13

176 28 5
                                    

موبایل رو دوباره به درون جیبم برگردوندم و پاچه های تاشده ی شلوارک رو کمی پایین کشیدم و مرتب کردم تا پایین زانوهام قرار بگیره و به انتظار شنیدن صدای زنگ یا چرخیدن کلید در قفل نشستم.
شیرین برای تمام روز سرکار بود، حتی اکثر اوقات نهارش رو به تنهایی و در مطب می خورد. خسته می شد و دلش نمی خواست برای دو ساعت وقت آزاد مسیر طولانی بین خونه و مطب رو طی کنه. گاهی اوقات که در دانشگاه کلاس نداشتم یا در آموزش گیتار و زبان فرانسه، غذای مورد علاقه اش رو می خریدم و برای خوردن نهار به مطبش می رفتم تا تنها نباشه.
ولی از زمانی که در دانشگاه پذیرفته شده بودم و وقتم حسابی پر شده بود، کمتر پیش می اومد که زمان کافی پیدا کنم و بتونم در طول روز باهاش وقت بگذرونم. تمام دیدار ما به شب نشینی های نیم یا حداکثر یک ساعته ای ختم می شد که شیرین و من اتفاقات جالب و خنده دار روزی رو که پشت سر گذاشته بودیم برای هم بازگو می کردیم.
حتما بعد از ازدواجش می خواست که این زمان رو با امیر بگذرونه. و چرا که نه؟ امیر همسرش می شد و من؟ حتما یک سربار و مزاحم...
هرچقدر بیشتر آینده رو در ذهنم مجسم می کردم، بیشتر دلم می خواست که امیری در کار نباشه، که شیرین رو از من نگیره...
چقدر از آخرین باری که مامان و بابا رو دیده بودم می گذشت؟ نزدیک به یک سال و نیم! تماس های تصویری مداوم و رد و بدل کردن هر روزه ی پیام ها رفع دلتنگی نمی کرد. و... شیرین عملا تنها کسی بود که داشتم، تنها خانواده ام.
آه کشیدنم با به صدا در اومدن زنگ و بعد چرخیدن کلید در قفل مصادف شد. از جا بلند شدم و دستی به انتهای موهای بافته شده ام کشیدم. چهره ی خنده رو و بشاش شیرین و لبخند به لب نامزدش نمایان شد. با شیرین برخورد خوبی داشت؟ برخلاف من؟
لبخند به لب آوردم و شیرین که برای روبوسی هر روزه با من جلو اومد، کنار گوشم زمزمه کرد:
_نمی دونی که این کارت چقدر برای من ارزش داره عزیزکم!
بازوش رو فشردم و به آهستگی خودش گفتم:
_من به خاطر تو زمین و زمان رو به هم می دوزم...
لبخندش که درخشید، من هم از ته دل خندیدم:
_این که چیزی نیست!
قبل از اینکه بتونه برای تعویض لباسش بره، ادامه دادم:
_امشب همه چیز به عهده ی منه. تو فقط کنار...
نتونستم هنگام ادای اسمش نگاهم رو که به سمتش کشیده شد کنترل کنم:
_آقای... امیر بشین و از مصاحبت هم لذت ببرید.
ادا کردن اسمش برای من مشکل بود. از طرفی نه چنان صمیمی بودیم که بتونم بدون پسوند یا پیشوند اسمش رو بیارم، و از طرف دیگه نه نسبت چنان دوری داشت که هر بار بخوام یک "آقا" به کناره ی اسمش بچسبونم.
و هربار، انگار طی عملیاتی ناخواسته، اسمش فقط به یک نحو از دهانم خارج می شد. آقای امیر! انگار که اسمش حالتی لزج و نفرت انگیز داشته باشه و من منزجز باشم، تردیدم باعث ایجاد سوتفاهم می شد.
به سمتش نگاهی انداختم و مخاطب قرارش دادم:
_شام یا چای؟
به محض خارج شدن سوال، هر دو به ساعت خیره شدیم. نزدیک به ده شب بود. و مودبانه، برعکس تمام بارهای پیش گفت:
_شام، خیلی ممنون.
"خواهش می کنم" آهسته ای زیر لب بلغور کردم و مشغول چیدن میز شدم. و بعد از لحظه ای صدای نرم و ملایم شیرین به گوشم رسید:
_خوش اومدی امیر جان.
از گوشه ی چشم دیدم که کنارش نشست، و دیگه صدایی از مکالمه اشون نشنیدم.
در هنگام صرف شام فقط صدای برخورد چنگال به بشقاب به گوش می رسید. و من برخلاف همیشه، که کنار شیرین برای ساعت ها حرف برای زدن داشتم، در سکوت فقط لقمه های کوچکم رو می جویدم. و ناگهان شیرین پرسید:
_حالت خوب نیست؟
حتما با من صحبت نمی کرد. در طول شب به ندرت من رو مخاطب قرار داده بود. ولی اشتباه کرده بودم.
_حالت خوبه دلارام جان؟
سرم رو بالا آوردم و نگاهی بهش انداختم، و به اجبار لبخندی زدم:
_آره...
همیشه تردید توی صدام رو شناسایی می کرد، و خودش جمله ام رو ادامه داد:
_ولی...؟
یک ولی وجود داشت، و هم من و هم خودش به خوبی به این موضوع واقف بودیم.
_یاد سوگند افتادم.
وحشتی رو که جایگزین خوشی نگاهش شد دیدم، و از نگرانی اش لبخند محو و سردی زدم. چقدر لبخندها مصنوعی بودند و عروسکی! کاش غیر از خودم کسی نمی فهمید.
و برای ثانیه ای نگاهم به سمت امیر کشیده شد. کارد و چنگال در دستش، در میانه ی هوا، خشک شده بود و فکش باز هم منقبض بود. در سکوت فضا صدای ساییده شدن دندون هاش به هم به گوش می رسید. و ناگهان فکر کردم که باز چرا داره واکنش نشون می ده؟ یعنی اسم خواهرش هم سوگند بود؟
با سرعت و دستپاچه گفت:
_بعدا با هم صحبت می کنیم دلارامم.
و من فقط زیر لب گفتم:
_باشه.
شیرین دیگه نگاهم نمی کرد. به امیر خیره شده بود و نگرانی از چشم هاش می بارید. دست ظریفش روی بازوش قرار گرفته بود و حس می کردم دلش می خواد چیزی بهش بگه، ولی حضور من مانعه. به غذای تمام شده ی درون بشقابم نگاهی کردم، و دلم می خواست باز هم بردارم، ولی فقط از جا بلند شدم و کتری رو برداشتم تا پر کنم و برای جوشیدن بگذارم، و صدای زمزمه ای غیرقابل تشخیص به گوشم رسید.
من واقعا سربار و مزاحم بودم...
وقتی که باز هم چرخیدم، چشم های امیر، هرچند ملایم تر، ولی قیرمانند به نظر می رسیدند. ولی واکنشی نشون ندادم.
اصلا به من چه ربطی داشت؟ مسئله ی زن و شوهری اون ها به من چه مربوط بود؟
دسر رو از یخچال بیرون آوردم و روی میز قرار دادم و و باز نشستم. ولی نگاه امیر باز هم روی من خیره بود. همون نگاه سیاه پر از نفرتی که امروز تمامی دوستانم رو ترسونده بود.
کاش حداقل می دونستم گناهم چیه، تا فکر نمی کردم و هر لحظه از ذهنم نمی گذشت که بیگناه مجازات می شم.
دسر و چای در سکوت و بدون هیچ تنشی صرف شد. نزدیک به ساعت دوازده بود که امیر، با فشردن دست شیرین و تشکر کوتاه و بی علاقه ای از من، خداحافظی کرد و رفت.
می تونستم بفهمم که این آرامش، قبل از طوفانه. امیر هنوز هم از من بیزار بود، و هر دلیلی که داشت، می دونستم که به این زودی قرار نیست احساساتش به من تغییر کنه. و من هم آنچنان کشته و مرده اش نبودم. کافی بود یک جمله ی تلخ و تیز بگه تا این احساس عذاب وجدان نسبت به خواهر فوت شده اش از بین بره و باز مغلوب نفرت بشه. ولی یک قرارداد بیان شده، هرچند نانوشته، بین ما وضع شده بود و هر دو شیرین رو در اولويت قرار داده بودیم.
ولی این حباب، به قطع با صدایی کر کننده، بالاخره می ترکید.
روز بعد، برای آخرین کلاس قبل از عید نوروز به دانشگاه رفتم، تعداد چنان کم بود که کلاس کنسل شد و با آرزوی سال خوشی نو برای استاد، یکی یکی از کلاس خارج شدیم.
روی چمن، در پارک روبروی دانشگاه، روی زمین نشستیم و پارمیس که یک به یک بسته های تنقلات رو از کیفش بیرون می کشید، ابروهام با گیجی در هم گره خوردند. کرانچی، بادام زمینی، نوشیدنی انرژی زا.
کیوان بطری دلستر رو از کوله پشتی اش بیرون کشید و تازه دوزاری ام افتاد. نیشم با شیطنت باز شد و هر دو انگشت شستم رو به نشونه ی "دمت گرم" بالا آوردم و نشونش دادم.
بطری رو که خواست دست به دست بچرخونه، رزا گفت:
_اول بدین من! من چندشم میشه دهنی بقیه رو بخورم.
پارمیس با جدیت به چشم هاش نگاه کرد و بدون اینکه حواسش به لحن یا کلماتش باشه گفت:
_وقتش که بشه چنان دهن و جاهای دیگه دوست پسرتو می خوری که دیگه چندش شدن معنا نداره.
بهراد در جا قرمز شد، ولی رزا بدون اینکه واکنش خاصی بده با بی خیالی جواب داد:
_تجربه زیاد داریا! خیلی دور خودت نچرخ، تجربه ی زیاد تهش ایدزه.
سعی کردم خنده ای رو که داشت روی لب هام راه باز می کرد نشون ندم، ولی بی خیالی رزا، که خرچ و خرچ کرانچی می جوید قابل ستایش بود! بدون اینکه حرف دیگری بزنه و به چشم های گرد شده ی پارمیس و باقی گروه توجهی کنه بطری رو از دست کیوان قاپید و جرعه ی بزرگی ازش نوشید.
و باز بدون توجه به بقیه، بطری رو به سمت من گرفت. خودش خوب می دونست که من هم تمایلی به نوشیدن از بطری دهن زده ی بقیه ندارم، و چشمکی بهش زدم و جرعه ای سر کشیدم. طعم تلخ و زننده اش نسبت به بار پیش قابل تحمل تر بود، شاید هم من کمی عادت کرده بودم. و بلافاصله چندتایی بادام زمینی در دهانم انداختم تا جایگزین مزه ی مشروب جاساز شده در بطری بشه.
جرعه ی دیگری نوشیدم و بعد بطری رو رد کردم. دست به دست می چرخید و هر کس مزه می کرد، و دست ها در پاکت های کرانچی و بادام زمینی فرو می رفت.
زیادتر از حد عادی جرعت داشتیم که بی خیال وسط پارک روی زمین نشسته بودیم و مشروب می خوردیم؟
به ساعت نگاهی انداختم. نزدیک به پایان کلاسی بود که پیچیده شده بود! و کمی بدن خسته از نشستنم رو کشیدم، ولی فایده ای نداشت. بی توجه به مانتوی کارامل رنگم، روی زمین دراز کشیدم و حسام از فرصت استفاده کرده، کنارم دراز کشید و سرش رو روی شکمم گذاشت.
حتی نچرخیدم تا واکنش فریماه رو ببینم، و از طرفی نمی خواستم جلوی بقیه حسام رو پس بزنم. نمی خواستم به غرورش بر بخوره.
و انگار برق گرفته شدم. نکنه همین رفتارها، همین پس نزدن ها، تشویقش می کرد؟ که شاید فکر می کرد بهش بی میل نیستم و دارم براش ناز میکنم؟
فریماه کمی دورتر از گروه جمع شده ی دوستان نشسته بود، مشتی بادام زمینی و کرانچی درون لیوان آب خوری اش ریخته بود و یکی از نوشیدنی های انرژی زا رو برداشته بود و بی توجه به بطری مشروب، برای خودش تنقلات می خورد و نوشیدنی انرژی زا سر می کشید.
و من فقط فکر می کردم که به خاطر نزدیک شدن به‌ حسام به گروه ما وارد شده. گروهی که هیچ سنخیتی با رفتار فریماهی که خلاف سنگینش پررنگ تر کردن رنگ رژش بود نداشت.
حسام چیزی نمی گفت ولی حرکتش رو به خاطر نفس کشیدن حس می کردم. به آسمان گرفته ای که میل به بارش داشت خیره شده بودم و به کل‌کل های رزا و پارمیس گوش می دادم.
بهراد گاهی خودش رو دخالت می داد و کیوان فقط می خندید.
و ناگهان بهراد فقط صدام کرد:
_دلارام؟
بی حوصله گفتم:
_چیه؟
_پاشو!
حتی نگاهم رو از آسمان نگرفتم:
_واسه چی؟
_پاشو بهت میگم!
خواستم بهش چشم غره برم، ولی به نزدیک شدن ابرها به هم خیره شده بودم. و حس کردم که سر حسام و موهای فرفری اش با زور از روی شکمم جدا شد. و با شتاب بلند شدم و کمی تند به بهراد تشر زدم:
_چته خب؟
با چشم و ابرو به سمتی اشاره کرد، ولی از دستش عصبانی شده بودم که حرف نمی زد. دوست داشتم بگم "دِ بنال خب!" ولی فقط چشم غره ای بهش رفتم و به سمتی که اشاره کرده بود نگاهی کردم.
و خشکم زد...

بخیه | (16+)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora