78

174 19 89
                                    

چیزی نگفت. شاید می‌خواست حرفی بزنه، ولی برخلافش تصمیم گرفت، و من آهسته گفتم:
_ممنون، بابت هرکاری که برام انجام دادی.
و از ماشین پیاده شدم، چرخیدم و به سمت ساختمون راه رفتم. حس خفگی به من تبدیل شده بود و حتی نفس کشیدن هم برطرفم نمی‌کرد.
و در رو باز کردم و وارد ساختمون شدم. طبق معمول پله‌ها رو پیش گرفتم تا به خونه‌ام برسم، و در راه‌پله، ناگهان سرجام خشک شدم. هیراد در پله‌ها ایستاده بود.
بار اول بود که بعد از اون قضیه می‌دیدمش، و حس کردم که تک‌تک سلول‌های تنم از ترس یخ زدند. نفس عمیقی کشیدم و همین صدا کافی بود تا به سمتم بچرخه، و درست مثل گربه‌ی خندان در سرزمین عجایب، لب‌هاش به لبخندی بزرگ و وحشتناک باز شد. موهاش بلند بود و روی دست‌هاش که به‌خاطر آستین‌کوتاه بودن مشخص بود، ردهای سوزن و کبودی کِش دور بازو دیده می‌شد. موهای کمی چربش به صورت فرق باز روی صورتش ریخته بود که عقب فرستادش و با لحن چندش‌آوری گفت:
_بَه‌بَه، دلارام خانومِ آذین.
شاید زندان همان نازک پرده‌‌ی حیایی رو که داشت دریده بود. قدمی که به سمتم برداشت، درست مثل یک حیوان درنده، این رو ثابت می‌کرد. و ناگهان چرخیدم، و فرار رو بر قرار ترجیح دادم.
برام محکم نبود که مچم پیچ خورد و پاشنه‌ی کفشم وسط راه شکست، برام مهم نبود که شالم روی شونه‌ام و بعد روی زمین سقوط کرد، برام مهم نبود که کنار بدنم هنگام خارج شدن از ساختمون به در برخورد کرد، فقط دویدم و دویدم. برام مهم نبود که نفس‌هام به شماره افتاده، یا پاشنه‌ها سرعتم رو کم می‌کنن، فقط دویدم.
و امیر می‌گفت که باید یاد بگیرم که خودم کارهام رو انجام بدم، این یکی از این موارد محسوب می‌شد؟ این دویدن استقلالم رو نشون می‌داد؟
به کی زنگ می‌زدم تا شب رو پیشش بمونم؟
چقدر از لحظه به لحظه‌ی این زندگی تنفر داشتم.
و در بین دویدن، ناگهان روی سپر ماشینی پهن شدم.
از کنار ماشین بهش برخورد کرده بودم، با شکم روی سپر افتاده بودم، و درد توی تنم پیچید.
مستقیم از در خونه خارج شده بودم و بلافاصله روی ماشین افتاده بودم، چون از ترس حواسم به‌ هیچ‌چیز دیگری نبود.
نفسم از شدت ضربه بند اومد، هرچند که ماشین تازه حرکت کرده و به سرعت نرسیده بود، ولی دویدن من با تمام قدرت  باعث شد که درد توی تمام جانم بپیچه.
و ماشین ایستاد، من کنارش روی زمین افتادم و بی‌اختیار برگشتم و نگاهی به در ورودی کردم که در همون لحظه باز شد و هیراد در چارچوب نمایان.
و شنیدم که در سمت راننده باز شد.
نگاهم به کناره‌ی ماشین بهم فهموند که به ماشین امیر برخورد کردم.
نرفته بود.
چرا نرفته بود؟
از ماشین پیاده شد و حس کردم که یک بازوم رو گرفت و با فشار از روی زمین بلندم کرد و با حالتی حمایت‌گرانه پشت سرش هل داد.
حضور دست‌هاش روی بازوم باعث شد تمام ترسم، تمام وحشتی که درونم جمع شده بود، پرواز کرد و به ناکجاآباد رفت. ناخودآگاه ساعد دستش رو چسبیدم و دیدم که برگشت و نیم‌نگاهی بهم انداخت، و درون چشم‌هاش... هرچیزی بود جز سردی و خشم پیش. می‌تونستم درون نِی‌نِی شبق رنگ چشم‌هاش نگرانی همیشگی رو ببینم، و شاید همین دلیلی بود که نرفته بود.
نتونستم جلوی خودم رو، میل شدیدم رو به نزدیک‌تر بودن بهش، بگیرم. پیشونی‌ام رو به کتفش چسبوندم، و حس کردم که دستش رو عقب آورد و پهلوم رو فشرد. شاید منظوری نداشت، شاید می‌خواست حمایتش رو نشون بده، ولی همین حرکتش باعث شد که قلبم بریزه، جوری بریزه که انگار از ازل جسمی به نام قلب توی سینه‌ام وجود نداشته...
هیراد با دیدن امیر درجا خشک شد و ایستاد، و حس کردم که قدمی به عقب برداشت، و لحظه‌ای بعد درون ساختمان ناپدید شده بود.
حس کردم امیر از من فاصله گرفت تا جلو بره، شاید دنبالش کنه، ولی بی‌اراده بازوش رو محکم گرفتم و به سمت خودم کشیدمش:
_نرو.
با حرص گفت:
_بذار برم، باید حسابشو کف دستش بذارم. پسره‌ی...
ناخودآگاه، مثل همیشه در برابرش بی‌اراده، دوباره سرم رو روی کتفش گذاشتم، و حس کردم که عضلاتش زیر صورتم منقبض شدند.
کاش می‌فهمیدمش.
کاش می‌فهمیدم چرا این رفتارهای ناسازگارش چیه؛ وارونه، ناهمسان، همیشه نامشابه.
حس کردم که کمی چرخید، و خودش رو ازم جدا کرد. سه رُخش رو به من، و بهم خیره بود. نفس‌های تندش نشان از نگرانی‌اش داشت، و می‌دیدم که نفس زدنش باعث جابه‌جا شدن سینه‌اش می‌شه. بالا، پایین...
به هم خیره بودیم و هر دو نفس‌نفس می‌زدیم، و حس کردم که قدمی به سمتم برداشت. رابطه‌ی من و امیر مثل پاندول ساعت بود، به هم برخورد می‌کردیم، دور می‌شدیم، و دوباره... هزارباره، به سمت هم برمی‌گشتیم.
گفت:
_بشین تو ماشین.
سرم رو بالا گرفتم و بهش خیره شدم. می‌تونستم انعکاس تصویر خودم رو در برقِ چشم‌هاش ببینم، و بی‌اختیار پرسیدم:
_مطمئنی؟
آهی کشید، نفس عمیقی هم، و سرش رو به علامت مثبت تکون داد. دوباره گفت:
_سوار شو.
بی‌حرف فقط سوار شدم و خودش هم منتظر موند تا توی ماشین جا بگیرم و بعد نشست. لحظه‌ای طول کشید تا به خودش بیاد، تا فشار انگشت‌هاش که دور فرمون قرار گرفته بود کم بشه، و بدون حرف ماشین رو به راه انداخت.
گفتم:
_کجا می‌ری؟
جدی گفت:
_خونه.
به سمتش چرخیدم. پایین مانتوم بین انگشت‌هام پیچیده و چروک می‌شد، و گفتم:
_این بار رو ببری خونه، دفعه‌های بعد کجا برم؟ کجا زندگی کنم؟
دیدم که لب‌هاش رو لیسید و چیزی در دلم جابه‌جا شد، پارچه‌ی مانتوم بیشتر بین انگشت‌هام چروک شد:
_برات دنبال خونه می‌گردم، یه جای امن که خیالت راحت باشه.
چیزی نگفتم، حس می‌کردم کلمات در گلوم خفقان گرفته‌اند، و دلم ذره‌ای آرامش می‌خواست.
فقط ذره‌ای، شاید به اندازه‌ی سر سوزنی.
گفتم:
_مگه نباید یاد می‌گرفتم که خودم کارهام رو انجام بدم؟
برگشت، اخمی کرد و چشم‌غره‌ای بهم رفت:
_خب تو هم!
پوزخندی زدم:
_خودت گفتی!
لحنش تند‌تر شد:
_شروع نکن دلارام!
آهسته، هرچند زیر لب، گفتم:
_من شروع نکردم.
شنید، دیدم که چشم‌هاش رو با حرص روی هم فشرد ولی چیزی نگفت.
باز سرم رو به شیشه‌ تکیه دادم و آهی کشیدم. قلبم می‌سوخت، چشم‌هام، سلول‌های تنم... پیشونی‌ام از چسبیده شدن به کتفش، حتی از پس پوشش لباسش، می‌سوخت. در عجب بودم که اگر در آغوشم می‌گرفت چطور به آتش کشیده می‌شدم.
تنها صدایی که در فضا پخش بود صدای موتور ماشین بود. دلم می‌خواست باهام صحبت کنه، صداش رو بشنوم تا شاید کمی آروم بگیرم. و باز در لحظه‌ی نیاز، امیر به کمکم شتابیده بود، و دوباره تاریخ داشت تکرار می‌شد. دوباره امیر من رو از دست هیراد نجات داده بود و داشتیم همراهِ هم به خانه‌اش می‌رفتیم، بدون حضور شیرین.
کاش شیرینی بود که برمی‌گشت. کاش این‌بار هم به ختم کس دیگری رفته بود، نه این‌که خودش از جهان محو شده باشه.
و تازه فهمیدم که چی گفته، داشت من رو به خونه‌اش می‌برد. من و خودش... تنها.
نفسی کشیدم و لب‌هام رو لیسیدم، دهانم مثل چوب خشک شده بود، احساس گرمای شدیدی ناخودآگاه در تنم پیچیده بود که توان مهار کردنش رو نداشتم. چرخیدم و زیرچشمی نگاهش کردم، و به نیم‌رخ جدی‌اش و لب‌هاش که روی هم فشرده می‌شد. و سرم رو پایین انداختم.
دوستش داشتم.
دوستش داشتم.
دوستش داشتم...
کاش نداشتم.
هربار دهانم باز می‌شد تا باهاش حرف بزنم، صداش رو بشنوم، هرچند هیچ برنامه‌ای برای حرف‌هایی که قرار بود از بین لب‌هام خارج بشه نداشتم، ولی باز زبان به کام می‌گرفتم و سکوت اختیار می‌کردم.
جلوی ورودی ساختمان، به اطراف نگاه کردم. خونه‌ی مشترک امیر و شیرین نبود. خونه‌ی امیر بود که یک‌بار بیشتر نیومده بودم. شاید نتونسته بود بیشتر از این نبودن شیرین رو در خونه‌ی مشترکشون تاب بیاره و تصمیم گرفته بود که تنهایی براش بهتره.
وارد شدم و نگاهم رو در سراسر خونه‌ی مینیمالش چرخوندم. همه‌چیز سفید و خاکستری بود، و خودم رو روی مبل انداختم.
چرخید و نگاهم کرد، و این‌بار براندازش کردم. موهاش بلندتر از حالت عادی بود، و ریش‌هاش هم همین‌طور، شبیه جنگلی‌ها شده بود. ناخودآگاه نیش‌خندی محو زدم و روی مبل سه‌نفره‌اش دراز کشیدم و سرم رو روی دسته گذاشتم، و حس کردم که بالای سرم ایستاد و نگاهم کرد. انگار دلش می‌خواست طعنه‌ای بندازه، ولی منصرف شد و روبروی من روی مبل دیگری نشست. و به هم خیره شدیم.
دنیای ما انگار بین این نگاه‌ها و رفتن‌ها و برگشتن‌ها خلاصه شده بود.
لباسی نداشتم، و نمی‌دونستم باید چی بپوشم. نمی‌دونستم حتی باید درخواست بکنم یا نه، ولی می‌دونستم که نمی‌تونم با شلوار چرم بمونم.
و نگاهش کردم:
_لباس سایز من داری؟
اول نگاهی به من، و بعد نگاهی به خودش کرد. نگاهش چنان عاقل‌اندرسفیه بود که ناخودآگاه خنده‌ای تمسخرآمیز روی لبانم جا گرفت. تفاوت سایز ما کاملا هویدا بود. اون درشت و مثل یک خدای یونانی، من کوچک و یک دخترک ریزنقش.
اهسته، هرچند که ته دلم راضی نبود، پرسیدم:
_از لباس‌های شیرین...
سرش رو که پایین انداخته بود بالا آورد و دیدم که چشم‌هاش رو برای لحظه‌ای روی هم فشرد:
_چندتایی هست، توی کمد سمت چپ.
تشکری کردم و بهش گفتم که دوش می‌گیرم، و سری تکون داد. و وارد حمام شدم. قطرات آب ولرم روی سر و صورتم می‌ریختند و شنیدم که به در تقه‌ای زد. صداش به گوشم رسید، و گرمای آب ناگهان هزار درجه بالاتر رفت:
_برات حوله رو جلوی در گذاشتم.
تشکری کردم، و دستگیره‌ی درجه‌ی آب رو چرخوندم تا به سردترین حالت برسه.
پیشونی‌ام رو به دیوار سرد حمام تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. نباید اعتراف می‌کردم، نباید زیر بار می‌رفتم، ولی حضور امیر کنارم، تنها حضورش، کافی بود تا احساساتی به درونم هجوم بیاورند که سال‌ها تلاش بر خفه کردنشون داشتم، عشق، تمنای خواسته شدن، و گرما.
از حمام بیرون آوردم و حوله رو دورم پیچیدم، و سعی کردم درون آینه به خودم نگاه نکنم. هربار نگاه کردنم کافی بود تا غصه مثل خالی شدن بار شن کامیونی درون دلم سرازیر بشه. حتی بدون دیدن خودم می‌دونستم که حتی از قبل هم لاغرتر شدم، که اون دسته‌ی نقره‌ای کنار شقیقه‌ام یک خواب تلخ نبوده، که زیر چشم‌هام گوده و لب‌هام ترک‌خورده و ظاهرم خسته. دیگه جون رسیدن به خودم رو نداشتم. احساس می‌کردم درست مثل یک پرتقال که زیر چرخ یک ماشین بره، به همون اندازه له‌ شده‌ام.
حوله‌ی کوچک‌تر رو برداشتم و سعی کردم باهاش کمی نم موهای بلندم رو بگیرم. و همون لحظه در با صدای قیژی باز شد و...
چرخیدم و با امیر چشم‌ در چشم شدم، و حس کردم همزمان رنگم پرید و خون به صورتم حمله‌ور شد. لب‌هاش کمی از هم فاصله گرفته بودند و نفس‌هاش عمیق و با صدا بودند، و دیدم که دستپاچه، نه‌ انگار که نزدیک به سی‌ونه سال داشته باشه، دست‌هاش رو روی چشم‌هاش گذاشت و با صدای خفه‌ای گفت:
_ببخشید.
و بیرون دوید. حتی شونه‌اش وسط راه به چارچوب در برخورد کرد، ولی نایستاد تا بدن ضربه‌خورده‌اش رو بررسی کنه، فقط رفت، و در باز موند.
صورتم داشت از حرارت شرم می‌سوخت، و همزمان از این‌که من رو در چنین حالتی دیده بود هیجان‌زده شده بودم. صدای نق‌نقوی درون سرم جیغ‌جیغ می‌کرد که کاش می‌شد نظرش رو راجع به چیزی که دیده دونست. آهسته و با احتیاط به سمت در رفتم و با نوک انگشت‌های پام در رو بستم، در حالی که خودم پشت دیوار ایستاده بودم، و به همون دیوار تکیه دادم. نفس‌هام از توی قلبم راه می‌گرفت و به سمت گلوم بالا می‌اومد، و احساس می‌کردم که تمام وجودم پر از تلاطم حرارته، چیزی که می‌خواستمش و از خواستنش شرم داشتم.
و بعد از گرفتن نفسی که انگار بند اومده بود به سمت کمدی که گفته بود رفتم. یک دامن بلند، تا مچ پا، به رنگ مشکی پوشیده بودم و بلوز آستین بلند نوک‌مدادی آستین سه‌ربع. لباس‌هایی به رنگ‌های دیگر هم داشت، ولی من تیره‌ترین‌ها رو انتخاب کرده بودم. هنوز آماده نبودم تا رنگی جز تیره بپوشم، و برای بلوز تنم که مشکی نبود عذاب وجدان داشتم. وقتی وارد اتاق شدم، نگاهمون به سمت هم کشیده شد، ولی هیچ‌کدوم چیزی نگفتیم. حتی به روی خودمون هم نیاوردیم که چه اتفاقی افتاده، فقط شنیدم که گفت:
_عافیت باشه.
دخترک نق‌نقوی سرم لبخند زد:
_مرسی.
پرسيد:
_چای می‌خوری؟
_عسل داری؟
احساس گرسنگی می‌کردم و می‌خواستم عسل رو در چای حل کنم، و دیدم که به جای جواب دادن فقط کابینت بالای سرش رو باز کرد و ظرف عسل رو بیرون آورد. به آشپزخانه رفتم و کنار کانتر ایستادم، و لیوان چای رو به دستم داد. ظرف عسل رو برداشتم و قاشقی درون چای فرو بردم. طبق معمول همه‌اش حل نشد، و قاشق رو درآوردم و داخل دهانم گذاشتم. حواسم پیش طعم عسل بود که روی جوانه‌های چشایی‌ام پخش شد و قاشقی که در دهانم می‌لیسیدم، و سنگینی نگاهش رو حس کردم.
سرم رو بالا آوردم و متقابلا نگاهش کردم. چیزی در نگاهش تیره شده بود که قلبم رو لرزوند، و در همون حالت، قاشق گوشه‌ی لپم، نتونستم نگاهم رو ازش بگیرم.
شدت آتش نگاهش چنان بود که ناخودآگاه در گوشه‌ی اِل مانند کانتر فرو رفتم و حتی دست یخ‌زده‌ام بالا نرفت تا قاشق رو از دهانم بیرون بیاره، و دیدمش، که به سمتم اومد. که با همون چشم‌ها و نگاهی که به حریقم می‌کشید به من خیره شده بود. حرارت نگاهش باعث شد سرم رو پایین بندازم. روبروم که ایستاد حس کردم که ناگهان پاهام شل شد، مثل این‌که جای استخوان در زانوها ژله داشته باشم، و بی‌اراده یک دستم رو عقب بردم و لبه‌ی کانتر رو بین انگشت‌هام گرفتم، شاید که تکیه‌گاهی برای من باشه. هرلحظه نزدیک‌تر شدنش باعث می‌شد که پاهام بیشتر نَرم بشه، و مدام لبه‌ی کانتر رو بیشتر و بیشتر بین انگشت‌هام می‌فشردم. جلوم که ایستاد، فاصله به هیچ رسید. عملا به هم چسبیده بودم و همزمان نفس کشیدن ما باعث می‌شد سینه‌هامون به هم برخورد کنه. دستش رو جلو آورد و قاشق رو از بین لب‌هام بیرون کشید، و ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم، چنان که مستقیم توی صورتش فرود اومد و دیدم که چشم‌هاش رو برای لحظه‌ای بست و صورتش جلو اومد.
جلو.
جلوتر.
و جلوتر...
صورتش مقابل صورتم قرار گرفته بود، به حدی نزدیک که می‌تونستم زبری ریش‌اش رو حس کنم، نفس‌هامون در هم ادغام شده بود، و دلم می‌خواست که دست‌هام رو بالا ببرم و روی سینه‌ی ستبرش قرار بدم، ولی انرژی انجام این کار رو در خودم نمی‌دیدم.
می‌خواست من رو ببوسه؟
با تمام زوری که در خودم می‌دیدم انگشت‌هام رو بالا آوردم و روی بازوش، کمی پایین‌تر از شونه‌اش، قرار دادم، و صورتش جلوتر اومد. لب‌های ما عملا به هم برخورد می‌کردند، و روی لب‌هام نفسی کشید...
و صدای موبایلش به هوا برخاست.

سلام و هزار سلام.
عصر قشنگتون به خیر.
امیدوارم حالتون خوب باشه.
یه پارت دیگه تقدیمتون💝
امیدوارم دوست داشته باشید.
💕💕💕
و این‌که...
من از دیروز امتحانات ترمم شروع شده.
تا بیستم نیستم.
صبر کنید تا برگردم 😍

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now