سلام و صد سلام.
امیدوارم پارت امروز رو دوست داشته باشید ❤️اغوا! کلمهای که به یاد نمیآوردم که هیچوقت این واژه رو به کار برده باشم.
آب گلوم رو به سختی فرو دادم:
_من...
سرش رو به سمتم چرخوند و با چشمهایی تنگشده برای ثانیهای نگاهم کرد. چنان به تتهپته افتاده بودم و با لکنت همون یک کلمه رو بیان کرده بودم که شک کرده بود.
_بهم نگو که صفر کیلومتری!
صفر کیلومتر، یه کلمهی عجیب دیگه!
مکالمه داشت به سمتی میرفت که هر لحظه بیشتر معذبم میکرد ولی نمیتونستم قطعش کنم:
_هستم.
جدی گفت:
_بهت نمیخوره.
شونهای بالا انداختم و چیزی نگفتم. سیگار داشت به فیلتر میرسید و آهسته کف زمین فشردمش تا خاموش بشه.
باز دود رو به بیرون فوت کرد:
_اگر بلد نیستی... من میتونم کمکت کنم.
فقط نگاهش کردم:
_کیف پولت همراهته؟
سری تکون دادم:
_فردا میبرمت خرید.
برای چی؟
و سوالی رو که در ذهنم نقش بسته بود پرسیدم:
_برای چی؟
بیپرده گفت:
_میخوام برات لباس زیر زنونه انتخاب کنم.
اینبار به جای بینیام، گوشهام سوت کشید.
به دهان بازموندهم خندید:
_من به این باور دارم که برای نگه داشتن مردها باید به شکم و...
با چشم به خشتکش نگاه کرد:
_زیر شکمشون رسید تا دلشون رو به دست بیاری.
با تعجب گفتم:
_ونوس، از تو بعیده!
نیشخندی روی لبهاش جا گرفته بود:
_چی ازم بعیده؟
_نمیدونم... این حرفها قدیمی به نظر میان، مال...
حرفم رو قطع کرد:
_مال عهد قلقلک میرزا؟
عجب کلمهی غریبی...
نفس عمیقی کشیدم:
_چرا این فکر رو میکنی؟
قبل از اینکه بتونم جواب بدم خودش ادامه داد:
_شاید چون خودت صفر کیلومتری!
در لحنش تحقیر شنیده نمیشد:
_از منِ کارکشته بشنو! واقعا همینه!
ناخودآگاه با گیجی نگاهش کردم:
_واقعا میشه دلشون رو...
خندید و سیگارش رو جوری پرت کرد که از لبهی بالکن به خارج از ساختمان پرت شد:
_حالا شکم کمتر، زیرش بیشتر.
نگاهم کرد و نیشخندش بزرگتر شد:
_جدی میگم، خیلی مهمه. بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی.
لبهاش رو لیسید و ادامه داد:
_هیچ میدونستی بخش بزرگی از طلاقها توی ایران به خاطر مشکلات جنسی اتفاق میافته؟
کی وقت کرده بود که راجع به طلاقها توی ایران تحقیق کنه؟
چیزی که نگفتم خودش حرف زد:
_جدی میگم دلارام، تو... فکر کنم دوستش داری. از واکنشهایی که وقتی توی بیمارستان بود نشون میدادی تا حد زیادی مشخص بود. اون هم... لابد به تو بیمیل نیست که ازت خواسته صیغهاش بشی. با هم باشید، از هم لذت ببرید و به هم لذت بدید.
صورتم داغ شد.
_زندگی کوتاهتر از اونیه که خودت رو از چیزی که میخوای محروم کنی. فوقش... بعدش اگر به هم نخوردید از هم جدا میشید.
عمیق نگاهم کرد:
_به نظرم شبیه به آدمایی نیستی که به پردهی بکارت اهمیت بدی.
تایید کردم، هرچند ضعیف:
_نیستم.
خندید:
_خب دیگه، معطل چی هستی؟
لبخندی اجباری که زدم ادامه داد:
_تو کار اشتباهی نمیکنی. حتی اگر اون مرد شوهرخواهرت هم باشه تو در زمان حیات خواهرت، تا وقتی که فوت نکرده بود، قدمی برنداشتی و چراغ سبزی نشون ندادی. پس الان این حق مسلم توئه که از زندگیت لذت ببری.
"لذت" رو با لحن خاصی، با منظور خاصی، ادا کرد و زبانش رو پشت دندانهاش فشرد، جوری که صدای کلیک مخصوص این حرکت به گوشم رسید. تنم برخلاف هوای خنک شب داغ بود، انگار در آتش میسوخت.
کمی بعد، وقتی حرف دیگهای بینمون رد و بدل نشد، هر دو برای خواب رفتیم. و من به سختی خوابیدم. خواب انگار که با من دشمن باشی، برای ساعتی بیوقفه چشمهام رو در بر نگرفت.
صبح با نوازشهای رزا روی موهام بیدار شدم، و از حرکتش خندهام گرفت. روی رختخوای بلند شدم و با دیدن موهای به هم ریختهم و صورت پفکردهم خندید:
_سلام چشم خوشگل من، صبح قشنگت به خیر!
لفظ "چشم خوشگل من" در حالی که میدونستم نه تنها چشمها و پلکهام، بلکه تمام صورتم از بیخوابی دیشب پف کرده، باعث شد به خنده بیفتم. طعنه زدم:
_خوشگل متورم!
خندید و به شوخی و با ملایمت هلم داد، جوری که به پشت دوباره روی رختخواب افتادم.
_آهای خانوم خانوما! حق نداری به بهترین دوست من چیزی بگی!
خندیدم و دستهام رو به علامت تسلیم بالا بردم:
_چشم، چشم!
رختخواب رو جمع کردم، صبحانه خوردیم، و من و ونوس راهی بازار شدیم، تا چیزی رو بخریم که دیشب حرفش رو زده بودیم.
اول فکر کردم بلوف زده، روی هوا حرف زده، ولی وقتی که در نبود رزا حرف رو تکرار کرد و خواست که آماده بشم، قلبم یک ضربان رو پرید.
واقعا میخواستم این کار رو بکنم؟ واقعا میخواستم امیر رو اغوا کنم؟
میخواستم... حسی درونم نق میزد و تمام وجود امیر رو میخواست و مدام سعی داشتم که خفهاش کنم و به عقب برونمش. میخواستم صداش رو ببُرم و دفنش کنم، تا باز هم آدم خوبهی داستان که همیشه خودش رو کنار زده تا باقی رو اولویت قرار بده من باشم.
اما نه، شیرین رفته بود و من حالا میخواستم کمی خودخواه باشم. میخواستم امیر رو برای خودم داشته باشم.
به جای مقنعه، که رزا میدونست دوست ندارم، شالی سرخرنگ بهم داد تا بپوشم. مانتوی مشکی رنگ دانشگاهم رو پوشیدم و شال رو سرم کردم، و با ونوس که شال رو شل روی موهاش انداخته بود و هر چند ثانیه یکبار دور گردنش میافتاد، از خونه خارج شدیم.
امروز کلاس نداشتیم...
سوار ماشینش شدم و تا رسیدن به پاساژی که مد نظرش بود حرف دیگهای بینمون رد و بدل نشد. ایستاد، پارک کرد و با هم پیاده شدیم.
دستهام یخ کرده بودند و میلرزیدند. به یاد نمیآوردم که هیچوقت اینقدر احساس اضطراب داشته باشم. حتی لبخند ونوس هم آرومم نکرد.
با هم وارد پاساژ شدیم و من سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و از چهارتا شدن چشمهام جلوگیری. تمام ویترینها پر بود از مانکنهای بدون سر پوشیده، یا نپوشیده، در لباسهای زیر تور و حریر یک تکه و دو تکه، در رنگهای مختلف... ستهای مشکی و قرمز بیشترین بخش ویترینها رو در بر گرفته بودند.
پرسید:
_چیزی چشمت رو نگرفته؟
سر تکون دادم و باز نگاه کردم.
_رنگ موردعلاقهت چیه؟
بیحواس گفتم:
_زرد و آبی.
به سمتی اشاره کرد و گفت:
_اون آبی داره، چطوره؟
مسیر انگشتش رو با نگاه دنبال کردم و به ستی که تن مانکن سرامیکی مشکی رو مزین کرده بود خیره شدم. در اصل سفید بود، و با گلهای توری صورتی و آبی تزئین شده بود.
بیاراده و مسخشده طرفش کشیده شدم.
و خریدمش.
گرون بود، ولی ارزشش رو داشت. زیبا بود و حس خوبی بهم میداد. لطافت رنگ سفید و گلهای روش باعث میشد کمتر خودم رو سرزنش کنم و بیشتر احساسی مثبت داشته باشم.
از ونوس تشکر کردم و فقط لبخندی زد و چیزی نگفت، و گفت که من رو میرسونه، اما مخالفت کردم. میخواستم کمی تنها باشم و باز اینقدر با خودم دو دو تا چهارتا کنم که به همین نتیجه برسم و مطمئن باشم که در آخر پشیمون نخواهم شد.
نفس عمیقی کشیدم و وقتی که میخواستم برم، ونوس باز هم سهلانگارانه گفت:
_دلارام؟ جوری نشون نده که انگار با تمام قدرت داری تلاش میکنی دلش رو ببری. بیخیال باش، بذار فکر کنه همهچیز اتفاقی بوده، نه که براش برنامه چیدی.
مستقیم به چشمهام خیره شد و ادامه داد:
_بذار اتفاقی وقتی از حموم بیرون اومدی تو رو ببینه، بذار یهو در اتاق رو باز کنه و این لباس رو توی تنت ببینه. تشنهاش کن.
صورتم باز هم داغ شد و خندید:
_اگر بهم نمیگفتی که ویرجینی هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که تا حالا رابطه نداشته باشی.
سعی کردم با شوخی جو رو عوض کنم:
_جدا؟
_آره...
به کیف کاغذی حاوی لباسها نگاه کرد و جدی گفت:
_فکر میکردم با کیوان باشی.
همه فکر میکردند من با کیوان باشم...
باز لبخندی بزرگ زد و شونه بالا انداخت:
_به هر حال... الان که نیستی. امیدوارم موفق باشی.
لحنش شیطنتآمیز بود و ابروهاش رو بالا و پایین برد:
_و بهتون خوش بگذره.
پوزخندی گوشهی لبش بازی میکرد:
_به هردوتون!
وقتی در ماشین رو باز کرد پرسید:
_مطمئنی نمیخوای برسونمت؟
سری تکون دادم:
_مطمئنم، تا همینجا هم خیلی زحمت کشیدی.
منحرفانه خندید و سوار ماشین شد و رفت.
دلم میخواست برای امیر چیزی بخرم، و نمیدونستم چی باشه. یکبار براش پیراهن خریده بودم، میتونستم دوباره همون هدیه رو تکرار کنم. میتونستم براش یک ست کیف پول و کمربند بگیرم، یا حتی گل...
چند دقیقهای قدم زدم و به پاساژ دیگری رسیدم. واردش شدم تا ببینم میتونم چیزی برای خریدن پیدا کنم یا نه.
امیر من رو بیچارهی خودش کرده بود. طوری باهام رفتار میکرد که انگار هیچ ارزشی نداشتم و باز هم دنبال خوشحال کردنش بودم. دلم میخواست به خودم فحش بدم، یک سیلی در گوش خودم بخوابونم، ست لباس زیر توری رو به کسی تحویل بدم و به خونه برگردم و وانمود کنم که چیزی نشده...
اما نه، میخواستم بعدها از اینکه هیچ تلاشی نکردم پشیمون نباشم.
یک پیراهن سفید، یک ست کمربند و کیف چرم قهوهای، یک دستهگل رز سفید خریدم و راهی خونه شدم.
کلید نداشتم، پس در زدم و توقع نداشتم که خونه باشه، در اصل توقع داشتم که مجبور باشم روی پلهها بنشینم تا از کار برگرده، ولی در باز شد و چهرهی به ستوه آمدهش نمایان. رو به من اخمی غلیظ کرد و بدون گفتن چیزی از چارچوب کنار رفت تا وارد بشم. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و طعنه زدم:
_سلام علیکم خوشاخلاق.
چشمغرهای بهم رفت و ادامه دادم:
_صبح زیبات به خیر...
داخل خونه شدم و بیحرف دیگری به سمت کانتر رفتم. جعبهی پیراهن، کمربند و کیف پول و دستهی گل رو روش گذاشتم و قبل از اینکه بتونم به اتاق برم، صداش در گوشم پیچید:
_کجا بودی تا حالا؟
شالم رو از روی سرم پایین کشیدم و دور گردنم افتاد:
_خرید.
نفسش رو با حرص بیرون فرستاد:
_تنها؟
دکمههای مانتوم رو هم باز کردم:
_با ونوس.
بهش که نگاه کردم، خشم در چشمهاش میدرخشید:
_یادته آخرین بار چه اتفاقی افتاد؟
فقط نگاهش کردم و مانتوم رو دراوردم. تاپ بندی مشکی روی پوست سفیدم خودنمایی میکرد:
_یادت رفته که در خطری؟
نگاهش فقط روی چشمهام بود، ولی دلم میخواست چشمهاش روی تنم بچرخه:
_نمیدونی که اونا برای رسیدن با من به هر ریسمانی چنگ میاندازن؟
جعبهی لباس خودم رو روی زمین گذاشتم و دست به سینه جلوش ایستادم. فقط داشتم بهش گوش میدادم:
_اونا تو رو میگیرن تا به من برسن.
بازوهام رو بین انگشتهام فشردم تا لحنم رو تند نکنم و صدام رو بالا نبرم:
_پس شاید بهتر باشه که بیشتر مراقبم باشی.
اخمی عمیق ابروهاش رو به هم نزدیک کرده بود و بینشون خط انداخته بود. نفس عمیقی کشید و خودش هم مثل من دستهاش رو زیر بغلش زد و نگاهم ناخودآگاه به بازوهای قدرتمند و ستبرش خیره شد.
_چطوری میتونم مراقبت باشم وقتی خودت هیچ اهمیتی نمیدی؟
خندیدم و با دست به اطراف اشاره کردم:
_این مراقب بودنه؟
خواست چیزی بگه که ادامه دادم:
_تو الان فقط مراقب جسم منی، ولی با دستای خودت داری روحم رو میکشی.
اخمش غلیظتر شد و فکش منقبض، و من موهام رو از روی صورتم کنار زدم:
_مراقبت فقط این نیست که نذاری کشته یا زخمی بشم امیر...
فکش انگار داشت میشکست و بازوهاش انگار داشتند آستین کوتاه لباسش رو پاره میکردند:
_اینکه با من مثل یه...
میخواستم بگم هرزه، ولی تصمیم گرفتم که چنین کلمهای رو به زبون نیارم:
_موجود بیارزش برخورد میکنی اسمش مراقبت نیست.
چیزی نمیگفت، فقط با چشمهایی بیحس و نگاهی خیره و سرد زیر نظرم گرفته بود:
_اینکه با من حرف نمیزنی، با اینکه خودت گفتی میخوای من رو بیشتر بشناسی ولی تلاشی نمیکنی، اینکه یا داد میزنی و یا سکوت میکنی...
با حرص گفت:
_بسه دلارام، کم بلبلزبونی کن.
گفتم:
_بفرما، اینم یه نمونهاش...
حرصم گرفته بود:
_حتی حاضر نیستی یه گفتگوی منطقی داشته باشی، احساسیاش پیشکش.
خم شدم و پاکت رو برداشتم و به سمت اتاقم رفتم، ولی میانهی راه برای لحظهای برگشتم و به سمتش نگاه کردم:
_اگر دلت هنوز پیش شیرین بود، نباید...
و نتونستم ادامه بدم، نفسم توی گلوم گیر کرد و دلم میخواست از حرص و عصبانیت جیغی بزنم، اما فقط به راهم ادامه دادم، داخل اتاق شدم و در رو بستم. پاکت رو به گوشهای پرت کردم و صدای برخورد پاکت و جعبه با دیوار به گوشم رسید. من رو بگو که خام حرفهای ونوس شده بودم، اون اگر امیر رو نمیشناخت من که میشناختمش! چطور چنان حرفهاش در من نفوذ کرده بود که فکر کرده بودم میتونم امیر رو "اغوا" کنم؟ چه تفکرات و توقعات بیهودهای.
تاپم رو از سرم بیرون کشیدم و با یک تیشرت و شلوار عوض کردم و سر درسم رفتم. روی صندلی نشستم و روی کتابها خم شدم و چنان خوندم، که وقتی به خودم اومدم هوا داشت تاریک میشد.
امیر امروز حتی برای ناهار هم صدام نکرده بود.
آهی کشیدم و از شدت گرسنگی از جا بلند شدم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم. یخچال رو باز کردم و سیب قرمزی برداشتم.
و صدایی از پشت سرم گفت:
_نخور اونو، الان شام سفارش میدم.
به سمت امیر برگشتم که در تاریکی روی مبل نشسته بود و سرش رو بین دستهاش گرفته بود.
بیاراده پرسیدم:
_خوبی؟
آهسته گفت:
_نه.
عذاب وجدان گرفتم:
_واسه حرفای منه؟
محو خندید، ولی چیزی نگفت. سیب رو روی کانتر گذاشتم و به دستهی گل نگاه کردم که توی یک گلدون پر از آب قرار گرفته بود. از کادوها خبری نبود. به سمتش رفتم.
کنارش نشستم و این بار نه بدنش رو منقبض کرد و نه خودش رو کنار کشید:
_چته تو؟ چرا اینطوری میکنی با خودت؟
لحنم ملایم بود، هرچند گله داشتم.
_اگر نمیخوای خب...
حرفم رو با حالتی کلافه قطع کرد، اما باز هم نگاهم نکرد:
_دلارام اینقدر حرف نخواستن و نموندن رو نزن!
کاملا به سمتش چرخیدم:
_تو به من بگو از رفتارت چه برداشتی داشته باشم.
مکثی کردم و عطرش رو به ریههام کشیدم، حس کردم که گل در سینهام شکفت:
_انگار جای ما عوض شده امیر، انگار تو بیست سالته و من سیوهشت سالم!
نیشخندی صدادار سکوتش رو شکست.
_دلارام تو نمیفهمی!
عصبی زمزمه کردم:
_خب بگو که بفهمم!
فک منقبض شدهش خط تیزش رو بیشتر به رخ میکشید:
_بهت هم گفتم... همهچیز خیلی آشفته است.
به عقب تکیه دادم و دستهام رو به سینه زدم:
_ولی خودت هم داری آشفتهترش میکنی.
لبهاش رو برای لحظهای به هم فشرد و رک گفت:
_شیرین به خاطر من مرد. حقش نبود اینقدر زود به زندگیام، به شادی برگردم. حتی نمیدونم کجاست، کجای دنیا، که برم سر خاکش و ازش حلالیت بطلبم.
چیزی نگفتم و اجازه دادم ادامه بده:
_اون لحظه که تیر خورد...
به یاد آوردم، تن یخزده و بیرنگش رو که در کاور زشت سردخانه پوشیده شده بود. چشمهای بسته و جای گلولهای که تن زیبا و پوست بینقصش رو شکافته بود. چشمهایی که دیگه نمیدرخشید و قلبی که دیگه نمیتپید و لبی که دیگه نمیخندید...
_خورد روی زمین، درست مثل فیلمها. سرعت همهچیز کم شد، میتونستم همهچیز رو مثل صحنههای آهسته ببینم. جوری که به پهلو روی زمین افتاد و دستهاش دور شکمش پیچیدند و سعی کرد پنهانش کنه.
صداش زخمخورده بود. میلرزید:
_و بعد من تیر خوردم. هنوز به هوش بود، هنوز متوجه میشد. وقتی که افتادم روی زمین میتونستم باریکهی خونی که از شکمش راه گرفته بود ببینم، و میدونستم که حتی اگر خودش هم جون سالم به در ببره، اون بچه رو برای همیشه از دست دادیم.
_برات آب بیارم؟
صدای خودم هم میلرزید و دیدم که سرش رو به نشونهی منفی تکون داد:
_دستش رو به سمتم دراز کرد ولی نتونست به من برسه، و سعی کرد صدام کنه...
تلخ خندید، آهسته و کمجان:
_اَ.. اَمــ... امیــ...
نفس عمیقی کشید:
_و آخرش هم نتونست اسمم رو کامل ادا کنه. دستهاش دور شکمش شل شدند، و...
چشمهاش به روبرو خیره شدند:
_و از دستشون دادم.
نفسش لرزید و حس کردم همین الان به گریه میافته، آهسته یک دستم رو روی سمت مخالف صورتش گذاشتم و شقیقه و گونهها و کنار صورتش رو غرق بوسه کردم. خودش رو شل کرد و اجازه داد در آغوشش بگیرم و چشمهاش رو بست. بوسههام روی موهاش و پوست صورتش مینشست و میدونستم که دلش میخواد گریه کنه، و ندیده بودم که غیر از همون بار برای شیرین دیگه اشک بریزه. لبهام روی پوستش مینشست، بلند میشد و جای دیگری رو هدف میگرفت.
حق داشت. بهش حق میدادم، فقط کاش از اول گفته بود.
بالاخره بوسیدنش رو تموم کردم و سرش رو به سینه کشیدم. صورتم داخل موهای پرپشتش که داشت رنگ نقره ای به خود میگرفت فرو کردم و گونهام رو روی سرش گذاشتم. تارهای بازیگوش داشتند یکی یکی خود رو به خاکستر میزدند تا از رنگ مشکی فاصله بگیرند. تبدیل سیاه به سفید همیشه هم نشانهی خوشبختی نبود.
برای مدتی طولانی در همون حالت باقی موندیم، سر اون بین سینههای من و دستهای من دورش و صورتم روی موهاش...
بعد از مدتی بالاخره ازم فاصله گرفت و خودش رو از آغوشم و میان بازوهام جدا کرد. تنش عملا روی بدنم بود، هرچند وزنش رو روی من نینداخته بود. سرش رو بالا کشید و برای لحظهای حس کردم میخواد لبهام رو ببوسه، اما لبهاش رو روی خط رویش موهام حس کردم و از جا بلند شد. رفت، صورتش رو شست و وقتی که برگشت پرسید:
_چی میخوری؟
سری تکون دادم:
_فرقی نمیکنه.
رابطهی لعنتی قرار بود تغییر کنه یا همونطور سوهانِ روح باقی بمونه؟ قرار بود بهتر بشه، تفاوتی ایجاد نشه، یا بدتر بشه؟
پرسید:
_کباب میخوری یا جوجه؟
باز گفتم:
_هرچیزی خودت میخوری برای منم سفارش بده.
و پاهام رو درون شکمم جمع کردم. کاش زودتر به پایانش میرسیدم. از مسیر دیگه خسته بودم.
شام خوردیم و دوباره به اتاقم برگشتم. فکر نمیکردم که تغییری در اوضاع ایجاد شده باشه. حتی برای هدایا از من تشکر نکرده بود.
صبح، آماده شدم تا به دانشگاه برم. مانتوی بلند چهارخانهای از مخلوط رنگهای سفید و طوسی و مشکی پوشیده بودم با شلوار جین جذب ذغالی. نیمبوتهای چرم مشکی تا روی مچهام میرسیدند و مقنعه تا زیر سینهم.
نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. من رو تا جلوی دانشگاه رسوند ولی چیزی نگفت. پیاده شدم، تشکر و خداحافظی کردم، ولی چیزی نگفت. رفتم و صدای تیکآف ماشین باعث شد نفسم رو با حرص بیرون بدم. گریه نکردنِ این روزها داشت اعصابم رو خطخطی میکرد. الان انگار همهچیز روی هم تلنبار شده بود و فقط یک پَر دیگه روی همهچیز لازم بود تا از هم فرو بپاشم.
وارد کلاس شدم، به حسام سلام دادم و کنار رزا نشستم. به هم لبخند زدیم و دستم رو فشرد. از نبودن استاد استفاده کردم و آهسته به سمتش خم شدم و سرم رو روی شونهش گذاشتم. صدای لبخندش رو شنیدم و گفت:
_قربونت برم من.
لبخند محوی زدم:
_خدا نکنه عزیزم.
چشمهام رو برای لحظاتی بستم و با صدای "سلام، صبح به خیر" سرم رو از روی شونهی رزا برداشتم و به احترام استاد پاکدل از جا بلند شدیم. حضور و غیاب کرد و مشغول درس دادن شد، و نیم ساعتی گذشته بود که در به صدا دراومد. تقهای به در خورده بود و وقتی استاد گفت "بفرمایید"، در باز شد و چهرهی فریماه نمایان. چادرش روی سرش نبود، طبق معمول.
_اجازه هست؟
در صداش رگهای واضح از سردی و غرور شنیده میشد که قبلها وجود نداشت:
_بفرمایید داخل خانم افخمی.
لبخندی خاص، به سان پوزخندی آتشین، روی لبهاش جا گرفت و با جعبهای بزرگ شیرینی وارد کلاس شد. ناخودآگاه حس بدی زیر پوستم دوید و به رزا که ابروهاش رو بالا فرستاده بود نگاه کردم. سری تکون داد که "یعنی چی؟" و من هم حرکتش رو تقلید کردم که یعنی "نمیدونم".
دکتر پاکدل خندید:
_خیر باشه افخمی؟
نیشخند روی لبهاش جان گرفت. چشمهاش با حالتی خبیث میدرخشید:
_خیره استاد.
جعبه رو باز کرد و اولین نفر به استاد تعارف کرد:
_به چه مناسبتی هست حالا؟
نگاهم روی حسام نشست که دستههای صندلی رو محکم گرفته بود، چنان که بند انگشتهاش به سفیدی میزد. رنگپریده بود و چشمهاش دودو میزد. دستهای موی فر روی پیشونیش افتاده بود و لبهاش از هم فاصله گرفته بودند. حس میکردم که حدس میزد اون خبر خیر چیه، من هم حدس میزدم، رزا هم.
_ازدواج کردم استاد.
فکری که ناجوانمردانه مثل موریانه مغزم رو میخورد بالاخره به حقیقت پیوست، و باز هم باورم نمیشد. فریماه چی میگفت؟ ازدواج کرده بود؟ مگه از وقتی که حسام به خواستگاریاش رفته بود چقدر گذشته بود؟ با یک حساب سرانگشتی میتونستم بفهمم که حتی یک ماه هم نمیشه، چطور به این سرعت کسی رو پیدا کرده، به شناخت رسیده، و عقد کرده بود؟
دهانم از هم باز مونده بود و تعجب نمیگذاشت که حتی فکر کنم، ولی همین هم باعث نشد که اولین چیزی که به ذهنم خطور نکنه حسامِ بیچاره نباشه. به سمتش سر چرخوندم و دیدمش، و حالش رو میفهمیدم. مثل همون روزی که نزدیک بود من سکته کنم، حسام هم همون حال رو داشت. کاش توی دانشگاه نبودیم تا لااقل میتونستم دستش رو بگیرم و به خودش بیارمش. دهانش هنوز باز بود و ناباوری چشمهاش قلبم رو میشکست. نفسهاش آهسته و منقطع بودند و انگار خنجری تا دسته توی قلبش فرو رفته بود.
میدیدم که داشت شیرینی رو میچرخوند و دلم میخواست از جا بلند بشم، جلوش برم، جعبهی شیرینی رو ازش بگیرم و توی صورت کثیفش بکوبم.
نزدیک شدنش رو به مرور میدیدم. ردیفها رو طی میکرد و تبریکها به سمتش پرواز میکردند. لبهای حسام میلرزید، دستهاش هم، و دیدم که دستهاش رو از روی صندلی برداشت و روی رونهاش گذاشت، و نفسش شکست.
آخ حسام، آخ دوست بیچارهی من.
و فریماه به ردیف ما رسید. از نزدیک حالا بهتر میدیدمش. ابروهاش رو نازکتر کرده بود و آرایش کاملی روی صورتش پیاده شده بود. ناخنهاش کاشت بودند و صورتی کمرنگی، و مقنعهاش از همیشه عقبتر بود و دستهی مویی، کج، روی پیشونیاش ریخته بود.
وای که لبخندش آتشم میزد. دخترهی عوضی دورنگ.
پوزخند کجش یک طرف صورتش رو بالا کشیده بود و به ما که رسید، جعبهی شیرینی رو به سمتمون هل داد:
_بفرمایید!
رزا، مات و مبهوت، دست برد و یک رولت برداشت و زیر لب تشکر کرد، حتی یادش نبود که باید تبریک بگه. به من که تعارف کرد، حتی به خودم زحمت ندادم که شیرینی بردارم، فقط با طعنه گفتم:
_مبارک باشه، خوشبخت باشی!
خودش نیشخند زد:
_ممنون، فعلا شما خوشبختتری عزیزم.
چشمهام با نفرتی سوزان بهش خیره شدند، و خودش هم متقابلا بهم زل زد. در حالی که نگاهش هنوز به من قفل بود، بدون اینکه چشم ازم برداره، جعبه رو حرکت داد و بدون توجه به حسام گفت:
_بفرمایید!
نگاهم رو از فریماه گرفتم و به حسام خیره شدم. چشمهای لعنتیاش پر از اشک بود و جنگل چشمها انگار به حریق کشیده شده بودند. آهسته از جاش بلند شد و در حالی که تمام تنش میلرزید برای ثانیهای کنار فریماه ایستاد و زمزمه کرد:
_ببخشید.
و رد شد. حتی کیفش رو هم جا گذاشته بود و کت چرمش رو. دستهاش رو دور خودش پیچید و انگار که بار دنیا روی دوشش سنگینی کنه، رفت. واکنشش جوری بود که صدای شوخی و خنده و تعریف از شیرینیِ همه ساکت شد و چشمهای استاد پاکدل به ما خیره. نمیتونستم نگاهم رو از حسام بگیرم و فقط دلم میخواست از جا بلند بشم و دنبالش بدوم، اما بدجوری در این کلاس غیبت کرده بودم و نمیخواستم از محبت استاد پاکدل سوءاستفاده کنم.
و خودش گفت:
_زندیه چهش شد؟
برگشتم و با انزجار به فریماه نگاه کردم، اما چیزی نگفتم. خودش ادامه داد:
_آذین، برو دنبالش. حالش بد نشه!
ESTÁS LEYENDO
بخیه | (16+)
Romanceدست هاش دور گردنم نشسته بود و هر چقدر تقلا می کردم تا خودم رو بالا بکشم، اون من رو بیشتر درون وان پر از آب می فشرد. سرم رو زیر آب فرو می کرد و ناخن های بلندم هر چقدر چنگش می زدند، فایده ای نداشت. باز هم شکست می خوردم. آب در بینی و دهانم فرو می رفت و...