45

143 17 25
                                    

.
.
.
و باز دیگر ندیدمش...
روزهام رو با کلاس ها پر می کردم. با درس ها... با رزا و بهراد، با فریماه و حسام، با ونوس، با پارمیس و کیوان...
با پارمیس که داشت دنبال کار می گشت و هرچند غیرمستقیم، ولی درخواست کرده بود که کمکش کنیم.
علارغم میل باطنی ام به فرهاد رو انداختم تا برای پارمیس کاری جور کنم، و تمامی طعنه های فرهاد رو به جون خریدم تا فرهاد به یکی از دوستان معرفی اش کنه. و می شنیدم که می گفت داره آبروش رو وسط می گذاره، که نکنه پارمیس هم نخاله از آب دربیاد، و نکنه حیثیتی که در طبق اخلاص گذاشته شکسته بشه. و من فقط گوش دادم، سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
و چند روز بعد همراه پارمیس به شرکتی که معرفی کرده بود رفتم. من معرف بودم، من پارتی بودم و من ضمانت استخدامش بودم.
پارمیس محجوب تر از همیشه لباس پوشیده بود و استرس داشت. می دونستم که همیشه در این موقعیت آدامس می جوه، باد میکنه و می ترکونه. ولی نمی تونست، پس دامن بلند مانتوی مشکی اش رو که تا مچ پاهاش می رسید لوله می کرد و بین انگشت هاش می پیچید. دستم رو روی دستش گذاشتم و حامیانه که فشار دادم، برگشت و لبخندی زورکی بهم زد.
و فقط گفت:
_ممنون...
می دونستم که برای همراهی ام تشکر می کنه و برای کاری که قرار بود درش استخدام بشه، و می دونستم که پارمیس قدردانه. چنان قدردان که برخلاف حالت همیشگی حرف زدنش، طعنه آمیز، داره تشکر می کنه. حالت صحبت کردن پارمیس همیشه طنزی تلخ داشت، همیشه کنایه وار حرف می زد. همیشه منظورش رو در لفافه بیان می کرد... هیچ وقت مستقیم حرف نمی زد.
و این تشکر مستقیمش باعث شد بعد از مدت ها لبخندی بزنم:
_خواهش می کنم عزیزم.
سرش رو پایین انداخت و اجازه داد دستش رو نوازش وار ماساژ بدم تا پارچه ی لباس رو بین مشتش چروک نکنه. و نفس عمیقی کشید.
کمی که گذشت، اسمش توسط منشی صدا شد:
_خانم شُکری، تشریف ببرید داخل. آقای مدیر منتظرتون هستن.
پلک هاش رو برای ثانیه ای روی هم فشرد، و بلند که شدیم دستم رو رها نکرده بود. و منشی گفت:
_ببخشید، ایشون باید تنهایی تشریف ببرن.
لبخند محوی زدم و گفتم:
_من از آشنایان آقای آذین هستم.
مکثی که کرد نشون داد اسمی رو که آوردم شناخته، و آهسته با خنده ی آرامی گفت:
_تشریف ببرید داخل.
تشکری کردم و پشت سرش حرکت کردم. دستش به دستگیره ی در رفته بود تا بدون در زدن در رو باز کنه که سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم، و با بند دو انگشت حرکت در زدن رو نشونش دادم. برای لحظه ای خنده اش گرفت، در زد و با شنیدن کلمه ی بفرمایید وارد شد.
و من پشت سرش...
نگاهم به مرد مسنی خورد، نسبتا هم سن فرهاد، و پسر جوانی در سن سی سال، کنار هم نشسته بودند و مشغول صحبت کردن بودند.
مرد مسن تر با دیدن ما گفت:
_بفرمایید، بنشینید.
و به مبل چرم شکلاتی رنگ روبروش اشاره کرد. رو به من لبخندی زد:
_خوش اومدید خانوم آذین، حال پدر چطوره؟
صدای همیشگی سرم پوزخند زد:
_سلام می رسونن خدمتتون جناب مشکات.
مکثی کردم و به پارمیس اشاره کردم:
_پدر خواهش کردن که با خانوم شکری خیلی سفارشی برخورد کنید.
وقتی که خندید، سفیدی و ترتیب زیبای دندون هاش من رو ناخودآگاه به یاد امیر انداخت. و قلبم فشرده شد.
پسر جوان با دقت به پارمیس خیره بود، و من چیزی از حرف هایی که مصاحبه وار رد و بدل می شد چیزی نمی شنیدم. به آقای مشکات خیره بودم و منتظر بودم که بخنده.
با بلند شدن آقای مشکات، مرد کنارش، و پارمیس از جا، فهمیدم که زمان مصاحبه به اتمام رسیده. نفهمیده بودم که چقدر گذشته، ولی من هم از جا برخاستم و منتظر به دو نفر خیره شدم. لبخندی رضایت مند که روی لب هاشون بود کمی خیالم رو راحت کرد و خیالم وقتی راحت تر شد که رو به پارمیس گفت:
_از شنبه ی هفته ی دیگه منتظر شما هستیم خانم شکری.
ذوق کرد، چندین بار پشت سر هم تشکر کرد و در حالی که انگار از هیجان بالا و پایین می پرید از اتاق خارج شدیم.
از شرکت که بیرون رفتیم، ناگهان دست هاش دورم حلقه شد و برای اولین و شاید آخرین بار بوسه ی آبدار، چندش آور و محکمی از صورتم گرفت که فقط خندیدم و با پشت دست پوستم رو پاک کردم.
یکی از وظایفم رو انجام داده بودم.
بعدی، راجع به تولد پیش روی فریماه بود.
قرار بود که تولدش یک سورپرایز باشه، و شاید شانس بد فریماه طفلکی بود، ولی هرچند که زمستان بود و سرمای هوا ناجوانمردانه می خشکاند، ولی سیستم گرمایشی خونه خراب شده بود. طوری که شب ها مجبور بودم با دو تا پتو، یک تی شرت ضخیم و یک هودی، شلوار مخملی و جوراب های پشمی بخوابم.
پدر رزا از سفر برزیل برگشته بود و می خواست تمام مدت رو در خونه استراحت کنه، پس گزینه ی برگزار کردن جشن تولد در منزل رزا هم حذف می شد.
فریماه با کیوان و بهراد راحت نبود، و هیچکدوم نمی دونستیم که پارمیس کجا زندگی می کنه، و این گزینه ها هم حذف می شدند.
حسام داوطلب شد تا تولد توی خونه ی مجردی اش برگزار بشه.
و من فقط به یک چیز فکر می کردم.
جذابیتی که ممکن بود این تولد داشته باشه.
براش رمان هایی که می خواست خریده بودم. دور پنج تاشون ربان یاسی رنگی، رنگ مورد علاقه اش، پیچیده بودم و گره ای پاپیونی زده بودم.
رزا برای فریماه ست دستبند و گوشواره ی نقره خریده بود.
هدیه ی حسام یک تدی بر بزرگ سفیدرنگ بود و یک ساعت فانتزی مچی.
هدیه ی بهراد عطر بود.
هدیه ی پارمیس یک شال یاسی رنگ و یک ماگ.
هدیه ی کیوان یک عروسک خرس دیگه ،این یکی صورتی رنگ، و یک جعبه ی نسبتا بزرگ شکلات فندقی.
خونه رو تزئین کرده بودیم. روی دیوار بادکنک های نقره ای با حروف لاتین هپی برثدی چسبانده بودیم و عدد بیست.
دو قوطی برف شادی کنار گذاشته شده بود، کیک تولد شکلاتی اش با روکش خامه ی سفید که یک شاخ یونیکورن نقره ای روش خودنمایی می کرد درون یخچال قرار داده شده بود. پشت کیک با خامه های رنگی، گل های یاسی، صورتی و بنفش طراحی شده بود.
میز تنقلات روبروی بادکنک ها قرار گرفته بود، و ظرف خوراکی های مختلف روش قرار داده شده بود. چیپس، پفک، کرانچی و پاپ کورن، ساندویچ های الویه و اسنک پیتزایی.
موهام رو شونه کردم، فرق وسط، از هر سمت دسته ی کوچکی رو روی صورتم رها کردم و باقی رو کمی شل و پایین گوجه ای بستم.
و شنیدم که کیوان از حسام پرسید:
_آب شنگولی نداری؟
حسام خندید:
_نه.
_چرا؟
ناامیدی که از صداش به گوش می رسید باعث شد زیر لب بخندم:
_چون فریماه دوست نداره.
مطمئن بودم کیوان دهان باز کرده که اعتراض کنه و حسام اجازه نداده که گفت:
_تولدشه، نباید روز تولدش ناراحت باشه.
لباس هایی که برای فریماه آورده بودم تا بعدا عوض کنه مرتب روی تخت حسام گذاشتم. چون قرار بر سورپرایز بود از هیچ چیز خبر نداشت و احتمالا لباس مناسب همراهش نمی آورد.
یک شومیز ساده ی سفید و یک دامن ساده، کلوش و جگری رنگ تا روی مچ پاهاش. کفش ها که امیدوار بودم به سایز پاهاش بخوره هم به رنگ دامن بودند.
خودم تاپ بندی راه راه سفید و آبی پوشیده بودم، جین آبی تیره و زاپ دار و کفش هایی تخت سفید. رزا پیراهنی چارخونه، مثل من سفید و آبی، پوشیده بود. تا روی زانوهاش می رسید، روی کمر بند می خورد و شونه هاش برهنه بود. کفش های تخت مدل باله، ولی نوک تیز، آبی رنگ پوشیده بود و بندهاش رو دور مچش پیچیده بود.
بهراد تی شرت سفید ساده ای پوشیده بود و جینش به رنگ راه راه های لباس رزا بود.
پارمیس تاپ سرخابی رنگی پوشیده بود با شلوارک جین که کمربندش به رنگ تاپش بود و صندل های تخت بندی اش هم همین طور.
کیوان تی شرت سورمه ای و شلوار جین آبی پوشیده بود و حسام... تی شرت مشکی رنگی که پوشیده بود چنان جذب تنش بود که عضله های نسبتا بزرگش، حتی عضله های سینه و تا حدی شکمش، مشخص می شدند. جین مشکی رنگ چسبی پوشیده بود که پاهاش رو نشون می داد. و می دونستم یک بار در طول این جشن آب به گلوی فریماه می پره.
برای لحظه ای با تعجب نگاهش کردم، و در جوابم فقط شونه ای بالا انداخت و دستی توی موهاش که کمی بلند شده بودند و فرفری سرش رو در بر گرفته بودند کشید.
و منتظر رسیدن فریماه موندیم.
کیوان با فاصله ی کمی کنار پارمیس نشسته بود و آهسته، طوری که قابل شنیدن نبود، با هم صحبت می کردند و بهراد ناخودآگاه با دیدنشون آهی کشید.
می دونستم داره به چی فکر می کنه...
نفسی کشیدم، و وقتی زنگ در خورد و در باز شد، حسام تمام برق ها رو خاموش کرد، در ورودی رو باز گذاشت و کنار هم ایستادیم.
حسام چی گفته بود؟ قرار بود با هم درس بخونن. گفته بود چند جایی به مشکل برخورده و به کمک فریماه احتیاج داره. و فریماه قرار بود بیاد. می گفت من و من کرده بود و دست دست، ولی بالاخره قبول کرده بود.
عشق، عشق و تنها عشق...
صدای قدم هایی که نزدیک می شدند به گوش که رسید، رو به بقیه هیس کردم تا سکوت کنند و صداشون به گوش نرسه.
و در قژقژ کنان کمی باز شد. صدای نفس بلند فریماه رو شنیدم. آهسته گفت:
_حسام؟
سکوت... منتظر بودیم تا برق رو روشن کنه تا از جا بپریم و همزمان سورپرایز رو فریاد بزنیم.
_حسام، نیستی؟
قدم هاش داخل خونه شدند. وسط سالن ایستاد و سرش به چپ و راست چرخید:
_حسام، دارم می ترسما...
و دیدم که به سمت پریز برق رفت:
_حسام جان...
جان گفتنش مصادف شد با فشردن کلید، و همگی از مخفیگاه، از پشت مبل، پریدیم و همزمان داد زدیم:
_سورپرایز!
با ترس به سمتمون چرخید و وقتی باز هم همزمان تولدت مبارک گفتیم، دیدم که اشک توی چشم هاش جمع شد.
ذوق کرد و دست هاش رو که مشت کرده جلوی دهانش گرفت چشم های درشت پر از اشکش بیشتر جلب توجه می کرد. من و رزا نگاهی به هم انداختیم و همزمان به سمتش رفتیم. و فریماه دست هاش رو باز کرد و هر دومون رو در آغوش گرفت.
حسام رو دیدم که دستمالی از جعبه درآورد و به طرفش که گرفت، فریماه بالاخره خندید، گرفتش و زیر چشم هاش رو پاک کرد.
چشم هاش چنان می درخشید که ناخودآگاه توی دلم احساس شوق کردم. و برای لحظه ای چنان به جمع نگاه کرد که فکر کردم دلش می خواد تک تک اعضای حاضر رو در آغوش بگیره، ولی نمی تونست. پس لبخندی زد و با لحنی پر از انرژی تند تند گفت:
_مرسی، مرسی، مرسی.
حسام خنده اش گرفت، و با همون خنده که نگاهش کرد و فریماه که متوجه شد، ناگهان صورتش گل انداخت.
فریماه که لباسش رو عوض کرد و من تند و کمرنگ آرایشی روی صورتش پیاده کردم، رزا رفت تا با رقص کوچک مخصوص خودش که بیشتر شبیه قر دادن بود کیک رو بیاره و من با خنده چاقوی بزرگی که دورش ربان پیچیده بودم رو دستم گرفتم و در حالی که پام رو روی زمین می کوبیدم و کمرم رو می چرخوندم و چاقو رو مثل سیمبا در کارتون شیرشاه بالای سرم بدون حرکت گرفته بودم، بهشون نزدیک شدم.
صدای خنده هایی که به گوشم می رسید کمی حالم رو بهتر می کرد، و بالاخره چاقو رو با قری که به کمرم دادم تقدیم فریماه که دلش رو گرفته بود و غش غش می خندید کردم.
و حسام که با فاصله ی کمی کنارش نشسته بود خم شد، فندک زد و شمع ها رو روشن کرد. می دیدم که نگاه فریماه برای لحظه ای به سمتش کشیده شد. به صورتش، و بعد سینه و بازوهایی که توی تنگی استین هاش خودنمایی می کرد. و سقلمه ای به رزا زدم و با چشم که بهشون اشاره کردم، رزا ریز خندید.
وقتی که شمع رو فوت می کرد و کیک رو می برید همگی دست می زدیم و با ریتم تولدت مبارک می خوندیم. بشقاب ها رو کنارش بردم تا برش های کیک رو درونشون بزاره، حسام رفت تا چای بریزه. بهراد داد زد:
_عروس گلم زحمت چای رو میکشی؟
حسام چرخید و چشم غره ای به بهراد رفت، و جدی گفت:
_دلارام گوش های فریماه رو بگیر!
چشم های فریماه گرد شد:
_اِوا، مگه چی می خوای بگی؟
همگی چنان زدیم زیر خنده که فریماه جا خورد، و ناخودآگاه لب برچید. و بهراد گفت:
_چیزی رو از دست نمیدی. ندونی بهتره.
فریماه آهسته سری تکون داد،ولی حالت صورتش جوری بود که انگار حس می کرد یه دخترک مهدکودکی بین یه جمع بزرگساله، و خندیدم. آهسته به سمتش رفتم و چیزی که در ذهن حسام بود رو زمزمه وار توی گوشش تکرار کردم، چنان هینی کشید که بی اراده از صدای بلندش ازش فاصله گرفتم و زدم زیر خنده.
و فقط گفت:
_خاک بر سرم!
حسام که صداش رو شنید برگشت و به منی که کنارش نشسته بودم نگاه کرد، و اخم ظریف خنده داری کرد:
_کار خودتو کردی دلارام خانوم؟
شونه ای بالا انداختم و فریماه دست هاش رو دورم انداخت، خندید و رو به حسام با حالتی طنزآلود چشم غره رفت:
_به دلارام چیزی نگو!
چنان بهم چسبیده بود که ضربان قلبش رو حس می کردم، و حسام با لحن خاص و کشیده ای گفت:
_عه، اون وقت چرا؟
هرچند که ضربان قلبش به طرز قابل توجهی بالا رفت، ولی خندید:
_چون به من چیزای جدید یاد میده.
حسام نیش خند زد:
_چه معلم خوبی!
با ناز خنده داری موهام رو از روی صورتم به هوا پرتاب کردم و گفتم:
_دلت هم بخواد آقای حسام خان.
سینی به دست به سمتمون اومد و در همون حال گفت:
_نخواد باید کی رو ببینم؟
رزا پشت چشمی نازک کرد:
_منو!
با دست بوسه ای توی هوا براش پرتاب کردم که گرفت و روی قلبش نشوند، و هردو از شدت مسخره بودن کارمون ریسه رفتیم.
حسام سینی چای رو روی میز گذاشت و رو به کیوان گفت:
_اینا نخورده مستن، اون وقت تو مشروب میخواستی.
رزا زبونش رو تا ته براش درآورد و سرش رو که توی سینه ی بهراد قائم کرد، حسام خندید:
_عجب جواب منطقی و معقولی.
دهن رزا که باز شد می دونستم می خواد رو بهش بگه "گه نخور" ولی خجالت کشید و فقط باز هم پشت چشم نازک کرد. و حسام یکی از فنجون ها رو برداشت، توی زیر لیوانی چوبی گرد گذاشت و جلوی فریماه قرار داد:
_خدمت برثدی گرل عزیز.
فریماه باز هم خجالت کشید و آهسته زیر لب تشکر کرد، و حسام ریلکس کنارش نشست و رو به ما گفت:
_چای هاتون رو خودتون بردارید.
بهراد خندید:
_تهش می خواست بگه مفت خورا روش نشد.
کیک و چای که صرف شد، صدای آهنگی که پارمیس گذاشته بود پخش شد. موبایل جدیدش رو به دستگاه پخش متصل کرده بود و ناخودآگاه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و به آیفون آخرین مدلش نگاهی انداختم:
_مبارک باشه پارمیس. تازه خریدی؟
نگاهی به گوشی کرد و لبخند کجی زد:
_ممنون. آره، تقریبا هفته ی پیش.
سکوت که کرد و دیگه چیزی نگفت از کنارش جدا شدم و در میانه ی راه بهراد آهسته توی گوشم گفت:
_کیوان براش خریده.
برای ثانیه ای به هم نگاه کردیم تا آهسته بازوش رو گرفتم و کناری کشیدمش:
_چقدر؟
تیغه ی بینی اش رو با دو انگشت فشرد:
_پونزده تومن.
فقط گفتم:
_خدای من!
بهراد نگاهی به جمع که مشغول پیدا کردن آهنگ بودند کرد و من رو باز هم کنارتر کشید:
_پارمیس داره از علاقه ی کیوان سواستفاده می کنه.
مکثی کردم. و نمی دونستم، واقعا نمی دونستم چی باید بگم. بهراد پسر با محبتی بود و واقعا نگران کیوان و رابطه که شروع کرده بود.
_می دونی آخرین بار که باهاش صحبت کردم چی شد؟
سری تکون دادم که یعنی نه:
_سرم داد زد، برای اولین بار داد زدنش رو دیدم. گفت حاضره همه ی دار و ندارش رو پای پارمیس بریزه.
آب دهانم رو قورت دادم و در حالی که دستش رو روی شونه ام می گذاشت ادامه داد:
_چون عاشقشه.
لب پایینم رو محکم گزیدم:
_ولی...
حرفم رو قطع کرد:
_پارمیس عاشق کیوان نیست؟ می دونم. همه می دونیم. مثل روز واضحه. فقط برای پولش می خوادش.
حالم داشت دگرگون می شد:
_من... می تونم کاری کنم؟
به دیوار تکیه داد:
_می تونی باهاش حرف بزنی؟ ببین حرفش چیه؟ تا کی میخوادش؟ بگو کیوان براش می میره، بگو حالش خرابه. بگو اصلا به این گروه آوردش تا کنارش باشه و بتونه باهاش وقت بگذرونه، تا بالاخره اعتماد به نفسش رو به حدی برسونه که ازش بخواد باهاش باشه. بگو...
مکث کرد:
_بگو اون چقدر حساسه. بگو دلش رو نشکنه.
آهی کشیدم و فقط گفتم:
_باشه.
خودش هم نفسش رو بیرون داد:
_ببخشید، نمی خواستم ناراحتت کنم.
و خنده ام گرفت از این که مدت ها بود ناراحت بودم. از وقتی امیر اومده بود ناراحت بودم. و حالا که فهمیده بودم... شاید دیگه نمی تونستم خوشحال باشم.
رزا با دیدن چهره ام به سمتمون اومد و آهسته نگاهی به هردوی ما کرد، و نفس عمیقی کشید:
_راجع به اون حرف می زدید؟
و با چشم و ابرو نامحسوس به پارمیس اشاره کرد. چقدر خوب هم من و هم بهراد رو می شناخت. و فکر کردم اگر همین اتفاق برای من و امیر می افتاد، شیرین چطور خرخره ام رو می جوید.
ولی نه، رزا می شناخت و اعتماد داشت.
شیرین نه اعتماد داشت و نه انگار دیگه می شناخت.
بهراد با حرکت سر تایید کرد و رزا آهی کشید:
_انگار معتادش شده. دیگه نمی دونم چی بگم.
خودش رو به بهراد نزدیک کرد، جلوش ایستاد و بهش تکیه داد و دست های بهراد که دورش حلقه شد، ناخودآگاه درونم احساس خلا کردم.
برای پرت کردن حواسم پرسیدم:
_بازم دیدیش؟
سر تکون داد و انگشت هاش در انگشت های بهراد گره خوردند:
_اوهوم...
_این بار با کی؟
بهراد اخم کرد:
_دوستاشو می شناسید؟
رزا محکم تر خودش رو به بهراد فشار داد:
_نه، ولی چهره های یه سری بیشتر از بقیه تکرار شده.
مکثی کرد، لب هاش رو مکید و ادامه داد:
_خیلی وقتا که من و دلارام با هم خرید یا کافه یا رستورانیم... می‌بینیمش. گاهی اون هم ما رو می بینه. برای هم سر تکون میدیم، ولی هیچکدوم سمت اون یکی نمی ره.
به دیوار تکیه دادم و بهراد پرسید:
_خب اگر می دونه که احتمال داره با شما روبرو بشه، چرا... چرا پاتوق های شما میاد؟
من و رزا به هم نگاه کردیم... و من لب هام رو روی هم فشار دادم. می دونستم می فهمه کسی که باید حرف بزنه من نیستم، و دسته ای از موهاش رو پشت گوشش فرستاد:
_چون... اون مکان ها... گرونن.
کنار سرم رو که روی دیوار بود بهش فشردم و آهی کشیدم، ولی حرفی نزدم:
_چون دلش می خواد به جاهای گرون بره، یه بار غیر مستقیم همین رو گفته بود. چون...
مکث کرد و انگار از خودش خجالت کشید و سر بهراد خم شد تا روی موهاش رو ببوسه:
_چون... چون...
بهراد آهی کشید و حرف رو براش ادامه داد:
_چون حسرت داره.
اخم کردم:
_بهراد!
خودش هم اخم کرد، ولی محو:
_به خدا دروغ نمی گم.
_نباید این حرف رو بزنی.
سرش رو با همون اخم چرخوند و چیزی نگفت، آماده بودم تا ادامه بدم که حسام از سمت دیگه گفت:
_چی میگید شما سه تا یه ساعته؟
پوزخند زدم:
_غیبت شما رو می کنیم.
خندید ولی چیزی نگفت. و ناخودآگاه نگاهم به سمت کیوان کشیده شد که با چنان محبت و لذتی به پارمیس نگاه می کرد که انگار مجسمه ای زیبا و شکستنیه که حتی از لمسش می ترسه و فقط می تونه بهش خیره بشه. و با پخش شدن آهنگ نسبتا تندی که در فضا پیچید دستش آهسته روی بازوی پارمیس قرار گرفت و لبخونی کردم:
_برقصیم؟
سر تکون داد، و کیوان آهسته به سمت خودش کشیدش، دست هاش رو روی پهلوهاش قرار داد و دست های پارمیس روی شونه هاش جا گرفت. و دیدم که بعد از لحظه ای سرش رو توی گودی گردن کیوان گذاشت، و کیوان آهسته به خودش لرزید.
بهراد چشم غره ای به هوا رفت، و این بار من ضربه ای ملایم به بازوش زدم:
_شما هم برید برقصید، بلکه یکم این انرژی منفی که داره دورت می چرخه کم بشه.
حس کردم بهراد می خواد مخالفت کنه ولی برق چشم های رزا رو که دید فقط لبخندی زد، دستش رو کشید و وسط سالن برد.
و من نشستم، روی مبل تک نفره ی کنار فریماه... اگر حسام پیشش ننشسته بودم کنارش جا می گرفتم.
و خواننده خوند:
_بی تو، آدم سابق نشدم
من دگر عاشق نشدم
بردی هوای مرا
حیف که، ماجرای هم نشدیم
ما برای هم نشدیم
بردی، تو جان مرا...
آهی که ناخودآگاه ریه هام رو سوزوند و از بین لب هام خارج شد باعث شد نگاه حسام از دو زوج رقصنده به سمتم کشیده بشه، و رو به پارمیس که آهنگ رو انتخاب کرده بود گفت:
_این چه آهنگیه آخه؟ عروسیه یا...
مکث کرد و نگاهش روی فریماه خیره شد که داشت با ذوق کودکانه ای رزا و بهراد رو نگاه می کرد:
_دور از جونش عزاست؟
با گفتن دور از جونش فریماه زیرچشمی نگاهش کرد و دیدم که لبخند کوچکی گونه هاش رو به بالا هل داد.
پارمیس غری زد، ولی بی حرف دیگری سراغ موبایلش رفت تا آهنگ رو عوض کنه و صدای آهنگ شاد که پخش شد، حسام به سمت فریماه چرخید و با تردید پرسید:
_نمی رقصی؟
فریماه باز هم مثل گل سرخ شد و بدون زدن حرفی سر پایین انداخته اش رو به چپ و راست تکون داد. و حسام نگاهی به من انداخت که من هم کار فریماه رو تکرار کردم، و رو بهش گفت:
_پس با اجازه اتون من برم.
فریماه سر به زیر خندید:
_خواهش می کنم، اجازه ی ما هم دست شماست.
و تازه خودش فهمید که چی گفته، آهسته و مردد سرش رو بالا آورد تا به من نگاه کنه، و نگاهش در چشم های حسام گره خورد که با لبخند محوی نگاهش می کرد. و لرزید... هم خودش و هم مردمک های گشاد شده اش.
عشق چه حسی بود که چنین جنون وار و بی رحمانه می تازاند؟
با لبخند محوی نگاهشون کردم و آهسته از جام بلند شدم و به سمت رزا و بهراد که رفتم، هر دو با خنده به علامت پذیرا بودنم آغوش باز کردند. و ناخواسته چرخیدم و به دو نفری نگاه کردم که یکی شون قرار بود برقصه، ولی باز هم نشستن کنار دخترک لرزان عاشق رو ترجیح داده بود.
و رزا لبخندی زد:
_بالاخره حسام هم توی دام افتاد.
نیش بهراد باز شد:
_خیلی وقت بود که توی دام افتاده بود، خودش نمی خواست قبول کنه. می خواست فکر کنه قراره به حس اولش برسه، ولی نمی دونست که...
مکثی کرد و زیر چشمی نگاهم کرد:
_بگو، اشکال نداره.
_یه نفر مناسب تر، عاشق تر... کمی دورتر ایستاده و از کنار تماشاش می کنه.
خندیدم و در جمع سه نفره امون رقصیدم. فریماه طفلکی فکر می کرد احساسش رو پنهان کرده، ولی همه کم یا زیاد فهمیده بودند که توی دلش چی می گذره. چه کسی می تونست اون چشم های براق از علاقه رو نادیده بگیره؟ اون نگاه های همیشه زیر چشمی رو؟
و حسام حالا داشت آروم آروم مبتلا می شد...
و این زیبا بود.

ببخشید که یه روز دیر کردم.
این پست تقدیم به شما😍
بین این همه غم دلارام یکم شادی‌ هم بخونید.
لطفا برای شادی منم نظر بدید😁💖

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now