4

268 37 12
                                    

جا خورده، کمی ترسیده، و پر شده از اضطراب، تازه به یاد آورده بودم که شیرینی و امیری هم توی ماشین وجود داشتند.
بدون اینکه حرفی بزنم یا واکنشی نشون بدم، فقط با صدای تک بوقی که از پشت سر به صدا در اومد، دنده رو روی یک قرار دادم و پام رو روی کلاچ گاز فشردم. ماشین با صدای قیژی از جا کنده شد.
سکوت سنگینی فضا رو پر کرده بود. بدون قطع کردن آهنگ، کابل رو کشیده بودم و صدای موبایلم رو صفر کرده بودم. هنوز سرمای نگاهش پس سرم رو می سوزوند.
چطور اینقدر احمق بودم؟
چطور فراموش کرده بودم؟
سرم داشت از شدت فشار خودخوری به درد می رسید. وای خدای من، حتما شیرین خجالت زده شده بود. دیگه چیزی هم مونده بود که خرابش کنم؟ دیگه وجه دیگه ای از گلچین اخلاق های نمونه ام مونده بود که نشون نامزد شیرین نداده باشم؟
چرا پشت سر هم گند می زدم، اون هم وقتی که شیرین به این حد روی امیر حساس بود؟ به این حد دلش می خواست که من در نظر امیر خوب جلوه کنم؟
نفس عمیقی کشیدم و حس کردم که گونه هام دارن می سوزند. شیشه رو به اندازه ای پایین دادم که نسیم خنکی به صورت ملتهب و گر گرفته ام برخورد کنه، و دوباره پشت چراغ قرمز ایستادم.
تقه ای که به شیشه خورد، باعث شد با احتیاط پایین بدمش و با دو چشم ملتمس و پر از تمنا روبرو شدم و گل های رز مخملی که رایحه اش تمام فضای ماشین رو عطرآگین کرد:
_خاله، خاله؟ یه گل می خری؟ تروخدا یه گل بخر! به خدا خیلی خسته ام، فقط همین دو تا گل مونده! تروخدا بخرشون!
به صورت قرمز و موهای ژولیده ی دختربچه خیره شدم. صورتش کثیف بود و به نظر نمی اومد بیشتر از هفت سال داشته باشه. روی پنجه ی پا بلند شده بود تا به شیشه برسه و شاخه های گل رو جلوی صورتم آورده بود.
ناخودآگاه قلبم لرزید، و نتونستم جلوی لبخند محزونی که روی لب هام شکل گرفت رو بگیرم:
_آره که می خرم خوشگل خانوم! شاخه ای چندن؟
قیمت رو که گفت، از توی کیفم تراولی بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم.
_دوتا شو بهم بده عزیزم.
ذوق کرده، با خنده ای که دندون های ریخته اش رو نشون می داد گفت:
_مرسی خاله!
باز هم لبخند زدم، داشبورد رو باز کردم و شکلاتی بزرگ رو درآوردم:
_اینم برای شما!
دوباره خندید و نگاهی به سمت چراغ راهنمایی و رانندگی انداخت، و به محض دیدن اعداد که به صفر نزدیک می شدند، باز هم مرسی خاله ای تحویلم داد و از ماشین دور شد.
نگاهم دنبالش کرد و باز هم صدای بوق ماشین ها بود که من رو به خود آورد و باعث شد حرکت کنم. شاخه های گل رز رو که به سیاهی می زد از بین دو صندلی به عقب بردم و نیم نگاهی به سمت سرنشینان انداختم:
_تقدیم به شیرین جون و جناب فروزان!
شیرین خندید و با تشکر آهسته ای گل رو گرفت، ولی امیر فقط نگاهم می کرد. می تونستم خیرگی نگاهش رو از توی آینه ببینم، و می تونستم سوز سرما رو حس کنم که از چشم هاش بیرون می زد و روی تک تک سلول های وجودم فرود می اومد.
و صداش به گوشم رسید:
_بهش میگی شیرین؟
ناخودآگاه خندیدم:
_پس چی بگم؟ اصغر؟
نکنه قرار بود از این به بعد در تک تک سوراخ سنبه های زندگی من سرک بشه و در تمام وجوه زندگی ام دخالت کنه؟
_هیچ می دونی شیرین چند سال از تو بزرگ تره؟
باز هم خندیدم، و نمی خواستم! اما خنده ام حالتی از دست انداختن داشت. دست خودم نبود، عادتم شده بود.
_بزار ببینم!
با نوک انگشت، به حالت ای کیو سان، به شقیقه ام کوبیدم و شمردم:
_بیست و پنج سال!
شیرین ناگهان اسمم رو صدا کرد:
_دلارام جان!
می دونستم داره میانجیگری می کنه تا بحثی بین من و امیر پیش نیاد، ولی نمی تونستم بهش اجازه بدم که تا در مسائلی که بهش هیچ ربطی نداره مداخله کنه.
_پس چطور با این اختلاف سنی به اسم کوچیک صداش می کنی؟
نگاهی کوتاه به انعکاس تصویرش در آینه انداختم:
_شما بفرمایید چی صداش کنم؟
"شما بفرمایید" رو چنان طعنه آمیز گفتم که شیرین باز خواهش کرد:
_دلارام جانم!
لبخندی اجباری و مصنوعی بهش زدم:
_چیزی نیست شیرین، فقط داریم صحبت می کنیم.
شنیدم که آهی کشید، و دیدم که سرش رو به شیشه ی ماشین تکیه داد و چشم هاش رو روی هم گذاشت.
_من چی میگم؟ یعنی خودت اونقدر بزرگ و عاقل نیستی که بتونی تفاوت خوب و بد رو متوجه بشی؟
داشت مستقیما من رو بچه و کم عقل خطاب می کرد، و حس کردم توانایی این رو دارم که ترمز کنم و از ماشین به بیرون پرتابش کنم. دستم از نگه داشتن طولانی شاخه ی گل رز به سمتش، که هرگز از من دریافتش نکرده بود، خسته شده بود.
نفس عمیقی کشیدم که به هیچ عنوان برای مسلط شدن به خودم کافی نبود. حس می کردم که یکایک رگ های سرم در حال نبض زدن هستند. حس می کردم که مغزم در کاسه ی جمجمه ام در حال جوشیدنه. حس می کردم توانایی کشتن امیر فروزان رو دارم...
_فرض کنید که من عقل کافی برای تشخیص خوب و بد رو ندارم، اونوقت پیشنهاد شما چیه؟
نفسش رو به بیرون فوت کرد. می تونستم حدس بزنم به اندازه ای که اون برای من غیر قابل تحمله، من هم برای اون طاقت فرسا هستم.
_من نباید بگم...
ناخودآگاه پام رو روی ترمز فشردم، و قبل از اینکه همراه با بوق های کشدار ماشین های در حرکت، صدای فحش ها هم به هوا بلند بشه، ماشین رو به کنار هدایت کردم.
_و همینطور نباید بگید که...
می خواستم بگم که نباید اظهار نظر کنه، نباید دخالت کنه، ولی صدای شیرین که این بار ملتمسانه، و کمی دستور مآبانه به هوا برخاست، منصرفم کرد:
_دلارام، عزیزم!
با نارضایتی، با صدایی که می خواستم شبیه به زمزمه بوده ولی در مهارش ناموفق بودم، گفتم:
_ولی من شروع نکردم!
چشم هام رو برای لحظه ای روی گذاشتم و قبل از اینکه دستم به سمت سوئیچ بره تا ماشین رو روشن کنم، امیر گفت:
_ولی مثل اینکه شما خیلی احترام به بزرگتر سرت نمی شه!
صورتم نه، کل بدنم داغ شد.
کاش از شیرین شرم نمی کردم و چشم غره ای اساسی بهش می رفتم. کاش احساسات شیرینم دست و پا گیر نبود تا مستقیم توی صورتش نگاه می کردم و چند تا لیچار حسابی بارش می کردم، ولی فقط گفتم:
_من خواهرمو هر جور که دوست داشته باشم صدا می کنم. نکنه شما پشت اسم خواهرت "خانوم" جا می دی؟
هین بلندی از گلوی شیرین خارج شد که دلیلش رو نفهمیدم، و چرخیدم تا به اثری که حرفم روی امیر گذاشته بود نگاه کنم، تا مطمئن باشم به اندازه ای که حرف هاش من رو سوزونده، من هم ناراحتش کردم.
و نتیجه به نحوی بود که حتی فکرش رو هم نمی کردم.
نگاه امیر پر از نفرت بود، انگار که چشم هاش در آتش تنفر می سوخت. لب هایی که پشت موهای صورتش نصفه و نیمه پنهان بودند، به سختی روی هم فشرده می شدند. پره های بینی اش از شدت عمق نفس هاش باز و بسته می شدند، و به من خیره بود.
و ناگهان گفت:
_می دونی؟ دست خودت نیست! توی ذاتته، وقاحت و بی شعوری رو با نطفه ات بستن.
شیرین چرا هیچ چیز نمی گفت؟ مگر نه اینکه داشت با جسارت تمام به پدر و مادرش توهین می کرد؟ می دونست؟
می دونست؟
و حس کردم که چشم هام داره می سوزه، از خشم و از نفرت! قرار بود این ملاقات به خوبی پیش بره، من با نامزد خواهرم آشنا بشم، ولی نه! اون خودش شروع کرده بود، با نگاهی که از فرق سرم تا نوک انگشت های پام رو می سنجید، با یک "می دونم" که بیشتر به تودهنی سفتی شباهت داشت...
و حالا...
ازش متنفر شده بودم. از صداش، از تحکم لحنش، از حالت از، خود مطمئنی که داشت، از رک بودن کلامش...
از چشم هاش.
نمی تونستم تحملش کنم.
قفل کمربند رو زدم و با آزاد شدنم، در رو باز کردم و بی توجه به اسمم که مدام بر زبان شیرین رانده می شد، از ماشین پیاده شدم.
شاخه گلی رو که بین انگشت هام فراموش شده بود با نفرت نظاره کردم و با انزجار، با تمام قدرت روی زمین، کمی دورتر پرتش کردم. تایرهای اتومبیلی که از روش رد شد، باعث شد غیر از عطرش چیز دیگری ازش باقی نمونه.
شیرین هم پیاده شده بود و هر چقدر که سریع راه می رفت، نمی تونست خودش رو به منی که نفرت و حس حقارتم باعث می شد مثل باد حرکت کنم برسه. و مدام صدام می کرد:
_دلارام، عزیزم! دلارامم!
و می رفتم! می رفتم... و می رفتم.
بین این همه مرد متشخص و متناسب، چرا شیرین این مرد رو انتخاب کرده بود؟ دست رد به سینه ی تمام خواستگارهاش زده بود تا این مرد رو به همسری قبول کنه؟
چرا؟
برای ماشینی که دست بلند کردم، زود روی ترمز زد و کشیدن شدن لاستیک ماشین روی آسفالت صدای گوش خراشی تولید کرد. راننده پسر جوانی بود، آدامس در دهانش می چرخید و یقه ی بازش باعث می شد موهای تیغ زده ی سینه اش مشخص باشند. گفت:
_نرخت چنده؟
نه برق از سرم پرید، و نه جوش آوردم. به حدی عصبانی بودم که بیشتر خشمگین شدن انگار غیرممکن بود. نفسی کشیدم تا صورت کراهت آورش رو با مشت های پی در پی پایین نیارم، و کمی از ماشینش فاصله گرفتم:
_این کاره نیستم.
خندید، و خنده اش باعث شد بدنم به طرز منزجر کننده ای مورمور بشه:
_باهات راه میام!
مغزم داشت سوت می کشید و از گوش هام دود بیرون می اومد:
_با ننه ات راه بیا دیوث بی سر و پا!
بیشتر فاصله گرفتم و در امتداد خیابون شروع به راه رفتن کردم، و صدای عربده ی پسر به هوا برخاست:
_این وقت شب داری خیابونا رو گز می کنی مگه غیر از یه جنده ی هرجایی چیز دیگه ای هم می تونی باشی؟
ماشین بعدی که ایستاد، با دیدن بدنه ی زردش نفسی کشیدم. در رو باز کردم و شیرین که بالاخره به من رسیده بود التماس کرد:
_کجا می ری دلارام؟
بی تفاوت گفتم:
_خونه‌.
و برگشتم و برای لحظه ای نگاهش کردم. در دوردست، امیر به بدنه ی ماشین شیرین تکیه داده بود و تئاتر به راه افتاده رو تماشا می کرد.

بخیه | (16+)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon