32

155 19 22
                                    

هشدار 🚫
❌ این قسمت شامل توصیف صحنه های
خشونت آمیزه. لطفا با ریسک خودتون
بخونید. ❌

قبل از اینکه مادرش بتونه حرفی بزنه من رو داخل اتاقی پرت کرد و خودش هم داخل اومد و در رو بست.
داد زدم:
_چه مرگته روانی؟ تو کی منی که بخوای تربیتم کنی؟
قلبم تند و محکم می کوبید و بازوم چنان گزگز می کرد که بعید نبود کبود بشه. پاشنه ی کفشم وقتی که پرتم کرده بود شکسته بود و درد ضعیفی در مچ پام می پیچید. و امیر در قفل کرد و بی توجه به صدای کوبیده شدن مشت روش با فاصله از من ایستاد و دست هاش رو زیر بغلش زد:
_هر بار... هربار...
نفس عمیقی کشید، چشم هاش رو بست و تیغه ی بینی اش رو با دو انگشت فشرد. و ناگهان از ته دل فریاد زد:
_هر بار که فکر کردم آدم شدی می فهمم که اشتباه می کردم. هربار که فکر می کنم به خودت اومدی می فهمم که بیشتر و بیشتر از سوگند توی وجودت داری. همونقدر خودخواه، اصلا برات مهم بود که امشب جشن خواهرته؟ که باید بهش توجه کنی و خواسته هاش رو در اولویت قرار بدی؟
نمی دونستم چکار کردم که دوباره پریشان شده، و چنان داد می زد که صورت و گردنش همه قرمز شده بودند. رگ های گردنش برجسته شده بود و...
کاش همینجا سکته می کرد.
با صدای بلندی حرف هاش رو قطع کردم:
_باز چته؟ باز چکار کردم که به مذاقت خوش نیومده؟ باز خیال کردی چه گه خاصی هستی که دور ورت داشته و اومدی منو نصیحت کنی؟
جری تر به سمتم اومد و من قدم از قدم برنداشتم. لجوجانه به چشم هاش خیره شدم و امیر باز هم داد زد:
_هیچی حالیت نیست. نه شعور داری، نه تربیت داری، نه حیا داری...
با دست بهم اشاره کرد:
_این چه ریختیه واسه خودت درست کردی؟
شونه بالا انداختم و به خودم نگاه کردم:
_چمه مگه؟
قبل از اینکه بخواد دهان باز کنه ادامه دادم:
_من فکر نمی کنم هیچ کدوم از رفتار من به تو ربطی داشته باشه امیر. تو هیچ نسبتی با من نداری. می دونی نسبت واقعیت با من چیه؟
آروم بودم، ولی در ظاهر. قلبم انگار داشت از دهانم بیرون می زد. دست و پاهام سِر شده بودند:
_من نوه ی عموی همسرتم.
نفس عمیقی از حرص کشید و دستش درون موهاش فرو رفت:
_پس فکر نکن که به من ربط داری. فکر نکن که بهت اجازه می دم هرچی از دهنت درمیاد بهم بگی. الانم می رم بخوابم، خیلی خسته ام.
بی حرف از کنارش رد شدم و در اتاق رو باز کردم و خارج شدم. ولی کور خونده بودم که این آتش خاموش شده.
به سمت اتاقم به طبقه ی بالا که قدم برداشتم چهره های مضطرب و رنگ پریده ی مهری و شیرین رو دیدم، و ناخودآگاه بازوم رو مالیدم.
و قبل از اینکه به راهروی طبقه برسم شنیدم امیر گفت:
_توام درست مثل سوگندی. فقط چند سال دیگه احتیاج داری تا مثل اون یه هرزه ی خونه خراب کن قاتل بشی.
و من سرجا خشک شدم.
شیرین نالید:
_امیر!
احساس می کردم که کسی قلبم رو در دست گرفته و با تمام قدرت می فشاره، جوری که چیز دیگری باقی نمونده بود تا منفجر بشه. چشم هام سوخت و آهسته قفسه ی سینه ام رو فشار دادم و طوری که بشنوه گفتم:
_پس تو چقدر بدبختی که با این خانواده وصلت کردی.
برای لحظه ای به هم خیره شدیم، از چشم هاش نفرت می بارید و من دلم می خواست گریه کنم. ولی نه، این سفر عهدم رو شکسته بود. عهد گریه نکردنم رو...
دیگه بس بود.
_حالا دردت چیه که اینطوری بهم می پری؟
دندون هاش رو به هم سایید و نرده ی پله ها رو محکم بین انگشت هاش فشار داد:
_برات مهم نیست، هیچی مهم نیست.
شیرین التماس کرد:
_امیر، خواهش می کنم بسه.
پوزخندی زدم:
_نه، بزار بگه. بزار عقده هاشو خالی کنه.
خشمگین تر با صدای بلندی گفت:
_برات مهم نیست که آدمای یه مراسم چطورین. بالاخره باید خودتو نشون بدی.  باید نشون بدی که کی هستی، دختر کی هستی.
دست به سینه ایستادم و سعی کردم به جای شروع به گریه پوزخند بزنم:
_خب؟
_می ری بیرون و اجازه میدی لهراسب...
وای نه، وای نه، نه! نه، نه، نه!
ولی چیزی نگفتم. خودش هم حرفش رو خورد و انگار خجالت کشید چیزی رو که دیده بود تکرار کنه.
_من اجازه ندادم، اون بی هوا انجام داد.
شیرین پرسید:
_چی انجام داد؟
با نفرت به امیر نگاه کردم و بی توجه بهش رک گفتم:
_بهم دست زد.
شیرین لب گزید و چیزی نگفت. و من به سمت امیر برگشتم:
_جوابت رو گرفتی؟
اخمی غلیظ کرد:
_فکر میکنی نظرم راجع بهت تغییر میکنه؟
تلخ خندیدم:
_نه، چون خودت نمیخوای تغییر کنه. چون سوگند رو توی وجود من می بینی.
مکثی کردم:
_خودت می خوای که ببینی.
پوزخندی زد:
_یعنی نیست؟
_اگر تو می خوای، هست. اگر تو نمی خوای، نیست. این دیگه به ذات من ربطی نداره، بستگی به دیدگاه تو داره.
آهی کشیدم و پرسیدم:
_حالا می شه برم کپه ی مرگم رو بزارم؟
چیزی که نگفت به سمت شیرین برگشتم و با طعنه به سرتاپای امیر اشاره کردم:
_تبریک میگم خانوم، خوشبخت باشید. شاه ماهی شکار کردی.
به طرف اتاقم برگشتم که شیرین با صدای بلندی که توجهم رو جلب کنه گفت:
_دلارام جان، صبر کن.
آهی کشیدم و سعی کردم آروم باشم، ولی لحنم پرخاش گرانه بود:
_تو یکی دیگه بی خیال شو شیرین، این بلا رو...
با دست به امیر اشاره کردم:
_تو سر من نازل کردی.
امیر غرید:
_همیشه همینی؟ همیشه بقیه رو به جای خودت محاکمه می کنی؟ همیشه بقیه رو مقصر می دونی؟
کمی بهش نزدیک شدم و ناگهان با کف دست محکم به سینه اش کوبیدم:
_پس به خاطر رفتار وحشیانه ی تو کیو محاکمه کنم؟ خودمو؟ تو که خودتو مقصر نمیدونی.
قبل از اینکه بتونم ضربه ی دوم رو به سینه اش بزنم مچ دستم رو محکم گرفت و چنان فشاری داد که دلم ضعف رفت.
ولی از رو نرفتم.
_کیو مقصر بدونم؟ سوگند؟ برم از توی قبر بکشمش بیرون؟ چی ازش مونده؟ یه مشت پودر...
مچم رو ول نکرد، ولی فشار روی دستم کم تر شد، و شیرین اعتراض کرد:
_امیر بسه دیگه، داره می گه مقصر نبوده.
به سمتش گفتم:
_نمی خواد بفهمه که... نمی فهمه که هیچ نسبتی با من نداره.
به سمتش برگشتم و با حرص گفتم:
_امیر تو شوهر من نیستی نگران افکارت راجع به خودم باشم ها! اگر خودمم خواسته بودم که بهم دست بزنه بازم به تو ربطی نداشت. جنابعالی امشب دو تا زن نگرفتی که یهو رگ غیرتت باد کرده.
و ناگهان فهمیدم که گفتن جمله ی آخر اشتباه بود. با عصبانیت دستم رو ول کرد و دوباره آتشی شد.
_همینه دیگه، ذاتت خرابه. ذاتت هرزه است. اصلا...
بی حوصله گفتم:
_بابا بکش بیرون توام!
شنید و بدتر عصبی شد:
_اینم حرف زدنته، اینم لباس پوشیدنته. اینم آرایشته. اونم از رفتارات، از دوستات که از خودت بدترن.
با عصبانیت داد زدم:
_چکار کنم که دلت راضی بشه؟ خودمو بکشم خوبه؟
ازش فاصله گرفتم و به میانه ی سالن، بین میزهایی که هنوز رو میزی داشتند رفتم و بازوهام رو بغل کردم. فاصله گرفتن ازش آتشم رو کمی خاموش می کرد، و دوباره تکرار کردم:
_چکار کنم که تو دست از سرم برداری؟ چکار کنم که بزاری به درد خودم بمیرم؟ می خوای خودمو بکشم؟ آره، اینطوری می خوای؟
جمله ی اخر رو چنان داد زدم که تنم لرزید و به دیوار تکیه دادم و دیدم که فکش منقبض شد. جملات مادرش و شیرین که سعی بر آرام کردنش داشتند به گوشم نمی رسید و حس می کردم بغض سنگینی روی سینه ام وزن انداخته.
و ناگهان داد زد:
_آره، بکش خودتو. بکش که آخرین ذره ی وجود نحس سوگند هم از بین بره. که آینه ی مسلم وجودش...
چشمم به برق چاقویی روی میز کنارم خیره شد و اون فریاد می زد:
_بمیره، که دیگه مجبور نباشم هر روز چشم تو چشم یاد کثافت کاریای مادرت بیفتم و اون رو توی چهره ی تو ببینم.
انگشت هام آهسته دور دسته ی چاقو حلقه شد. صداش از دوردست به گوش می رسید:
_که چطور خواهر مظلومم رو کشت. که خودش رو از پنجره ی طبقه ی هفتم پرت کرد پایین تا دست پلیس بهش نرسه. آره، خودتو بکش...
و ناگهان ساکت شد.
برق چاقو رو بین انگشت هام دیده بود و ثانیه ای بعد از ماسیدن جمله روی لب هاش، آهسته چاقو رو بلند کردم و فقط گفتم:
_باشه، ولی توام به همون اندازه قاتلی.
و صدای جیغ شیرین و مهری با درد تیزی که در صورتم پیچید همراه شد.
حتی نفهمیده بودم که چه زمانی فاصله ی بینمون رو طی کرده و خودش رو بهم رسونده، و باریکه ای خون از روی قسمت استخوانی مچ دستم پوستم رو خیس می کرد. چاقو توی دست هاش قرار گرفته بود...
پوزخندی ضعیف زدم:
_خودت می دونی چی می خوای؟
صدام آهسته به گوش می رسید.
دویده بود، فاصله ی بینمون رو طی کرده بود و درست در زمانی که نوک تیز رو روی پوستم کشیده بودم، چاقو رو از دستم بیرون آورده بود و سیلی محکمی نثار صورتم کرده بود.
_خودت می دونی چی می خوای؟
جمله رو با تمام وجود جیغ زدم و مشت محکمی بهش کوبیدم و از ته دل زیر گریه زدم.
داد زد:
_روانی، احمق دیوونه!
جیغ زدم:
_خودت گفتی، خودت گفتی!
چاقو رو به سمتی پرت کرد و آهسته قدمی به عقب برداشت. فکش منقبض شده بود و شیرین بی حال روی زمین نشسته بود.
صدام می لرزید، و چه چیزها که نمی خواست از صندوقچه ی خاک گرفته ی قلبم بیرون بریزه و گفتم، همه رو گفتم، و با جیغ گفتم:
_تو فکر می کنی فقط تو بودی که ضربه خوردی؟ تو فکر میکنی فقط تو آسیب دیدی؟ اصلا می تونی تصور کنی  یه دختر بچه تا پنج سالگی چطور می تونه کنار یه دیوونه دووم بیاره؟ می دونی چه بلاهایی سرم می‌آورد؟ یا می خوای فکر کنی سوگند فقط سر تو بلا آورده؟ هر روز و هر ساعت بهم می گفت که منو نمی خواسته، که حتی سینا هم منو نمی خواد. که هیچکس منو نمیخواد چون یه حرومزاده ی آشغالم که تنها هدف به دنیا اومدنم رسیدنش به سینا بوده. بهم می گفت که سینا رو بیهوش کرده، لباساش رو درآورده و لختش کرده، و چندین و چند بار ازش سؤ استفاده کرده. می فهمی که یه بچه ی سه ساله راجع به سکس نامشروع پدر و مادرش بفهمه یعنی چی؟ که مادرش مدام تکرار کنه روی پای باباش می نشسته و خودش رو تکون می داده تا اون ارضا بشه تا بتونه حامله بشه؟ تا بتونه به وسیله ی حاملگیش سینا رو به دست بیاره؟ که مجبورش کنه به خاطر تخمی که توی شکمش کاشته باهاش ازدواج کنه؟
شوکه شده بود:
_می دونی هربار بی حوصله بود، مواد بهش نرسیده بود، مشروب نزده بود، یا دلش برای سینا تنگ شده بود چکار می کرد؟ هربار منی که درکی از اطرافم نداشتم اشتباهی می کردم قاشق داغ می کرد و روی جای جای بدنم می گذاشت.
با گریه زار زدم:
_هر جا که فکرشو بکنی. هرجا که حتی فکرشم نمی کنی.
اشک هام پایین می چکیدند و می تونستم مزه اشون کنم:
_وقتی می خواستم جیغ بزنم یا گریه کنم یه قاشق پر فلفل توی دهنم می ریخت. با پشت دست توی دهنم می زد. می گفت اگر صدام در بیاد لبام رو می دوزه. می دونی اون روزی که پلیس رسید داشت چکار می کرد؟
جیغ زدم:
_می دونی؟ میدونی؟ میدونی؟
وقتی حرکتی نکرد بلندتر جیغ کشیدم:
_یه چیزی بگو!
فقط سر تکون داد و قورت دادن آب دهانش باعث شد سیب گلوش جا به جا بشه. صدای زار زدن های شیرین هم به گوشم می رسید:
_وان حموم رو پر کرده بود. می گفت می خواد حمامم کنه،ولی نه. مثل همیشه دروغ می گفت.
برای لحظه ای فقط گریه کردم. قلبم چنان درد می کرد که کاش همینجا می ترکید، می مردم و راحت می شدم. نمی تونستم ادامه بدم.
و باید می گفتم.
دلیل همه ی ترس هام رو، فوبیا ها، تمام حملات عصبی... همه ی بدبختی هام.
_سرم رو نگه داشته بود زیر آب، نمی ذاشت تکون بخورم. من فقط پنج سالم بود و اون یه زن بالغ. زورم بهش نمی رسید، سعی می کردم دستش رو کنار بزنم، چنگ بزنم، فقط خودم رو نجات بدم. زورم نمی رسید. وقتی تقلا می کردم هر دو دستش رو روی صورت و بدنم گذاشته بود و زیر آب هلم می داد.
به سمت شیرین نگاهی کردم و با سر بهش اشاره کردم:
_به موقع رسید. و بعدش هم... پلیس. دیدمش که از پنجره پایین پرید. دیدم که جیغ می زد که نمی زاره دستشون بهش برسه. دیدم که مغزش کف خیابون پخش شده بود. دیدم که خون دورش رو گرفته بود.
می لرزیدم.
می لرزیدم و گریه می کردم.
می لرزیدم و گریه می کردم و حرف می زدم.
و بالاخره روی زمین نشستم و زانوهام رو در شکمم جمع کردم. پاهام تحمل وزنم رو نداشت:
_روزهای آخر برق دیوونگی چشم‌هاش بیشتر مشخص بود. می گفت نمی زاره به هم برسن. هیچ وقت نمی دونستم کی رو می گه. یک روز با حالتی دیوانه وار به خونه برگشت. شلوارش چرب و روغنی بود. بین گریه می خندید. بین خنده گریه می کرد. دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و محکم فشار داد و گفت "نذاشتم به هم برسن! نباید جز من مال هیچکس دیگه ای باشه." نمی دونستم راجع به کی حرف می زنه... و شیرین رسید. هر بار شیرین می رسید. هربار شیرین نجاتم می داد. شیرین برای من فرشته ای شده بود که نبودنش باعث مرگم می شد.
به زمین خیره شده بودم و سعی می کردم به سوزش استخوان شکن دستم بی توجه باشم.
_و تو... تو فقط اسم سوگند رو میاری. همش من رو به اون نسبت میدی و حتی فکر هم نمی کنی که من فقط پنج سال زیر دستش بودم. باقی سیزده سال عمرم رو...
مکثی کردم و لیوان آب قندی که نزدیکم گرفته شده بود رد کردم و حتی نگاه نکردم که ببینم کی بالاخره به فکرم افتاده:
_شیرین بزرگم کرده. شیرین مادرمه، خواهرمه، همه کسمه، ولی تو... تو...
دلم می خواست بهش توهین کنم:
_تو احمقی که نمی خوای حتی به این مسئله فکر کنی که شاید شیرین بعد از آشنایی با تو اینقدر عاشقت شده که خواسته به میلت رفتار کنه. که شاید قبل از دیدنت یکی مثل من بوده. راحت، آزاد...
بغض داشت خفه ام می کرد، و به سختی صحبت می کردم. پام رو با حالتی عصبی روی زمین می کوبیدم. و نمی تونستم که حرف زدنم رو متوقف کنم:
_لباس باز می پوشیده، مشروب می خورده، سیگار می کشیده. این دفعه که اومدی خونمون بهم یادآوری کن تا بطری های خالی مشروب رو نشونت بدم. یکی دوتا رو نگه داشته، خیلی خاص بودن.
قطره اشک لجوجی بی توجه به تمام تلاشم پایین چکید.
حتی شیرینی که پته اش رو روی آب ریخته بودم چیزی نمی گفت. و آهسته از جا بلند شدم. کفش هام رو از پام بیرون کشیدم و کناری انداختم و در حالی که زخم مچم رو با دست محکم می فشردم، آهسته از کنار هر سه که خشک شده نگاهم می کردند رد شدم و بی حرف به اتاقم رفتم.
لحظه ای که در اتاق جا گرفتم و در رو پشت سرم بستم، در به شدت باز شد و شیرین با صورتی قرمز و خیس وارد شد:
_کجا میری آخه؟ باید ببرمت دکتر.
صداش می لرزید و به سختی کلمات رو ادا می کرد. شونه ای بالا انداختم و بی حس گفتم:
_نمی خواد، زخمش عمیق نیست. خودم یه کاریش می کنم.
انگار چیزی در درونم مرده بود.
انگار خودم مرده بودم.
_دلارام جونم...
ناگهان هق زد و من بی تفاوت بهش خیره شدم. هنوز زود بود برای اینکه فراموش کنم که امیر چه ها گفته، چه کرده، و دلیل اصلی بودنش در کنارم شیرینه.
_تروخدا بیا بریم دکتر!
التماس کرد و من باز هم سرد نگاهش کردم:
_گفتم که، چیزی نیست. یه باند بیاری خودم دستمو پانسمان می کنم. شوهرت زود به خودش اومد، وگرنه الان یه جنازه ی خونی کف زمین خونه جا گرفته بود.
به چارچوب در تکیه داده بود و می لرزید، و من سعی می کردم خودم رو کنترل کنم تا همینجا نیفتم و بمیرم.
و ناگهان پرسیدم:
_من مراسمت رو به هم ریختم؟ من شادیاتو به هم زدم شیرین؟ من خودخواهم؟
بلند زار زد:
_نه قربونت برم، نه قشنگ ترینم. نه بهترینم! تو کاری نکردی. تو فوق العاده ای.
ناخودآگاه از ذهنم گذشت:
_دیگه خیلی برای این حرفا دیره.
و جعبه ی کمک های اولیه رو از دست های لرزان مهری گرفتم و تشکری زیر لب زمزمه کردم. و آهسته زخم کوچک رو ضد عفونی کردم و باند بستم.
و بی احساس گفتم:
_می خوام استراحت کنم.
نه درخواستی بود و نه خواهشی، بیشتر دستور داده بودم و قبل از اینکه چیزی بگن ادامه دادم:
_به امیرت بگو اگر چیزی ته دلش مونده تا خوابم نبرده بیاد بگه.
مهری آهی کشید و بدون گفتن چیزی از اتاق دور شد، ولی شیرین باز التماس کرد:
_من می خوام پیشت بمونم دلارام.
فقط نگاهش کردم:
_و من می خوام تنها باشم.
با زاری اسمم رو صدا کرد:
_دلارام جان...
و من در رو به روش بستم:
_می خوام تنها باشم.
با نفرت لباس های تنم رو بیرون کشیدم و گوشه ای پرت کردم. تاب پوشیدم و بدون شلوار روی زمین نشستم. و بالاخره موبایلم رو بیرون کشیدم تا با بی حوصلگی ساعت رو برای صبح زود تنظیم کنم. ساعت رو که روی پنج و نیم گذاشتم، نگاهم به نوتیفیکشن ریپلای حسام افتاد.
و بدون باز کردنش، هنزفری هام رو توی گوشم گذاشتم ولی قبل از اینکه آهنگ پلی کمم، صدای جیغی به گوشم رسید. صدای شیرین بود.
_خیلی بی رحمی! خیلی بی رحمی!
و به دیوار تکیه دادم.
گفته بودم.
همه چیز رو گفتم بودم.
از بدی حالم تمام جانم درد می کرد. انگار که حال روحی ام روی جسمم هم تاثیر گذاشته بود. و صدای جیغ و گریه هنوز می اومد:
_اگر چاقو رو محکم تر می کشید، اگر زود به خودت نجنبیده بودی، اگر بلایی به سرش می آوند، چه خاکی باید به سرم می ریختم؟
با تمام وجود زار می زد:
_چرا اینقدر بی رحمی؟ تقصیر اون بچه چیه که داری اینطوری مجازاتش می کنی؟ سال هاست داره قرص مصرف می کنه و تحت نظر روان پزشکه، اون وقت تو...
و آهنگ رو پلی کردم تا باقی حرف ها رو نشنوم.
با جلسات متعدد روانپزشکی تونسته بودم از پیله ی خودم بیرون بیام و بتونم اعتماد کنم. با جلسات متعدد و دردناک لیزر بالاخره زخم ها و سوختگی ها از بین رفته بود، ولی رد اونها هیچ وقت از روحم پاک نمی شد.
تمام تلاش هام برای قوی موندن در هم شکست و من هم. به گریه افتادم، چنان که حس کردم بالاخره از کمبود نفس می میرم و از این زندگی لعنتی راحت می شم.
و خواننده در گوشم می خوند:
"نزن، نزن، نزن، نزن، زدن نداره.
اون که زمین خورده دیگه طاقت نمیاره.
نگو کسی آخر دنیا رو ندیده.
کسی که به آخر خط رسیده دیده."
کا‌ش سوگند خفه ام کرده بود. کاش شیرین سر نرسیده بود و جسم بی جان پنج ساله و ضعیفم روی آب شناور مونده بود.
کاش سوگند زودتر راهی یک بیمارستان روانی می شد و ریحانه رو از امیر و خانواده اش نمی گرفت.
کاش شیرین هیچ وقت با امیر آشنا نشده بود، کاش هیچ وقت به هم دل نبسته بودند. کاش هیچ وقت قصد ازدواج نکرده بودند.
کاش، کاش، کاش...
هزاران آرزویی که هیچ وقت برآورده نمی شدند، چون هیچ وقت زمان به عقب برنمی گشت.
دستم رو روی دهانم فشار می دادم ولی چنان گریه می کردم که صدا از آهنگ در حال پخش رد می شد و به گوشم می رسید. همیشه فکر می کردم وقتی که بزرگ بشم دردها کمتر می شن، مشکلات هم، ولی حالا هم شرایط به قدری دردآور بود که دلم می خواست درون خودم مچاله بشم، روی زمین بخوابم، و دیگه بیدار نشم.
تمام سال های کودکی و نوجوانی ام به دروغ گذشته بود، به پنهان کردن حقیقت. هیچکس از زندگی ننگینم مطلع نبود. حتی رزا که از شش سالگی دوستم بود. تمام بچگی ام با لباس های گشاد و بلند گذشته بود تا کسی زخم های بدنم رو نبینه.
زخم های روحم رو...

سلام و هزاران سلام 😁❤️
امیدوارم این پارت طولانی رو
حسابی دوست داشته باشید 💖
منتظر نظرات قشنگ و دلگرم کننده اتون هستم :)
با تشکر، یک نویسنده ی تازه کار 😍

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now