121

38 11 14
                                    

سلام و صد سلام...
اینم از پارت پایانی رمان ❤️
ممنون که در این مدت همراهیم کردید. خوشحالم که خواننده‌های عزیزی مثل شما دارم.

اینم آخرین عکس داستان از دلارام خانم.

بریم برای پارتمون

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

بریم برای پارتمون...

* * *

آسمان را برایش به زمین می‌آورد.
روغن را از دیگ می‌کشید.
شکر را زیر آب پنهان می‌کرد.
باد را توی قفس می‌کرد.
امر محال را ممکن می‌کرد.
برای او هر کاری می‌کرد تا دوباره داشته باشدش. تا دوباره به دستش بیاورد. بد کرده بود. بد تا کرده بود و حقش بود که بخشیده نشود. خودش هم به این واقف بود. اما قلب و روح و مغزش را به دخترکی باخته بود که الان قسم راستش چشمانش شده بود و قبل‌ها از همین چشم‌ها تنفر داشت. برای لحظه‌ای به دیوار، کنار در، تکیه داد و نفسش را بیرون داد. فکش قفل شده بود و لب‌هایش به هم فشرده می‌شدند. بوی عطر تن همسرش هنوز در بینی‌اش می‌پیچید و هنوز می‌توانست طعم لب‌هایش را در دهانش حس کند. ارزشش را داشت؟ پرسیده بود و او نگفته بود که نه، نداشت. اگر دلارام نمی‌بخشیدش ارزشش را نداشت. اگر دلارام نمی‌بخشیدش مهم‌ترین نقطه‌ی اتصالش به این زندگی را از دست می‌داد.‌ اگر دلارام را از دست می‌داد دیگر این زندگی را نمی‌خواست. زنده بود و زندگی نمی‌کرد. آرامش، آرام جانش...
دقیقا می‌دانست که کِی عاشقش شده. دقیقا می‌دانست که کی فهمیده بود دلش سُریده، ولی چه بد که این عشق باعث نفرت از خودش می‌شد. در بدترین شرایط، در بدترین روزها، دل باخته بود. چاره‌ای نداشت، محکوم به ادامه بود. و از خودش تنفر داشت، نفرتی عمیق که روحش را سیاه‌تر می‌کرد.
و حالا... همه‌چیز دست به دست هم داده بود تا اولین عشق زندگی‌اش را در آغوش داشته باشد و خودش گند زده بود، با دست‌های لعنتی خودش که کاش قلم می‌شدند. با همان زبان لعنتی خودش توافق کرده بود که کاش لال می‌شد.
نه، اگر آرامش را از دست می‌داد ارزشش را نداشت. اما نمی‌توانست این را به او بگوید. باید آن قاشقی را با آن این گهِ لعنتی را خورده بود تمیز می‌لیسید و قاشق را در بند کمربندش می‌گذاشت. باید حفظ ظاهر می‌کرد.
آهسته از پله‌ها به پایین روانه شد. می‌خواست دور شدن از دلارامش را تا حد ممکن به تعویق بیندازد. و اگر او نمی‌بخشیدش؟ نمی‌دانست چه خاکی باید بر سرش بریزد. حتی فکرش هم فشار خونش را بالا می‌برد. با فکر نبودن او در زندگی‌اش رگ‌های شقیقه‌اش نبض می‌زدند. قلبش یک تپش را می‌پرید. و انگار جان می‌داد و دوباره مجبور به ادامه می‌شد. کاش می‌بخشیدش، و بدبختی این بود... که نمی‌توانست سرزنشش کند، اگر تصمیم می‌گرفت که نبخشد.
وقتی جلوی در ورودی ساختمان رسید، برگشت و به پنجره‌ی خانه‌اش نگاه کرد. او هم در بالکن ایستاده بود و داشت نگاهش می‌کرد. لیاقتش را نداشت. لیاقت این دختر زجردیده‌ را، با آن قلب رئوفش، نداشت.
سر کار رفت و بی‌توجه به اخم‌های هنوز در هم سرهنگ شریفی کارش را انجام داد تا شیفتش تمام شد. چشم‌های لعنتی‌اش از جلوی نگاهش کنار نمی‌رفت. در هر حالتی. همان وقت که نگاهش دودو می‌زد، از ترس و ناباوری و احساس خیانت. وقتی که گریسته بود و چشم‌هایش قرمز و نم‌دار با مژه‌های چسبیده به اطراف می‌نگریستند تا راه فرار پیدا کند. حتی وقتی چشم‌هایش را روی هم فشرده بود تا نبیندش.
اولین بار دلش را به همین تیله‌های سبزعسلی باخته بود.
و برای همین بود که حرص می‌زد تا بیتا رو دستگیر کند. بیتا جان بی‌گناه شیرین را گرفته بود، قرار نبود که او بمیرد. قرار بود خودش بمیرد. ولی چرخ روزگار چنان چرخیده بود که همه‌چیز برعکس شده بود. و او این را به شیرین بدهکار بود. دستگیری قاتلش را... به جبران گرفتن جانش، به جبران تمام روزهایی که به خردی اعصاب گذشته بود و شک و تردید و گریه و ترس از دلارام، ترسی که درست بود. شامه‌ی شیرین خیانت را درست بو کشیده بود. خیانت دلشان را که برای هم لغزیده بود.
مهم نبود که عمل نمی‌کردند و مهم نبود که هر دو شاید بازیگرهای خوبی بودند. اما یک لحظه لرزش نگاه کافی بود تا دل شیرین هم بلرزد.
و به او بدهکار بود، برای تمام زجرهایی که کشیده بود.
دلارام بعد از مدت‌ها به خانه‌ی خودش برگشت و او هم وسایلی را که در خانه‌اش بود برایش برد. یک هفته‌ای از آخرین دیدارشان گذشته بود و وقتی دیدش که از موبایلی که برایش خریده بود استفاده می‌کند، بارقه‌ای از امید در دلش درخشیده بود. داشت اعتماد می‌کرد؟ شاید...
وقتی وسایل را تحویلش داد، دلارام به داخل دعوتش نکرد. تاپی به تن داشت که روزهای قبل در خانه‌ی حسام به تنش دیده بود و فکر بازوهای برهنه‌اش جلوی پسری که قبلا خاطرش را می‌خواست حسابی آزارش داده بود. هرچند که خودش کرده بود و لعنت بر خودش باد. اگر خودش این چنین گند نزده بود دخترک بیچاره هم آواره نمی‌شد‌. زخمی و آواره و ترسیده و خیانت‌دیده... باید می‌فهمید. باید خفقان می‌گرفت.

بخیه | (16+)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora