5

242 35 9
                                    

اولین ملاقات، در اوج شرم و رودربایستی ها، چنان به گند کشیده شده بود که مطمئن نبودم رابطه که قرار بود بین ما برقرار بشه، رابطه ی شوهر خواهر و خواهر زن، هیچ وقت حتی به یک رابطه ی عادی تبدیل بشه...
از شیشه ی نه چندان تمیز تاکسی به بیرون، به خیابان گذران، خیره بودم. رگی از شقیقه ام تا درون مغزم تیر می کشید و باعث می شد که دلم بخواد سرم رو بین دست هام بگیرم و چنان فشار بدم که استخوان های جمجمه ام نرم بشه.
شیرین می خواست باهاش ازدواج کنه؟ می خواست باقی عمرش رو در کنارش بگذرونه؟
اصلا چطور تحملش می کرد؟
نگاه سوزان از خشم و تنفرش از جلوی چشم هام کنار نمی رفت. مگر چه توهین بزرگی از بین لب های لعنتی ام خارج شده بود که به این شدت واکنش داده بود؟ مگر چه گناه کبیره ای مرتکب شده بودم که مستحق حجم نفرت شعله ور در چشم هاش بودم؟
چطور می تونستم برای باقی عمر تحملش کنم؟
ریه هام از هوا پر و خالی می شدند و باز هم حجم سنگینی روی سینه ام فشار می آورد. و وقتی به مقصد رسیدم، آه عمیقی کشیدم. اولین بار بود که همراه با شیرین به جایی رفته بودم و به تنهایی به خونه برمی گشتم.
لعنت به امیر، لعنت به امیر فروزان...
و وارد خونه شدم.
صداش در سرم زنگ می زد "وقاحت و بی شعوری رو با نطفه ات بستن."
"سعی می کردم نفس بگیرم، سعی می کردم سرم رو بالا بیارم. ولی مغلوب بودم و باز به زیر کشیده می شدم."
لباس هام رو بی توجه به مرتب بودن اتاقم روی زمین رها کردم. تاپ و شلوارک نخی که به تن کشیدم هم خنکم نکرد.
صورتم رو که داشتم می شستم، صدای نزدیک شدن قدم های شیرین به گوشم رسید. و ناگهان تمام تلاشم برای برای آرامش روانم دود شد و به هوا رفت. از شیرین عصبی بودم، نه کمتر و نه بیشتر از امیر... درست به همون اندازه!
اون مردک لعنتی چه داشت که شیرین عاشقش شده بود؟ حیف قلبی نبود که به اون هدیه داده بشه؟
بی تفاوت به اومدنش صورتم رو خشک کردم و مشغول مالیدن کرم روی پوستم شدم، و تقه ای روی در به صدا در اومد.
بی میل گفتم:
_بیا تو.
شالش روی شونه هاش افتاده و دکمه های مانتوش رو باز کرده بود. حتی برای تعویض لباس های بیرونش به اتاق نرفته بود.
مستقیم به سراغم اومده بود.
شاید توقع داشت به سمتش برگردم، ولی فقط کرم رو روی پوستم ماساژ دادم و بالاخره خودش صحبت کرد:
_خوبی؟
پوزخندی صدادار زدم و طعنه آمیز گفتم:
_فوق العاده، بهتر از این نمی شم.
لبخند مصنوعی روی لب هاش ماسید و آهسته گفت:
_دلارام، باور کن...
حرفش رو قطع کردم:
_چی رو باور کنم شیرین جان؟ که نامزدت همزمان به من، به تو، به مامان آذر و بابا فرهاد توهین کرده؟
و وقتی به سمتش برگشتم، تازه متوجه صورتش شدم. چشم هاش قرمز بودند و کمی ریمل زیر پلک هاش ریخته بود، و قلبم ریخت. قدمی به سمتش برداشتم و نوک انگشت هام رو روی پوست لطیفش گذاشتم، و اسم مثل زهر روی زبانم جاری شد:
_جلوی امیر گریه کردی؟
سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و آهسته گفتم:
_خوبه.
می شناختمش، و می دونستم که کلمات تا لحظاتی دیگر روی زبانش حرکت می کنند، و فقط به یک هل کوچک احتیاج داره:
_چی شده؟
آهی کشید، دست هاش رو توی جیب های شلوارش فرو کرد، و قدمی از من فاصله گرفت. دستم پایین افتاد.
_خواهر امیر سال ها پیش فوت کرده.
اون چه حسی داشت، وقتی که اسم خواهر از دنیا رفته اش رو به طعنه برده بودم؟
حس عذاب وجدان درست مثل سیلی که من رو در خودش غرق کنه، از روی سرم رد شد و من رو به پایین کشید. انگار هر چه دست و پا می زدم، بیشتر فرو می رفتم.
نفس عمیقی کشیدم و انگشت شست دستم به صورت تیک وار پرید.
برای لحظاتی به چشم های هم خیره شدیم، و دوباره صدایی توی سرم فریاد زد "به خاطر شیرین"، و آه کشیدم:
_ازش عذرخواهی کنم؟
باز هم نگاهم کرد، و دیدم که انگشت هاش درون جیب شلوارش مشت شدند. می دونستم نظرش مثبته ولی نمی خواد من رو به کاری مجبور کنه، و زمزمه وار گفت:
_اگر خودت مایلی.
و مایل نبودم، ولی کاری نبود که به خاطر شیرین انجام ندم. فقط به خاطر شیرین...
و این رو به خودش هم گفتم:
_من به خاطر تو هر کاری می کنم.
برای ثانیه ای خودش رو باد زد و بعد با کلافگی شال رو از دور گردنش چنان کشید که گره خورد:
_من نمی خوام به خاطر من از امیر عذرخواهی کنی.
"به خاطر من" رو موکد و محکم بیان کرد، و مقتدرانه به چشم هام زل زد:
_باید از ته دل بخوای که انجامش بدی، من هیچ وقت این اجازه رو به خودم نمی دم که کاری رو بهت تحمیل کنم.
لبخندی محو و مصلحتی به روش پاشیدم. مانتوش رو از تن بیرون آورد و روی ساعد دستش انداخت، و بی هوا و بی مقدمه پرسیدم:
_چرا امیر؟
یکه خورده، با چشم هایی ناباور و گشاد شده به من خیره شد، و لب گزید:
_منظورت چیه؟
گوشه ی لبم به سمت بالا کشیده شد:
_منظورم واضحه! چرا امیر؟ چرا از بین گروه افراد خواهانت، خواستگارهات‌‌؛ از بین حمیدرضا قادر از گروه مترجمین وزارت امور خارجه، رضا هادیان جراح سرشناس زیبایی، لهراسب محمودی تاجر بزرگ زعفران، و کسانی که حتی اسمشون رو یادم نمیاد امیر رو انتخاب کردی؟
و برای اولین بار در طول مدتی که به اتاق وارد شده بود نگاهش رو از من دزدید.
_چرا این سوال رو می پرسی؟
و لبم بالاتر رفت، نمی تونستم تشخیص بدم که طرح روی لب هام از خنده است یا از تمسخر...
_عاشقش شدی؟ به خاطر عشق می خوای باهاش ازدواج کنی؟
سرش رو که پایین تر انداخت، انگار مهر تاییدی بر حرف هام فرود اومد:
_واقعا؟ تو دیگه چرا شیرین؟ در تمام این سال ها مگه داستان مراجعین مادرت رو نشنیدی؟ عشق همه چیز نیست! عشق خوشبختی رو تضمین نمی کنه.
سرش رو که بالا آورد، چشم هاش از همیشه سردتر بود، و من برای لحظه ای فکر کردم که سردی این چشم ها از امیر بهش سرایت کرده.
که هنوز هیچ اتفاق خاصی نیفتاده، ولی شیرین داره شبیه امیر می شه...
می دونستم شوکرانی رو که روی زبانم مزه می کردم، تشخیص داده.
_توی سن من، با شرایطم، غیر از علاقه به خاطر چه عاملی می تونم ازدواج کنم؟ من همه چیز دارم.
ناخودآگاه نیش خندی زدم:
_و یه انتخاب اشتباه باعث می شه همه چیز رو از دست بدی.
به وضوح تغییر موضع داد و چشم غره ای بهم رفت. و من ماتم برد.
سابقه نداشت. سابقه نداشت...
_امیر انتخاب اشتباهی نیست.
و صدام رو کمی بالا بردم:
_یه جوری ازش دفاع نکن که انگار یه دختر نوجوون خام و نپخته ای شیرین! این حرفا باید از دهن من بیرون بیاد، نه تو! کار دیگه ای مونده که امروز نکرده باشه؟ دیگه باید چکار کنه که بهت ثابت بشه اخلاق خوبی نداره؟
طفره رفت:
_تو از امیر متنفری!
رفتارهاش انگار بیست سال به عقب برگشته بود، و من انگار بیست سال پیر شده بودم. و دلیل تمام این رفتارها عشق بود و نفرت.
_معلومه که متنفرم! اگر تو هم جای من بودی ازش تنفر پیدا می کردی. ندیدی چطور با من رفتار کرد؟ مگه من یه دختربچه ی پنج ساله ام که حالا اون بخواد تربیتم کنه؟ برای چی شیشه رو روی من بالا می کشه؟ برای چی به من امر و نهی می کنه که تو رو چطور صدا کنم؟ چرا به من می گه بی شعور و وقیح؟ میگه بچه و کم عقل؟
ناگهان داد زد:
_بسه دیگه!
و متقابلا من هم:
_به خاطر اون سر من داد نزن!
و خون شیرین به جوش آمد:
_امیر راست میگه که تو بی تربیتی!
قلبم چنان فشرده شد که حس درد تمام وجودم رو پر کرد. حس می کردم درست مثل جنسی بلااستفاده کنار گذاشته شدم و با یک نوع بهتر تعویض... حس می کردم بهم خیانت شده، و خنجر بی وفایی درون سینه ام فرو می رفت.
فقط نگاهش کردم، و خون منجمد شده در رگ هام به جریان در اومد:
_جناب فروزان دیگه چی راجع به من فرمودن؟
انگار هم از طغیان ناگهانی اش پشیمون شده بود و آهی کشید، ولی هیچ کلامی در میان گذاشته نشد.
تکرار کردم:
_چی راجع به من گفته؟
مانتو رو روی دستش جا به جا کرد:
_مهم نیست.
بیشتر ازش فاصله‌ گرفتم:
_شاید برای تو مهم نباشه، ولی برای من اهمیت داره که نامزد خواهرم چی راجع بهم فکر می کنه. تو می خوای برای تمام عمرت با این تفکر، با تفکر امیر راجع به من، زندگی کنی.
سر تکون داد:
_چیز خاصی نگفت!
داشت از جواب می گریخت، و من شونه ای بالا انداختم:
_باشه، هر چی تو بگی.
به سمت اینه چرخیدم و بدون اینکه باهاش حرف بزنم مشغول شونه زدن موهام شدم، و شیرین بالاخره نفس عمیقی کشید و گفت:
_ببخشید سرت داد زدم.
لب گزیدم تا حرف تلخی نزنم:
_خواهش می کنم. منم معذرت می خوام.
باز مکث کرد:
_به امیر فرصت بده.
دوباره گفتم:
_باشه، به خاطر تو.
خندید، ولی مصنوعی:
_شب به خیر.
صدام از ته گلو، به سختی، بیرون اومد:
_شب به خیر.

بخیه | (16+)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