کنار سرم رو به شونهاش فشار دادم و حس کردم که اون هم دستم رو فشرد. انگشتهاش بین انگشتهام لغزیدند و حس پرواز در قلبم پیچید. لبهام رو روی هم فشردم تا از شدت شادی جیغ نکشم.
حس کردم که سرش به سمت موهام حرکت کرد، اما در عوض آهسته از جا بلند شد و در حالی که دستم هنوز بین انگشتهاش گرم میشد گفت:
_استراحت کن دلارام.
نگاهش داغ بود و باعث میشد زیر آتش نگاهش بسوزم و خاکستر بشم.
و نتونستم ازش بخوام که بمونه. شاید اگر میخواستم اتفاقی بینمون میافتاد که هنوز زود بود.
_باشه، شب به خیر.
لبخند محوی، کج، روی لبش جا گرفت.
_شب به خیر. خوب بخوابی.
_تو هم.
و دیدمش که از اتاق خارج شد و تونستم نفس عمیقم رو بیرون بدم.
نفسی که انگار توی گلوم گیر کرده بود و داشت خفهام میکرد، ولی نه به صورت بدی... بلکه از شادی.
برق رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. تاریکی در عرض ثانیهای بهم حمله کرد و انگار میخواست من رو ببلعه. ساعتی پیش توی خونهام از روی تختم پایین کشیده شده بودم و با چشمها، دستهای، بسته منتظر بودم که بلایی سرم بیاد. بدترین بلاها... منتظر بودم که بهم تجاوز بشه، منتظر بودم که دزدیده بشم، به قتل برسم...
چشمهام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم بخوابم، ولی تاریکی داشت روی من اثر میگذاشت. حس میکردم که پام از شدت استرس پرش عصبی پیدا کرده و انگشتهای دستهام میلرزیدند.
و باز سعی کردم...
و سعی کردم...
و سعی...
ولی تلاشها بیفایده بودند.
بلند شدم و روی تخت نشستم. به دیوار تکیه دادم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم. دست خودم نبودم، اما توی تاریکی اتاق مردهای سیاهپوشی رو میدیدم که قصد داشتند تا به من حمله کنند.
تپش تند قلب داشت آزارم میداد.
از جا بلند شدم و کمی توی اتاق راه رفتم، شاید که کمی خسته بشم ولی باز هم بیفایده بود.
دوباره روی تخت نشستم و دوباره سعی کردم بخوابم. هربار پلکهام روی هم میافتاد، دوباره در تاریکی تصاویری رو میدیدم که اونجا نبودند.
آهی کشیدم و دوباره بلند شدم و بالشم رو برداشتم و با پتویی که پشت سرم میکشیدم به سمت سالن پذیرایی رفتم. نور کمرنگ چراغهای هالوژنی آشپزخونه باعث شده بود تا فضا کمی روشن بشه. نور آبی و بنفش کافی بود تا فضا برای من وهمآور بشه.
و من انگار داشتم دیوونه میشدم.
سرم رو زیر پتو فرو بردم و با تمام قدرت چشمهام رو به هم فشردم. امیدوار بودم این حرکت چشمهام رو خسته کنه و بالاخره بتونم بخوابم.
ولی...
نه. فایدهای نداشت.
هیچچیز فایدهای نداشت.
مردهای سیاهپوش هنوز دورم میچرخیدند و استخوانهام رو به لرزه میانداختند.
روی مبل نشستم. هربار که سعی میکردم بخوابم روش خوابم رو عوض میکردم. یکبار روی کمر، روی شکم، روی پهلوی چپ یا راست، نشسته، جمع شده در خودم درست مثل یک جنین...
نه، نه... خواب با من قهر کرده بود. قرصی که امیر بهم داده بود هیچ کاری برای تسکینم نمیکرد و این بیخوابی داشت عصبیام میکرد، آزارم میداد.
آهی کشیدم و باز سعی کردم با راه رفتن خودم رو خسته کنم و... نه! هیچ به هیچ.
از جا بلند شدم و دوباره بالشم رو برداشتم و پتوم رو دنبالم کشیدم و طبق یه اقدام ناگهانی به سمت اتاق امیر حرکت کردم.
لای در رو باز کردم و بدون اینکه سرم رو داخل ببرم آهسته صداش کردم:
_امیر؟
توقع نداشتم که بیدار باشه، ولی جواب داد:
_بیا تو!
در رو با نوک انگشتهای پا هل دادم و گفتم:
_میشه بیام تو؟
ثانیهای طول کشید تا توضیح بدم:
_خوابم نمیبره.
و باز مکث:
_میترسم.
مثل کودکی گمشده در چارچوب در ایستاده بودم و با احساس خستگی شدید و حتی کمی سرما سعی داشتم خندم رو سرپا نگه دارم. دیدم که روی تختش جابهجا شد و پروندهای رو که در دست داشت درون کشوی کنار تخت گذاشت.
_بیا تو.
ناگهان احساس خجالت کردم:
_ببخشید. تاریکی انگار دست انداخته داره گلومو فشار میده.
نگاهی بهم انداخت، طولانی و عمیق، و من سرم رو پایین انداختم.
_میتونم پایین تخت بخوابم؟
صدام ضعیف بود و برای لحظهای فکر کردم که چقدر از دلارام اول این داستان فاصله گرفتم. من اون آدم نبودم، یک شخص دیگه بودم، یک شخص کاملا متفاوت.
دیدم که از جا بلند شد و باز من نگاه سرکشم رو کنترل کردم تا روی بدن نیمه برهنهاش که رکابی سفیدش نقش مفیدی در پوشاندنش ایجاد نمیکرد نچرخه.
_بیا تو دلارام، روی تخت بخواب.
حس کردم قلبم پایین ریخت و دستم برای لحظهای دور بالش و پتو شل شد، و به سختی میل شدید انگشتانم رو برای انداختن پتو و خزیدن در آغوشش مهار کردم. شاید چشمهام گردشده و با تعجب بهش خیره شده بود.
و دیدم که کج خندید:
_من روی زمین میخوابم. چی فکر کردی؟
فقط سرم رو تکون دادم و انکار کردم:
_هیچی.
گوشهی لبش بیشتر به سمت بالا رفت و خوب میدونستم که دروغم رو توی هوا قاپیده. ولی به جای دست انداختنم فقط توضیح داد:
_کمرت روی زمین اذیت میشه.
من فقط بهش لبخند زدم و دختر کوچولوی درون سرم از خوشحالی جیغ زد.
_امیر، من نمیخوام تو اذیت بشی. خودم روی زمین میخوابم. میتونم...
سری تکون داد، به سمت در اتاق رفت و گفت:
_حرف نباشه، بخواب روی تخت.
و از اتاق خارج شد. نگاهی به جای خالیاش انداختم و نگاهی به تخت نامرتبش، و حس کردم که ضربان قلبم بالا رفت. تنم همیشه در کنارش در حرارتی بالاتر از حالت معمول قرار داشت...
وقتی که برگشت، هنوز در همونجایی که وقتی رفته بود ایستاده بود محکم پا روی زمین داشتم. با دیدنم خندید و گفت:
_هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم اینقدر مظلوم باشی.
دستهای از مو رو پشت گوشم فرستادم:
_من مظلومم؟
_خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی.
گفت و تشک رو روی زمین انداخت.
_اولاش نه، آتیشپاره بودی.
از لفظی که به کار برده بود لبخندی زدم:
_یادت نیست؟
خندیدم:
_خوب یادمه.
_از یه جایی به بعد اون ماسک شکست. فکر نمیکردم اون آدم خود واقعیات نباشه، ولی نبود.
_این... خوبه؟
مکثی کرد و نگاهم کرد. عمیق و طولانی... و بالاخره گفت:
_نمیدونم، بستگی به تو داره. از خود قبلیات راضی بودی؟
دستم رو توی هوا به نشانهی پنجاه-پنجاه تکون دادم و گفت:
_پس نه خوبه، نه بده؟
خندیدم:
_منم فکر نمیکردم تو مهربون باشی.
برگشت و با حالت مسخرهای، انگار که قلبش رو شکسته باشم، نگاهم کرد که خندهام شدت گرفت.
دست به سینه و حق به جانب ایستادم:
_بودی؟
بالشش رو از روی تخت برداشت و روی تشک انداخت:
_نه، نبودم.
مکثی کرد:
_نامهربون بودنم باهات... یکی از پشیمونیهاییه که دارم.
روی تختش نشستم و دیدم که بیزحمت پتو رو از زیرم کشید، بدون اینکه احتیاج باشه کمی خودم رو بلند کنم:
_مهم نیست. الان مهمه.
نفسی کشید و نگاهی بهم انداخت. نگاههای طولانیاش میتونست من رو ذوب کنه و در عجب بودم که باز هم سرپا میایستادم، چطور خاکستر نمیشدم و در هوا راه نمیگرفتم.
و خم شد، برای ثانیهای صورتش جلوی صورتم قرار گرفت و قلبم درون سینهام جابهجا شد، ولی فقط حس کردم که لبهاش برای لحظهای، ثانیهای و نه بیشتر، خط رویش موهام رو لمس کردند.
دخترک درونم با ناامیدی آه کشید.
_تو برای این دنیا زیادی خوبی.
_من؟
باورم نمیشد.
خودم رو خوب نمیپنداشتم. فکر نمیکردم آدم خوبی هستم. شاید آدم بدی نبودم، ولی خوب؟ نه... از نظر خودم خوب نبودم.
_تو من رو خوب میبینی.
لبخند خبیثی زد:
_نذار باهات بحث کنم، خودت میدونی که من میبَرم. کارم همینه.
چیزی نگفتم، ولی از تغییر طرز تفکرش در موردم چیزی در دلم پر کشید. من از دختر روزهای اول که شاید حتی ازش نفرت داشت به این تبدیل شده بود، به دختری که خوب میپنداشت.
روی تخت دراز کشیدم و قبل از اینکه حتی بخوام پتو رو روی خودم بکشم، حس کردم که پتو تا زیر گلوم بالا اومد. نگاهم به چشمهای سیاهش قفل شد و از خجالت که چشمهام رو روی هم فشار دادم، صدای خندهی کوتاهش توی گوشم پیچید.سلام و صدها سلام...
بالاخره به پست صدم رسیدیم.
امیدوارم دوست داشته باشید.
به نظرتون در ادامه چه اتفاقی میافته؟
نظرات و افکارتون رو برام بنویسید ❤️
ВЫ ЧИТАЕТЕ
بخیه | (16+)
Любовные романыدست هاش دور گردنم نشسته بود و هر چقدر تقلا می کردم تا خودم رو بالا بکشم، اون من رو بیشتر درون وان پر از آب می فشرد. سرم رو زیر آب فرو می کرد و ناخن های بلندم هر چقدر چنگش می زدند، فایده ای نداشت. باز هم شکست می خوردم. آب در بینی و دهانم فرو می رفت و...