گوشی رو کنار گذاشتم ولی ته قلبم باز هم خالی شده بود. میترسیدم، نه... ترس کلمهی کوچکی بود. وحشت کرده بودم از افکاری که با قدرت توی سرم میچرخیدند. نگاهم مدام به سمت کیفم کشیده میشد و منتظر بودم تا نور صفحهای رو که به خاطر زنگ خوردن روشن میشد از پس پارچهی نازک کیفم ببینم. قلبم به سمت موبایل کوچک کشیده میشد.
و لبهام رو با دلشکستگی به هم فشردم. دلم میخواست موبایل رو بردارم، با مهری تماس بگیرم و بپرسم که کارش چی بوده. ولی نمیخواستم استاد پاکدل رو ناراحت کنم.
و ساعتی بعد وقتی که بیرون رفت تا برای خودش چای بیاره، چون آبدارچی ساختمون مریض شده و نبود، به سمت کیفم شیرجه رفتم. از شدت تپش قلب احساس حالت تهوع داشتم. موبایل بین انگشتهام میلرزید.
و به پیامی که تازه رسیده بود نگاه کردم.
_سلام عزیزم. امیر به هوش اومده.
چشمهام گرد شد. جریان خون در عروقم اول ایستاد و بعد به شدت در رگها پمپاژ شد، جوری که احساس سرگیجه کردم. و حس کردم که نفسهام به شماره افتادند.
دلم میخواست از اینجا فرار کنم. دوپا دارم، دوتای دیگه هم قرض کنم و تا جان دارم بدوم. اصلا تا خود بیمارستان بدوم. بارها و بارها نوشتهها رو خوندم تا باور کنم. باور کنم که خدا به من لطف کرده، که به من نگاه کرده. که امیر نمرده... که داغ دیگری رو جگر شرحهشرحهشدهام نگذاشته.
دستهای مهری حتما موقع نوشتن پیام میلرزیده. شش کلمه نوشته بود و از این ششتا، چهار کلمه با غلط املایی نوشته شده بودند. سلام، سلان. عزیزم، عریزم. به، یه. اومده، اونده. تنها امیر و هوش درست نوشته شده بودند.
چشمهام میسوخت. بدون اینکه بفهمم اشک پشت پلکهام جمع شده بود. فقط میخواستم فرار کنم، تا جان دارم تا خود بیمارستان بدوم. و رزا به سمتم برگشت:
_دلارام، خوبی؟
به صورتم خیره شد، ولی من هنوز به صفحهی موبایل خیره بودم. نمیتونستم از اون صفحهی روشن با پیامی روشنتر که دنیام رو کمی سفیدتر کرده بود.
دستش روی بازوم قرار گرفت:
_دلارام؟
وقتی باز هم جوابی ندادم، حتی توجه حسام و فریماه هم به سمتم جلب شد، و اونها هم صدام کردند. دست رزا دور موبایل پیچید و گفت:
_ببینم، اونجا چی نوشته؟
موبایل که از بین انگشتهام بیرون کشیده نشد، زمزمهوار گفت:
_امیر... چیزیاش شده؟
این فکر کافی بود تا انگشتهام شل بشه، و رزا بتونه موبایل رو بگیره. به صفحه نگاه کرد و ناگهان هینی کشید:
_خدای من!
باید میرفتم، و نمیتونستم پاهام رو حرکت بدم، روی زمین فشار بدم و از جا بلند بشم. انگار تمام تنم وا رفته بود. انگار همون ذره توانی که داشتم هم با شنیدن این خبر تموم شده بود.
_میخوای بری؟
صدام ضعیف و خسته بیرون اومد:
_باید برم...
_میخوای باهات بیام؟
فقط چرخیدم و با حالت گیجی نگاهش کردم. نمیدونم چه مرگم شده بود. از شدت شادی مثل یک حباب شده بودم.
و درست به اندازهی یک حباب ناتوان...
چشمهام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم با چند نفس عمیق به خودم مسلط بشم، ولی چندان هم موفق نبودم. سرم رو برای لحظهای بین دستهام گرفتم و حس کردم که دست رزا کمرم رو ماساژ داد.
_برم با استاد صحبت کنم؟
نمیدونم چرا، ولی سرم رو به نشونهی مثبت تکون دادم بدون اینکه حتی تلاش کنم خودم از جا بلند بشم تا برای حرف زدن جلو برم.
_خودمم باهات بیام؟
اینبار سرم رو به نشونهی منفی تکون دادم. تا همین حالا هم حسابی از کار و درسهاش عقب افتاده بود.
_چرا؟
فقط نگاهش کردم و لبهای خشکیزدهام رو لیسیدم، ولی باز هم مرطوب نشدند. جوابی که ندادم ادامه داد:
_اگر میخوای تا جلوی در باهات میام. داخل نمیام...
نمیدونستم چی میخوام، ازش چی میخوام. فقط میخواستم هرچه زودتر به بیمارستان برسم. فقط میخواستم ببینمش. چشمهاش رو باز ببینم.
رزا از جا بلند شد، بیحرف دیگری به سمت در ورودی رفت. در رو باز کرد و بیرون رفت. میدونستم به سمت استاد میره تا باهاش حرف بزنه، و من فقط سرم رو روی دستهی صندلی گذاشتم.
یک دقیقه. دو دقیقه...
پنج دقیقه.
دیگه طاقت نداشتم. از جا بلند شدم و بدون نگاهی به حسام و فریماه سعی کردم با دستهای لرزانم بند کیفم رو بگیرم و بلندش کنم. و صدای حسام به گوشم رسید:
_کجا میری دلا؟
طبق عادت همیشگی، قبل از دوستیاش با فریماه، دلا صدام کرده بود و من چرخیدم و نگاهش کردم. نگاه فریماه هم به من خیره شده بود، ولی... میتونستم ببینم که نگاهش کمی آزرده بود. ولی نه وقت توجه بهش رو داشتم و نه حوصلهاش رو، و نه... جانش رو. پس فقط زیرلب تنها چیزی رو که میتونستم زمزمه کردم، که اسم امیر بود، و چرخیدم و با ناتوانی از کلاس خارج شدم. رزا کنار کلاس ایستاده بود، در کنار استاد پاکدل، و با هم صحبت میکردند. و با جلو رفتنم، هردو متوجهم شدند. فقط گفتم:
_میشه برم؟
نگاهش انگار فهمیده بود که امیر برای من یک آدم عادی نیست، یک شوهرخواهر مثل بقیه... و فقط تونستم ادامه بدم:
_لطفا.
آهی کشید و چشمهاش رو برای لحظهای روی هم گذاشت:
_برو، مشکلی نیست. مواظب خودت باش.
زمزمه کردم:
_ممنون...
و فقط تونستم بازوی رزا رو فشار بدم، از کنارش رد بشم تا برم، ولی رزا دستم رو گرفت:
_میخوای باهات بیام؟
سری تکون دادم:
_نه، خوبم.
رزا با احتیاط نگاهی به استاد کرد:
_نه، خوب نیستی. من نگرانم دلارام!
سعی کردم آب دهانم رو قورت بدم:
_چیزی نیست، خوبم.
آهی کشید و به سمت استاد چرخید:
_ممکنه باهاش برم استاد؟ خواهش میکنم. خودتون که حالش رو میبینید. رنگ به رو نداره.
و با دست به من اشاره کرد. و استاد نفسی کشید و با ملایمت گفت:
_باشه، ولی... باید خودتون رو به باقی همکلاسیهاتون برسونید. باشه؟
رزا لبخندی زد:
_چشم، قول میدیم.
و داخل دوید تا کیفش رو برداره. استاد لبخندی به پشت سرش انداخت و فقط گفت:
_دوست خوبی داری. مراقب دوستیاتون باشید.
و بدون حرف دیگری داخل رفت.
تا برگشتن رزا انگار صد سال طول کشید، و من داشتم مثل بچهای مدام پابهپا میشدم تا برسه. عجله داشتم. تمام سلولهای تنم شتابزده میجنبیدند تا پاهام رو به دویدن وادار کنند و من رو به بیمارستان برسونند.
و بالاخره که برگشت، فقط دویدم. بدون توجه به توان کمی که در خودم میدیدم، همهی جانم رو جمع کردم و پا به دو گذاشتم. و رزا هم پشت سرم:
_ندو دلارام!
مثل خواهری چندسال بزرگتر نگرانی و نصیحت میکرد:
_میخوری زمین!
و من گوش نمیدادم. وقتی که کنار ماشینش ایستادم، نفس میزدم، و خودش هم که دنبالم دویده بود همینطور. ولی چیزی نگفت، حتی اعتراض هم نکرد. فقط شونهام رو فشرد و پشت فرمون نشست. لبهای خشکیزدهام رو که لیسیدم، زبانم آزرده شد. چقدر خوب بود که درکم میکرد. چقدر خوب بود که چیزی نمیگفت، من رو میشناخت. و دستم رو که بیاراده به سمتش بردم، انگشتهام رو با محبت فشرد.
یک دقیقه، یک ساعت میگذشت.
ده دقیقه، صد ساعت...
سی دقیقه، ده سال...
یک ساعت؟ یک عمر.
بالاخره که رسیدیم، حتی منتظر نموندم که رزا ماشین رو پارک کنه. از ماشینی که سرعتش رو پایین آورده بود تا پارک کنه پایین که پریدم جیغ رزا به هوا بلند شد. ولی من باز هم دویدم.
و حتی وقتی توی راهروی بیمارستان سُر و با دو زانو زمین خوردم باز هم نایستادم، مانع نشد که سرعتم رو کم کنم یا کمی احتیاط، فقط از جا بلند شدم و به سمت قسمت پذیرش نزدیک شدم، انگار که پرواز میکردم. دل توی دلم نبود. حتی مغزم هم نبض میزد، که برسه به قلبم. وقتی که میپرسیدم که امیر به کدوم اتاق منتقل شده، نفسهام منقطع و بریده بیرون میاومد، انگار که برای چند ساعتی توی آتش و دود گیر کرده بودم. خفه نشده بودم، ولی داشتم میشدم. در معرضش بودم.
بعد از گرفتن اطلاعات، اینبار با طمانینهی بیشتری، برای سروصدا ایجاد نکردن در بیمارستان، به سمت اتاق رفتم. پاهام میلرزید. قلبم میلرزید، دستهام میلرزید. و... جلوی در ایستادم. جلوی دری که بسته بود و دو نگهبان به محافظت از اتاق ایستاده بودند. با دیدنم به هم نزدیکتر شدند که در پوشیده بشه، و من ناخودآگاه به اسلحههای بسته شده به کمرشون نگاه کردم.
_شما؟
دهانم باز نمیشد که حرف بزنم، و فقط نگاه کردم. کلمات در مغزم بین اقیانوسی طغیان کرده از کلمات دیگر گم شده بودند. باورم نمیشد که پشت اون در بسته امیر باشه، با چشمهای باز. نه سالم، ولی زنده...
و زمزمه کردم:
_خواهر خانومش...
خانومی که دیگه در کار نبود.
_چی؟
صدا به گوششون نرسیده بود، و سعی کردم بلندتر تکرار کنم ولی جون نداشتم. دلم میخواست همونجا روی زمین جلوی پاشون بشینم.
_خواهر خانوم آقای...
دهانم خشک و خشکتر میشد:
_فروزان.
حالتم چنان نابود و مشکوک بود که هیچکدوم به من راه ندادند. و فقط زمزمه کردم:
_اگر زنگ بزنم...
به من خیره بودند، نگاهشون عدم اطمینان درونشون رو فریاد میزد.
_به خانوم فروزان...
نفسی کشیدم. تنفس برای من سخت بود:
_میتونم برم داخل؟
با بیمیلی که بله گفتند، من قدمی به عقب برداشتم و یا دستهایی لرزان موبایل رو از کیفم درآوردم. و رزا بالاخره به من رسید. اون هم نفس میزد و خم شد، دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت و نفس عمیقی از ته دل کشید و به طعنهی شوخی گفت:
_با میگمیگ وصلت کردی من خبر نداشتم؟
سعی کردم لبخند بزنم ولی حتی موفق نبودم. و انگشتهام روی شمارهها لغزید. صفر، نه، یک، دو...
صدای زنگ خوردن موبایل از داخل بلند شد و ناخواسته با شنیدن صدا لبخند محوی روی لبهام نشست. و لحظهای بعد صدای مهری جون به گوشم رسید، هم از سمت دیگر در، و هم از تلفن.
_جانم؟
با صدایی قویتر گفتم:
_سلام...
حتی صداش هم لبخند میزد:
_سلام دخترم. خوبی؟
_مهری جون...
مکث کرد:
_جانم؟
_من پشت درم.
و سکوت کردم تا نفس بگیرم:
_من رو راه نمیدن.
چشمهام رو بستم و منتظر موندم تا جواب بده، و به جای جواب دادن در باز شد و مهری در چارچوب در نمایان. و برای چند ثانیهای با نگهبانها حرف زد و بعد به من اشاره کرد تا داخل بشم.
و چیزی درونم فرو ریخت، هرچند که نمیدونستم چرا. چند قدم دیگر، و من به اتاق میرسیدم. به امیر میرسیدم.
و با پاهایی که بیاراده میلرزید به جلو لیز خوردم. دست مهری به سمتم دراز شد، ساعدم رو گرفت و من رو با ملایمت به طرف خودش و اتاق کشید. و وقتی در ورودی اتاق ایستادم، به سمت بیرون و پشت به داخل، خودش قدمی به عقب برداشت و دستگیرهی در رو گرفت. آهسته گفت:
_تنهاتون میگذارم.
و در رو پشت سرش بست.
توان چرخیدن رو در خودم نمیدیدم. ولی باید روی پاشنهی پا چرخ میزدم و برای اینکه شاید به خودم مسلط بشم فقط نفس عمیقی کشیدم، ولی میلرزید. و بالاخره چرخیدم و باهاش چشم تو چشم شدم. نشسته بود، تکیه به بالش پشتسرش داشت و نگاهم میکرد. نگاهش در هم شکسته بود، صورتش در هم شکسته بود، وجودش... مشخص بود که شکسته.
نیمی از ریشهاش سفید شده بود، و زیر شقیقههاش، خط ریشش... شاید برای دقیقهای به هم خیره شدیم. بی هیچ حرفی، بی هیچ حرکتی. جلو رفتم. جلو، جلو و جلوتر. و کنار تختش ایستادم. بین تخت و پایهی سرُم.
چقدر شکسته به نظر میرسید،چقدر خسته و پیر. و حس کردم که اشک پشت پلکهام حلقه زد، مردمکهام رو سوزوند. بدون اینکه کنترلی روی اعمالم داشته باشم دستم رو بلند کردم و کبودی کنار شقیقهاش رو لمس کردم. و ناخواسته هق زدم. دستم رو جلوی دهانم گرفتم، ولی حتی قبل از اینکه بتونم انگشتهام رو به لبم برسونم صدای گریهام بلند شد.
زنده بود. لمسش حقیقت داشت.
من خواب نمیدیدم.
و آهسته زمزمه کردم:
_سلام.
باورم نمیشد که این صحنه رو میدیدم. باورم نمیشد که اشک توی چشمهاش جمع شده بود. و باورم نمیشد که در عرض ثانیهای اشکها روی گونههاش پایین ریختند. و سرش رو پایین انداخت... و من هم همینطور.
با صدا، همزمان، با هم گریه کردیم.
باز هم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، دستم رو با احتیاط دورش انداختم و بهش نزدیکتر شدم. و در کمال ناباوریام، اون هم جلوتر اومد و سرش رو در امتداد سینهام گذاشت، بدون اینکه برخورد کنه، و پایین مانتوم توی چنگش مچاله شد.
صدای بلند گریهاش قلبم رو میشکست، بیشتر و بیشتر، جوری که حتی باورم نمیشد ممکن باشه که بیشتر از این بشکنه. درد میکشید و درد میکشیدم. اشک میریخت و اشک میریختم.
و لمسش حقیقت داشت. نمرده بود.
خدا به من لبخند زده بود.
آهسته کمرش رو ماساژ دادم و چند دقیقهای بعد که هردو ساکت شدیم، آهسته قدمی به عقب برداشتم.
و باز به هم خیره شدیم. باز سکوت برقرار شد. جعبهی دستمال رو برداشتم و به سمتش که گرفتم، دیدم دست سالمش رو هم سخت حرکت داد. و نگاهش کردم، هم خودش رو و هم دستش رو. بدون اینکه چیزی بپرسم فقط دستمال رو بیرون کشیدم و خودم آهسته صورتش رو پاک کردم. زمزمه کرد:
_ممنون.
آهسته گفتم:
_خواهش میکنم.
و باز سکوت. چه باید به هم میگفتیم؟ میدونستم که در ذهن هردوی ما شیرین میچرخید، ولی هیچکدوم نمیخواستیم اولین نفری باشیم که بحث رو به سمتش بکشونیم.
و بالاخره خودش اینکار رو کرد. خودش بود که قوی بود، شجاع... و درد کشيده.
_تو... دلت میخواست که من هم میمردم، نه؟
دلم ریخت، باز هم با درد ریخت. و حس کردم غدهای توی گلوم گیر کرد و فکر کردم که تا ثانیهای دیگر خفه میشم. نه دقیقه، ثانیه...
و اعتراض کردم:
_امیر!
ادامه داد:
_یا حداقل من جای شیرین میمردم.
ناخودآگاه دستم رو روی قلبم فشار دادم، حتی نتونستم سعی بر کنترل خودم کنم:
_چِرت نگو!
لبهام رو روی هم فشردم تا از حرفی که زذه بود زار نزنم، و چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. توی دلم تا ده شمردم، آروم و با کندی، و وقتی چشمهام رو باز کردم. قلبم دیگه چنان نمیکوبید که انگار میخواست از سینهام بیرون بزنه.
_اون دستت، به خاطر ضربه، درد میکنه؟
سری تکون داد:
_آره، ضرب دیده.
صداش ضعیف بود، از درد و خستگی و ناتوانی.
_برم؟ که استراحت کنی؟
نگاهم کرد و برای لحظهای چیزی نگفت، ولی بعد به جای جواب دادن فقط گفت:
_دلارام... من... معذرت میخوام.
میدونستم برای چی داره عذرخواهی میکنه، و فقط با ملایمت دستم رو روی شونهای گذاشتم که ضربه خورده بود:
_تقصیر تو نیست امیر.
دیدم که به سختی آب دهانش رو که فرو داد، سیب گلوش هم جابهجا شد و با صدایی کمی قویتر، کمی خشنتر، کمی بیشتر پر از نفرت، گفت:
_چرا، تقصیر منه... اگر زن و بچهام مردن تقصیر منه، اگر خودم اینجا سالم نشستم ولی اونا... قراره زیر خاک برن...
ادای آخرین جمله باعث شد صداش بشکنه. چشمهام رو روی هم فشار دادم تا با شنیدن کلمهی "زیرخاک" به خودم نلرزم.
میخواستم باهاش مخالفت کنم ولی میدیدم که عرق سردی داره روی پیشونیاش میشینه، بدنش داره به لرزه میفته و رنگش بیشتر میپره، پس فقط خم شدم، دستهی چرخان تخت رو گرفتم و با ملایمت چرخوندمش تا کمی بیشتر پایین بیاد، و مجبور شدم کمکش کنم تا بخوابه. کمرش رو گرفتم و آهسته خوابوندمش. چنان میلرزید که پتو رو بالا کشیدم و روش انداختم، و آهسته گفتم:
_تو هم اینجا قربانی هستی. خودت رو آزار نده.
از بین دندونهای بههمفشرده چیزی گفت که نفهمیدم. نفسی کشید و سعی کرد که دوباره حرفش رو بگه، ولی موفق نشد، و با خستگی ناگهانی چشمهاش روی هم افتادند.
برای لحظهای به صورت خستهاش نگاه کردم و حس کردم قلبم بیشتر از قبل فشرده شد. آهسته دور زدم، چارتش رو برداشتم و بهش خیره شدم. گلبولهای خونش به شدت پایین بودند... و در با ملایمت و احتیاط باز شد. سر مهری دیده شد و با دیدنم قدم برداشت تا داخل اتاق بیاد. خستگی و فرسودگی از صورتش میبارید و با دیدن امیرِ خوابیدهاش آهی کشید. دستی به صورتش مالید و با ملاحظه روی کاناپه نشست.
_خستهاید؟
_خیلی.
صدای هردوی ما در حد زمزمه بود:
_کِی به هوش اومد؟
_دیروز، شاید یه ساعت بعد از اینکه رفتی.
نفسی کشیدم و ته دلم لبخند زد، ولی صورتم نه:
_اینقدر ذوق داشتم و دستپاچه شدم که اصلا یادت نیفتادم. تا امروز...
سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد. زیر پلکهاش گودرفته و بنفش به نظر میرسیدند و پوستش انگار کدر شده بود:
_ببخشید.
کنارش روی دستهی مبل نشستم و دستش رو با پروا گرفتم:
_خواهش میکنم این رو نگید. کاملا متوجهم که چه موقعیت هیجانانگیز و شاد... و همزمان... دردناکی بوده. کاملا منطقیه.
بیاراده که خمیازهی بزرگی کشید، نگاهش کردم و به سختی جلوی لبخندی رو که داشت به لبم راه باز میکرد گرفتم:
_برید استراحت کنید، من پیشش میمونم.سلام و سلام و سلام...
امیدوارم پست جدید رو دوست داشته باشید 😍
نظرای قشنگتون خوشحال میکنم ❤️
YOU ARE READING
بخیه | (16+)
Romanceدست هاش دور گردنم نشسته بود و هر چقدر تقلا می کردم تا خودم رو بالا بکشم، اون من رو بیشتر درون وان پر از آب می فشرد. سرم رو زیر آب فرو می کرد و ناخن های بلندم هر چقدر چنگش می زدند، فایده ای نداشت. باز هم شکست می خوردم. آب در بینی و دهانم فرو می رفت و...