34

163 21 23
                                    


این قسمت دارای
صحنه‌های جنسیه ❌
با ریسک خودتون بخونید ❤️
قسمت ذکرشده با خط‌تیره جدا شده.

* * *

اخم های رزا در هم بود و لب هاش رو می جوید. آهسته به سمتش برگشتم و سعی کردم لبخند بزنم، ولی کبودی صورتم تیر کشید:
_چیه اخمو خانوم؟
زیر لب غر زد:
_به چه حقی دست روی تو بلند می کنه؟ دستش بشکنه الهی! مرتیکه گردن کلفت نره خر!
خنده ام که گرفت عصبی تر شد:
_چرا توام نمی زنیش؟ اگر دفعه ی بعدی که خواست دست روت بلند کنه یه لگد بخوابونی تو تخماش آدم می شه!
بلند خندیدم و دو طرف صورتم رو گرفتم تا گونه هام حرکت نکنند، تا درد نداشته باشم.
و رزا با حرص لباس رو توی چمدون گذاشت.
_نخند روانی! آی حرصمو درمیاری وقتی دلت پره ولی فقط می خندی! دلم می خواد جیغ بزنم از دستت.
چیزی نگفتم و فقط کتاب هام رو توی کارتون قرار دادم. ادامه داد:
_الان دیدمش تحفه رو! هرچقدر ظاهرش جذابه اخلاقش گهه.
سکوت کردم و اجازه دادم ادامه بده:
_شیرین چطوری می خواد یه عمر باهاش زندگی کنه؟
شونه ای بالا انداختم و کارتون رو چسب زدم:
_منم نمی دونم.
گاهی فکر می کردم که داره انتقام سوگند رو از من می گیره. گاهی حس می کردم کینه چنان کورش کرده که به هیچکدوم از اعمالش فکر نمی کنه. گاهی فکر می کردم که دل شکستن هاش به خاطر اوج تنفرشه... برای یک لحظه فقط می خواد دلش خنک بشه.
و نمی دونستم که حسش ابدیه یا گذرا...
شیرین در زد و پرسید که چیزی احتیاج داریم یا نه، و با سردی گفتم که خودم فراهم می کنم.
می شنیدم که صداش پر از بغضه، و فقط فکر می کردم که تقصیر شیرینه. تقصیر شیرینه که نجاتم داد، نگذاشت بمیرم. تقصیر اونه که عاشق امیر شد و این بلای خانمان سوز رو سر من نازل کرد.
تقصیر شیرینه که نمی دونه من رو بیشتر می خواد یا امیرش رو...
دو سه ساعتی با فحش و نفرین های رزا به امیر، هربار که صورتم رو می دید، گذشت و جمع کردن وسایل و لباس هام. و وقتی برای خوابیدن آماده شدیم، از ته دل از خدا خواستم که امشب کابوس نداشته باشم.
حداقل نه کنار رزا...
اطلاع داشت، ولی هیچ وقت به چشم ندیده بود. چقدر از زندگی من رو نمی دونست؟
چقدر رو می دونست و هنوز وفادارانه کنارم مونده بود؟
تخت به اندازه ی کافی بزرگ بود تا کنار هم بخوابیم، و وقتی صورتم رو تف مالی کرد و بوسید و شب به خیر گفتم، برای لحظه ای فقط بغلش کردم.
خندید و از بالای سینه ام نیشگونی گرفت:
_دل دلی منی تو!
همون لقبی که بچگی ها صدام می کرد. لبخندی زدم و با محبت نگاهش کردم. این دختر دست کمی از خواهر برای من نداشت. در بدترین و بهترین روزها و لحظاتم در کنارم بود. با شادی هام می خندید، با ناراحتی هام می گریست، و کافی بود کمک بخوام تا در عرض ثانیه ای کنارم ظاهر بشه.
بعد از ثانیه ای سکوت گفت:
_اگر بری خونه هامون به هم دور می شه.
آهسته خندیدم و گفتم:
_آره، ولی دور شدن از تو بهتر از شکنجه ی روانی توی این خونه است. توام می تونی بیای پیش خودم بمونی. چند روز پشت سر هم...
هومی راضی و خواب آلود از ته گلوش خارج شد و زمزمه کرد:
_بقیه اش باشه برای فردا؟
حرف هامون رو می گفت:
_باشه.
پشت به من کرد، یک دستش رو زیر بالش گذاشت و به دقیقه ای نرسیده به خواب رفت.
و من هم...

بخیه | (16+)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt