36

149 20 9
                                    

جدی گفت:
_باید باهات حرف بزنم.
می خواستم تشر برم که برای من تعیین تکلیف نکنه، ولی الان نه جاش بود و نه زمانش...
و بی هیچ حرفی. فقط در درون آهی کشیدم... کاش می رفت.
کاش برای همیشه می رفت.
کنار در که ایستادم، آستینم رو گرفت و بدون ذره ای ملایمت من رو به بیرون کشید. با عصبانیت خودم رو کنار کشیدم و زیر لب، برای اینکه صدام به داخل خونه نره، تشر زدم:
_باز چته؟
اخم کرد و نفسش رو بیرون فرستاد... که دقیقا روی صورتم فرود اومد. احساس گرمی در بدنم پیچید و ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم.
دستی در موهاش کشید، انگار تلاش داشت که بر خودش مسلط باشه، و موفق نبود. ناگهان با شتاب قدمی به سمتم برداشت و با صدایی که کنترل می کرد، در حالی که دست هاش با فاصله به سمت گردنم بالا اومده بودند و انگشت هاش به وضوح نبض می زدند با حرص گفت:
_تو مریضی... تو مریضی! مثل اون سوگند آشغال مریضی.
پوزخندی زدم و با پشت دست انگشت هاش رو کنار زدم، و اشاره ای به صورت گر گرفته اش کردم:
_آره، من مریضم. فقط تو سالمی.
باز نفس گرفت و قفسه ی سینه اش جا به جا شد. آهسته تر گفت:
_لذت می بری از اینکه آزارم می دی؟
دست هام رو روی سینه چلیپا کردم و چشم هاش رو براش گرد:
_من آزارت می دم؟
فکش منقبض شد و چشم هاش رو توی حدقه چرخوند:
_نه دلارام، تو روانی ام میکنی!
شونه بالا انداختم:
_نه امیر، سوگند روانی ات می کنه. من فقط شبیهشم.
اخم غلیظی کرد و زیر لب طعنه زنان تکرار کرد:
_فقط شبیه...
من دوباره حرف یکی از اولین دیدارهامون رو تکرار کردم:
_امیر خان، کسی که توی خونه ی شیشه ای زندگی می کنه به سمت بقیه سنگ پرت نمی کنه. وقتی...
لب هام رو لیسیدم:
_وقتی ده تا لیچار بار من میکنی باید انتظار شنیدن یکی رو داشته باشی.
مکثی کردم و به صورتش نگاه کردم. موهاش نامرتب شده بود و بر خلاف همیشه روی پیشونی اش ریخته بود. به سختی نفس می کشید و تی شرت تنش جا به جا چروک شده بود. ناخودآگاه حس کردم که با دیدن حالش تمام عصبانیت و خشم فروخورده ی درونم فروکش کرد.
و آهسته و بی اراده، بی توجه به بدنش که منقبض شد، بازوش رو گرفتم و به سمت پله ها بردم. زمزمه کردم:
_می خوای یه لیوان آب برات بیارم؟
نیش خندی زد:
_می خوای توش سیانور بریزی که از شرم خلاص شی؟
برای ثانیه ای بهش خیره شدم، ولی اون سرش پایین بود. شاید سنگینی نگاهم رو متوجه می شد و شاید هم نه...
گفتم:
_اگر سیانور داشتم خیلی زودتر از اینا استفاده اش کرده بودم جناب سرگرد. یه دونه می انداختم توی قوری چای زعفرون.
سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد:
_هیچکس غیر از تو چای زعفرون نمی خوره.
کمرش رو کمی صاف کرد و پوزخندی تلخ روی لب هاش نقش بست:
_لااقل تو زجرکش نمی کنی.
چقدر تلخ بود.
چقدر این تلخی اش قلب و روحم رو مثل اسید می سوزوند. یک نفر، بیشتر از ده سال پیش، کاری کرده بود که گند لجنش تا ابد از روی زندگی ام پاک نمی شد.
کنارش نشستم و بدنم رو به دیوار تکیه دادم.
_چرا با شیرین ازدواج کردی؟
به سمتم چرخید و باز هم اخم کرد. مثل همیشه...
_ببخشید؟
_تو می دونستی که شیرین دختر عموی سوگنده. که من، آینه ی مسلم وجودش...
نفس عمیقی کشیدم و حس کردم از شدت تندی ضربان قلبم درد می کشم.
_پیشش زندگی می کنم. چرا باهاش ازدواج کردی؟ ته دلت آرزو می کردی قبل از دیدنت بمیرم؟
چشم غره ای بهم رفت:
_چقدر رو اعصابی.
لحنش باعث شد زهرآلود بخندم. چقدر رو کشیده ادا کرده بود...
_ببین امیر...
به سختی خودم رو وادار کردم تا جانی که تا روی زبونم بالا اومده بودم و می خواستم ته اسمش بچسبونم رو استفاده نکنم. و بی اراده باز هم لب هام رو لیسیدم.
خودم هم نمی دونستم چه بلایی داره سرم میاد. ولی احساس نجاست می کردم که حتی با نگاه کردن بهش قلبم پایین می ریخت و یاد خواب لعنتی ام که می افتادم، گرفتگی دلپذیری در زیر شکمم می پیچید. و دلم می خواست فقط در حدی بهش نزدیک باشم که حرارت برخاسته از تنش رو حس کنم...
آهی کشیدم و آهسته تیزی ناخنم رو روی قسمت نازک شلوار کشیدم تا افکار رو فراری بدم.
_تو یا خودآزاری...
باز هم نگاهم کرد:
_یا همه ی این کارات...
اشاره ای به حلقه ی درون انگشتش کردم که ناگهان مثل خاری درون چشمم فرو رفت و دلم رو بیشتر به درد آورد.
_برای انتقامه، هرچند...
از برق چشم هاش مشخص بود که می خواد دست دور گلوم بندازه و خفه ام کنه. و به زور جلوی خودش رو گرفته بود.
دست های مشت شده اش باعث می شدند رگ هاش برجسته خودنمایی کنن...
و باز ناخن کشیدم.
_بعیده. آخه می تونی... عوضی هستی ها! ولی مردتر از این حرفایی.
پوزخندی زد و من ادامه دادم:
_میدونی؟ نمی فهممت. نه اینکه نخوام، رفتارهات برام گنگه. اگر جای تو بودم صد سال سیاه از چند کیلومتری شیرین هم رد نمی شدم، چه برسه...
دستی توی موهاش کشید و چیزی نگفت. سرش پایین بود و آرنج هاش رو روی زانوهاش قرار داده بود. و موهاش روی صورتش ریخته بودند...
_من نمی تونم از این دورتر بشم امیر. فرهاد و آذر منو نمی خوان.
حس کردم که بغض بی رحمانه روی نفسم نشست و چشم هام به سوزش افتاد.
به خودم تشر زدم:
_گریه نکن بی عرضه ی ضعیف.
و نفسی که کشیدم لرزید.
_همه ی این سال ها شیرین می خواست که من رو از کارهای سوگند دور نگه داره، ولی هیچ وقت نفهمید سوگند بخشی از منه که قابل کنار گذاشتن نیست. اهمیتی نداره که چقدر بخوام از زندگیم حذفش کنم، این کار غیر ممکنه. فرهاد من رو نمی خواد، به همون دلیلی که تو منو نمی خوای.
حرفم، جمله ی آخرم، بی منظور بود. ولی گفتن شدن این که امیر من رو نمی خواد... باعث شد دلم بخواد گوشه ای درون خودم، به دور از همه، گلوله بشم و در تنهایی خودم بمیرم.
_سوگند پدر و مادرش رو کشته بود. غذا درست کرده بود، قرص پودر کرده رو ریخته بود توی غذا و... هردوشون رو...
دلم می خواست روی زمین بنشینم و با صدای بلند هق بزنم، درست مثل دفعه ی پیش که روی آسفالت وا رفته بودم و زده بودم زیر گریه.
احساس درد و خستگی داشت من رو به تحلیل می برد. چند مدت بود که هر لحظه آرزو می کردم زمان به عقب برگرده و سوگند من رو بکشه؟
_من دیگه نمی تونم امیر... بیشتر از این نمی تونم. هرکاری می کنم سایه ی سوگند روی زندگیمه. تروخدا من رو ازش جدا کن. من نمی خوام شبیهش باشم. من...
برای لحظه ای مکث کردم:
_اگر لنز بزارم، لنز قهوه ای... دیدت عوض می شه؟ اگر موهام رو رنگ کنم؟ اگر...
و نتونستم جمله ام رو به پایان برسونم و فقط سرم رو روی ساعد های دستم گذاشتم.
خسته بودم.
خیلی خسته...
هر روز جنایت های جدیدی از سوگند به گوشم می رسید. پدر و مادرش رو به قتل رسونده بود که مانعی برای کارهاش، برای هرز پریدن هاش، نداشته باشه. چون مادر و پدرش، مهتا و فرشید، مسئولیت دختر دیوانه اشون رو قبول کرده بودند. می دونستند که از لحاظ روانی سالم نیست، و در خونه حبس و مجبور به درمانش می کردند، در صورتی که خودش باور نداشت که بیماره.
و تصمیم گرفت که ازشون خلاص بشه.
با دادن مبلغ هنگفتی به یک روانپزشک و وکیل خودش رو روانی جا زده بود تا محکوم نشه...
و قتل بعدی رو رقم زده بود.
سینا روانپزشک بود و درمانش رو به عهده گرفته بود...
و جونش رو از دست داده بود.
سوگند عاشقش شده بود و برای به دست آوردنش خودش و دیگران رو به آب و آتیش زده بود.
_من... من متنفرم از این که اینقدر شبیه به سوگندم. هیچ راهی برای عوض کردن این شباهت نیست. تک تک اعضای صورتم فریاد می زنن که از شکم اون افتادم...
دسته ای از موهام رو با حرص از روی صورتم کنار زدم. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم و حالا من بودم که سر به پایین انداخته بودم.
_من غیر از شیرین هیچکس رو ندارم. تمام زندگی ام بهش وابسته بودم. دارم آروم آروم خودم رو کنار می کشم که...
باز با خودم تکرار کردم:
_گریه نکن!
و به خط چشمی فکر کردم که ده بار کشیده بودم و با گوش پاک کن پاک کرده بودم.
_اگر می شد... اگر می تونستم، می رفتم. تا آمریکا می رفتم. که در دورترین حالت باشم. که هر بار من رو می بینی یاد عزیزهای از دست رفته ات نیفتی، ولی... ولی فرهاد من رو نمی خواد امیر. من اون رو هم یاد سوگند می اندازم. تنها کسی که همیشه داشتم شیرینه، فکر نکن که قدرنشناسم، که برای خوشی اش خودم رو کنار نمی کشم. می خوام، ولی نمی تونم. بیشتر از این نمی تونم.
گوشه ی نم دار چشمم رو با پشت دست پاک کردم:
_تمام عمرم کنارم بوده، مثل یه مادر. منم می خوام برم که اون خوشبخت باشه. می دونم که همه ی این سال ها جلوی خوشبختی اش رو گرفتم. سعی می کنم... سعی ام رو می کنم که دورتر بشم. فقط یه کم باهام مدارا کن. باور کن توانم در همین حده.
نفسم به سختی بیرون اومد و دست هام رو با ضعف در دو سمت سرم فشار دادم. شدت استیصال کلافه ام کرده بود. دلم می خواست فرار کنم. کاش لااقل فرهاد من رو می پذیرفت که می تونستم برم و دور بشم. دور و دور و دورتر...
هیچکس نبود که در این دنیای لعنتی من رو بخواد؟
باز گوشه ی چشمم رو پاک کردم و آهسته گفتم:
_تو من رو نمی شناسی، من... خوب نیستم. ولی خب...
آب دهانم دردناک از گلوم پایین می رفت. انگار گلوله ای سنگی روی راه نفسم قرار گرفته بود و داشت خفه ام می کرد. گلوله ای که هرچقدر تلاش می کردم، نمی تونستم ببلعم...
_اونقدری که تو فکر میکنی بد نیستم. یعنی تو دیفالت ذهنت نسبت به من اینه که یه دختر خرابم که...
بالاخره در برابر خودم شکست خوردم و بغض کردم:
_به خدا من تا حالا حتی کسی رو نبوسیدم. من تمام عمرمو تلاش کردم که مثل سوگند نباشم. پنج سالم بود ولی می فهمیدم کارایی که اون می کنه نه با عرف و نه با عقل، جور در نمیاد... همیشه سعی کردم برخلاف سوگند رفتار کنم. کارهایی رو که اون انجام داد من... انجام ندم. تو داری مجازاتم می کنی چون دخترشم، چون شبیهشم. ولی امیر...
برای ثانیه ای به هم خیره شدیم و چشم در چشم، باز با پشت دست صورت خیسم رو پاک کردم:
_باور کن من هم بی تقصیرم. یعنی من هم از سوگند زخم خوردم. روحی و جسمی...
در خونه باز شد و شیرین به بیرون سرک کشید. من رو دید و امیر رو، که کنار هم نشستیم و صورت خیس من رو... و آهسته پرسید:
_خوبی؟
فقط سری تکون دادم:
_چیزی نیست. داریم صحبت میکنیم.
سری تکون داد و آهسته بدون زدن حرفی داخل برگشت و در رو بست.
و آهی کشیدم.
_به من فرصت بده، من رو بشناس. بدون شناختن قضاوتم نکن امیر... من می بخشمت، تمام حرفاتو، اینکه...
دندون هام رو به هم فشردم و زمزمه وار گفتم:
_زدنت رو... فقط من رو بشناس. می دونی...
باز آه کشیدم :
_هر چقدر که خودم رو کنار بکشم فایده نداره. شیرین باز هم به سمتم میاد.
باز به هم خیره شدیم. شاید استیصال رو، عجز رو، از چشم هام می خوند و قلبش تصمیم به نرم شدن داشت.
و آخرین خواهش رو کردم:
_بیا از اول شروع کنیم.
این بار صورتم رو با سر آستینم پاک کردم و گفتم:
_من خسته ام از جنگیدن با تو. تو قراره شوهر خواهرم بشی. من نمی تونم این اجازه رو به خودم بدم که بین تو و شیرین قرار بگیرم.
و بالاخره کمی عصبانی، رو به امیری که در تمام این مدت حتی کلمه ای به لب نیاورده بود، زیر لب به تندی گفتم:
_می شه یه چیزی بگی؟
فقط نگاهم می کرد. مثل بار اولی که من رو دیده بود براندازانه به من خیره شده بود. و می دونستم ته دلش از این پیشنهاد خوشحال نشده. من آخرین تیرم رو هم در تاریکی رها کرده بودم و جواب امیر روشنایی بود که می تونستم به هدف خوردن یا نخوردنش رو ببینم.
و باز هم حرفی که نزد فقط صداش کردم:
_امیر؟
برای لحظه ای نگاهش کردم که کف دست هاش رو به هم فشار می داد و انگشت هاش رو در هم می پیچید. باز هم سرش پایین بود و به کفش هاش خیره بود که ضرب دار روی سرامیک کوبیده می شد.
و آهسته از جام بلند شدم.
جوابم رو داده بود.
امیر من رو نمی خواست. نمی خواست اثری از من توی زندگیش باشه. و سکوتش این مسئله رو اثبات می کرد.
و سری تکون دادم:
_متوجهم. هرطور راحتی.
دست به سمت دستگیره ی در که بردم و شنیدم که از جا بلند شد. و آهی کشید.
_باشه.
به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم:
_باشه، بیا از اول شروع کنیم.
ناخواسته با گوشه ی لبم لبخند محوی زدم و نفس عمیقی کشیدم. شوخی کردم:
_دست بدیم؟
پوزخندی زد:
_پررو نشو دیگه!
فقط خندیدم.

عصر قشنگتون به خیر!
در خدمتتون هستم با یه پست دیگه!
امیدوارم دوست داشته باشید 💕
نظراتتون خوشحالم می‌کنه💞

بخیه | (16+)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang