47

125 17 14
                                    

حتی نفهمیدم که چطور به خونه رسیدم، چطور خوابیدم و چطور بیدار شدم...
هاله ی مه آلودی دور مغزم بود که به یاد آوردن رو برام سخت می کرد، و سرم داشت از شدت درد منفجر می شد. و نمی خواستم فکر کنم که چطور برگشتم، چطور رسیدم، چطور حتی بدون کندن لباس هام روی تخت افتادم... و چرا رد اشک روی صورتم خشک شده. یا کی این اشک ها رو دیده. ولی وقت رفتن بود.
ولی وقتی که بیدار شدم، وقت آماده شدن و رفتن بود.
حمام کردم و ابدون توجه به خیس شدنش زیر دوش سیگار کشیدم. و لباس پوشیدم تا برم. باید یک دسته گل و یک جعبه شیرینی هم می خریدم تا باز هم شک نبره.
از طرفی براش خوشحال بودم، بالاخره خواهرم بود و داشت بچه دار می شد، و قسمت دیگر ذهنم فریاد می زد که اون بچه ی امیره. و باید خفه می شدم، باید خودم رو، احساساتم رو، خفه می کردم.
در یک اقدام ناگهانی به سمت دیوار چرخیدم و ساق و زانوی پام رو چندین بار محکم به دیوار کوبیدم.
تا درد من رو به خودم بیاره، تا درد باعث بشه احساس زنده بودن بکنم. تا بفهمم که اگر من زنده ام، به خاطر شیرینه. اگر اینجا ایستادم و می تونم که پام رو به دیوار بکوبم، به خاطر شیرینه. اگر جای جای جزغاله ی بدنم بهبود پیدا کرده و می تونم لباس بپوشم، به خاطر شیرینه.
که تمام وجودم سرپاست چون شیرین محافظتم کرد... و اون بد یا خوب، من یه لجنم که از بچه دار شدنش ناراحتم، چون با مردیه که سعی میکنم ولی نمی تونم بهش احساس نداشته باشم.
درد وحشتناکی که بعد از چندبار کوبیدن توی پام پیچید بالاخره خودم رو کنار کشیدم، کف دست هام رو روی دیوار گذاشتم و سرم رو خم کردم. و نفسم از شدت درد لرزید.
چشم هام رو روی هم فشار دادم و با خودم تکرار کردم:
_من دختر سوگندم، سوگند ریحانه رو کشت. ریحانه خواهر امیره... امیر نمی تونه هیچ وقت فراموش کنه. امیر شوهر شیرینه، شیرین دلیل زنده بودن منه...
کلید و موبایلم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم، و باز هم هیراد رو دیدم. دهان باز کرده بود که چیزی بگه اما سریع از کنارش رد شدم و گفتم:
_ببخشید، من عجله دارم.
اجازه ندادم چیزی بگه، سوار ماشین شدم و با تمام سرعتی که در خودم می دیدم بیرون رفتم.
مهم نبود که ایستاده بود و با دهان باز خارج شدنم رو از پارکینگ تماشا می کرد.
به صورتم نگاه کردم تا مطمئن بشم حالت درستی داره، غمگین نیست یا بی حس، باید شادی ام رو حفظ می کردم. و متوجه لکه ی کوچکی از ریمل شدم که زیر چشمم مالیده شده بود و وقتی که دست بردم تا پاکش کنم، ماشینی با فشردن کشدار بوق از کنارم رد شد، راننده سرش رو بیرون آورد و داد زد:
_کدوم جاکشی به تو گواهینامه داده؟
بی حرف و بی حوصله شیشه رو بالا دادم و سعی کردم حواسم رو جمع رانندگی ام کنم. با دیدن اولین گل فروشی کنار زدم و باز هم فحش و بوق رو به جان خریدم.
سبد گلی از رزهای آبی روشن و سفید خریدم که زنبق های تیره بین اونها خودنمایی می کرد.
شیرینی موردعلاقه ی شیرین رو خریدم و دوباره به راه افتادم، و ناخودآگاه از مسیر همیشگی نرفته بودم.
می خواستم این راه تا ابد طول بکشه.
ولی هیچ چیز تا ابد طول نمی کشید.
وقتی که شیرینی و گل به دست جلوی خونه ایستادم و به دوربین بالای در نگاه کردم، در باز شد.
و چهره ی خندان آذر با دیدنم کمی ماسید. درونم آهی کشید و فقط گفتم:
_سلام مامان آذر!
آخرین باری که به سوگند گفته بودم مامان... سه ساله بودم. چنان کتکم زده بود که غش کرده بودم، آرنج دست راستم از جا در رفته بود و گفته بود حق ندارم مامان صداش کنم.
فقط سوگند جون...
برای لحظه ای حس کردم که هنوز به همون ضعفم، همونقدر کوچک و بی پناه. حس کردم هنوز دخترکی کچل و سه ساله ام که روی زمین خوابیده و دست هاش رو روی صورتش گذاشته و ضربه های کمربند و دست بی رحمانه روی بدنش فرود میان.
و سعی کرد لبخند بزنه:
_سلام دلارام جان. بیا تو عزیزم.
کنار رفت تا داخل بشم و دلم خواست واقعا مادرم بود تا من رو توی آغوشش بگیره و با مهر صورتم رو ببوسه. ولی نه... من برای همیشه از این نعمت محروم بودم.
حتی باهام دست هم نداد.
به یک آغوش احتیاج داشتم. تا قبل از یخ زدنی همیشگی به گرمایی توی زندگیم احتیاج داشتم.
کسی باید بود...
لبخندی بزرگ و دندان نما روی صورتم آوردم و سعی کردم به خاطره ی خوبی فکر کنم تا چشم هام برق بزنه، و تنها چیزی که یادم اومد گرمای بدن امیر بود وقتی که دست هام رو دورش حلقه کرده بودم...
و بزرگتر لبخند زدم، با اینکه درونم داشت گریه می کرد...
و با احتیاط به شیرین نزدیک شدم که پشت به من ایستاده بود، جعبه ی شیرینی و سبد گل رو روی میز گذاشتم و آهسته دست هام رو دورش حلقه کردم.
امیر یا نه، شیرین هنوز خواهرم بود. و من داشتم خاله می شدم...
_سلام خانومی که داره مامان می شه.
شنیدم که با لذت خندید، دست هام رو از دورش باز کرد و چرخید و محکم بغلم کرد.
و حس کردم که تمام بدحالی ام پرید. پرید و به ناکجا آباد پرواز کرد و دیگه حسش نکردم. بد یا خوب، شیرین همیشه بود و یک لحظه اخمش روزگار رو به من زهرمار می کرد و یک لبخندش چراغ دلم رو روشن...
_سلام عزیزکم.
باز هم عزیزکم صدام کرده بود و شاید از این به بعد همه چیز قرار بود بهتر بشه.
برای دقیقه ای به همون حالت موندیم و وقتی جدا شدیم، بی اختیار دستم رو روی شکمش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. و در همون حالت خودم رو به جلو خم کردم و سرم رو روی شونه ی استخوانی اش گذاشتم...
بودن در این وضعیت باعث می شد ضربان ملایم قلبش رو حس کنم. و آهسته و رو به شکمش گفتم:
_مامانتو اذیت نکن، خب؟
شیرین باز هم خندید، ولی چیزی نگفت. و بعد از لحظه ای که ازش فاصله گرفتم، نمی دونستم چرا، ولی چشم هام از اشک می سوخت.
دستش رو روی صورتم گذاشت و آهسته و با محبت گفت:
_ببینمت! دلارام...
سرم هنوز پایین بود:
_به چشم هام نگاه کن.
وقتی گوش نکردم دست دیگرش رو هم روی گونه ام گذاشت و سرم رو آهسته به سمت خودش بلند کرد:
_چی شده عزیزکم؟
نفس عمیقی که کشیدم می لرزید:
_من... فقط...
حس کردم که با دیدن امیر که پشت سر‌ ایستاده بود و برخلاف همیشه درخشان لبخند می زد و قطره ای اشک از گوشه ی چشمم چکید:
_خوشحالم. خیلی خوشحال...
شیرین لبخند محبت آمیزی زد و فکر کردم که دوستش دارم، عاشقشم... ولی نمی فهممش. رفتارهاش رو، حرف هاش رو، و واکنش های ناگهانی اش رو نمی فهمم.
نه به روزهای قبلش... و نه به الان.
و وقتی ازم جدا شد و کمی فاصله گرفت، رو به امیر داد زدم:
_مبارک باشه.
خندید، سری تکون داد و فقط گفت:
_ممنون.
نگاهم به سمت فرهاد کشیده شد که با حالتی خنثی و دست به سینه به من خیره بود، و سعی کردم حرف هاش رو به خاطر نیارم. برخوردش رو در مراسم عروسی... و فقط رو بهش احمقانه لبخند زدم:
_سلام بابایی.
گره ی نامحسوسی بین ابروهاش افتاد ولی فقط سری تکون داد:
_سلام دخترم.
آهسته به سمتش رفتم و با اجازه گویان کنارش نشستم. حس کردم که کمی جا به جا شد و ذره ای کنار رفت، ولی دستش رو دورم که انداخت، مثل تشنه ای به آب رسیده خودم رو بهش فشردم.
من فقط محبت می خواستم.
من محتاج محبت بودم...
_خوبی جانم؟
وقتی پرسید درونم پر از اشکی شد که نمی تونستم بریزم. از اینکه تمام عمرم نه پدری داشتم و نه مادری و حالا برای آغوشی گدایی می کردم که صاحبش از من متنفر بود. که باید با سازشون می رقصیدم و فیلم بازی می کردم تا من رو در جمع خودشون بپذیرن.
_خوبم بابا جون.
مکثی کردم:
_خونه ی من نمیاین؟ بیاین چند روز پیشم بمونین. وقتی بازم برین دلم براتون یه ذره می شه.
دروغ نمی گفتم... ولی این احساس متقابل نبود.
و حس کردم که دستش کمی روی بازوم شل شد:
_نه جانم، مزاحمت نمیشیم. تو هم...
مکث کرد و بی میل گفت:
_هنوز بچه ای. و هم... درس داری. اومدن ما اونجا فقط برنامه هات رو به هم میریزه.
نباید این طور می شد...
نباید در نوزده سالگی تنها زندگی می کردم. نباید در نوزده سالگی با ارثیه ای که از پدربزرگ و مادربزرگ واقعی ام و مادرم بهم رسیده بود خونه ای رهن و اجاره می کردم و سود بانکی دریافت می کردم تا به کار نیاز نداشته بودم. باید خدا رو شکر می کردم که پول دارم... ولی نمی تونستم بابت تمامی سال های تنهایی و بی محبتی شاکر باشم.
و برای لحظه ای طولانی فقط سکوت کردم تا بتونم صدام رو کنترل کنم:
_باشه بابا جون، هر جور راحتید. من در خدمتتون هستم...
خندید، و خنده اش به وضوح حالتی تمسخرگونه داشت ولی چیزی نگفت، و من آهسته از جا بلند شدم تا برای عوض کردن لباسم برم.
پالتوی آبی رنگم رو درآوردم و روی تخت انداختم. لباس هام رو پوشیده بودم و حالا دیگه لازم نبود همه چیز رو عوض کنم. بافت سفید و آبی نازکی تنم بود با جین گشادی که پایینش رو تای نسبتا بزرگی زده بودم. کفش های تخت آبی رنگم رو جلوی پام انداختم تا بپوشم و برای لحظه ای به اتاقی نگاه کردم که سال هایی طولانی از عمرم رو درش گذرونده بودم.
شیرین یک بار اشاره کرده بود که هرچند تصمیم داشتن هردو خونه رو بفروشن و یکی کنن، ولی ترجیح دادن اموالشون رو از هم جدا نگه دارن. و برای راحتی بیشتر رفت و آمد شیرین همینجا رو برای زندگی انتخاب کردن. مسیر امیر طولانی تر می شد، ولی راحتی شیرین مهم تر بود.
به دیوار تکیه دادم و آهی کشیدم.
قلبم درد می کرد و احساس سنگینی شدیدی در سینه ام نفس کشیدن رو برام سخت می کرد.
دیدن امیر در همون چند ثانیه ی کوتاهی که بهش تبریک گفته بودم کافی بود تا تمام افکار منطقی، تمام برنامه هام و تمام قول هام به خودم رو به هم بریزه.
تی شرت سورمه ای رنگ جذبی پوشیده بود و شلوارش نوک مدادی بود. می تونستم ببینم که موهاش کمی بلندتر از حالت عادیه و ریش هاش کوتاه تر... و فکر کردم که اون بچه باید زیبا باشه.
زیباترین بچه ی دنیا، با چشم های زغالی امیر و لبخند درخشانش، با موهای شیرین و پوست عسلی رنگش...
و خاله ای داره که به حد مرگ عاشقشه.
موهام رو مرتب کردم، پشت سرم بستم و آهسته خط چشم نقره ای رو از توی کیفم درآوردم و خط پشت چشمم رو تمدید کردم. رژ گل‌بهی رنگم رو هم همینطور...
و بی میل با دلی پر از خالی از اتاق بیرون زدم.
و به لیوان چای داغی که ازش بخار می شد نگاه کردم و لبخند زدم، شاید این کمی گرمم می کرد. تنم رو، روحم رو...
تشکری کردم، رو به هرکسی که چای رو برای من آماده کرده بود و نشستم و ماگ گرم و دلپذیر رو بین انگشت های یخ زده ام گرفتم.
جعبه ی شیرینی جلوم که گرفته شد بالاخره نگاهم رو از مایع رنگی درون لیوان گرفتم و به صورت امیر نگاهی کردم، ولی سریع چشم هام رو برگردوندم و گفتم:
_ممنون، هیچ وقت شیرینی تر نمی خورم.
دروغ گفته بودم، مگر همین دیروز نبود که یک قسمت بزرگ کیک خامه ای و شکلاتی رو بلعیده بودم؟
این شیرینی، هیچ دلم نمی خواست به لب هام نزدیک بشه.
نگاهش نمی کردم و نمی دونستم که صورتش چه حالتی داره:
_این شیرینی فرق نداره؟
لحنش عادی و شاید کمی طنزگونه بود، پس فقط خندیدم، و از درون سنگین تر شدم:
_چرا، راست می گی. حسابی هم فرق داره.
یکی که برداشتم، تشکری آهسته کردم و گفت:
_دست خودت درد نکنه.
شونه ای بالا انداختم:
_قابل نداره، ببخشید که وقت کم بود و نتونستم چیز قابل داری بخرم.
از کی اینقدر تعارفی و دو رو شده بودم؟
و جواب رو می دونستم، از زمانی که توی فرودگاه منتظر برگشت آذر و فرهاد بودم.
شیرین که حرفم رو شنیده بود، چرخید و گفت:
_همینطوری هم کلی زحمت کشیدی دلارامم، حضورت در جمع شادی ما بیشتر از کافیه.
لبخند کجی زدم و به جای پذیرفتن گفتم:
_بزار به دنیا بیاد ببین چطوری لوسش کنم.
شیرین خندید، ولی امیر گفت:
_جدی که نمی گی؟
جرعه ای چای نوشیدم و فقط برای ثانیه ای نگاهش کردم و همون لحظه ی کوتاه و گذرا کافی بود تا سنگینی حجم درون سینه ام تا گلوم بالا بیاد:
_نه، جدی نمی گم. تا جایی لوسش می کنم که خودتون اجازه بدید. چیزایی رو براش می خرم که شما اجازه بدید. وقتی بغلش می کنم و می بوسمش که شما بخواید.
مکثی کردم و لبخندی به شیرین زدم که با محبت نگاهم می کرد. و هرچقدر می خواستم، ولی نمی فهمیدم، دلیل ضد و نقیض بودن رفتارهاش رو...
و امیر نیش خندی زد و سرش رو که تکون داد طره ای از مو روی صورتش افتاد، نه... دور گردنم پیچید و قصد کرد که خفه ام کنه:
_آفرین دختر خوب.
همین یک کلمه کافی بود تا موجی از گرما به تمام بدنم حمله کنه و آب دهانم خشک شد، ولی فقط لبخندی بزرگ و احمقانه زدم و خودم رو با باقی مانده ی چای و شیرینی مشغول کردم.
صداش توی سرم تکرار می شد "دختر خوب، دختر خوب" و گرما داشت در بدنم پخش می شد تا به...
نه، نه... و چای به گلوم پرید.
چنان به سرفه افتادم که حلقم درد گرفت و احساس کردم که مرگ بالاخره فرا رسیده تا دردم رو، روحم رو آروم کنه.
و شنیدم که فقط آذر گفت:
_اوا، خاک بر سرم. بچه ام خفه شد.
زنیکه ی عوضی دو رو حتی با من دست نمی داد و حالا جلوی امیر بچه ام، بچه ام می کرد...
و حس کردم که دستی پشتم کوبید.
سرفه کردم و سرفه کردم و کاش نمی کوبید. مردن زیبا به نظر می رسید.
دور و زیبا...
وقتی بالاخره سرفه ام قطع و مرگ باز هم دور و دورتر شد، نگاه کردم که دست امیر آهسته از روی کمرم بلند شد و من باز هم سرفه کردم و نمی دونستم چه واکنشی باید نشون بدم.
باید می خندیدم؟ لبخند می زدم؟ اخم می کردم؟
باید چه غلطی می کردم؟
_ممنون.
سری تکون داد و از جاش بلند شد و کناری رفت. با یک زانو روی مبل کنارم نشسته بود و جای زانوهاش هنوز روی مبل جا مونده بود... و جای دستش روی کمرم می سوخت.
شیرین آهسته کنارم نشست و با ملایمت کمرم رو ماساژ داد و لیوان آبی جلوم گرفت:
_خوبی دلارامم؟
سعی کردم لبخند بزنم:
_آره، خوبم. امیر زود جنبید وگرنه خفه می شدم.
سعی کردم بخندم...
چرا نمی دونستم از ته دل بخندم؟ دلم برای خنده های حقیقی تنگ شده بود. برای دو رو نبودن، برای از چهره لبخند زدم و از درون نَگِریستن...
آب خوردم و تشکر کردم، و لیوان ها و ظرف شیرینی رو برداشتم تا درون آشپزخانه برم که گوشی درون جیب شلوارم ویبره رفت. ظرف ها رو درون سینک گذاشتم و گوشی رو روی سنگ کنارش، و در حالی که آب رو باز می کردم به پیامی که اومده بود خیره شدم.
حس کردم که خون درونم یخ زد.
حسام بود... و ناخودآگاه بی توجه به آبی که باز بود و داشت هدر می رفت به صفحه ی گوشی خیره شدم.
_به فریماه درخواست دوستی دادم.
حس می کردم تنها کسی که می تونست به اندازه ای دیوونه باشه که بتونه عاشقم بشه رو کنار زدم. که احمقانه ردش کردم و شاید اگر بهش جواب مثبت می دادم عاشقش می شدم. حجم توی گلوم سنگین تر از همیشه می رقصید و فکر کردم که خفگی داره دورم می چرخه. دست درآورده و دور گلوم پیچیده...
چرا؟ چرا این حماقت رو کرده بودم؟ چرا نگذاشته بودم عاشقم بمونه و تلاش نکرده بودم تا عاشقش بشم؟ فریماه برای من چکار می کرد؟ فریماه تا کجا از خودش می گذشت تا حال من خوب باشه؟
انگشتم روی صفحه باقی مونده بود تا خاموش نشه و صدای آب روان از دوردست به گوش می رسید. و دیدم که قطره ای بی رنگ روی صفحه چکید.
حتما آب پاشیده بود...
و صدای امیر به گوش رسید که سرزنش وار گفت:
_نمی خوای آبو ببـــ...
نگاهش اول به صفحه ی گوشیم برخورد کرد و برای لحظه ای اونجا ایستاد، و بعد به صورتم...
_شیرین؟
همسرش رو صدا زد:
_جانم؟
فقط سرم رو بلند کردم تا نگاهش کنم و نگاهش که به چشم هام خورد بلندتر حرف زد:
_یه لحظه بیا.
سرم رو تکون دادم تا این کار رو نکنه و با این حرکت چند قطره ی داغ اشک روی صورتم چکید که نفهمیده بودم کی توی چشم هام جمع شده. ولی توجهی نکرد و باز صدا زد:
_شیرین جان؟
_اومدم عزیزم.
و وارد آشپزخونه شد و با دیدنم اخمی ظریف بین ابروهاش جا گرفت:
_چیزی شده؟
بی حرف سرم رو برگردوندم و با پشت دست صورتم رو پاک کردم، و از گوشه ی چشم دیدم که امیر از آشپزخونه بیرون رفت و من رو با شیرین تنها گذاشت.
_چی شده عزیزم؟
بی حرف گوشی رو به سمتش هل دادم تا لحنش تندتر نشه و پیش خودش و در ذهنش باز برداشت اشتباه نکنه، و آب رو بستم و سعی کردم گریه نکنم.
اصلا چرا گریه می کردم؟ من که حسام رو دوست نداشتم. همیشه به چشم یک دوست می دیدمش و نه چیزی بیشتر. پس چرا اینقدر احساس خلا و تنهایی به درونم سرازیر شده بود و با قدرت سعی داشت من رو به زیر بکشه و غرقم کنه؟
چرا فکر می کردم تنهایی داره خفه ام می کنه؟ چرا فکر می کردم فریماه هیچ وقت کاری رو که من براش انجام داده بودم نمی کرد؟ چرا پشیمون شده بودم و فکر می کردم که می تونستم عاشقش بشم؟
می تونستم... و شاید هم نه. مگر نه اینکه هرکاری کرده بود تا دلم رو ببره و موفق نشده بود؟ مگر نه اینکه بدون فهمیدن خودم آهسته آهسته دچار امیر شده بودم؟
حسام بیچاره چقدر سعی کرده بود و نتونسته بود من رو گرفتار خودش کنه و امیر بدون ذره ای تقلا چنان دلم رو برده بود که حتی نمی دونستم که می تونم باز هم پسش بگیرم یا نه؟
باز هم سعی کردم چشم هام رو پاک کنم ولی اشک های بیشتری لجوجانه پایین چکیدند. واقعا برای چی گریه می کردم؟
گوشی رو کناری گذاشت و شنیدم که آه کشید، و دست هاش دورم حلقه شد.
_پس چی شد؟ تو که گفتی داری به پیشنهادش فکر می کنی.
ناخودآگاه هق زدم و دستم رو روی دهانم فشار دادم تا صدام رو خفه کنم.
چرا نمی تونستم ساکت بشم؟ چرا اشک های گرمی که پوستم رو می سوزوندن و سیاه می کردند بی پروا روی گونه هام می چکیدند و من هیچ اختیاری در برابرشون نداشتم؟
چرا زندگی اینقدر سهمگین ضربه می زد؟
چرا رحم نمی کرد؟
آهسته من رو به سمت خودش چرخوند، دستش رو پشت گردنم گذاشت تا سرم رو روی شونه اش بگذارم و باز پرسید:
_چی شد؟
کاش راحتم می گذاشت و اینقدر سوال نمی پرسید. کاش بی منت آغوشش رو در اختیارم می گذاشت تا گریه کنم، خالی بشم و بعد می رفت.
_فریماه دوستش داشت. دلم نیومد به خاطرش...
مکث کردم، نفسی کشیدم تا آروم بشم و آهسته ازش فاصله گرفتم و سعی کردم با کنترل صحبت کنم:
_نتونستم فریماه رو بشکنم. برای همین به حسام جواب رد دادم.
ردی از ترحم توی چشم هاش برق زد و سرم رو چرخوندم تا این حالت رو نبینم. مهم نبود که چقدر رقت انگیز بودم، ترحم در هر شرایطی و از سمت هرکسی حالم رو به هم می زد.
و آهی کشیدم:
_مهم نبود حس من چیه، فریماه چنان...
لب روی هم فشردم:
_دوستش داشت که نتونستم باهاش این کارو بکنم. می دونستم اگر به حسام جواب مثبت بده دلش می شکنه. نمی تونم باعث دل شکستگی یه نفر باشم. نمی تونم مرد رویاهای یک نفرو... بدزدم.
بی اختیار و طعنه وار حرف آخر از دهانم بیرون اومد، با اینکه منظور مستقیمی نداشتم و دیدم که شیرین آه کوچکی کشید. و سعی کردم...
باید این سؤ تفاهم  لعنتی رو رفع می کردم:
_شیرین؟
ناراحت نگاهم کرد:
_اگر هر رفتاری نشون دادم که باعث می شد این برداشت رو بکنی...
به سختی اب دهانم رو فرو دادم و دروغ گفتم.
مثل یک هرزه ی خونه خراب کن دروغ گفتم. مثل سوگند...
_که من به امیر علاقه مند شدم... معذرت می خوام. من هیچ وقت...
مثل سوگند دروغ گفتم:
_هیچ وقت حسی بهش نداشتم جز... شوهرخواهرم. اگر وقتی باهاش شوخی کردم به خاطر خوشایند تو بوده. اگر محبت کردم... به خاطر تو بوده.
اشک آهسته داشت توی چشم هاش جمع می شد:
_بابا حق داره از من متنفر باشه.
پوزخندی زدم:
_باور کن، من خودمم عاشق این شباهت به سوگند نیستم. می دونم خیلی براش سخته که قبولم کنه و بابت تمام این کارهایی رو که برام انجام داده... تا آخر عمر مدیونشم. مدیونشم که اجازه نداد تا آخر اسم سوگند شناسنامه ام رو لکه دار کنه. ولی بدون... تو مادرمی.
بغض کردم.
از بی پناهی ام و بی گناهی ام بغض کردم:
_تو خواهرمی. تو پدرمی. تو دوستمی. تو...
نفس گرفتم:
_دختر عمومی، تو... همه چیز و همه کس منی. من هیچ وقت کاری نمی کنم که حتی به اندازه ی سر سوزنی به زندگیت لطمه بخوره.
خندیدم و اشک بیرون چکید، هرچند که قطره ای بیش نبود، ولی...
_من فقط می خواستم امیر برای من اون آدمی باقی نمونه که زهروار زخم زبون می زد و...
چشم هام رو بستم و فکرم از آغوشش پر شد. از گرمای تنش، از محکمی سینه اش که می تونست یک پناهگاه امن برای تنهایی هام باشه ولی نصیب شیرین شده بود تا سر روش بگذاره و ضربان قلبش رو بشنوه:
_می خواستم به چیزی غیر از اون آدمی توی یادم بمونه که توی صورتم زده بود. آدمی که برای اولین بار توی عمرم من رو زده بود.
دست هاش وقتی که روی کمرم کوبیده بود، هرچند درد گرفته بود، ولی داغ بود. و من فکر کرده بودم که... چی می شد اگر دست هاش دور گردنم حلقه می شد و...
نفسم لرزید و باز گرما به تنم هجوم اورد:
_می خواستم باهاش خوب باشم و اون با من خوب باشه... چون اون شوهر توعه و من...
نمی دونستم باید چی بگم. چه نسبتی باهاش داشتم؟ براش چی بودم؟
و خودش گفت:
_تو خواهرمی.
سر تکون دادم:
_خواه یا ناخواه سر و کارمون به هم می افتاد. من... معذرت می خوام شیرین. ولی بابا و مامان راجع به من اشتباه فکر می کنن. من رفتم... تو رو ترک کردم و این برام مثل مرگ تدریجی بود. ولی رفتم تا تو راحت باشی.
قلبم باز هم داشت سنگین می شد. باری که با اشک ها پایین گذاشته شده بود داشت روی حجم خفقان آور بر می گشت:
_تا شما راحت باشید. خواهش می کنم راجع به من این فکر رو نکن.
اشک های شیرین در مرز پایین ریختن بودند:
_فکر نکن که منم یه عوضی مثل سوگندم. که چون از شکم اون افتادم...
به گریه افتادم، و نمی دونستم این بار برای چی. فقط می خواستم نفس بکشم. فقط می خواستم از سنگینی روی سینه ام کاسته بشه.
_پس حتما مثل اون خرابم. پس حتما...
و نتونستم. نتونستم حرفم رو کامل کنم.
آهسته به کابینت ها تکیه دادم و دستم رو روشون فشار دادم تا با تکیه به اون ها نیفتم. تنها ضامن سرپا ایستادنم لبه ی سنگ مرمر سردی بود که روی کابینت ها رو پوشیده بود و تنها ضامن کمی خوش شدن زندگی ام... راست و دروغ هایی بود که بلغور کرده بودم.

سلام. سلام.
من برگشتم با یه پست دیگه 😍
امیدوارم دوست داشته باشید ❤️
نظرای قشنگتون قلب من رو شاد میکنه💖

بخیه | (16+)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt