18

165 21 19
                                    

لب هام می لرزید.
قلبم انگار در مغزم می تپید و مغزم انگار خاموش شده بود. آب دهانم خشک، حرف زدن رو برام غیرممکن کرده بود.
"طعم سوزاننده ی فلفل رو روی زبانم حس می کردم.
و حس می کردم که می خوام دهانم رو باز کنم و با تمام قدرت در هوای سرد نفس بکشم و مثل سگی پاسوخته زبانم رو بیرون بیارم و له له بزنم. ولی دست پرقدرتی روی دهانم فشرده می شد تا فلفل ها رو به بیرون تف نکنم.
و انگار دست من رو بیشتر به پایین می فشرد تا درون آب فرو برم."
چنان نفس می زدم که انگار هوا تا ثانیه هایی دیگر به پایان می رسید. لرزش بند بند وجودم رو حس می کردم. زانوهام تحمل وزنم رو نداشت و بدون اینکه توانایی کنترل خودم رو داشته باشم، با دو زانو روی زمین افتادم.
"بمیر پدرسگ، بمیر آشغال تخم حروم."
صدا توی سرم جیغ زده می شد و دست هام رو با تمام قدرت روی گوش هام می فشردم تا قطع بشه، و صدای التماس ادامه داشت.
"ولم کن، تروخدا ولم کن.
هر بار که سر به اندازه ی کافی از آب بیرون می اومد، التماس می کرد تا ولش کنه و هر بار دست بیشتر به زیر آب هلش می داد."
و نمی تونستم نفس بکشم.
نفس های بریده و منقطع توانایی رسوندن اکسیژن رو به ریه های پر از آبم نداشت. و صدایی از دور دست به گوش می رسید:
_دلارام.
خیلی دور دست:
_نفس بکش دلارام...
دستی روی شانه هام نشسته بود و تکونم می داد. ولی آب هنوز از روی سرم پایین نیومده بود. نفس کشیدن مشکل بود. نه! غیر ممکن.
و ضربه ی بعدی با شتاب روی صورتم نشست:
_چیزی نیست.
حالا علاوه بر لب هام صورتم هم می سوخت.
و نفس عمیقی، مثل فردی نزدیک به غرق که نجات داده شده و ریه های بدون اکسیژنش از آب خالی می شه، هوا رو به درون سینه ام کشیدم.
روی زمین زانو زده بودم. دست هام به شدت روی گوش هام فشرده می شد، به طوری که صدای نفس هام درون گوش هام می پیچید.
و با نفرت سوزاننده ای که درونم رو به آتش کشیده بود به روبرو خیره شدم. روبروی من، روی زمین، امیر نشسته بود. دست هاش با کمی فاصله در راستای بازوانم قرار داشتند.
سعی کردم از جا بلند شم، ولی زانوهام هنوز توانایی تحمل وزنم رو نداشتند. چنان می لرزیدند که انگار تمام مفاصل و استخوان ها مثل شیشه ی خردشده شکسته بودند. و نرده ی پله ها رو به عنوان تکیه گاه بین انگشتانم گرفتم و دیدم که خودش هم از جا بلند شد.
و با ملایمتی که ازش بعید به نظر می رسید گفت:
_تو حالت خوب نیست.
آب دهانم رو فرو دادم تا کمی بر خودم مسلط بشم، ولی وقتی دهان باز کردم صدام هنوز هم می لرزید:
_بدی و خوبی حال من به تو ربطی نداره.
تنها باریکه ی باقی مونده در احترام بین ما گسسته بود. تحقیرم کرده بود و ازش تودهنی خورده بودم. چرا باید شما خطابش می کردم؟
تند و بریده نفس می کشیدم و تمام جانم می لرزید. با تمام قدرت نرده ی محافظ رو بین انگشت هام می فشردم، جوری که بندهاشون به سفیدی می زد.
و حس می کردم که میل به گریه دارم. نه تک قطره اشک هایی که گاه و بیگاه از گوشه ی چشم هام می چکید. می خواستم یک دل سیر اشک بریزم، جوری که دید چشم هام تار بشه، و سعی کردم که با انداختن تمام وزنم روی مچ دست هام پله ها رو طی کنم و به پایین برم.
و نتونستم و بی اراده روی پله ها نشستم.
حالت خفگی داشتم و قلبم از درد فشرده می شد. دو سال بود که آرامش داشتم.
دو سال بود که حمله ی عصبی گریبان گیرم نشده بود.
دو سال بود که به آرامی و بی کابوس می خوابیدم و با حالی خوب بیدار می شدم.
و امیر مثل آوار رسیده بود.
کنارم که نشست، به زحمت و با صدایی که به سختی به گوش می رسید گفتم:
_می شه بری داخل خونه ات؟
امیدوار بودم نفرتی رو که مثل زهر از صدام می چکید حس کنه، و می خواستم از شر حضورش خلاص بشم. بوی عطرش باعث می شد که بخوام بالا بیارم. و دلم می خواست دست هام رو بالا ببرم و با تمام قدرت روی گوش هام فشار بدم تا صدای نفس هاش رو نشنوم.
از گوشه ی چشم دیدم که لیوانی رو کنار صورتم گرفته بود و آهسته گفتم:
_نمی خوام...
از ذهنم گذشت:
_اگر تو کلید بهشت رو هم داشته باشی ازت نمی خوام.
گفت:
_حالت خوب نیست.
ناخودآگاه برگشتم و تیز نگاهش کردم. و پوزخند زدم:
_و دلیل این بدحالی من چیه؟
برای لحظاتی طولانی، شاید حتی به اندازه ی دقیقه ای، پر از غضب به هم خیره شدیم. بی حرف دیگه ای از جا بلند شدم تا از پله ها پایین برم. نمی خواستم از کنارش رد بشم تا به آسانسور برسم. ترجیح می دادم دوازده طبقه رو پایین برم، و حتی وسط راه غش کنم.
منِ شوربخت...
جان هنوز به پاهام برنگشته بود. توان هنوز تنم رو در بر نگرفته بود. و انگار که روی هوا، روی آب، بدون هیچ تکیه گاهی قدم برداشته بودم. زانوها خم شدند و سقوط کردم.
شاید برای ثانیه ای از هوش رفتم. شاید فقط نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد.
ولی وقتی به خودم اومدم که روی زمین افتاده بودم. لیوان به قطعات بزرگ و کوچک تقسیم شده بود و مایع چسبناکی روی زمین راه گرفته بود.
شقیقه ی راستم با درد استخوان شکنی نبض می زد و از درد، گمان کردم که آرنج دستم و شاید حتی لگنم در هم شکسته. امیر رو می دیدم که کنارم زانو زده بود، و برای اولین بار می تونستم از حالت صورتش بخونم که وحشت کرده، و وقتی دست زیر بازوهام انداخت هیچ اعتراضی نکردم و اجازه دادم تا از جا بلندم کنه.
بی ربط پرسیدم:
_لیوان چرا شکسته؟
مجبورم کرد وزنم رو روش بندازم و با احتیاط دستش رو روی پهلوم گذاشت و در حالی که من رو از پله ها بالا می برد جواب داد:
_نتونستم به موقع بگیرمت.
احساس خستگی می کردم. انگار یک کامیون پر از بار از بدنم رد شده بود که چنین کوفته بود.
ازم خواست که دستم رو به چارچوب در بگیرم و جلوی پام خم شد و شروع به باز کردن بندهای کفشم کرد.
دست آزادم رو به شقیقه ای که هنوز می کوبید فشردم. و نخواستم نگاهش کنم تا خجالت نکشم، از اینکه داره کفش رو از پام بیرون میاره.
چرا رفتارهاش دوگانه بود؟ چرا مثل هوای بهاری، لحظه ای باران و صاعقه می زد و بعد از لحظه ای خورشید می درخشید؟
آهی کشیدم و روی کاناپه ی تکش نشستم و بعد از دقیقه ای، وقتی هنوز درد، سرما و ترس از وجودم رخت بربسته بود بی تعارف دراز کشیدم و بافت تنم رو که به عنوان مانتو پوشیده بودم تا کردم و زیر سرم گذاشتم.
و دیدم که با جارو و خاک انداز بیرون رفت.
صورتم رو توی پارچه ی بافت فرو بردم و سعی کردم آخرین کلماتم رو به یاد بیارم. شاید زده بود، چون لحنم حالتی تهدیدگونه داشت؟ اون خودش رو چقدر برحق فرض می کرد که به خودش اجازه می داد روی من دست بلند کنه؟
محکم ترین ضربه ای که برای اولین و آخرین بار از شیرین خورده بودم، وقتی بود که لوس شده بودم و خودخواه، و شیرین به آهستگی ضربه ای پشت دستم نواخته بود.
آهی کشیدم و تی شرت سفیدم رو مرتب کردم تا شکمم رو بپوشونه و روی کمر خوابیدم. دیدم که وقتی داخل خونه برگشت، نگاهش برای لحظه ای به تی شرت تنم، که در روزهای گذشته وقتی که داشت به سیگار کشیدنم طعنه می زد به تن داشتم، چشم دوخت.
آهسته گفت:
_با شیرین تماس گرفتم.
چیزی نگفتم و فقط به سقف کاذب خیره شدم. حرف دیگری نزد، وارد آشپزخانه شد و دیگر صدایی ازش به گوش نرسید.
شاید خوابم برده بود، و شاید هم برای ساعتی طولانی به سقف خیره شده بودم،  ولی وقتی در با خشونتی وحشت آور کوبیده شد از جا پریدم و با ترس به اطراف خیره شدم.
در توسط امیر باز شد، و شیرین خشمگین و عصبی که به همسرش خیره شده بود نمایان، و ناگهان با صدای بلندی نزدیک به فریاد پرسید:
_کجاست؟
مطمئن بودم که امیر هیچ وقت عصبانیتش رو ندیده، چون با حالتی مابین بهت و شوک، بدون حرف، تنها نگاهش کرد و این سکوت انگار آتش شيرين رو برافروخته تر کرد و با عصبانیت بیشتر، با صدای بلندتری تکرار کرد:
_گفتم دلارام کجاست؟
امیر دهان باز کرد، شاید تا توضیح بده و از خودش دفاع کنه، ولی فقط یک کلمه از بین لب هاش خارج شد:
_من...
و شیرین حرفش رو قطع کرد، و با صدایی که از برآشفتگی می لرزید و اشکی که درون چشم هاش حلقه زده بود، اجازه نداد جمله اش رو کامل کنه.
_تو چی؟ متاسفی؟ اشتباه کردی؟ خسته بودی و از کار برگشته بودی و کنترلی روی رفتارت نداشتی؟ باشه، قبول!
مکث کرد و باز هم صداش لرزید:
_ولی می دونی چیه؟ من به عمرم، به اون دختر، نازک تر از گل حرفی نزدم. توی پر قو بزرگش کردم. و فقط یک بار... یک بار...
قطره اشکی از استیصال از گوشه ی چشمش چکید. مغلوب احساساتش شده بود، درست مثل همیشه.
_زدم پشت دستش. می دونی چرا؟ هشت سالش بود. توی جاده چالوس می خواست ترمز دستی رو بکشه، وقتی داشتم با سرعت صد کیلومتر رانندگی می کردم.
نفس عمیقی کشید و باز هم نتونست به خودش مسلط بشه:
_ولی تو حقی نداری. من با خودخواهی تمام مدام ازش می خواستم که با تو مدارا کنه. و هر چقدر هم که مقصر باشه...
حس کردم دلش می خواد گریه کنه، و از فاصله ای که ایستاده بودم به من دید نداشت و بی وقفه و بدون دادن فرصت صحبت می کرد. دفاع کردنش از من باعث می شد حس کنم که دنیا طلایی شده. آسمان آبی تر، اطراف رنگی تر...
_حق نداری سرش داد بزنی، متهمش کنی، مقصر بدونیش...
بیشتر بغض کرد:
_بهش توهین کنی، یا دست روش بلند کنی. تو هیچی از زندگی اش نمی دونی. و چیزهایی که فکر می کنی می دونی، به خودت القا کردی. خودت کاری کردی که باورشون کنی. و هیچ وقت فکر نمی کردم چنین آدمی باشی. چه تضمینی هست که وقتی به دلارامی که هیچ نسبتی باهاش نداری، هیچ حقی روش نداری، تودهنی می زنی، در آینده به منی که قراره همسرت باشم ضربه نزنی؟
بالاخره نگاهش به سمت من کشیده شد و با چشمانی اشک بار خیره نگاهم کرد که با شالی که از سرمای وجود دور بازوهام پیچیده بودم و در فاصله ای دور ایستاده بودم و نظاره گر دعواشون بودم.
دعوایی با یک سخنگو...
بازوهایش رو برای من باز کرد و برای لحظه ای از ذهنم گذشت که یه طلایی به دستم افتاده، یه فرصت مناسب تا رابطه ی بین شیرین و امیر به هم بخوره، زوج اون دو نفر در هم بشکنه.
ولی امیر مبهوت بود و حالتی ناباور داشت. شیرین انگار قدرت داشت تا برای سال ها گریه کنه. با قدم هایی بی اراده به سمتش گام برداشتم و من رو محکم بین بازوهایش کشید. چشم هام می سوخت و حالا که در پناه آغوش شیرین قرار گرفته بودم، احساس امنیت می کردم. دیدم که دستش به سمت حلقه ی تک نگین دستش رفت، از انگشت بیرون کشیدش و روی میز کنارش قرار داد.
شیرین دوستش داشت.
و من دلیل این جدایی بودم.
ملتمسانه پرسید:
_بریم؟
سر تکون دادم و نگاهش، سرد، به سمت امیر کشیده شد. بعد از اینکه کمکم  کرد تا بافت و شالم رو بپوشم، بی خداحافظی از در خارج شد و نگاه من و امیر برای لحظه ای در هم خیره شد.
لب هاش به هم فشرده می شدند و چشم هاش حتی از قبل هم سرخ تر بودند.
بدون اینکه کلامی بگم عقب عقب برگشتم و بدون اینکه ازش نگاه بگیرم از خونه خارج شدم.
_می تونی خم شی؟
صدای شیرین به گوشم رسید و به خود آوردم. مبهوت...
حالت مبهوت امیر از جلوی دیدگانم کنار نمی رفت.
سری تکون دادم. سعی کردم زانو بزنم و بند نیم بوت هام رو ببندم، ولی سرم گیج می رفت. حتی نمی دونستم که ضربه خورده و هنگام افتادم به زمین برخورد کرده یا نه.
و نتونستم.
این بار شیرین جلوی پام زانو زد و مشغول مرتب کردن و بستن بندها شد، و با خجالت و بغضی که ناگهان حجم گلوم رو پر کرده بود زمزمه کردم:
_ببخشید...
برای ثانیه ای گذرا نگاهم کرد ولی لب هاش حتی تکان هم نخوردند. ولی در عوض صدای امیر از فاصله ای نزدیک به گوش رسید:
_شیرین جان...
فک شیربن برای کنترل میل شدیدش به گریه منقبض شده بود و حتی نیم نگاهی هم به سمتش روانه نکرد. بند کفش رو گره زد و وقتی جوابی نداد امیر باز تکرار کرد:
_شیرین، عزیزم...
شیرین، ناگهان، انگار که از شدت غم و خشم درونش در مرز انفجار باشه فریاد کشید:
_دیگه حرفی نمونده.
امیر در اوج نفرتی آنی به چشم های من زل زد و دندان سایید. انگار که کشیدن نقشه ی قتلم به پایان رسیده باشه و حالا قصد عمل داشته باشه.
مات برده، از اینکه باز هم بی گناه مجازات می شدم، چشم هایی رو نگریستم که به سان شبق می سوخت. و خروشید:
_همیشه همه ی لحظات خوب رو خراب می کنید!
شما؟
منظورش چه کسی غیر از من بود؟
شیرین، در یک حرکت ناگهانی، با قدمی به سرعت پلک زدن مقابل امیر قرار گرفت و با قدرت کف دست به سینه ی امیر کوبید و با حرص و تاکید کنان از بین دندان های به هم فشرده گفت:
_نه، نه! نه!
فقط یک کلام رو تکرار می کرد:
_نه، نه، نه.
با هر بار گفتن نه انگشتش رو تهدیدوار جلوی صورت امیر تکان می داد، و بازگو کرد:
_حق نداری متهمش کنی. حق نداری مقصر بدونیش.
محکم تر به سینه ی امیر کوبید:
_تو هیچی نمی دونی، هیچی.
امیر با اصرار و فریادکشان گفت:
_بگو تا بدونم!
شیرین با خشونت سر تکان داد:
_نمی گم، چون راز من نیست. نمی گم، چون باور کردی که همه چیز تقصیر اونیه که هیچ گناهی نداره. نمی گم، چون نفرتت به منطقت غلبه کرده.

بخیه | (16+)Onde histórias criam vida. Descubra agora