6

229 33 1
                                    

بی حوصله روی تختم دراز کشیدم و به موبایل زل زدم. به محض روشن کردن اینترنت سیل پیام به گوشی سرازیر شد.
رزا، بهراد، و حسام. از باقی افراد اکیپ خبری نبود، مثل همیشه.
چشم هام به پیام های رزا خیره شد:
_برگشتی خونه؟
_خوش گذشت؟
_بازم اخلاقش گه مرغی بود یا یخش آب شد؟
_تونستید با هم گرم بگیرید؟
_وقتی برگشتی بهم پیام بده.
و بهراد:
_ملاقات چطور بود؟
_امیدوارم بهت خوش گذشته باشه.
و حسام:
_اصلا اضطراب نداشته باش، اون قراره که برای باقی عمر با تو نسبت پیدا کنه.
آهی کشیدم و جواب دادم. از بهراد و حسام تشکر کردم و برای رزا حقیقت رو نوشتم، که چه فاجعه ای رخ داد.
موبایل رو روی عسلی کنار تختم گذاشتم و به شبی که گذشته بود فکر کردم. به اضطراب، به حس حقارت، و به دردی که در سینه ام پیچیده بود.
به حس تشویش و استرسی که داشتم، به حدی که حتی به ظاهر امیر هم دقت نکرده بودم. و سعی کردم به یاد بیارم، تا شاید بفهمم که آیا چهره اش با اخلاق نازیباش هماهنگی داره یا نه.
کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود، و سرمای هوا باعث شده بود که کت بلند طوسی رنگی به تن داشته باشه. کفش هاش برق می زدند، و همین...
هرچقدر زور زدم، نتونستم چهره اش رو به خاطر بیارم.
در حالتی که انگار آدم کوچولویی روی مغزم جا گرفته بود و همه چیز رو به من اجبار می کرد، ولی توانایی سرپیچی از دستوراتش رو نداشتم، انگار که هیپنوتیزم شده باشم، روی نوک پا و با احتیاط به سمت اتاق شیرین رفتم.
ملاحظه گر، در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. شیرین به خواب عمیقی فرو رفته بود و نفس های بلندش نشون می داد که خواب راحتی نداره.
برای لحظه ای به چهره اش خیره شدم و بعد آهسته به سمت جایی که می دونستم همیشه موبایلش رو قرار می ده قدم برداشتم، آروم و روی پنجه ی پا.
برداشتمش و رمزش رو وارد کردم، و وارد گالری شدم. حتما باید عکسی از نامزدش توی گوشیش می داشت.
و مشغول گشتن شدم.
در قسمت تاریک، در کورترین نقطه ی اتاق فرو رفتم تا اگر شیرین از خواب پرید نترسه، و باز گشتم.
و بالاخره به یک عکس دو نفره برخوردم. دست شیرین دور کمر امیر حلقه شده بود، و دست امیر دور شونه اش بود. برای ثانیه ای به چهره ی شیرین، به برق چشم هاش و به لبخند درخشانش خیره شدم، و لبخندی بی اراده صورتم رو پر کرد. چقدر دوستش داشتم...
مانتوی تنش سورمه ای و تا نوک پاش بود، کفش هاش پاشنه های کوتاهی داشتند و شالش ترکیبی از طوسی و نقره ای داشت. و می درخشید...
امیر پیراهن و شلوار مشکی ساده ای پوشیده بود.
عکس رو، از قسمت صورت امیر، زوم کردم و به چهره اش خیره شدم. موهای کنار شقیقه اش کمی سفید شده و به سمت بالا حالت گرفته بود. موهای صورتش بلند و سیاه و سفید بودند. چهره ای معمولی داشت، لبخند کوچک ولی دندان نمایی بر دهانش نقش بسته بود. و پر جلوه ترین عضو صورتش، چشم هایی بودند که مثل تکه های زغال روی پوستش می درخشیدند و می سوزاندند.
لب گزیدم و هول شده، انگار که کسی مچم رو گرفته بود، از گالری خارج شدم و صفحه رو خاموش کردم. سرجاش قرارش دادم و به سرعت باد از اتاق بیرون اومدم.
قلبم چنان می زد که فکر می کردم الان سینه ام رو پاره می کنه و بیرون می پره. و باز چنان لبم رو به دندون گرفتم که طعم شور و مسی خون رو در دهانم حس کردم.
یهو چه مرگم شده بود؟
نوک انگشت های پام یخ کرده بود، چنان که مجبور شدم حرارت شوفاژ رو بالا ببرم. پتوی دیگری رو برداشتم و دور خودم پیچیدم و دوباره موبایلم رو به دست گرفتم. پیامی باز از طرف رزا رسیده بود:
_ولش کن مرتیکه ی گه اخلاق رو! حیف اعصاب تو نیست به خاطر اون به هم بریزه؟ چیز لقش!
حتی نتونستم بخندم. وقتی علامت آنلاین بودنم رو دید، سریع تایپ کرد:
_خوبی؟
حتی خوندن پیام، در حالی که رو در رو بیان نشده بود، باعث شد آه بکشم:
_ای، بدک نیستم.
_فردا با بچه ها بریم بیرون؟ حالت بهتر می شه! قول می دم.
برای ثانیه ای به پیام خیره شدم، و به جای صفحه ی گوشی، دو چشم مشتعل جلوی نگاهم پدیدار می شد.
_باشه!
_پس من هماهنگ می کنم عزیز جونم! تو استراحت کن و خوب بخواب. به هیچی فکر نکن.
فقط نوشتم:
_مرسی.
برای یکی دو جمله ای قربون صدقه ام رفت و به امیر فحش داد، فحش های رکیک و چاله میدانی، و بالاخره خنده ام گرفت.
شب به خیر گفتم و دراز کشیدم. چشم هام رو بستم، و باز نگاهی مشکی در پس پرده ی سیاه پشت پلک هام می تابید.
و حتی نفهمیدم که چه زمانی، ولی به سختی خوابم برد.
"دست هاش دور گردنم نشسته بود و هر چقدر تقلا می کردم تا خودم رو بالا بکشم، اون من رو بیشتر درون وان پر از آب می فشرد. سرم رو زیر آب فرو می کرد و ناخن های بلندم هر چقدر چنگش می زدند، فایده ای نداشت. باز هم شکست می خوردم.
آب در بینی و دهانم فرو می رفت و رسیدن اکسیژن به من داشت کمتر و کمتر می شد، و داشت به صفر می رسید.
داشت خفه ام می کرد. داشت توی آب وان غرقم می کرد.
برای ثانیه ای، فقط ثانیه ای، تونستم سرم رو از آب بیرون بکشم، و با قاتلم چشم در چشم شدم.
یک جفت چشم مشکی پر از نفرت درون چشم هام خیره شده بودند.
امیر قصد جانم رو کرده بود."
با حس رسیدن هوا بهم، چنان نفس عمیقی کشیدم که ریه هام به مرز ترکیدن رسید. نفس می زدم و صدایی که از بین لب هام خارج می شد، صوتی شبیه به هق زدن بود.
هوا به من نمی رسید، انگار که واقعا داشتم خفه می شدم. ذرات هوا انگار در گلوم، در مجراهای تنفسی ام گیر می کردند و به ریه هام نمی رسیدند.
و هق می زدم، و نمی تونستم نفس بکشم.
حتی باز شدن در، کوبیده شدنش به دیوار پشت سر، و دویدن قدم هایی هم باعث نشد به خودم بیام، و بالاخره دست هایی، دست های شیرین، روی شونه هام نشست و به سختی تکونم داد.
_دلارام، دلارامم!
هنوز هق می زدم:
_کابوس دیدی عزیزم، فقط خواب بوده.
باز هم:
_چیزی نیست عزیزم... من اینجام!
بدون شرم خودم رو توی آغوشش پرتاب کردم و سعی کردم نفس بکشم، و شیرین با ملایمت بازوها و کمرم رو ماساژ می داد.
_چیزی نیست.
دهانم رو تا جایی که ممکن بود باز کردم و حجم بزرگی از هوا رو بلعیدم.
امیر می خواست من رو بکشه.
وقتی که شیرین ازم فاصله گرفت، بی اراده به به لباسش چنگ زدم و سعی کردم باز به خودم نزدیکش کنم. نمی خواستم بره، ترس تمام وجودم رو در بر گرفته بود و آب هنوز از روی سرم گذشته بود.
با ملایمت گفت:
_جایی نمی رم عزیزکم! همینجام...
دوباره در آغوشم کشید:
_همینجام.
اهسته ناخن هام رو از پارچه ی تاپش جدا کرد و کمکم کرد که دراز بکشم.
هنوز خودم رو از آب بیرون نکشیده بودم.
و درست مثل همیشه، تک قطره ای اشک از گوشه ی چشمم راه گرفت و از روی بینی ام، به روی ملحفه چکید.
بالش و پتوی اضافه ی اتاقم رو روی تخت انداخت و کنارم که نشست، دستش رو روی کمرم گذاشت و به اطمینان فشرد:
_برات آب بیارم؟
حتی نمی تونستم حرف بزنم، فقط سری تکون دادم، و اون از جا بلند شد. می دونستم که می خواد برای آوردن آب بره، ولی کابوس هنوز پنجه ی قدرتمندش رو از روی گلوم بلند نکرده بود و با سرعتی که از شرایطم بعید بود بلند شدم و روی تخت نشستم.
قلبم هنوز بی رحمانه می تپید و آب تا روی بینی ام بیشتر پایین نیومده بود.
و شیرین سعی کرد لبخند بزنه، اما صداش درست مثل قلب من می لرزید:
_زود میام...
بالشم رو در آغوش گرفتم و در خودم گلوله وار جمع شدم.
دست های امیر انگار هنوز سعی می کرد من رو زیر آب فرو کنه، و با هر بار تلاش که باعث می شد سرم به لبه ی وان برخورد کنه، بخشی از قدرتم رو از دست می دادم.
قرص آرامبخش رو بین لب هام گذاشت و دستش رو پشت گردنم، و مجبورم کرد با جرعه های کوچک مایع خنک درون لیوان رو سر بکشم. بالاخره خودش هم کنارم دراز کشید، دستش رو دور کمرم انداخت و مثل ماده گرگی که قصد محافظت از توله اش رو داره، بدن ضعیف و بی حسم رد در پناه خودش کشید. پرسید:
_همون همیشگی؟
از تمسخرآمیز بودن شرایط لبخند تلخ و محوی روی لب هام جا گرفت، و سؤالش رو تایید کردم:
_همون همیشگی.
لحظه ای در سکوت سپری شد، و لب زدم:
_بازم جیغ کشیدم؟
صدام شکسته و خشن بود، شاید به خاطر جیغ هایی که پی در پی از دهانم خارج شده بود:
_آره.
و هیچ حرف دیگه ای رد و بدل نشد.
چشم هام رو که باز کردم، صبح شده بود و خبری از شیرین نبود. می دونستم که به کلینیک رفته، و عصر هم به مطبش می ره.
سکوت خونه انگار در حال بلعیدنم بود. بدون خوردن صبحانه سریع آماده شدم و از خونه بیرون زدم. پاهام حرکت می کردند و من رو به سمت ناکجا آباد می کشاندند، و حتی متن آهنگی رو که در گوشم فریاد می شد نمی فهمیدم. بی حس بودم، بی حس و پر از درد. انگاره حضور و کابوس امیر روی تک تک اعصاب بدنم لگد گذاشته بود.
با مشاهده ی ساختمون روبروم، نگاهی به ساعت انداختم. یک ربع بیشتر طول نکشیده بود، و ناخودآگاه لبخندی زدم. هربار قدم هام من رو به همین جا می کشوندند. جلو رفتم و زنگ رو به صدا درآوردم، و کمی بعد صدا اومد:
_بیا تو عشقم!

بخیه | (16+)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang