثبت تکون دادم و در فلاسک رو پیچیدم تا بسته بشه. لبخندی زد و تشکری کرد، و نوش جانی گفتم.
_چطوری بودن؟
_چطوری باید باشن؟ مثل بقیه ی آدما. مطمئنا رفتاری که با یه آدم غریبه دارن که فقط قراره دو دقیقه ببینن با رفتاری که با دخترشون دارن متفاوته.
نفسش رو پوف مانند بیرون فرستاد و گفت:
_منظورم اینه که...
_سلام، صبح به خیر!
و با صدای پر انرژی رزا حرفش قطع شد، رزا کنارمون نشست و دستش رو بالا آورد تا توی هوا بهش بکوبم. لبخندی بهش زدم و وقتی مشغول شد تا کتش رو در بیاره، حسام زیر لب گفت:
_بعدا...
مثل خودش جواب دادم:
_باشه.
نتونست چیز دیگری بگه، چون همون لحظه فریماه وارد شد و آهسته نگاهی به صندلی های ما کرد، و لبخند ضعیف و مضطربی روی لب های قلوه ایش جا گرفت.
رزا براش دست تکون داد:
_بیا اینجا فریماه.
دکمه های پالتوی ضخیمش باز بودند و بافت نازک سبز رنگش تا روی رون هاش می رسید، و بی حرف اومد و با سلامی زیر لب پیش رزا، کنار پنجره، نشست و سرش رو پایین انداخت.
نگاه حسام به سمتش خیره شد و آماده بود تا حرفی بگه، هر کلمه ای، ولی استاد داخل کلاس شد و در رو پشت سرش بست.
و فضا مثل قبرستان در نیمه شب ساکت شد.
دفتر و خودکارم رو درآوردم و مشغول نوت برداری شدم، رزا و فریماه هم همین کار رو می کردند، ولی حسام فقط به سمت پنجره خیره بود و دخترکی که کنارش نشسته بود. طره ای مو از زیر مقنعه ی مشکی اش بیرون زده بود و غیر رژ لبی گوشتی روشن و خط چشمی مدادی پشت پلک هاش آرایش دیگری نداشت. مژه های بلند و پرپشتش روی گونه هاش سایه می انداختند و دست هاش به سرعت روی کاغذ حرکت می کردند.
نگاه استاد که به سمت حسام کشیده شد با نوک کفش ضربه ی ملایمی به مچ پاش زدم و با چشم به استاد اشاره کردم، و حسام سریع به تخته خیره شد.
فریماه نگاه سنگین حسام رو حس می کرد و پاش رو ریتمیک و کمی عصبی روی زمین می کوبید، هرچند بی صدا ولی رزا رو مجبور کرد که بهش تذکر بده. و رزا آهسته و با احتیاط از استاد بداخلاقی که کنار تخته ایستاده بود آهسته گفت:
_این دو تا چشونه؟
خندیدم، بی صدا:
_می فهمی!
چشم هاش گرد شد و زیر لب پرسید:
_رل زدن؟
سرم رو به نشانه ی منفی تکون دادم و مصرانه تکرار کردم:
_می فهمی.
چشم غره ی نازی بهم رفت و با لب های برچیده دوباره مشغول نکته برداری شد.
و حسام باز هم به فریماه خیره شد. دوباره بهش زدم و زمزمه وار گفتم:
_نکن دیگه، داری معذبش می کنی.
آه کشید:
_دست خودم نیست.
_تلاشتو بکن.
و دوباره نوشتم.
و حسام بی توجه به حرف من فقط نگاه کرد.
_جناب زندیه چیز جذابی بیرون از پنجره وجود داره که توجه شما رو بیشتر از تدریس من جلب کرده؟
ناخودآگاه نیش خندی زدم و حسام اخمی به من کرد. بیرون از پنجره!
آهسته گفت:
_ببخشید استاد.
_اگر تکرار بشه مجبورم ازتون بخوام کلاس رو ترک کنید.
سرم رو پایین آوردم تا خنده ام رو نبینه، و اگر می دید حتما من رو هم بیرون می کرد. و حسام با نوک کفش محکم روی پام رو لگد کرد. و انگار دلش خنک شده باشه، لبخند حرص داری زد. زیر لب گفتم:
_راست می گه دیگه، بیرون از پنجره رو نگاه نکن.
و دوباره نیش خند زدم و سعی کردم به خنده نیفتم.
تهدیدامیز اسمم رو صدا کرد:
_دلارام...
فقط سرم رو پایین تر آوردم و به خودم اجازه دادم تا بی صدا بخندم و این خنده دست خطم رو نامرتب به هم بریزه.
حسام دیگه جرات نکرد که به طرف فریماه نگاه کنه، و می دیدم که چطور ماهیچه هاش، انگار که ازش پیروی نکنن، سرش رو به سمتش می چرخونن. ولی سریع می چرخید و به روبرو خیره می شد و گاهی چیزی می نوشت.
بعد از اتمام کلاس، تا بعد از نماز و نهار کلاس دیگری نداشتیم. و وقتی پیشنهاد پیتزا دادم، فریماه آهسته گفت:
_من می رم سلف.
من و حسام نگاهی به هم کردیم و این بار به حرف اومد و مستقیم مخاطب قرارش داد:
_می شه باهات حرف بزنم فریماه؟
سرش بالا اومد و دفترش رو بی حواس به سینه اش فشار داد و دهان که باز کرد می دونستم قراره نه بگه، ولی منصرف شد و فقط سری تکون داد.
و گروه ما جدا و حسام جدا از جلوی حراست رد شدیم و دوباره بعد از دور شدن به هم پیوستیم.
رزا جدی پرسید:
_لازمه ما بریم؟ تا شما راحت باشید؟
حسام نگاهی به فریماه انداخت:
_نه، نظرتون رو می خوام.
فریماه فقط تند چرخید و نگاهش کرد ولی چیزی نگفت.
مسیر کوتاه تا کافه فست فود در سکوت حسام و فریماه و حرف زدن های زمزمه وار من و رزا سپری شد. سعی می کرد از من اطلاعات بکشه و وقتی موفق نشد فقط نیشگونم گرفت:
_گفتم که، می فهمی.
با حرص خنده داری گفت:
_دارم از فضولی جر می خورم بی انصاف!
خندیدم:
_یه کم صبر کن، عجول نباش!
اون دو نفر شانه به شانه ی هم ولی با فاصله جلوتر و ما دو تا وصل هم مثل دوقلوهای به هم چسبیده پشت سر راه می رفتیم.
لب پایینش رو توی دهانش کشید و بعد از ثانیه ای بی ربط گفت:
_پیتزا چی بخوریم؟
_مخصوص؟
_یا پپرونی؟
لب هاش رو لیسید و از شکمویی‌اش خنده ام گرفت:
_پپرونی، با سیب زمینی سرخ کرده؟
نیشش باز شد:
_با قارچ سوخاری؟
ناگهان و بی دلیل هر دو چنان زدیم زیر خنده که فریماه برگشت و نگاهمون کرد، و... زمان ایستاد.
حواسش پرت ما شد و همین کافی بود تا متوجه ماشینی که نزدیک بود بهش برخورد کنه نباشه، و ناخودآگاه آن چنان جیغی کشیدم که خودمم کر شدم:
_فریماه!
اسمش رو با فریاد صدا کردم و اون به سمت ما کشیده شد. دستی دورش حلقه شد، به سمت خودش کشیدش و در آغوشی فرو رفت.
و جزوه اش وسط خیابون افتاد و چرخ های ماشین از روش رد شد.
دست های حسام محکم دورش حلقه شد و فریماه رو به سینه اش فشار داد. و دست های من دو طرف سرم فشرده می شد، و رزا دو زانو روی زمین نشسته بود.
حسام فریماه رو به سمت ما کشید و دیدن دخترک لرزانی که مثل بید تکون می خورد باعث شد با شتاب و وحشت دست هام رو پایین بندازم و به سمتش هجوم ببرم.
_حالت خوبه؟ حالت خوبه؟
جلوی پاش زانو زدم و سر تا پاش رو بررسی کردم. و غیر از ترس و لرزیدنش به نظر نمی اومد مشکل دیگری داشته باشه. به حسام چسبیده بود، گونه اش به سینه اش فشرده می شد و حالتی از سستی داشت. زانوهاش می لرزید، دست هاش و انگشت هاش، و حتی لب هاش... و هر دو دست حسام دورش حلقه شده بود و آهسته زیر گوشش حرف می زد.
_چیزی نیست عزیزم، چیزی نیست. به خیر گذشت.
نفس عمیقی کشیدم و دست رزا رو گرفتم تا بلندش کنم. و با احتیاط، وقتی که جاده خلوت شده بود، کمی جلوتر رفتم و جزوه ی له شده ای رو که جای قهوه ای تایرها روش باقی مونده بود برداشتم و کمی تکوندم، و آهسته کیف فریماه رو گرفتم، توش قرار دادم و روی شونه ی خودم انداختم.
راننده که کمی جلوتر پارک کرد به سمت ما دوید و با دیدن فریماه که به نظر سالم می رسید نفس راحتی کشید:
_حالتون خوبه خانوم؟
فریماه هنوز از ترس نفس نفس می زد:
_خوبم. ببخشید، تقصیر من بود.
لب پایینش رو مکید و آهسته خواست خودش رو از حسام جدا کنه که اجازه نداد و بازوهاش رو محکم تر دورش پیچید. راننده گفت:
_من بازم عذر می خوام.
و حسام لبخندی زد:
_خواهش می کنم، خدا رو شکر که حادثه ای پیش نیومد.
راننده مکثی کرد:
_من می تونم برم؟
فریماه سرش رو چرخوند و توی بغل حسام کمی ولو خورد، ولی باز هم نتونست خودش رو جدا کنه:
_بازم ببخشید. بله، بفرمایید.
و مرد رفت. و حسام انگار وقت پیدا کرد که بازوهای فریماه رو بگیره، اون رو مستقیم جلوی خودش نگه داره، و سر تا پا و پزشک وار نگاهش کنه. و سرزنش کرد:
_چرا حواست نیست؟
فریماه اخم کرد و سرش رو پایین انداخت، و من آهسته جلو رفتم:
_تقصیر ما بود. حواسش پرت خنده ی ما بود.
رزا هم قدمی به سمتشون برداشت:
_دلارام راست می گه، ببخشید.
حسام نگاهش کرد و کمی تندتر گفت:
_اینا توجیهه. اگر حتی گوشه ی سپر ماشین بهت می گرفت ما باید چه غلطی می کردیم؟ چه خاکی به سرمون می ریختیم؟
میانه ی جملات صداش بالا رفته بود و حالا داشت داد می زد، و فریماه ناگهان بغض کرد و با مظلومیت گفت:
_دعوام نکن حسام!
و حسام درجا خفه شد، جوری نگاهش کرد که انگار به قلبش چنگ زده شده بود، و به شدت و با نوک کفشش سنگی رو به کناری پرت کرد و هر دو دستش رو توی موهاش فرو برد. و قدمی به فریماه نزدیک شد:
_ببخشید عزیزم، ببخشید.
چشم های پر اشکش رو که دید فقط گفت:
_معذرت می خوام، گریه نکن.
و من می دونستم که این گریه نه به خاطر اضطرابیه که تحمل کرده و نه به خاطر دادی که سرش زده شده، به خاطر دیشبه و جواب نه ای که داده.
و فقط سرش رو تکون داد و با پشت دست چشم هام رو پاک کرد. می تونستم یک قطره رو ببینم که روی پوستش درخشید و حسام ناگهان دستش رو گرفت و دست و اشک رو با هم بوسید.
دروغ نمی تونستم بگم، برای لحظه ای باز هم پشیمون شدم...
ولی فقط به دختری نگاه کردم که با دیدن صحنه ی پیش اومده کشیده و با حسرت گفت:
_ای جان، چقدر قشنگ!
فریماه سرخ شد و من خندیدم:
_خوبی؟
باز هم پرسیدم تا مطمئن بشم و اون آهسته سر تکون داد و دست دراز کرد تا کیفش رو بگیره، ولی ندادمش. در عوض از کیفم شکلاتی درآوردم و مجبورش کردم بخوره. دست هاش یخ بود...
و نمی دونستم از کدومه، امکان تصادف یا بوسه ی حسام؟
_مطمئنی که خوبی؟
باز هم سر تکون داد:
_پس راه بیفتیم؟
کنارم ایستاد و من بازوش رو با حالتی گرفتم تا بهم تکیه کنه و حسام بی هیچ حرفی فقط نگاهی به ما کرد، دست هاش رو توی جیب شلوار جینش فرو برد و کمی جلوتر به راه افتاد.
و فریماه آهی کشید.
به سمت کافه به راه افتادیم و رزا فقط می چرخید و به فریماه نگاه می کرد. می دونستم که این بی خبری داره اذیتش می کنه و دلش می خواد زودتر بفهمه که قضیه از چه قراره.
فریماه زمزمه وار و با حالتی که انگار در چشم هاش هزاران ستاره روشن شده بودند گاهی به جلو نگاه می کرد، به حسام، و بعد دوباره سرش رو پایین می انداخت.
آهسته گفتم:
_دیدی بهت گفتم دوستت داره؟
فقط لبخندی زد ولی چیزی نگفت، ولی در نگاهش هزاران حرف نهفته وجود داشت.
وارد کافه که شدیم، اولین کاری که حسام قبل از نشستن کرد سفارش دادن یک اسلایس کیک شکلاتی و یک لیوان آب پرتقال بود، و من و رزا فقط همزمان نگاهی به هم انداختیم و نیش خندی زدیم.
و زیر گوشم زمزمه کرد:
_ما هم کشک!
خندیدم:
_عشق بهتره یا کشک؟
خندید:
_کشک کلسیم داره!
من هم خندیدم:
_جمع کن بابا!
کیک و آب پرتقال که به سرعت رسید، حسام جلوی فریماه قرارشون داد و جدی گفت:
_بخور، فشارت افتاده.
لبخندی زد و آهسته زیر لب تشکر کرد، و رزا فقط برای لحظه ای فقط به کیک و آبمیوه خیره شد، چشم هاش رو توی حدقه رو به حسام چرخوند و حسام فقط خندید، و رزا از جا بلند شد. رو به من خم شد و توی صورتم، در حالی که دستش رو روی شونه ام گذاشته بود، با لحنی که انگار داشت باهام لاس می زد گفت:
_تو چی می خوری عزیز دلم؟
زدم زیر خنده:
_غذا می خوام من. همونایی رو سفارش بده که نزدیک بود فریماه رو به کشتن بده.
لقمه توی دهان دختر بیچاره گیر کرد و حسام از زیر میز ضربه ای به ساق پام زد:
_بگو دور از جون!
متقابلا با نوک کفش بهش کوبیدم:
_خیلی خب کاسه ی داغتر از آش!
فریماه فقط خندید، ولی چیزی نگفت. آهسته از کیک و آبمیوه اش می خورد و رزا رو به اون ها پرسید:
_شما چی می خورید؟
حسام نگاهی به فریماه کرد که انگار منتظر بود تا اول جواب بده:
_من دیگه چیزی نمی خورم. همین آبمیوه و کیک بسمه.
به سمتش چرخیدم:
_ما تا ساعت هشت شب کلاس داریم خانوم!
شونه ای بالا انداخت:
_آخه رژیمم!
و سه نفری بهش زل زدیم و قبل از اینکه حسام بتونه چیزی بگه باز با نوک کفش بهش زدم، غرولند کرد:
_پات بشکنه الهی!
و به سمت فریماه ادامه داد:
_رژیمی؟ چرا؟
برای ثانیه ای دهنش باز شد ولی چیزی نگفت و فقط جرعه ی دیگری از آبمیوه اش نوشید.
چشم هام بین حسام و فریماه می گشت. حسام که بدون گرفتن نگاهش به دخترکی خیره شده بود که گونه هاش گر گرفته بود، و فریماه که مدام چشم هاش رو می دزدید. و بالاخره گرما، شاید حرارت نگاه حسام رو، تاب نیاورد و از جا بلند شد و پالتو رو از تنش کند.
و رزا بی توجه به این نگاه های مداوم از حسام پرسید:
_تو چی می خوری جناب؟ نگفتی؟
حسام شونه ای بالا انداخت:
_چیزبرگر، سیب زمینی. لیموناد.
مسخره اش کردم:
_نوشابه زیرو نمی خوری؟
چشم هاش رو کمی تنگ کرد ولی چیزی نگفت. بیچاره فقط یک بار دوبل چیز برگر و نوشابه زیرو سفارش داده بود و یک سال بود که سر به سرش می گذاشتم.
و رزا دوباره و مصر از فریماه پرسید:
_تو چی می خوری؟
فریماه نفسی کشید:
_واقعا کافیه...
رزا خندید:
_راهی نداره، انتخاب کن!
و فریماه برای اولین بار در این یک سال و نیم عصبانی شد:
_شماها خودتون لاغرید نمی فهمید من چی میگم!
نگاه من و رزا با تعجب به هم گره خورد و آهسته ضربه ای به پای حسام زدم و نامحسوس اشاره کردم تا برای دقیقه ای بره، شاید که دلیل خشم ناگهانی اش مشخص بشه.
و حسام آهسته بلند شد و رو به رزا گفت:
_من سفارش می دم، تو بشین.
وقتی که دور شد رزا به سمت فریماه برگشت و با ملایمت گفت:
_چته تو؟
اخمی کرد و سرش رو به سمت پنجره چرخوند، و در همون حالت به آهستگی گفت:
_شما...
و مکث کرد و نی رو توی لیوان خالی اش چرخوند:
_من باید لاغر شم.
من و رزا باز به هم نگاه کردیم:
_چرا؟
قبل از اینکه بتونم جلوش رو بگیرم پرسید و فریماه سعی کرد بی تفاوت شونه بالا بندازه، ولی... چشم هاش پر از احساس... غم بود؟
_چون چاقم. چون اضافه وزن دارم.
رزا باز هم حرف زد و من فقط نگاه می کردم و از ذهنم می گذشت که این افکار چند مدته توی مغزش جاگیر شده و ما نفهمیدیم؟
_تو که خوبی، چرا می خوای خودتو آزار بدی؟
فریماه فقط نگاهش کرد:
_من فکر نمی کنم که خوبم.
دهانش باز شد ولی من پیش دستی کردم:
_چرا این فکر رو میکنی؟
اخم باز هم بین ابروهاش نشست، ولی نه رو به من، رو به دیوار شیشه ای کافه:
_فکر نمی کنم، حقیقته.
_فریماه...
_لطفا بس کن دلارام.
لحنش ملایم بود، ولی...
_من می دونم که...
نفسی کشید:
_ببخشید داد زدم، مغزم خیلی... پر از فکره.
رزا آهسته نگاهی به من کرد و به دنبال حسام از جا بلند شد و به سمتش رفت:
_فریماه، بهم بگو چی شده. من می دونم که مشکل تو رژیم یا اضافه وزن نیست. باهام حرف بزن.
مکثی کردم:
_من دوست توام. تو... هیچ وقت حرفی از این مسئله به میون نیاورده بودی.
فکش منقبض شد:
_من... می دونم که حسام هنوز دوستت داره. داره سعی می کنه فراموشت کنه، آره. ولی من نمی خوام فقط یه دلیل برای فراموشی تو باشم.
با تعجب نگاهش کردم:
_این... ایده ها از کجا به مغزت خطور کرده؟
تلخ خندی زد:
_ایده؟ تو نمی بینی چون برات مهم نیست. ولی من می بینم، هر حرکتش رو زیر نظر دارم چون...
خجالت کشید و آهسته باز هم دست هاش رو توی آستین های گشادش فرو کرد:
_می بینم که چشم هاش دنبالت میاد. می بینم که لبخند می زنه وقتی کوچکترین حرکاتت رو...
حرفش رو قطع کردم:
_و می دونی چیه؟ منم همینا رو می بینم. می بینم که نگاهش دنبالت می کنه. می بینم چطور انگار قلبش ذوب می شه وقتی حتی از کنارش رد...
نگذاشت جمله ام رو کامل کنم:
_من... نمی خوام عشق دوم باشم. من نمی خوام...
مکث کرد تا کلمه یادش بیاد:
_براش کسی باشم که استفاده می کنه تا عشق اولش رو فراموش کنه. نمی خوام...
با ناخن پوست کنار انگشتش رو کند:
_نمی خوام به این فکر کنم که چطور می تونه بعد از تو...
سر تا پام رو نگاه کرد و آهی کشید و باز حرفش رو کامل نکرد:
_من کور نیستم دلارام. می بینم... تو قشنگ تری، لوندتری، پولدارتری، آزادتری. تو... بلدتری...
داشتم از دستش عصبی می شدم و فقط دنبال یک جمله بودم تا از دهانش خارج بشه و من آتشفشان درد تمام این مدت رو فوروان کنم، و دندون هام رو روی هم فشار می دادم:
_تو... واقعا توی دنیای خودت سیر می کنی، نه؟
با اخم ظریفش به سمتم برگشت:
_منظورت چیه؟
_الان این کارها رو می کنی که شبیه من بشی؟ که...
نفسی کشیدم تا سرش داد نزنم. اون خودش دل شکسته بود، من نباید حالش رو بدتر می کردم:
_اگر شبیه من بودی که دیگه تو رو نمی خواست. دوست داشتن منو ادامه می داد. دو تا از من می خواد چکار؟ به چه دردش می خوره؟ نمی بینی دوستت داره چون...
چنان تند حرف می زدم که با گیجی نگاهم می کرد:
_چون تفاوتت با من مثل تفاوت زمین تا آسمونه؟ چون من سردم و تو مهربون و خون گرمی؟ چون من بی تفاوتم... و تو اهمیت می دی؟ چون دلت پاکه؟ قلبت مهربونه؟ تو ناز و دلبری و من وحشی؟
فقط با شوک از این انفجار ناگهانی، با چشم های گشاد شده، نگاهم می کرد:
_الانم... تصمیم با خودته. مطمئنم اگر نمی خوای با حسام باشی مجبورت نمی کنه، ولی... داری یه حس عمیق رو از دست می دی. داری لگد می زنی به...
آهی کشیدم و شقیقه هام رو با دو انگشت فشردم. چرا؟ چرا این کار رو با خودش و قلبش می کرد؟
_دلارام جون...
اخمی کردم و نگذاشتم جمله اش رو کامل کنه، فقط از جا بلند شدم:
_به حرفام فکر کن.
و بسته ی سیگار و فندکم رو از کیفم بیرون آوردم و بی توجه به نگاه های متعجب رزا و حسام از کافه خارج شدم.
می تونستم همونجا سیگار بکشم، ولی... فقط می خواست دور باشم.
از افکار تلخ و منفی فریماه، از عشق حسام که باورش نداشت...
از خودم که می خواستم و هیچ وقت نمی تونستم باهاش باشم و کار هر روزم سرکوب شده بود. سرکوب قلبم، احساساتم، افکارم... خودم.
سیگار رو که آتش زدم حس کردم که رزا پیشم ایستاد، بوف عطرش توی بینی ام پیچید و آهسته دستش رو روی شونه ام فشار داد.
_خوبی؟
دود سیگار رو از بینی ام بیرون دادم:
_نمی دونم.
مکثی کردم:
_نمی دونم خوبم یا نه. نمی دونم دیگه خوب می شم یا نه...
آهی کشید، دست دراز کرد و سیگار رو از بین انگشت هام گرفت و پک محکمی زد:
_چرا با خودت اینطوری می کنی؟
خندیدم، تلخ و تمسخرآمیز، و دوباره سیگار رو ازش گرفتم:
_نمی دونم.
