57

125 19 24
                                    

تقریبا که جیغ زد "چی؟" دستم رو با سرعت جلوی دهانش گرفتم تا صداش بیرون نره، و اون دو نفر رو بیدار نکنه.
و باز خندیدم، با وحشت گفت:
_چرا می‌خندی؟
غش‌غش زیر خنده زدم، در حالی که سعی می‌کردم صدام رو پایین نگه دارم. همین باعث می‌شد تمام بدنم از فشار خنده بلرزه:
_پس چکار کنم؟
بی‌حرف دیگری روی ملحفه ولو شدم و وا رفتم، و باز دراز کشیدم.
_چکار می‌تونم بکنم؟
آهی که کشیدم، بیشتر بهم نزدیک شد، دست زیرم انداخت و بلندم که کرد، من رو در آغوش کشید.
_چرا تا حالا نگفته بودی؟
_چی می‌گفتم؟
آهی کشید:
_جدی چی می‌گفتم؟ که...
باز با کلافگی به پشتی تخت تکیه دادم:
_که... اونا پدر و مادر اصلی‌ام نیستن، عمو و زن‌عموی مامان واقعی‌ منن و شیرین بهم لطف کرده که پرتم نکرده جلوی یه پرورشگاه؟
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بغضی که از رفتن امیر به سختی کنترل کرده بودم بالاخره ترکید.
کمی بیشتر از قبل در خودم جمع شدم و موهام رو توی چنگم گرفتم:
_چکار کنم رزا؟ چکار کنم؟ قلبم رو چکار کنم که مدام داره یه یاد کسی می‌کوبه که نباید؟ این درد توی سینه‌ام رو چکار کنم؟ به کجا پناه ببرم؟ حس خفه‌گی دارم، حس می‌کنم تمام زندگی‌ام به یه مو بنده، و همون یه تار مو هم متعلق به امیره.
آهسته کمکم کرد تا دراز بکشم و از درون کمد، که خودش جاش رو می‌دونست، یک قرص بیرون آورد. لیوان آب همیشگی کنار تخت رو برداشت و هر دو رو به دستم داد:
_پاشو اینا رو بخور دلی، این‌طوری تا صبح نمی‌تونی بخوابی.
بی‌حرف از جا بلند شدم و قرص رو بلعیدم، فقط جرعه‌ای آب خوردم تا مزه‌ی زهرمار درون دهنم بره، و دوباره ولو شدم و به سقف زل زدم.
_دلارام؟
_هــــــوم؟
_چی شد؟
باز گفتم:
_هوم؟
_چی شد که...
مکث کرد تا انگار حرفش رو مزه مزه کنه:
_اصلا چرا امیر؟
_کاش می‌دونستم. کاش می‌تونستم یه دلیل منطقی پیدا کنم که بین این همه آدم... چرا امیر؟
به تلخی خندید:
_این چه سوالی بود که من پرسیدم! احساسات که دلیل و منطق سرشون نمی‌شه.
_بدبختی آدمیزاد هم همینه.
چشم‌هام داشت روی هم می‌افتاد و قرص قوی داشت اثرش رو می‌گذاشت. آهی کشیدم:
_گاهی وقتا دلم می‌خواست می‌مردم ولی عاشق امیر نمی‌شدم. آخه مگه بدبختی از این هم بالاتر می‌شه؟ درد هیچ وقت نرسیدن یه طرف...
خمیازه‌ی بزرگی کشیدم:
_درد خیانت به شیرین هم... یه طرف.
_تو خیانت نمی‌کنی. تو که کاری نکردی...
حس کردم که چشم‌هام سوخت. کاش از خواب بود، نه از اشکی که داشت با لجاجت تمام پر می‌شد تا پایین بریزه:
_همین حسی که نباید باشه و هست، همین یک بُعد خیانته. نیست؟
موهام رو از روی صورتم کنار زد:
_بیا الان راجع بهش حرف نزنیم، باشه؟ الان فقط بخواب. تا صبح یه کله بخواب.
سعی کردم لبخند بزنم، و فقط روی پهلو به سمت مخالفش چرخیدم:
_باشه. شب به خیر.
آهی کشید:
_شب به خیر. خوب بخوابی.
خوب خوابیدم؟
نه خیلی...
با چرخیدنم، نگاهم به ساعت برخورد کرد که هشت و یازده دقیقه رو نشون می‌داد. صدای تق‌تق ضعیفی که به گوش می‌رسید اجازه نمی‌داد باز هم به خواب برم. با کرختی از جا بلند شدم و بدنم رو کشیدم. پتو رو کنار انداختم و بی‌حوصله از تخت بیرون اومدم. با دیدنم، رزا لبخندی زد.
_سلام عشقم!
عشقم رو چنان کشید که بی‌اختیار خودم هم لبخند زدم:
_خوبی؟
فقط سر تکون دادم:
_اوهوم!
نگاهم که به روبروش خورد، قلبم از محبت بهش پر شد:
_توی یخچالت فضولی کردم، ببخشید.
بی‌اختیار خندیدم:
_برو گمشو! باید دستاتم ماچ کنم الان.
نون بربری و سنگک جلوش بود که تکه کرده بود و توی ظرف‌های چوبی جدا گذاشته بود. صبحانه تقریبا آماده بود، بوی نیمرو داشت توی خونه می‌پیچید و کره و پنیر و مربا و گردو همه در ظرف‌های مختلف چیده شده بودند.
آهی کشیدم:
_تو خیلی خوبی!
شونه‌ای بالا انداخت و روی پنجه بلند شد تا لیوان‌های چای رو از کابینت بیرون بیاره:
_واسه تو خوب نباشم، واسه‌ی کی باشم؟
بی‌اینکه بیدارم کنه بیرون رفته بود، نون و کره و مربا خریده بود. اومده و چای دم  کرده بود و دخترها رو هم بیدار کرده بود.
با خارج شدن فریماه از سرویس بهداشتی، جواب صبح به خیرش رو دادم و خودم رفتم تا صورتش رو بشورم.
اثر اشک‌های دیشب رو هم...
آب یخ که به صورتم برخورد کرد به خودم لرزیدم، ولی سعی کردم سرم رو از تمام افکار موجود و ناموجود در مغزم خالی کنم و روز رو از همین اول برای رزایی که این‌قدر زحمت کشیده بود و فریماه و ونوسی که مهمونم بودند تلخ نکنم. صورتم رو که خشک کردم، بیرون رفتم و مستقیم، بعد از وارد شدن به آشپزخانه، به سمت رزا رفتم و از کنار بغلش کردم.
_مرسی!
کشیده و طولانی که تشکر کردم، خندید و با لحن خودم گفت:
_خواهش می‌کنم!
وقتی خواست برای ریختن چای از جا بلند شه، دستی روی شونه‌اش گذاشتم و دوباره و با ملایمت روی صندلی هلش دادم:
_بشین دیگه! زشته! مثلا من میزبانم.
خندید:
_حرف اضافی نزن، اینجا خونه‌ی دلارام جونیمه! اصلا انگار خونه‌ی خودمه.
به سمتش خم شدم و به نیم رخش نگاه کردم:
_معلومه که خونه‌ی خودته.
انگشتش رو وسط پیشونی‌ام گذاشت و به عقب هلم داد:
_حالا احساساتی نشو، چای بریز که دارم از گرسنگی می‌میرم.
خندیدم:
_باشه شکمو!
لیوان‌های چای رو روی میز جلوی تک‌تک‌شون گذاشتم و خودم کنار رزا نشستم:
_خوب خوابیدید؟
هردو با لبخند تایید و تشکر کردند. لیوان چای رو به لب‌هام که نزدیک کردم، عطر ترکیب همیشگی هل و دارچین که رزا استفاده می‌کرد به شامه‌ام برخورد کرد. آهی کشیدم و ناگهان صدایی در پس مغزم خدا رو شکر کرد که رزا توی چای زعفران استفاده نمی‌کنه.
هنوز لقمه‌ی اول رو داخل دهانم نگذاشته بودم که صدای زنگ گوشی‌ام به هوا بلند شد. به ساعت که نگاه کردم، هنوز حتی نه نشده بود. نقی زدم، لقمه رو روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم. اسم حسام روی صفحه خودنمایی می‌کرد:
_بر خروس بی محل لعنت!
زد زیر خنده:
_صبح قشنگت به‌خیر!
_چطور این‌قدر شارژی؟ اگر دم دستم بودی همین الان می‌کشتمت!
برای لحظه‌ای سکوت کرد:
_باز دیشب نتونستی بخوابی؟
برای ثانیه‌ای سنگینی نگاه فریماه رو روی خودم حس کردم ولی حتی حوصله نداشتم تا برگردم و با لبخندی بهش اطمینان بدم:
_نه.
نفسی کشید:
_باشه، پس زودی حرفمو می‌زنم و قطع می‌کنم. حال کیوان خیلی خوب نبوده، من و بهراد پیشش موندیم. به زور راضی‌اش کردیم که امروز ببریمش بیرون تا یه‌کم حال و هواش عوض بشه. خواستم اطلاع بدم که اگر دلتون می‌خواد شما هم بیاید.
فقط گفتم:
_بقیه اینجان. نمی‌خواد بهشون زنگ بزنی.
نگران‌تر شد:
_حالت خوبه دلارام؟
دروغ گفتم:
_آره، خوبم.
_پس چرا همه اونجان؟
فهمید که دروغ گفتم.
همیشه می‌فهمید.
_‌شب‌نشینی داشتیم.
مکثی کردم:
_جواب رو بهت خبر می‌دم.
ناگهان گفت:
_دلارام؟
_بله؟
مِن و مِن کرد:
_فریماه هم اونجاست؟
_آره!
_حالش خوبه؟
نفسی کشیدم و چرخیدم و نگاهش کردم. چشم‌هاش به من خیره شده بودند، و ناخودآگاه این طرز خیرگی نگاهش حسی منفی بهم داد. انگار... در چشم‌هاش ترس موج می‌‌زد. همین دیشب بود که از گذشته می گفت که باید ازش بگذره و از حال می‌گفت که باید در آغوش بگیره، ولی نمی‌تونست ترسش رو پشت سر بگذاره. حداقل نه به این زودی:
_اوهوم.
بی‌حرف دیگری گوشی رو به سمتش گرفتم:
_حسامه.
داد حسام از سمت دیگر بلند شد:
_دلارام!
پوزخندی بی‌اختیار زدم و وقتی از جا بلند شد و رفت تا با تلفن صحبت کنه، چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و بی‌حوصله گفتم:
_خدا‌روشکر الان هم که همه فکر می‌کنن من قراره شوهر و دوست پسر و کراش و کوفت و زهرمارشونو بدزدم.
رزا اخمی کرد ولی چیزی نگفت، و ونوس هم... فقط نگاهم کرد. توی نگاهش سوالی بود که می‌دونست الان موقعیت مناسبی برای پرسیدنش نیست. آهی کشیدم و بی‌اختیار دست‌هام رو دو طرف سرم فشردم.
نه، من از جای دیگری عصبی بودم. تقصیر فریماه نبود. اون کِی بد نگاهم کرده بود که این بار دومش باشه؟ من آن‌چنان از دست شیرین عصبی بودم که همه رو به همون چوب می‌روندم.
چند دقیقه‌ای بعد که برگشت، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. با ملایمت گفتم:
_چرا این‌طوری به من نگاه می‌کنی؟
ماتش برد:
_چطوری؟
نفسی کشیدم، دلم نمی‌خواست دعواش کنم یا باهاش تندی، فقط می‌خواستم مطمئن باشه:
_طوری که انگار می‌ترسی حسام رو ازت بدزدم!
رنگ از صورتش پرید:
_به جون خودت من قصدی نداشتم دلارام، من تو رو می‌شناسم! حسام اصلا مال من نیست که تو بخوای بدزدیش! اگر می‌خواستی که تا الان به یک اشاره و صد بار مال تو شده بود. دلارام...
باز نفسی کشیدم و چشم‌هام رو مالیدم. صدایی در پس سرم ونگ می‌زد و شیرین رو می‌خواست. شیرینی که دیشب برای همیشه نخ پوسیده‌ی عاطفه رو باهاش قیچی زده بودم:
_من فقط می‌خوام مطمئن باشی، خب؟
حس کردم که قلبش تندتند می‌زنه، و سرش رو، درحالی که پایین انداخته و به زمین خیره بود، به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد.
_ببخشید که ناراحتت کردم. این اتمام حجت لازم بود.
سعی کرد لبخند بزنه، ولی نتونست. از جا بلند شدم، دستم رو دورش انداختم و به سمت میز کشیدمش:
_بشین، صبحونه‌تو بخور. بعدش باید بریم کیوان رو سرحال بیاریم.
آب دهانش رو قورت داد:
_انگار دیشب با پارمیس به‌هم زده.
رگی در قلبم برای کیوان به درد اومد. نفسی کشیدم و دستم رو نوازش‌وار روی موهای بلند و خرمایی فریماه حرکت دادم. معصومیتش رو می‌خواستم. شاید با داشتنش می‌تونستم از شر بدگویی‌های دیگران خلاص بشم.
ولی نه، اون فریماه بود. کمی ساده، معصوم و بی‌خبر از چیزهای کثیف دنیا.
من دلارام بودم. هفت‌خط و بسیاری چیزها رو گذرونده، که برای به گند کشیده تمام دنیاش فقط دختر سوگند بودن براش کافی بود.
_معذرت می‌خوام فریماه.
سری تکون داد:
_منم معذرت می‌خوام اگر جوری رفتار کردم که عصبی شدی. آخه حرف‌هامون رو زدیم. قرار‌هام رو با خودم و دلم و مغزم گذاشتم! ولی... می‌دونی چیه؟
سرپا کنار صندلی‌اش ایستاده بودم:
_چیه عزیزم؟
_تو این‌قدر بی‌نقصی و خوبی که...
_که؟
_بی‌اینکه بخوام همه‌اش خودم رو با تو مقایسه می‌کنم.
و بلافاصله پشیمون شد:
_نه، ولش کن. اصلا ببخشید!
تلخ خندیدم، نگاه عاقل‌اندرسفیهی به سمت رزا و ونوس انداختم و گفتم:
_بعدا صحبت می‌کنیم. باشه؟
لبخند زد:
_باشه!
لقمه‌ی کوچکی، درجا در همون حالت ایستاده، گرفتم و برای آشتی به دستش دادم. خنده‌اش این‌بار واقعی‌تر بود.
تا رسیدن به کافه‌ای که با حسام هماهنگ کرده بودیم اتفاق خاص دیگری نیفتاد. پیراهن مدل مردانه‌ی سفید و بلندی پوشیده بودم که از زیر بافت سرمه‌ای رنگم بیرون زده بود. پالتو، بوت و کیفم آبی آسمانی بودند و جین آبی روشنی، کمی پاره، به پا داشتم. شال بافت گرمی که روی سرم انداخته بود مخلوطی از طیف آبی و سرمه‌ای بود و خط‌های سفیدی در گوشه‌ و کنارش دیده می‌شدند. با رضایت لبخندی به چهره‌ی کم آرایش و استایلی که به دلم نشسته بود زده بودم و راه افتاده بودیم.
کیوان، بهراد و حسام دور میزی نشسته بودند که چهارصندلی‌اش خالی بود و مشخص بود برای ما نگه‌ داشته شده. با سلامتی که نشستیم، پالتوم رو درآوردم و روی پشتی صندلی انداختم.
ونوس با احساس کمی غربت سلام داد و کنار من نشست. سمت راستم کیوان جا داشت و چپ، حالا ونوس.
نگاه حسام برای دقیقه‌ای روی فریماه خیره شد ولی حس می‌کردم که در چشم‌هاش ناامیدی موج می‌زنه، حرف‌های گذشته‌ی فریماه حالش رو گرفته و مأیوسش کرده بود.
و به کیوان خیره شدم. مشخص بود که حالش خوب نیست. حتی زیر چشم‌هاش هم قرمز بودند و بوی ضعیف سیگاری ازش به مشام می‌رسید. قهوه‌ی نیم‌خورده‌اش رو درون فنجان می‌چرخوند و به مایع تیره‌رنگ خیره بود. غیر دست دور فنجون هیچ عضو دیگری ازش حرکت نمی‌کرد، حتی مردمک چشم‌هاش.
دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و نفسی کشیدم:
_چطوری؟
با قرار گرفتن دستم و حس کردن این‌که کنارش هستم سرش ناگهان به سمتم چرخید:
_اوه...
آب دهانش رو قورت داد و نگاهش رو دوباره به فنجان دوخت:
_متوجه اومدنتون نشدم. سلام!
حس عذاب وجدان ناگهان مثل حیوانی گرسنه به سمتم حمله کرد و گلوم رو چسبید. از طرفی، به خاطر رفتار دیروز من از عشقش جدا شده بود. از طرف دیگر... اگر از هم فاصله نمی‌گرفتند پارمیس مثل خفاشی تا قطره آخر خون و احساساتش رو می‌مکید.
دوباره تکرار کردم:
_چطوری؟
نگاهش اول دور میز چرخید، همه رو نگاه کرد، و طولانی. و بالاخره صداش رو پایین‌تر آورد:
_خوب نیستم دلارام.
شونه‌اش رو فشار دادم:
_طبیعیه. باید این دوره رو بگذرونی.
دوباره ته قهوه رو توی فنجان چرخوند:
_نمی‌خوام این دوره رو بگذرونم. کاش می‌شد که مجبور نباشم. کاش...
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد:
_جانم؟ بگو! کاش چی؟
_کاش دوستم داشت تا مجبور نبودم این دوره رو بگذرونم. دلم می‌خواد برگردم... ازش خواهش کنم دوستم داشته باشه. فقط گوش می‌دادم:
_ولی خوب می‌دونم که عشق زوری نیست. حتی اگر برگرده و بگه که من رو می‌خواد...
فکش برای ثانیه‌ای قفل شد و بعد نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد:
_می‌دونم که داره دروغ می‌گه.
دستی توی موهاش کشید و موهای روشنش رو عقب فرستاد. آرنج‌هاش روی میز قرار گرفته بود و دست‌هاش صورتش رو قاب...
آروم شونه‌اش رو که فشار دادم خم شد و سرش رو روی میز گذاشت. با آشفتگی نفسی کشیدم و بهش خیره شدم. یکی از دست‌هاش روی میز دراز بود و دیگری زیر سرش. و فقط بی‌صدا نفس می‌کشید.
کمی بعد که ویتر برای گرفتن سفارش‌ها اومد، حال همگی اینقدر گرفته بود که هیچ‌کدوم میل به چیزی نداشتیم. پیش‌قدم شدم و برای همه شربت بهارنارنج سفارش دادم.
و با ملایمت شونه‌اش رو ماساژ دادم. حس می‌کردم می‌تونم از حالش گریه کنم. شاید هم از حال بد خودم بود. درهرحال، این میل به اشک ریختن داشت کلافه‌ام می‌کرد.
و موبایلش روی میز ویبره رفت. صفحه که روشن شد، بخشی از نوتیفیکشن رو دیدم. پیام از طرف پارمیس بود:
_می‌دونی که تو من رو از دست دادی، نه من تو رو؟ برو خوش باش و برای خودت...
لعنتی، نصفه موند. ولی همین یک قسمت کافی بود تا خون توی رگ‌هام بجوشه. از شدت عصبانیت دلم بخواد باز هم سرش رو توی حوضی فرو کنم و این‌قدر نگه دارم تا آخرین حباب‌‌‌ها روی سطح آب بیان.
سر کیوان بلند شد و موبایلش رو برداشت. نگاهش که به پیام خورد کافی بود تا اخم‌هاش در هم فرو بره و چیزی در نگاهش فرو بریزه. موبایل رو می‌دیدم که بین انگشت‌هاش می‌لرزید و با این‌که کارم درست نبود، اما نتونستم جلوی نگاهم رو بگیرم که به صفحه‌اش خیره نشه.
_خوش باش و بچرخ، ببینم کی این‌قدر آدم حسابت می‌کنه که حتی دو قدم کنارت راه بره، چه برسه به این‌که باهات دوست بشه. اما من؟ با یک اشاره ده نفر برام می‌میرن.
از ذهنم گذشت:
_چه گه‌خوریا!
گوشی رو که با خشونتی بیش از حد معمول روی میز پرت کرد، شاخک‌های روی سر بهراد تیز شدند:
_خودش بود؟
کیوان فقط سر تکون داد. بهراد ناگهان انگار منفجر شد:
_چی زر می‌زنه برای خودش؟
دهان کیوان که باز شد برای لحظه‌ای حس کردم می‌خواد از پارمیس دفاع کنه، ولی چیزی نگفت و فقط نفسش رو به بیرون فوت کرد.
_مهم نیست.
تا تمام لیوان‌های شربت روی میز قرار بگیره سکوت برقرار شد. کیوان بی‌حرف، حتی بدون هم زدن شهد ته لیوان، برش داشت و مایع درونش رو یک نفس سر کشید.
_یعنی چی مهم نیست؟ بگو کیوان!
اخم کردم و کمی تند به بهراد توپیدم:
_این‌طوری باهاش حرف نزن بهراد! خودش می‌دونه باید چکار کنه.
بهراد آب دهانش رو جوری با فشار فرو داد که سیب گلوش هم جا به جا شد:
_می‌دونم که خودش می‌دونه باید چکار کنه. مشکل اونجاست که خانوم...
مکث کرد و با دست به گوشی‌اش اشاره کرد:
_مثل مار خوش خط و خاله.
رزا آهسته گفت:
_بس کن بهراد!
ونوس و فریماه کاملا سکوت کرده بودند، و حسام؟ مشخص بود که برای گفتن حرفش مردده.
_کیوان؟
سرش رو بالا گرفت:
_بلاکش کن. این‌طوری پیام‌هاش و زنگ‌هاش اذیتت نمی‌کنه.
پوزخندی زد، برای اولین بار بود که می‌دیدم پوزخند بزنه:
_هزارتا خط داره حسام! این‌طوری هربار باید ته دلم بلرزه که نکنه این یکی شماره‌ی ناشناس هم...
مکث کرد و اسم رو به تلخی ادا کرد:
_پارمیس باشه.
لیوانش رو برداشتم و نصف بیشتر مایع لیوان خودم رو درونش سرازیر کردم، هم زدم و با بغضی که ناگهان به خاطرش در گلوم جا گرفته بود به سمتش گرفتم. نگاهی به مایع نصفه‌ی درون لیوان خودم انداخت و تلخ خندید:
_ممنون.
چیزی نگفتم و فقط آه بی‌جانی کشیدم. ادامه داد:
_من که این دندونِ لق رو کَندم. طبیعیه که یه مدت درد داشته باشه.
مکثی کرد:
_بالاخره بهش عادت می‌کنم. آدم به همه‌چیز عادت می‌کنه. به درد عادت می‌کنه. به نبودن عادت می‌کنه. به نداشتن عادت می‌کنه. به از دست دادن عادت می‌کنه.
مکثی کرد و دوباره، انگار که در عالم دیگری فرو رفته بود، تکرار کرد:
_آدم به همه‌چیز عادت می‌کنه.
باز مایع رو یک نفس سر کشید، کمی روی صندلی لم داد و به من اشاره کرد:
_می‌شه؟
نمی‌دونستم چی می‌خواد، ولی سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم، و اون گردنش رو خم کرد و سرش رو روی شونه‌ام گذاشت.
حس کردم که لب‌هام لرزید.
دستم رو بلند کردم و دورش انداختم. لبخند صدا‌داری زد که رگه‌ای از تلخی به وضوح درش حس می‌شد.
و حرف دیگری گفته نشد.
چشم‌هاش بسته بود و به آهستگی نفس می‌کشید. هرچند ملایم و آهسته، ولی از طرز نفس کشیدنش به نظر می‌رسید که درد داره.
و گوشی‌اش باز ویبره رفت و باز هم اسم پارمیس روی صفحه نقش بست. چه رویی داشت این دختر! چشم‌هاش با کلافگی باز شد و به صفحه نگاهی که کرد، فقط اَه آهسته‌ای زیر لب گفت، چشم‌هاش رو با درد روی هم فشار داد و همین بهراد رو جری کرد:
_کیه؟ خودشه؟
آهی که کشید کافی بود تا بهراد خودش رو روی میز بندازه و موبایل کیوان رو قاپ بزنه، و حالت کیوان برای اولین بار در طول این ملاقات عوض شد. چشم‌هاش حالتی از گردی و تعجب به خود گرفت و آهسته گفت:
_چته؟
بهراد اخم کرد:
_یکی باید این دختر رو یه گوشمالی بده.
کیوان هم اخم کرد، ولی سعی کرد خودش رو کنترل کنه:
_من خودم می‌تونم باهاش کنار بیام!
بهراد نفسی کشید، و مشخص بود که به احساسات کیوان اهمیت می‌ده و غمگین بودنش، اون هم به خاطر چنین مسئله‌ای، این‌طور نارو خوردن، ناراحتش می‌کنه.
_می‌دونم که می‌تونی باهاش کنار بیای، هیچ کدوم ما توی این مسئله شکی نداره. ما فقط... دلمون نمی‌خواد که تنهایی این بار رو به دوش بگیره.
کیوان باز موهاش رو چنگ زد:
_تو خیلی تند حرف می‌زنی.
حسام سعی کرد با ملایمت حرف بزنه، ولی چندان هم موفق نبود:
_تو الان نگران ناراحت شدن اونی؟
کیوان چیزی نگفت، فقط سرش رو پایین انداخت. لب‌هاش رو روی هم که فشار داد، نفسی کشیدم:
_می‌خوای باهاش حرف بزنم؟
کیوان ناگهان خندید:
_تو؟ بعد از قضیه‌ی دیروز؟ فحشت می‌ده ها! عصبانی بشه دیگه حالی‌اش نیست چی می‌گه.
ناخودآگاه لبخندی زدم:
_من رو از چی می‌ترسونی؟ فحش خوردن؟
ونوس سکوت کرده بود. از اول تا به الان هیچ‌چیزی نگفته بود، شاید چون از هیچ‌چیز خبر نداشت.
دستم رو جلو بردم تا موبایل رو از بهراد بگیرم. درنگ که کرد، گفتم:
_تو الان خیلی عصبانی هستی بهراد.
مکثی کردم:
_همه‌امون ناراحت و عصبانی هستیم. فقط یه‌سری از ما... می‌تونن خودشون رو کنترل کنن.
لبش رو جوید و موبایل رو که با کمی حرص کف دستم کوبید، فقط به کیوان دادمش تا قفلش رو باز کنه، و دو تا از انگشت‌هام رو توی لیوان شربتم فرو کردم و آب نوک انگشت‌ها رو به سمتش پاشیدم. وقتی با حالتی بین کلافگی و تفریح خندید، گفتم:
_خیالت راحت، نمی‌گذارم حق پایمال بشه.
کیوان با تمسخر خندید:
_حق من خیلی وقته پایمال شده.
رزا آهسته گفت:
_ولی قرار نیست این مسئله باز هم ادامه پیدا کنه.
کیوان موبایل رو کف دستم گذاشت و گفت:
_بهت بازم می‌گم. عصبانی بشه دهنش باز می‌شه.
خندیدم:
_اشکال نداره، من به خاطر دوست‌هام همه‌چیز رو تحمل می‌کنم.
لبخندی با محبت بهم که زد، از روی صندلی بلند شدم و به سمت بیرون از کافه رفتم. حرف‌هایی که قرار بود رد و بدل بشه قابل گفتن در یک فضای عمومی نبود.
تماس که برقرار شد، به دیواری در کوچه‌ی کناری کافه تکیه دادم و منتظر موندم تا تماس رو جواب بده.
یک، دو، سه...
رزا رو دیدم که کنارم ایستاد و مثل خودم به دیوار تکیه داد. خندیدم:
_چرا اومدی؟
لبخندی زد:
_تا تو تنها نباشی.
این‌قدر بوق خورد تا تماس قطع شد، و با محبتی که در قلبم جاری شده بود به رزا نگاه کردم:
_می‌دونستی واقعا گلی؟
خندید و لب‌های سرخش رو غنچه کرد:
_می‌دونم، می‌دونم.
نوک انگشتم رو توی گونه‌اش فرو کردم و دوباره به پارمیس زنگ زدم. رزا ادامه داد:
_از ونوس خوشم میاد. دیدی چون از شرایط اطلاعی نداشت اصلا خودش رو قاطی نکرد؟ فهمیده است.
خندیدم:
_آره. بعد از این هم قراره خودش رو بندازه زیر تانک.
ضربه‌ای به پهلوم زد:
_گمشو، بی‌نمک!
ولی خندید، و صدای پارمیس از سمت دیگر خط با ناز به گوشم رسید.
_الو؟
حرفی که نزدم ادامه داد:
_می‌دونستم خودت سر عقل میای.
پوزخندی که زدم متوجه شد که این صدای کیوان نیست و طرز نفس‌ کشیدن هم فرق می‌کنه.
_کیوان؟
_کیوان نیست. دیروز تو حراست خوش گذشت؟ تعلیق شدی یا نه؟
با حرص گفت:
_دختره‌ی کثافت خراب.
خندیدم:
_واو، ببین کی داره از خراب بودن حرف می‌زنه! عزیزم!
عزیزم رو کشیدم، و اون نفسی از حرص کشید:
_من پیش تو درس پس می‌دم!
_حرف حسابت چیه؟ واسه چی با گوشی کیوان زنگ زدی بهم؟
لب‌هام رو لیسیدم و رزا با ملایمت شونه‌ام رو فشار داد:
_زنگ زدم که بگم پاتو بکش بیرون، این‌قدر با مغزش بازی نکن. بزار نفس بکشه.
_خودش زبون نداشت که همین‌ها رو بهم بگه؟
_خودش نمی‌خواد با آشغالی مثل تو دهن به دهن بگذاره. من دارم باهات حرف می‌زنم، پس گوش کن...
حرفم رو قطع کرد:
_تو خر کی باشی؟
داد زدم:
_گوش کن خاتون!
چشم‌های رزا که گرد شد، ادامه دادم:
_می‌ری دنبال خراب‌بازیات و دست از سر کیوان برمی‌داری، حالیته یا نه؟ به اندازه‌ی کافی ازش کَندی. برو تورِت رو جای دیگه پهن کن.
_گه نخور هرزه! به تو چه ربطی داره من چکار می‌کنم؟ توی کثافت هم آدم شدی برای من؟
_من آدم بودم، آدم هستم. این تویی که مثل زالو چسبیدی به کیوان و داری خونش رو می‌مکی.
رزا که زیر لب زمزمه کرد "چوپاکابرا"، لحظه‌ای طول کشید تا بتونم جلوی خنده‌ای رو که داشت شکل می‌گرفت بگیرم، و ضربه‌ای محکم بهش زدم تا سکوت کنه.
باز هم جیغ زد:
_به تو ربطی نداره!
_یه خرده، فقط یه خرده! انسانیت داشته باش. اون پسر اگر بعدا عین الان تو کثافت بشه و با احساسات بقیه بازی کنه تقصیر توعه. به‌خاطر اینه که توی عوضی بازی‌اش دادی. دلش رو شکستی.
باز داد زد:
_چرا خودت رو قاطی مسئله‌ای می‌کنی که هیچ ربطی بهت نداره؟
سعی می‌کردم آروم باشم و با آرامش باهاش صحبت کنم، ولی خودش نمی‌خواست:
_بِبُر صداتو! صدا رو انداختی پس گلوت فکر کردی من ازت می‌ترسم؟ هی داد می‌زنی، فکر می‌کنی من ول می‌کنم تا دوباره کیوان رو خام کنی و بکشی‌اش سمت خودت و احساساتشو بازیچه‌ی خودت کنی؟ به خدا... به خدا قسم می‌خورم اگر یه بار دیگه بفهمم که باهاش تماس گرفتی، فقط یه بار دیگه، یه کاری می‌کنم از همون یه کار آبرومندی هم که داری اخراجت کنن و مجبور باشی با چسبیدن به بقیه و آویزونشون شدن برای باقی عمرت خرج خودتو دربیاری زالو!
فقط صدای جیغ می‌شنیدم. دیگه حتی حرف هم نمی‌زد، فقط داد می‌کشید و فحش می‌داد.
_کثافتِ هرزه. آشغال، خراب...
و هرچیزی که به ذهنش می‌رسید، گفت:
_حرف زالو بودن رو می‌زنی؟ آخه حیوون‌تر و زالوتر از توام مگه هست که خیمه زدی روی زندگی خواهرِ...
با آرامشی مصنوعی گفتم:
_خفه بمیر ایکبیری! گه گنده‌تر از دهنت بخوری، دهنت رو جر می‌دم. فکر کردی نمی‌فهمم تَهِت سوخته که کیوان حتی حاضر نیست باهات حرف بزنه و من رو انداخته جلو که با توی لجن حرف بزنم و بهت بگم به پر و پاش نپیچی؟ حالا هم لابد می‌خوای توی شهر بپیچی و پشت من صفحه بزاری که آره! دلارام آذین زندگی خواهرش رو خراب کرده! ولی نه، از این خبرها نیست دختره‌ی دوزاری. حرف اضافه بزنی زندگی‌ات رو سیاه می‌کنم. فهمیدی یا نه؟
چیزی که نگفت، فقط تماس رو قطع کردم.
چشم‌های رزا گرد شده بود و از این انفجار من تعجب کرده بود. ولی فقط دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم:
_بریم داخل؟
نفسی کشید:
_خوبی‌؟
خندیدم:
_آره بابا!
وارد کافه که شدم، تازه یادم افتاد که اصلا پالتوم رو از پشتی صندلی برنداشته بودم، و حتی سرما رو حس نکرده بودم...
وقتی که نشستم تازه متوجه شدم که دست‌هام یخ کرده، و وقتی بهراد دست‌های رزا رو بین انگشت‌هاش گرفت و ماساژ داد تا گرم بشه فقط گفتم:
_اَه اَه اَه...
همین سه کلمه‌ی تکراری باعث شد تا افراد حاضر دور میز زیر خنده بزنند.
ولی نتونستیم برای بهتر شدن حال کیوان کار چندانی بکنیم. خودش راست می‌گفت، فقط به زمان احتیاج داشت تا عادت کنه.
زمان شاید هیچ‌چیز رو حل نمی‌کرد، ولی کمترین خاصیتش این بود که درد رو کمرنگ می‌کرد. سرد می‌کرد...

عزیزانم سلام
داستان رو دوست ندارید؟ فقط دو نفر میخونن و لطف میکنن و کامنت میذارن. اینطوری که حسابی توی ذوق من می‌خوره😢

بخیه | (16+)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora