54

132 18 14
                                    

وقتی ساعت پنج با کابوسی که تنم رو به عرقی سرد نشانده بود از خواب پریدم، ترجیح دادم که دیگه نخوابم. چای تلخی خوردم و از خونه بیرون زدم، هندزفری به‌ گوش، موبایلم توی یک جیبم و کارت بانکی در جیب دیگر. توی هوای سرد نفس می‌کشیدم و به چشمک چراغ کوچک موبایل که نشان از میس‌کال‌های شب پیش داشت بی‌توجهی می‌کردم. کارهایی رو که باید انجام می‌دادم کارهای یک دختر تنهای بیست ساله نبود، ولی چه کنم که تنها بودم و بی‌کس‌و‌کار. در ضد سرقت خریدم، و با قفل‌ساز به سمت خونه رفتم تا قفل نرده‌ی محافظ رو عوض کنه.
و عصر، لباس پوشیدم و برای خرید کتاب‌هایی که پاره شده بود از خونه بیرون زدم. حتی دیگه هوای سرد هم حالم رو بهتر نمی‌کرد.
بالاخره بعد از دو روز به دانشگاه رفتم.
چیزی از درس نفهمیدم، و در تمام مدت نگاه‌های سنگین و نگران رزا رو روی خودم حس می‌کردم. چشم‌هاش مدام دنبالم می‌کرد. و چشم‌های حسام فریماه رو... فریماه پکر بود، حسام پکرتر. فریماه دل و دماغ نداشت، حسام هم همین‌طور.
و من هم همین‌طور.
حتی نفهمیدم که چه درسی داده شد، استاد چه چیزی گفت. فقط احساس می‌کردم دستی که دیشب فقط یقه‌ام رو گرفته بود حالا دور گلوم پیچیده می‌شد و دلم می‌خواست نفس بکشم. با خیال خوش، از ته دل، فقط نفسی راحت بکشم.
ولی نه، دنیا با من بخت‌برگشته سر لج داشت.
از کلاس که بیرون زدم و وارد هوای سرد حیاط شدم، کیوان و پارمیس رو دیدم که با هم صحبت می‌کردند، و نگاه پارمیس برای لحظه‌ای به من خیره شد، و پوزخند مسخره‌ی شب پیش دوباره روی لب‌های جگری رنگی نشست که می‌دونستم درون کلاس رنگش کرده، نه قبل از اومدن به دانشگاه. و اون نیش‌خند لعنتی حرصم رو درمی‌آورد، بد هم درمی‌آورد، خودش هم خوب می‌دونست که داره گند می‌زنه و شاید می‌خواست من رو سپر بلاش کنه تا اشتباهاتش برملا نشن. یا به فکر خودش زودتر من رو رسوا کنه تا رازش رو به کیوان نگفتم...
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و بی‌حوصله از کنارشون رد شدم، خداحافظی آهسته رو به کیوان گفتم و تصمیم گرفتم که به خونه برم. ولی کیوان وسط راه صدام کرد:
_خوبی دلارام؟
آهسته از روی شونه‌ام نگاهش کردم و لبخند مصنوعی و محوی به چهره‌ی نگرانش زدم:
_خوبم، ممنون.
سری تکون داد و نفس آهسته‌اش با لبخندی محو همراه بود، و قبل از این‌که چیز دیگری بگه نیشخند دوباره‌ی پارمیس روی اعصابم خط کشید.
چقدر دلم می‌خواست بدونم چه مرگشه، ولی نه. ارزشش رو نداشت. تموم این مدت اگر تحملش کرده بودیم به خاطر کیوان بود، کیوان خوب و مهربون و کمرو... و با این‌که می‌خواستم دوستش باشم و حق رفاقت رو ادا کنم... اون آماده بود تا گاف بگیره و دست رو کنه.
و تمام زندگی من همین بود.
چشم‌هام رو فقط براش گرد کردم و از کنارشون رد شدم تا به خونه برم. خستگی روحی‌ام باعث می‌شد که تنم هم مدام خسته باشه. و دست فرهاد مدام دور گلوم حس می‌شد.
فقط می‌خواستم این جریانات تموم بشه، حتی اگر مجبور شم به آن سر دیگر دنیا برم. و... فقط می‌خواستم برم و از همه دور بشم. حتی امیر.
من طاقت این همه خستگی رو نداشتم. قرار بود بعد از سوگند همه چیز خوب باشه، قرار بود بهشتم روی زمین کنار شیرین ساخته بشه، قرار بود فرهاد و آذر دوستم داشته باشن، ولی همه وعده بود. حرف‌های دروغ مثل ماری دور تنه‌ی درخت می‌پیچیدند و میوه‌ای که خورده بودم، دانشی رو به من هدیه داده بود که استخوانم رو از درد می‌شکست.
از آسمان به زمین پرتاب شده بودم.
چنان تصمیم قاطعانه‌ای برای رفتن و گم و گور شدن گرفته بودم که شروع به گشتن برای دانشگاه‌های مختلف کانادا، استرالیا و آمریکا کرده بودم، می‌خواستم اپلای کنم و بگذرم. از ایران، از این خانواده، از این خواهر... از این عشق.
کلاس‌ها ساکت بودند. بی اتفاق برگزار و تمام می‌شدند و با هیچکس حرفی نمی‌زدم. می‌خواستم حال خوبی داشته باشم، ولی انگار قدرت خوشحالی کردن از دستم خارج شده بود.
و حتی دیگه نمی‌دونستم به چه چیزی برای شادی احتیاج دارم. شیرین، پدر و مادر؟ امیر... ؟
خودم؟
خودم رو هم از دست داده بودم؟
رزا و بهراد نگرانم بودند، حسام حالتی بین نگرانی برای من داشت و عشق برای فریماه، فریماه هم همین‌طور. پارمیس... همه‌چیز رو به بی‌اهمیتی لنگه کفش پاره‌ای می‌دید. کیوان... بین چندراهی گیر افتاده بود.
و چند روز بعد دوباره وقتی با رزا و بهراد بیرون رفته بودیم، من در سکوت قدم می‌زدم و اون‌ها با هم صحبت می‌کردند و نگران و زیر چشمی نگاهم، باز هم پارمیس رو دیدم.
این‌بار باز هم با همون پسر حسابدار شرکتی که درش کار می‌کرد.
از بار پیش که اون دونفر رو با هم دیده بودم فقط پنج روز می‌گذشت. و پارمیس... فکر می‌کردم که قصد پنهان شده نداره و این دیده شدن مداوم عمدیه.
پالتوی قرمزم رو بیشتر دور خودم پیچیدم و به بهراد که ناگهان اخم کرد خیره شدم. نمی‌دونم چرا، ولی در مورد کیوان احساس مسئولیت می‌کرد و حالتی حامیانه نسبت بهش داشت. و برای لحظه‌ای از ذهنم گذشت که الان دعوا به پا می‌کنه. حالا که با چشم خودش پارمیس و دوست‌پسرش رو دیده بود... از چشم‌هاش می‌خوندم که دلش می‌خواد خون به پا کنه.
و فقط با اشاره‌ای به رزا هرکدوم یک بازوش رو گرفتیم و راه رو کج کردیم، ولی قبل از اون اجازه دادم پارمیس نگاه آتشین و عصبی ما و بهراد رو ببینه. و بفهمه که ما دیدیمش، ما رازش رو می‌دونیم... و شاید کارش رو تموم کنه.
هرچند هر سه، و حتی خودش، خوب می‌دونستم که ادامه می‌ده و ادامه‌ می‌ده تا جایی که راه برگشتی باقی نمونده باشه.
و بیچاره کیوان و حیف احساسی که داشت این وسط لجن‌مال می‌شد.
و روز بعد، باز هم من بودم که مثل چوبی دو سر به گند آغشته شده، از هرطرف ضربه می‌خوردم. حداقل این‌بار نایستادم تا فقط بشنوم.
و دفاع کردم.
هرچند در مکان و زمان نامناسب، هرچند عواقبی داشت، ولی پشیمون نبودم.
وقتی باز هم با دیدنم با وقاحت پوزخند زد، بی‌توجه به بودنم در حیاط دانشگاه، فقط نگاهش کردم و بی‌حوصله پرسیدم:
_چته؟
چشم‌هاش رو با برقی شیطنت‌آمیز گرد کرد:
_هیچی!
با همون شیطنت خندید:
_هیچی‌ام نیست دلارام جان!
جان رو انگار با تمسخر گفت، و نگاهش می‌درخشید. برق شیطنتی که می‌شد در نگاه شخصیت‌های خاکستری فیلم‌ها دید.
و من مستقیم نگاهش کردم، بی‌حوصله بودم و این در لحنم هم مشخص بود:
_پس اینقدر دهنتو کج نکن.
با حالتی برترانه و از بالا نگاهم کرد، از کنار کیوان به سمت من قدم برداشت و وقتی نزدیکم رسید، آهسته‌تر از حد معمول گفت:
_فکر نکن خودت خیلی خوبی، اصلا فرشته‌ای، دلارام خانوم! دهنت باز بشه و حرفی بزنی منم به همه می‌گم که با شوهرخواهرت سر و سِری داری.
قلبم ناخودآگاه فرو ریخت، و بی‌اراده دردی حتی برای ثانیه فلجم کرد، و با اینکه هیچ "سر و سری" با امیر نداشتم، ولی حس کردم که محتویات معده‌ام تا گلوم بالا اومدند. ولی اگر الان ضعف نشون می‌دادم دیگه نمی‌تونستم تا ابد حریف این دختر بشم.
و صاف‌تر ایستادم و مثل خودش نگاهش کردم:
_داری من رو تهدید می‌کنی؟
اخم ظریف بین ابروهاش نشست:
_نه گلم، دارم باهات مذاکره می‌کنم.
لبخند تمسخرآمیزی بهش زدم:
_مذاکره؟ بهم نگو که گزینه‌هات آماده روی میز هستن.
خندید، هرچند پر از حرص و دروغین، و شونه‌ای بالا انداخت:
_فقط یه گزینه، تو راز من رو حفظ کن و منم راز تو رو!
و برای اولین بار اخم کردم:
_من رازی ندارم پارمیس...
و باز نگاهش کردم:
_این اداهات هم روی من جواب نمی‌دن. لیاقت کیوان بیشتر از ایناست که تو مدام بهش خیانت کنی و فقط به چشم یه دستگاه عابربانک نگاهش کنی. من حرفی نمی‌زنم اگر تو هم قول بدی درست رفتار کنی و به حرفت عمل کنی...
وسط حرفم پرید:
_تو حق نداری برای من تصمیم بگیری و تعیین تکلیف کنی.
یک ابرو بالا رفت:
_تا حالا دیدی که واسه‌ی بقیه تعیین تکلیف کنم؟
اداش رو که گرفتم، خودش هم بیشتر جری شد:
_چرا فکر می‌کنی از من بهتری؟ من دارم به یه پسر غریبه خیانت می‌کنم...
خودش هم ادام رو گرفت:
_تو داری به خواهرت خیانت می‌کنی.
جمله‌ی آخر رو با نفرت و تحقیر گفت:
_من به خواهرم خیانت نمی‌کنم پارمیس، به من تهمت نزن. فکر نکن می‌تونی از اشتباه خودت رد بشی، اونم با لجن‌مال کردن اسم بقیه. کیوان یه پسر غریبه نیست، دوست‌پسرته، عاشقته. حقش...
صداش بالا رفت:
_تو کی هستی که حق و ناحق رو تعیین کنی؟ فکر می‌کنی باورم می‌شه که به شیرین بدبخت نارو نمی‌زنی؟ تنها با امیر چکار می‌کردی؟ آره...
صداش پایین اومد، مثل یه زمزمه:
_از دید تو و امثال تو خرابم، ولی تو...
خندید:
_تو دست من رو هم از پشت بستی.
حتی در حدی نمی‌دیدمش که بخوام حرف‌هام رو باز هم براش تکرار کنم، و فقط گفتم:
_هرجور دلت می‌خواد فکر کن، من مسئول افکار تو نیستم. ولی این‌ رو بدون پارمیس جان!
جان رو مثل خودش گفتم، با خنده‌ای حرص آور:
_اون چیزی که گرفتی دستت و داری باهاش من رو تهدید می‌کنی که زندگی‌ام رو سیاه می‌کنی خاکستره. خاکستر؟ پاک می‌شه، سیاهی‌اش بی‌دردسر می‌ره. چیزی که من دستم دارم و فقط ازت می‌خوام رعایت کنی تا ازش استفاده نکنم... نفته! سیاهه، به همون اندازه، ولی به آتیش می‌کشه.
جوری که به هم نگاه می‌کردیم مثل دو جنگجوی در حال دوئل بود، و من فقط ادامه دادم:
_من ازت می‌خوام به احساسات کیوان اهمیت بدی و احترام بگذاری. کیوان دوستت داره، اگر دوستش نداری ازش جدا شو. ازش سؤاستفاده نکن.
ازش فاصله گرفتم تا برم، و شنیدم که پشت سرم بلند گفت:
_منو خر فرض نکن دلارام!
از بالای شونه‌ام نگاهش کردم:
_من چنین جسارتی به خر نمی‌کنم عزیزم.
همین یک کلمه کافی بود تا مثل اسپند روی آتش بشه، و چشم‌هاش رو برام گرد کرد:
_حرف دهنتو بفهم ها!
به سمتش چرخیدم و سعی کردم نسبت به افرادی که از دادی که زده بود داشتند دور و بر ما جمع می‌شدند و توجهشون جلب شده بود بی‌تفاوت باشم:
_نفهمم چکار می‌کنی؟ این‌بار با رئیس شرکت می‌ریزی روی هم؟
با تمسخر بلند خندید، ولی صداش پایین‌تر اومد تا فقط به گوش خودم برسه:
_تو داری از روی هم ریختن حرف می‌زنی؟ توی آشغال که شدی زاپاس شوهرخواهر کثافت دوروت؟
حس کردم که خون در رگ‌هام جوشید. تمام این مدت به من توهین کرده بود و ککم هم نگزیده بود، ولی حالا که اسم امیر رو به میان آورده بود... حس می‌کردم از گوش‌هام داره بخار بیرون می‌زنه. حس می‌کردم صورتم از حرارت خشم داره می‌سوزه. و اون انگار حالت اژدها‌مانند من رو که حتی از نگاهم هم شراره‌های آتش می‌بارید متوجه نمی‌شد. و ادامه داد:
_که ریش بلند می‌کنه و توی پارک به مشروب خوردن و سیگار کشیدن بقیه گیر میده، ولی خود لجنش...
قبل از این‌که حتی بتونه جمله‌اش رو کامل کنه ناگهان پشت گردنش رو گرفتم و سرش رو در حوض پر آب کنارمون فرو کردم. تمام صداها در سرم خفه شده بود جز صدای خشم و نفرت. درست مثل انفجاری که صدای بوق تیزی رو از خودش به جا می‌گذاشت و هر صدای دیگری رو فیلتر می‌کرد. صدای هین کشیدن، جیغ و خنده، صدای تق تق عکس برداری، صدای فیلم برداری، بالاخره تونست حفاظ مغزم رو بشکنه و وارد بشه. و دست‌هایی زیر بغلم چفت شدند و من که به عقب کشیده شدم، پارمیس با سری خیس که ازش آب می‌چکید روی زمین افتاد. از ته دل داد زدم:
_اسم خانواده‌ی منو روی زبون کثیفت نیار!
با خشونت بهم حمله کرد، ولی اون هم وسط راه مهار شد، این بار توسط کیوان که با ترس پشت پالتوش رو بدون لمس کردنش گرفته بود و اجازه نمی‌داد به سمتم شیرجه بزنه، ولی پارمیس قوی‌تر از کیوان بود، و تونست خودش رو رها کنه، جوری که کیوان چند قدمی به دنبالش به جلو کشیده شد.
و بهم رسید و لحظه‌ای کافی بود تا بین مهار شدن ها توسط رزا که سعی داشت دعوا رو بخوابونه سیلی چنان جانانه‌ای به گونه‌ام برخورد کنه که برق از سرم بپره، ولی حتی نتونستم بهش نزدیک بشم چون صدای فریاد بمی در فضا پیچید و همه متفرق شدند.
و ناخودآگاه از سر کلافگی و استرس، پلک‌هام روی هم افتادند.
آهی کشیدم و دیدم که پارمیس با یک دست مقنعه‌اش رو جلو کشید و با پشت دست دیگر روی لب‌هاش محکم روی لب‌هاش کشید. ولی کافی نبود، چون خیس بودن سر و صورت و مقنعه‌اش و آبی که روی پوستش می‌چکید کافی بود تا خط‌چشم و ریملش سیاه زیر چشم‌هاش راه بگیره. و رژ قرمز تا کنار صورتش کشیده شد.
صورتم گزگز می‌کرد، و همه‌چیز چنان سریع اتفاق افتاده بود که انگار مثل قرار گرفتن در ماشین پرسرعتی بود که فضای اطراف رو محو و مه‌آلود می‌کرد.
و آهسته رزا رو به سمت دیگری هل دادم.
با نگاهی که بهم انداخت، فقط با حرکت سر بهش اشاره کردم که ازم فاصله بگیره، و دیدم که چند قدمی به عقب رفت. و وقتی کیوان خواست به پارمیس نزدیک بشه، با چشم‌غره‌ی من منصرف شد.
و صدا ادامه داد:
_چه خبره اینجا؟
حس کردم قلبم درون سینه داره می‌لرزه، ولی پشیمون نبودم. اصلا نبودم.
و آهسته دست‌هام رو پشت سرم درهم گره زدم و کمی به سمت مامور حراست چرخیدم و نگاهی زیر‌چشمی بهش انداختم. دوباره گفت:
_گفتم چه خبره؟
هیچ‌کدوم حرفی نمی‌زدیم، و نمی‌گفتم ببخشید چون چیزی برای بخشش نبود. ولی بی‌اراده و شاید از اضطراب سرم پایین بود. شنیدم که داد زد:
_برید سرکارتون، چیزی برای دیدن نیست.
صدای دویدن و سرعت گرفتن قدم‌ها به گوشم رسید. و صدای جوان مامور حراست هم:
_خانوم‌ها، بفرمایید داخل حراست.
نفس پارمیس کاملا حبس شد و من کیفم رو روی شونه جا‌به‌جا کردم و آهسته به دنبالش رفتم، و وقتی پارمیس تکونی نخورد مرد بلندتر تکرار کرد:
_گفتم بفرمایید داخل حراست!
سنگینی پر از نفرت نگاهش رو حس کردم، ولی من حتی سرم رو برنگردوندم. و پشت سر مامور حراست راه افتادم، و یکی دیگه اومد تا پشت سر ما حرکت کنه، تا یکی از ما دو نفر پا به فرار نگذاره. و به سمت حراست هدایت شدیم.
نفسم برای لحظه‌ای از تاریکی و خفقان مکان گرفت، ولی وقتی اجازه دادند، بدون نشون دادن واکنشی روی صندلی نشستم. قلبم می‌زد و بی‌اختیار انگشت‌هام رو درون هم گره زدم و ناخونم رو درون گوشت فرو کردم تا از لرزش اعضای صورتم یا دست‌هام جلوگیری کنم.
و می‌ترسیدم، اما پشیمون نبودم.
کارت دانشجویی‌ام رو با درخواستش از کیف پول بیرون آوردم و به سمتش گرفتم. و می‌دونستم که داره به کلمه‌ی دوره‌ی بین‌الملل حک شده روی کارتم نگاه می‌کنه. و سرش رو بالا گرفت و برای لحظه‌ای بهم خیره شد. به صورت بی‌آرایشم، به ریشه‌ی موهایی که عقب برده بودم و فقط کمی‌اش از زیر مقنعه مشخص بود، به مانتوی مشکی رنگ و بلندم، و کت چرم مشکی رنگی که روی مانتو پوشیده بودم، و بوت‌های ساده‌ام.
و نگاهش به سمت پارمیس کشیده شد، با رژ و خط چشم پخش شده‌اش، و پالتویی که باز بود و بافت نسبتا بلندی زیرش پوشیده بود ران‌های درشتش رو نمایش می‌داد. و چشم‌غره‌ای که دریافت کرد کافی بود تا زیپ‌های پالتوش رو به هم نزدیک کنه و ببنده.
و مامور با عصبانیت پرسید:
_دانشگاه جای این کاراست؟
هیچ‌کدوم که چیزی نگفتیم با عصبانیت بیشتری ادامه داد:
_مشکل چیه؟ کدومتون اول دعوا رو شروع کرد؟
بی‌اراده نگاهی به پارمیس انداختم ولی باز هم سکوت کردم. کارت دانشجویی پارمیس هم که ازش گرفت، و با دیدن اسم روش اخمی کرد:
_خاتون شکری، تو که باز...
با شنیدن اسمی که گفته شد ناخودآگاه چشم‌هام گرد شد، و با همون چشم‌های درشت‌شده ای که نشان از تعجب و جا خوردنم داشت بهش که نگاه کردم با عصبانیت متقابلا بهم خیره شد، ولی چیزی نگفت، و با همون حالت با تنفر سرش رو برگردوند و از من چشم گرفت.
_بار اولت که نیست شکری، خودت می‌دونی بار چندمته؟
سر پارمیس پایین افتاد و چیزی نگفت، باز هم سکوت و سکوت،  اون زبون تلخی که همیشه به طعنه می‌گشت کجا بود؟ و مرد خودش جواب داد:
_دفعه‌ی چهارمته!
لحظه‌ای، شاید دقیقه‌ای، طول کشید تا سرش رو بالا بیاره، و لبخندی محو ولی اغواکننده روی لب‌هاش جا گرفت:
_معذرت می‌خوام، غیر عذرخواهی کار دیگه‌ای نمی‌تونم بکنم.
مامور فقط سرش رو آورد، و برای اولین‌بار در طول این چند دقیقه به صورتش نگاه کردم. مرد جوانی بود، شاید در اواخر دهه‌ی دوم یا اوایل دهه‌ی سوم زندگی‌اش، موهای خرمایی مرتبی داشت و چشم‌های آبی رنگش مستقیم به پارمیس خیره شد، و اخمی بین ابروهاش نشست:
_می‌تونی رفتارت رو کنترل کنی.
لحنش تند و کمی خشن بود، و ادامه داد:
_می‌دونی حالا که بار چهارمته باید چه اتفاقی بیفته؟ یک ترم معلق می‌شی.
لبخند روی صورت پارمیس ماسید، لب‌هاش مثل خطی روی هم فشرده شدند، و آب دهانش رو با صدا فرو داد، و بی‌مقدمه فقط ملتمسانه گفت:
_تروخدا آقای شریفی!
من هیچ حرفی نمی‌زدم، فقط به تغییر حالت حرف زدنش و حتی نگاهش خیره بودم، و چرخیدم و به سمت آقای شریفی که پارمیس با استیصال صدا کرده بود نگاهی کردم. منتظر بودم تا مجازات من رو هم بگه.
_باید قبل از دعوا درست کردن وسط حیاط دانشگاه به این چیزا فکر می‌کردی. سه بار تعهد توی پرونده‌ات ثبت شده. دوبار برای پوشش، یک‌بار برای دعوای لفظی، اگر پوشش بود یا بحث کلامی می‌تونستم زیرسبیلی ردش کنم، ولی...
و سرش رو بالا آورد و عاقل‌اندرسفیه به سرتاپای پارمیس نگاه کرد. به لباس‌های خیس و صورت سیاه و قرمزش...
_نمی‌شه.
رو به همکارش که وارد اتاق شد و پرسید که چی شده، دلیل رو گفت و مرد دوم با دیدن چهره‌ی پارمیس گفت:
_باز که برگشتی شکری! مگه قرار نبود دیگه سر و کارت این‌ورا پیدا نشه؟
پارمیس باز آب دهانش رو قورت داد:
_من...
نفسی کشید و ماسک غرورش بیشتر شکست:
_ببخشید آقای احمدی.
احمدی چپ نگاهش کرد:
_هردفعه هم که همینو میگی. چقدر ببخشیمت؟
پارمیس لب‌هاش رو لیسید:
_همین یه دفعه رو، قول می‌دم دیگه تکرار نشه.
احمدی عصبانی و بی‌حوصله به نظر می‌رسید:
_تازه ترم سه‌ای شکری، تا ترم هشت می‌خوای چکار کنی؟
پارمیس دوباره گفت:
_قول می‌دم...
حرفش رو قطع کرد:
_خیلی خب. دعواتون سر‌چی بود؟
فکم منقبض شد، و صداش باز هم توی سرم پیچید که داشت امیر رو کثافت، دورو، و لجن خطاب می‌کرد. و ناخودآگاه زبونم رو به سقف دهانم چسبوندم تا چیزی نگم، تا دوباره بهش حمله نکنم و این‌بار سرش رو روی میز جلوی شریفی نکوبم.
و احمدی این‌بار داد زد:
_گفتم سر‌چی دعوا کردید؟
پارمیس تند گفت:
_سرمو یهو کرد زیر آب!
و برگشت و با چشم‌هایی که تا دقایقی پیش خشک بودند و حالا اشک درشون جمع شده بود به من اشاره کرد، و ناخوداگاه یک‌تای ابروم رو بالا فرستادم:
_دروغ و ریا توی کارت نباشه می‌میری، نه؟ یکم آدم باش، راستشو بگو.
لحنم آروم بود، ولی باز هم آتش پارمیس رو برافروخت:
_خدا لعنتت کنه که فکر می‌کنی فقط خودت آدمی.
و در عرض یک‌ثانیه، فقط یک‌ثانیه، زیر گریه زد. سعی کردم آروم باشم و آرامشم رو حفظ کنم:
_خانوم شکری دارن بهتون دروغ می‌گن. ایشون اول شروع به توهین به من و خانواده‌ام کردن.
گلوم رو صاف کردم:
_و به من تهمت هرزگی زدن.
قرار بود که نقش بازی کنه، زیر گریه بزنه و من رو مقصر جلوه کنه؟ قبول، ولی نمی‌دونست که من هم بازیگر قهاری هستم. مدت‌ها بود که نقش بازی می‌کردم و عشق سوزان درون قلبم رو از بیخ و بُن انکار... اگر قرار بود بازی کنه، پس قرار بود در این بازی که خودش شروع کرده بود به من ببازه.
و چونه‌ام رو لرزوندم، چشم‌هام رو پر اشک کردم و همه‌ی این‌ها در عرض ثانیه‌ای اتفاق افتاد، درست مثل خودش:
_من از خانواده‌ی محترم و سرشناسی هستم. شما باید پدرم رو بشناسید، فرهاد آذین، صاحب امتیاز کارخانه‌جات زنجیره‌ای مواد غذایی آذین‌سلامت. مادرم دکتر آذر بنیادی هستن، روانپزشک معروف.
صدایی در سرم عق زد از این حجم دورویی. بی‌راه نبود که فرهاد عموم بود و آذر زنش، من هم به اون‌ها کشیده بودم.
اشک‌ها چکه‌چکه پایین می‌ریختند، اشک‌هایی مصنوعی که با لرزش دست و چانه همراه شده بود، با صدایی که مدام می‌گرفت و از بغض قطع می‌شد.
و نگاه متعجب پارمیس که تا به حال گریه‌ی من رو ندیده بود روی من خیره بود.
_من حتی می‌تونم دوستام رو بیارم تا جلوی شما شهادت بدن که این خانوم چنین حرف زشتی به من زدن.
و با پشت دست صورت بی‌آرایشم رو از خیسی اشک‌هام پاک کردم.
و درونم، نیش‌خندی رو به پارمیس در ذهنم نقش بست.
نگاه احمدی و شریفی بین من و پارمیس، نه، خاتون شکری! می چرخید و در عجب بود که حرف کدوم یکی از ما رو باور کنه.  من ساکتی که محجوب به نظر می‌رسید، تا حالا حتی برای پوشش نامناسب هم جلوی حراست متوقف نشده بود، و پارمیسی که هر دو نفر حاضر در اینجا می‌شناختنش، بار سوم بود که گرفته بودنش، و...
چشم‌هام رو برای لحظه‌ای بستم و نفس عمیقی کشیدم. امیدوار بودم که توضیحاتی که راجع به خودم داده بودم و پیش‌زمینه‌ای که بازگو کرده بودم کافی باشه تا هرچند که گناهکار بودم، قِسِر دربرم.
و با اینکه نمی‌دونستم چه اتفاقی قراره بیفته، ولی استرس نداشتم. تهِ تهش این بود که مثل پارمیس یک ترم از تحصیل معلق می‌شدم.
زمان داشت می‌گذشت و جو داشت خفه‌کننده می‌شد. کاش فقط اعلام می‌کردند که مجازاتم چیه تا برم، ولی می‌دونستم که اگر حرفی بزنم ممکنه اون‌ها رو جری‌تر کنم. پس فقط منتظر موندم، ساکت در انتظار...
دیدم که برگه‌ای رو بیرون آورد، روی میز گذاشت و به من اشاره کرد:
_بیا اینجا.
چقدر گذشته بود؟
نمی‌دونستم.
یک ساعت؟ دو ساعت؟ سه ساعت؟
نفسی که کشیدم کمی بلندتر از حد عادی بود، و دیدن برگه کافی بود تا بدونم سر‌ و کارم با یک تعهد کتبیه، ولی به همین ختم می‌شه، نه یک ترم تعلیق از تحصیل. آهسته از جا بلند شدم و بدون هیچ حرفی به سمتش رفتم. دیدم که خودکاری رو به سمتم گرفت، و زیر چشمی لغات رو زیر نظر گذروندم. و خم شدم و اسمم رو نوشتم.
اینجانب، دلارام آذین...
تعهدنامه رو پر کردم و برای ثانیه‌ای نگاهش کردم و بالاخره دوباره حرف زدم:
_می‌تونم برم؟
سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد:
_مواظب رفتارتون باشید. نمی‌خوام دیگه چنین مسئله‌ای توی دانشگاه تکرار بشه.
نگاهم رو به دست خط آبی رنگم دوختم، به امضا...
و برای ثانیه‌ای به سمت پارمیسی چرخیدم که هنوز خشک نشده بود:
_حتما.
_می‌تونید برید.
تشکری آهسته کردم و نگاهی دوباره به سمت پارمیس که دلش می‌خواست خفه‌ام کنه انداختم. تقصیر خودش بود، اگر تحریکم نکرده بود من هم سرش رو توی حوض فرو نمی‌کردم. اگر تا به حال عصبانیتم رو ندیده بود دلیل بر این نبود که هیچ وقت عصبانی نشم.
و بدون زدن حرفی از اتاق مخصوص حراست خارج شدم. هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت، و مجبور بودم لحظه‌ای فکر کنم تا به یاد بیارم که وقتی از کلاس خارج شدم، ساعت چهار عصر بوده.
باد سردی که بهم خورد، لبه‌های کتم رو به هم نزدیک کردم و زیپش رو بالا کشیدم. شال گردنم رو از کیفم درآوردم و دور صورتم پیچیدم، و از دانشگاه که خارج شدم کسی صدام کرد.
با حالتی دعواگونه، طلبکار.
وقتی که چرخیدم، کیوان رو دیدم که با عصبانیت نگاهم می‌کرد:
_چرا این‌کار رو کردی دلارام؟
لبه‌ی شال رو از روی دهانم پایین کشیدم تا بتونم حرف بزنم. و نگاهش که کردم، چشم‌هاش انگار می‌خواست گریه کنه. فکم برای لحظه‌ای از مظلومیتش منقبض شد:
_اون شروع کرد کیوان، من مقصرم ولی تقصیرکار اصلی اونه. به من و خانواده‌ام توهین کرد.
قبل از این‌که بتونه حتی قدمی به سمتم برداره، با اینکه نمی‌خواست بدوه یا حمله کنه، دست قوی حسام دور کمرش حلقه شد و با تمام قدرت به عقب کشیدش:
_من نمی‌خوام منت بگذارم، ولی فکر می‌کردم پارمیس دوست منه که بهش کمک کردم و واسطه شدم تا یه کار خوب پیدا کنه. ولی یه دوست... با دوستش اینطور رفتار نمی‌کنه. حق من این نیست.
مکثی کردم و نگاهی به بهراد انداختم. دیدم که منظورم رو فهمید و سرش رو به نشانه‌ی مثبت تکون داد:
_حق تو این نیست.
تند نفس می‌کشید:
_حق من؟ چی نیست؟
به بهراد نگاه که کردم، خودش قدمی جلو برداشت. همه دورش جمع شده بودیم، درست مثل این که بخواهیم ازش محافظت کنیم. فقط فریماه بود که کمی دورتر از ما ایستاده بود:
_کیوان...
بهراد نفسی کشید:
_ما... باید یه چیزی رو بهت بگیم.

سلام به خواننده‌های عزیزم.
امیدوارم این پست رو مثل پست‌های دیگه دوست داشته باشید عزیزانم.
اگر دوست ‌داشتید با نظرات قشنگتون خوشحالم کنید.
و یه نکته... اگر مشکلی توی قسمت رفتار حراست بود عذرخواهی می‌کنم. من نه خودم و نه هیچکدوم از اطرافیانم تا حالا با حراست دانشگاه به مشکل نخوردیم. پس فقط تا جایی که تونستم تحقیق کردم و این نتیجه‌ رو به دست آوردم.
ممنون که همراهی می‌کنید. 💖💕

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now