باید بهش می گفتم؟ تمام ماجراها با سوگند، تمام نفرت فرهاد و آذر رو؟ تمام بی پدری ها، بی مادری ها، بی محبتی ها، پر از هیچ بودن ها...
نفس عمیقی کشیدم و به روبرو زل زدم، ماشین ها رد می شدند و دور، تبدیل به نقطه ای می شدند و ناپدید.
مثل بسیاری از آدم های زندگی ام...
آهسته گفتم:
_زمان همه چیز رو حل می کنه، مگه نه؟
رزا باز هم سیگار رو ازم گرفت:
_آره، حل می کنه.
مسئله ی سوگند رو حل کرده بود؟
خشم امیر رو؟
نفرت فرهاد رو؟
قضاوت آذر رو؟
این جمله یک دروغ بزرگ نبود؟
یک دروغ بزرگ که مدام به خورد خودمون می دادیم تا شرایط قابل تحمل بشه. یک دروغ بزرگ که شاید هیچ وقت حتی ذره ای حقیقت پیدا نمی کرد...
سعی کردم لبخند بزنم ولی صورتم طعنه وار به پوزخندی احمقانه کشیده شد.
_پس فقط به زمان احتیاج دارم.
دستش رو روی مقنعه ام گذاشت و خم شد و گونه ام رو که بوسید، این بار واقعی لبخند زدم:
_دوستت دارم دل دلی، اینو همیشه بدون.
دستش رو فشار دادم:
_می دونم رزا، منم دوستت دارم.
مصرانه تکرار کرد:
_تو همیشه منو داری.
لبخندم کمی پررنگ تر شد:
_می دونم... می دونم.
و تنها کسی که بی منت، بی تغییر مونده بود رزا بود.
وقتی که بعد از به فیلتر رسیدن سیگار هردو به کافه برگشتیم، حسام روبروی فریماه نشسته بود و با ملایمت باهاش صحبت می کرد. آهی کلافه از یکدندگی فریماه کشیدم و برای راحتی اشون همراه با رزا سر میزی دورتر نشستیم.
نمی تونستم بشنوم چی میگه، ولی دست سفید و تپل فریماه رو می دیدم که بین انگشت های حسام بود. انگشت شستش روی پوست دستش نوازش وار کشیده می شد و لب هاش تکون می خوردند و حرف می زدند، و فریماه سکوت کرده بود و سر پایین داشت.
و حرف هاش... در مغزم تکرار می شد.
زندگی با هیچ کس مهربون نبود، نه؟
غذاها و دو نوشابه ی لیمویی برای هر دوی ما که رسید، بالاخره از اون دو نفر چشم گرفتیم و من به غذای روبروم خیره شدم.
اشتهام کور شده بود.
با سیب زمینی کوچکی توی دستم بازی می کردم و دیدم که بالاخره حسام که به جلو خم شده بود و با فریماه صحبت می کرد به عقب برگشت، به صندلی تکیه داد و با گوشه ی لبش پوزخند زد و دست هاش رو به سینه زد:
_هرجور راحتی. من نمی تونم به چیزی مجبورت کنم.
نفس عمیقی که کشیدم ریه هام رو به درد آورد و ناخودآگاه کف دستم رو روی پیشونی ام زدم. فریماه باز هم رد کرده بود. دخترک سرتق کله شق...
و حسام به سمت ما چرخید و برامون دست تکون داد:
_بیاید اینجا! حرفامون تموم شد.
رزا با تردید به من نگاه کرد و من با کلافگی به رزا، و بی حرف از جا بلند شدم و تخته ی چوبی سرو پیتزا رو با یک دست و با دیگری یکی از قوطی نوشابه ها رو برداشتم، و رزا ظرف سیب زمینی و قارچ و نوشابه ی خودش رو...
و سر میز که رسیدیم، فریماه از جا بلند شده بود و داشت هزینه ی کیک و آبمیوه رو روی میز می گذاشت. هردو نگاهش کردیم:
_کجا؟
گفت:
_من باید برم.
پالتو رو روی بافت‌ش پوشید، مقنعه اش رو جلو کشید و دکمه ها رو بست، و بدون زدن حرف دیگری به سمت در خروجی به راه افتاد.
ما سه نفر شوکه فقط نگاهش می کردیم، و ناخودآگاه از جا بلند شدم:
_منم باهات میام.
رو به رزا ادامه دادم:
_می تونی غذای منو برام بیاری؟ بزار توی یه باکس، توی یه جعبه ی دسته دار، شب با خودم می برمش...
فریماه حرفم رو قطع کرد:
_لازم نیست دلارام، من دانشگاه نمی رم. می خوام برم خوابگاه...
نگاهی به غذاها کرد:
_توام بشین با خیال راحت غذاتو بخور.
فریماه هیچ وقت هیچ کلاسی رو از دست نمی داد... همیشه حاضر بود. یک سال و نیم بود و هر روز جز اولین نفراتی بود که وارد کلاس می شد. و بی حرف دیگری، حتی خداحافظی، کیفش رو روی شونه اش انداخت و به سمت در قدم برداشت.
رزا با دهان باز و حسام با اخم کمرنگی رفتنش رو تماشا کردند.
من سرجام، همونطور ایستاده، خشک شده بودم.
دور که شد به سرعت و کمی تند از حسام پرسیدم:
_چی بهش گفتی؟
فکش چنان منقبض شده بود که خط تیزش بیشتر به چشم می اومد و چشم غره ای غلیظ بهم رفت. به تندی خودم جواب داد، جوری که انگار داشت پرخاش می کرد:
_من چیزی بهش نگفتم. اون فکر می کنه دارم ازش استفاده می کنم تا تو رو فراموش کنم.
دستش روی میز مشت شده بود و رزا آهسته دستش رو روی ساعدش گذاشت و حامیانه فشرد:
_چیزی نیست حسام جان، خود فریماه هم الان با خودش درگیره. درست می شه.
یقه ی لباسش رو با کلافگی از گلوش فاصله داد و نفس خفه ای کشید، و کاپشنش رو درآورد و روی صندلی خالی و چهارم میز پرت کرد:
_من ناراحت نیستم که ردم کرد، اون حق انتخاب داره. می تونه هرکاری دلش بخواد انجام بده، با هرکسی دلش می خواد باشه یا نباشه. ناراحتم از اینکه اینطوری راجع به من فکر می کنه. که انگار من یه...
با عصبانیت سیب زمینی سرخ شده اش رو بین انگشت هاش فشرد و جرعه ی بزرگی از لیمونادش خورد. و جمله اش رو فرو خورد.
گر گرفتگی صورتش از خنکای نوشیدنی کمی به حالت عادی برگشت و نفس عمیقی کشید. لب هاش رو لیسید و فقط به آهستگی تصنعی که از ته دل پر از آشوبش نبود، گفت:
_بخورید، خیلی وقت نمونده. باید برگردیم دانشگاه.
و هر سه به غذاهایی که داشت سرد می شد خیره شدیم.
ناخودآگاه صداش کردم:
_حسام؟
اول انگار صدام رو نشنید، پس دوباره صداش کردم:
_حسام؟
سرش رو بالا آورد و با حالتی که انگار عذاب می کشید نگاهم کرد:
_جانم؟
لبخند مستاصلی زدم و دروغ گفتم:
_زمان همه چیز رو حل می کنه.
با تمسخر خندید و نفسش رو بیرون داد:
_دروغ تحویلم نده دلارام، خواهش می کنم.
و با حرص گاز بزرگی از برگرش گرفت.
من و رزا فقط به هم نگاه کردیم و بالاخره اسلایسی از پیتزا کندم و نگاهی به ساعتم انداختم. هنوز وقت بود...
برای رسیدن به کلاس، یا برای پشیمونی فریماه؟

یه پست دیگه تقدیم شما...
می‌شه کامنت زیاد بذارید و نظرتون رو بگید؟ حس میکنم به این لطفتون احتیاج دارم :)
امیدوارم دوست داشته باشید.

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now