30

162 22 11
                                    

برای لحظه ای خودم رو توی آینه نگاه کردم، ولی به جای تصویر خودم امیر رو می دیدم که جلوی چشم هام نقش بسته بود.
از خودم ترسیده بودم.
نفسی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. نبض زدن شقیقه هام رو حس می کردم. تمام بدنم انگار از درون می لرزید و فقط دلم می خواست روی زمین بنشینم و یک جعبه شیرینی رو به تنهایی بخورم.
و آهسته، در حالی که هنوز لبه ی صندلی رو گرفته بودم پرسیدم:
_چطوره‌؟
حتی نتونستم که چرخ بزنم تا لباس رو کاملا توی تنم رصد کنن، و شیرین با حالتی نگران سعی کرد لبخند بزنه:
_عالیه...
مکثی کرد:
_عالی هستی.
سری تکون دادم و به فریماه نگاه کردم که با محبت و لبخند نگاهم می کرد. شاید اگر جای ما دو نفر عوض می شد هیچ وقت نمی تونستم مثل خودش رفتار کنم. اگر من عاشق بودم و حسام، دل باخته ی فریماه.
و خودم هم به نشانه ی تایید لباس فقط سر تکون دادم و شیرین هنوز هم نگران بود:
_قندت افتاده، نه؟ از صبح هیچی نخوردی.
صدایی ته سرم فریاد می زد که دلیل اصلی این نیست، ولی بی توجه بهش حرف رو تایید کردم:
_آره، فکر کنم.
لباس خریده شد و از مغازه بیرون اومدیم. چشم هام ناخواسته به دنبال امیر گشت. از دیوار روبرویی تکیه برداشته بود و با سرعت دور شده بود... وقتی که نگاهمون در هم گره خورده بود.
و کمی دورتر ایستاده بود و از مغازه ی کوچکی چای خریده بود و داشت سر می کشید. می تونستم بخار رو که از مایع داغ بلند می شد ببینم، و... هیچ وقت به یاد نداشتم که چای رو اینقدر داغ سر بکشه.
و نگاهی به سمت شیرین انداخت:
_خریدتون تموم شد؟
از خودم نپرسیده بود. و شیرین بدون اینکه جوابش رو بده به سمت من برگشت و پرسید:
_چیز دیگه ای احتیاج نداری؟
شونه ای بالا انداختم و کوتاه گفتم:
_کفش.
امیر حتی نگاهم هم نکرد و فریماه آهسته گفت:
_توی راهروی بعدی مغازه ی کفش فروشی هست.
چنان آهسته نبود که به گوش باقی همراهان نرسه. و امیر بی حرف به سمت راهرو حرکت کرد. نگاهی بین من و شیرین رد و بدل شد. و هیچکدوم نمی دونستیم ناگهان چه بلایی سر امیر اومده که اینطور واکنش نشون می ده. و هر دو شونه بالا انداختیم.
و به راه افتادیم.
بی دردسر کفش پاشنه بلند مشکی رنگی رو خریدم و موقع پوشیدن ناخودآگاه به اطراف نگاه کردم. امیر در دیدرس نبود.
از مغازه که بیرون اومدیم شیرین ناخودآگاه و غیرمنتظره رو به امیر گفت:
_توی ساختمون کافی شاپی هست؟
امیر چرخید و فقط نگاهش کرد و در یک کلمه گفت:
_آره.
و شیرین نگاه کوتاهی به سمت من انداخت و توضیح داد:
_دلارام ناهار نخورده. فکر کنم توی مغازه یه لحظه فشارش افتاد.
نگاهش به سمت من کشیده شد و برای ثانیه ای، ثانیه ای کوتاه و گذرا، به هم خیره شدیم. و فقط گفت:
_باشه.
سرم رو پایین انداختم. باز هم سرم نبض می زد و باز هم احساس سرگیجه داشتم. انگار پاساژ داشت دورم می چرخید و هر لحظه امکان داشت از هوش برم و زمین بخورم.
و به زمین خیره شدم. نمی دونستم چه اتفاقی داره میفته، دور و برم... یا حتی درونم. از چند ساعتی پیش عجیب و غریب شده بودم. احساساتم عجیب و غریب شده بودند. اطرافم عجیب و غریب شده بود.
وارد آسانسور شدیم تا به طبقه ی اخر بریم و من از شیشه به بیرون خیره شده بودم. به ارتفاعی که بیشتر و بیشتر می شد نگاه می کردم و دلم می خواست پرواز کنم.
بوی عطرش قوی تر از هر وقتی بینی ام رو پر می کرد. و تمام انرژی ام صرف نچرخیدن و نگاه کردن بهش می شد. تمام توانم رو به کار گرفته بودم. و داشتم مغلوب می شدم.
در کسری از ثانیه چه اتفاقی افتاده بود؟
چه اتفاقی افتاده بود که همه چیز رو تغییر داده بود؟
خودم هم نمی دونستم.
و حتی نمی دونستم که چه چیزی در این میان تغییر کرده...
و کنار فریماه، دور میز چارگوشی نشستم و صندلی ام رو جلو کشیدم تا نزدیک تر باشم، و گوشی ام رو روش قرار دادم. و شنیدم که پیش خدمتی به میز نزدیک شد. سلام داد، خوش آمد گفت و چهار عدد منو روی میز قرار داد.
تمام حروف، تمام کلمات از ذهنم پر کشیده بودند. انگار هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. نمی دونستم باید سکوت کنم یا چیزی بگم.
نمی دونستم که چه مرگم شده...
و بی حرف منو رو بین انگشت هام گرفتم و رو به فریماه که داشت تعارف می کرد، خجالت کشیده بود و گونه هاش رنگ گرفته بود فقط گفتم:
_لوس نشو!
نگاه چپ طنزمانندی نثارم کرد و باز عذرخواهی کرد و امیر فقط گفت:
_خواهش می کنم، شما هم مثل دلارام.
و در اون لحظه فقط دوست داشتم ازش بپرسم که من چی هستم...
براش چی هستم.
دختر سوگند؟
خواهر شیرین؟
یا هیچکدوم... دختر آزاردهنده ای که تمام باورهایش رو به چالش می کشید، سرکشی می کرد و باهاش مخالفت، و مدام ازش دلیل می خواست؟
در اصل... من ترکیبی از هر سه مورد بودم. دختر آزاردهنده ی سوگند، که به اسم خواهر شیرین بود، ولی در اصل نوه ی عموش می شد، و برای همیشه یادآور دردی بود که مادرش به خانواده ی فروزان وارد کرده بود.
برای همیشه و همیشه...
آب دهانم رو فرو دادم و حس کردم به یک خوراکی یا نوشیدنی احتیاج دارم که شیرینی اش دلم رو بزنه.
و برخلاف بار اول منتظر موندم تا باقی افراد هم آیتم موردنظرشون رو انتخاب کنند. شیرین درخواست آب پرتقال داشت. فریماه با خجالت شیرشکلات، امیر چای زعفران... و من کیک شکلاتی.
حتی نگاهم هم نکرد و وقتی پیشخدمت دوباره به کنار میز برگشت، علاوه بر کیک برای من قهوه هم سفارش داد.
بدون اینکه ازم چیزی بپرسه.
حس کردم چیزی درونم تکون خورد.
و شاید قرار نبود هیچ وقت سرجای اصلی اش برگرده.
و بی صدا و در سکوت کیک خوردم و قهوه نوشیدم.
نمی خواستم نگاهش کنم.
وقتی که قیمت رو حساب کرد، فریماه با شرم تشکر کرد. امیر فقط خندید و باز تکرار کرد که اون هم براش مثل من می مونه. و من به سختی به فریماه لبخند زدم.
کمی بعد از هم جدا شدیم و گروه ما هم به سمت منزل مهری حرکت کرد، چون خرید دیگری باقی نمونده بود. و سعی می کردم ذهنم رو منحرف کنم، اما باز افکارم به سمت تغییر ناگهانی حالم در برابر امیر کشیده می شد. چرا احساساتم صد و هشتاد درجه در عرض لحظه ای به کل عوض شده بودند؟
انگار از ثانیه ای که در آغوش گرفته بودمش، دست هام رو دور بدن گرم و محکم‌ش حلقه کرده بودم چیزی درونم فرو ریخته بود. چیزی درونم عوض شده بود...
و نمی خواستم که چنین احساساتی داشته باشم.
امیر همسر شیرین بود...
شیرین همه کس و همه چیز من بود.
آب دهانم رو فرو دادم و سعی کردم افکارم رو منحرف کنم، ولی انگار که اون آهنربا باشه و من براده ای ناچیز، به سمتش کشیده می شدم.
و از آینه ی ماشین به انعکاس تصویرش خیره شدم. دسته ای از موهای مشکی اش لجوجانه روی پیشانی اش ریخته بود. چشم های زغال رنگش به جاده خیره شده بودند. و لب هاش...
تک به تک اعضای صورتش بوسیدنی بودند. پرستیدنی...
و آرزو کردم که می تونستم سرم رو به پنجره بکوبم. خدای من این چه افکار کثیفی بود؟ و با خودم تکرار کردم...
امیر شوهرخواهر توعه.
امیر شوهرخواهر توعه.
امیر شوهرخواهر توعه...
دهانم خشک شده بود، مثل یک تکه چوب. لب هام رو روی هم فشردم و نگاهم رو ازش گرفتم.
نه... امیر شوهرخواهر توعه.
مثل یک برادر...
دایی...
دایی امیر...
آهی که کشیدم باعث شد توجهش بهم جلب بشه و جدی پرسید:
_حالت خوبه؟
ناخودآگاه پوزخندی زدم :
_نکنه باید خوب باشه؟ بعد از چیزایی که شنیدم؟
خودش هم پوزخند زد:
_نه، نباید خوب باشی.
شونه ای بالا انداختم و به سختی سعی کردم نگاهش نکنم:
_مرسی که می فهمی.
سری تکان داد و چیزی نگفت. و صداش... تا به حال به صداش دقت کرده بودم؟ هیچ چیز یادم نمی اومد. انگار امیر از لحظه ای شروع شده بود که در آغوش گرفته بودمش.
و هیچ چیزی قبل از اون اتفاق نیفتاده بود. با من دعوا نکرده بود، من رو نزده بود...
هیچ چیزی اتفاق نیفتاده بود.
رو به شیرین که برگشته بود و نگاهم می کرد فقط لبخندی محو زدم و گفتم:
_چیزی نیست، اینم می گذره.
ولی نمی گذشت. نه سوگند از من می گذشت، نه سینا، نه ریحانه.
و نه امیر...
به فضای سبز باران زده ی بیرون خیره شدم تا به مقصد رسیدیم. از ماشین که پیاده شدم از امیر تشکر کردم و اون فقط برای من سر تکون داد.
کاش چیزی گفته بود.
چیزی درونم می خواست که صداش رو بشنوه.
خفه شو، خفه شو دلارام. دهن کثیف و ذهن لجنت رو ببند...
بدون اینکه نگاهش کنم به سمت داخل دویدم و از روی چاله های پر شده از باران پریدم. و داخل به مهری سلام دادم و بدون حرف دیگری برای تعویض لباس هام به اتاق برگشتم.
باید به رزا می گفتم؟
نه، خجالت آور بود. کی باورش می شد که من ناگهان و بی مقدمه به امیر حس پیدا کرده باشم؟ هرچند محو و هرچند قلقلک آور، ولی حسی بود که وجودش شرم اور بود.
امیر شوهرخواهر توعه.
شاید حتی می تونست که دایی تو باشه.
زمان تا رسیدن روز جشن به کندی، در اضطراب و به تلاش های من برای بی توجهی به خودم و امیر گذشت.
و حتی نمیفهمیدم که چرا...
امیر فرد ایده آل من نبود. هیچ وقت نبود و شاید هیچ وقت نمی تونست که باشه. نزدیک به بیست سال از من بزرگتر بود و... رابطه ی عجیب بین ما، خاطرات مادرم و خواهرش، همه چیز رو سخت تر می کرد. و شیرین...
خواهرم...
فریماه اطلاع داد که پدرش اجازه داده و به جشن میاد و من از ته دل ذوق کردم. بودنش کنارم لااقل افکارم رو از سمت احمقانه ها دور می کرد.
وقتی که اومد صورتش از شدت شوق گل انداخته بود و سعی کرد لباس هاش رو نشونم بده، ولی نفس نفس می زد. و من به لباس های قشنگش خیره شدم. بالای تنه مشکی و ساده بود، دامن بلند تا مچ پا مشکی و گلدار، کفش هایی تخت به همراه آورده بود و کت لباسش قرمز بود، و از پارچه ی دامن لبه دوزی شده بود.
و ناگهان صورتش در هم رفت. و نالید:
_وایـــی نه!
و تمام محتویات کیفش رو روی زمین ریخت و وقتی وسیله ای رو که می خواست بینشون پیدا نکرد، آهسته کنارش زانو زدم و پرسیدم:
_چی شده فریماه؟ چی رو جا گذاشتی؟
آهی کشید و وسایل رو آهسته و با ناامیدی درون کیفش برگردوند:
_روسریم رو... یه روسری قشنگ قرمز.
لب برچید:
_خیلی قشنگ بود!
نگاهی به چهره ی اخمالودش کردم و خندیدم، و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه از جا بلند شدم:
_من که شال و روسری مشکی یا قرمز همراهم ندارم، ولی می دونم که شیرین با خودش آورده.
نگاهی به لباس های مرتب چیده شده روی تخت انداختم:
_میرم ازش بگیرمش.
با لبخند محکم بغلم کرد و تشکری گرم کرد، و گفت:
_مرسی، مرسی دلی تو بهترینی!
خندیدم و هر دو لپش رو کشیدم:
_خواهش می کنم ماهی!
می دونستم که بدش میاد اسمش به ماهی مخفف بشه، و قبل از اینکه چیزی به سمتم پرت کنه دویدم و از اتاق خارج شدم. و صدای بلند خنده اش توی گوشم پیچید.
و به سمت اتاق شیرین قدم برداشتم. از راهرو که می گذشتم، دیدم که در سالن اصلی روی مبل نشسته و منتظر به نظر میاد، و بلند صدا زدم:
_من شال قرمزتو برمیدارم شیرین.
بی حواس فقط گفت:
_باشه عزیزکم.
و در اتاقش رو باز کردم و وارد شدم. و درجا یخ زدم.
اوه خدا جونم...
حوله ی سفیدی دور کمر امیر بسته شده بود و پوست بدنش گندمی و جذاب، بالاتنه اش خیس و براق بود. موهای خیسش روی صورتش ریخته بودند و قطرات آب یکی یکی روی سینه اش می ریختند و در ماهیچه های تکه شده و خط دار شکمش فرو می ریختند.
حس می کردم که نمی تونم ازش چشم بگیرم، و نگاهم پایین تر کشیده شد. خط وی شکل شکمش...
بازوهای عضلانی و بزرگش...
رگ های دستش...
ته ریشی که زبر به نظر می رسید...
جذاب و اغوا کننده.
از فکرم گذشت که بدن بزرگ و قدرتمندش روی بدن کوچک من می تونه چه حسی داشته باشه، که چه حسی داره وقتی زیر بدنش در حال له شدنم... وقتی که بازوهاش دورم می پیچه...
و داد زد:
_دلارام!
ناخودآگاه به خودم اومدم، هین بلندی
کشیدم، روی پاشنه ی پا چرخیدم و هر دو دستم رو روی چشم هام فشار دادم.
و هول شده جیغ جیغ کردم:
_ببخشید، ببخشید، ببخشید...
دست چپم رو کاملا روی هر دو چشمم قرار دادم و با دست راستم دنبال دستگیره ی در گشتم.  و با تمام سرعت از اتاق بیرون پریدم.
نفس هام از هراس و هیجان سرعت پیدا کرده بود و زانوهام می لرزید. نتونستم حتی به برگشتن به اتاقم فکر کنم و به دیوار تکیه دادم. بدنم انگار آتش گرفته بود که اینقدر احساس گرما می کردم و نمی تونستم قدم از قدم بردارم. و دقایقی سپری شد، شاید حتی ساعتی.
نمی دونستم...
بالاخره وقتی در باز شد، ولی کسی بیرون نیومد، آهسته به سمت در گشوده شده قدم برداشتم و ذره ای سرم رو داخل کردم. و زمزمه وار پرسیدم:
_میشه بیام تو؟
قلبم انگار داشت سینه ام رو می شکافت و بیرون می زد. تصویر بدن برهنه اش از جلوی چشم هام کنار نمی رفت و احساس می‌کردم کثیف ترین هرزه ی دنیام که راجع به همسر شیرین فکر میکنم... و نمی تونستم افکارم رو کنار بزنم.
صدای امیر فقط جواب داد:
_بیا...
لب هام رو روی هم فشردم و با شرم و گرمایی که تمام وجودم رو می سوزوند، در حالی که سرم رو پایین انداخته بودم آهسته از کنارش رد شدم، در کمد رو باز کردم و تقریبا درش فرو رفتم، و نفس آهسته ای کشیدم که در تاریکی کمد پیچید و طنین انداخت.
باید تصویرش رو از ذهنم بیرون می کردم، باید... باید.
و دوباره با خودم تکرار کردم.
امیر شوهرخواهر توعه.
امیر شوهرخواهر توعه.
امیر... می تونست دایی تو باشه.
روسری رو پیدا کردم و همینکه چرخیدم تا سریع از اتاق فرار کنم، باهاش سینه به سینه شدم.
به بدن محکمش برخورد کردم و قدمی به عقب پریدم، و بدون اینکه متوجه باشم پارچه ی روسری جگری رنگ رو بین انگشت هام می پیچیدم. و هنوز هم سرم رو پایین انداخته بودم.
قلبم داشت از تپش و هیجان زیاد به درد کشیده می شد. و می ترسیدم که سرم رو بالا بیارم و حتی برای ثانیه ای نگاهش کنم.
_دلارام...
اسمم رو چنان با حرص صدا کرد که صدای ساییدن دندون هاش به هم باعث شد به خودم بلرزم.
_دیگه بسه! خب؟ دیگه بسه.
آهسته گفتم:
_من می خواستم اینو بردارم.
دست هام رو بلند کردم تا روسری بین انگشت هام رو نشون بدم و حتی جرات نمی کردم چشم هام، گردنم یا سرم رو حرکت بدم. و می دونستم...
از خودم بیشتر از امیر می ترسیدم.
_من نمی دونستم این جایی، باور کن نمی دونستم. ببخشید.
برای لحظه ای نفسی چنان عمیق کشید که بازدمش مستقیم روی صورتم فرود اومد، و بیشتر گرمم شد.
خودم هم می دونستم که فهمیده برای لحظه ای نتونستم ازش چشم بردارم، و دلم نمی خواست فکر کنه که بهش نظر دارم. دلم نمی خواست حتی برای ثانیه ای بیشتر از الان از من متنفر بشه، و آهسته و بی حرف دیگری از کنارش رد  و از اتاق خارج شدم.
همه ی اتفاقات بد یکی پس از دیگری داشت روی سرم آوار می شد. حقیقت، دعوا، احساس... فکر می کردم که دیگه بریدم، دیگه توان ندارم و تنها چیزی که می خوام فقط آرامشه.
دلم برای روزهای بدون امیر تنگ شده بود. روزهایی که فقط من بودم و شیرین، وقتی که تنها با هم می گذروندیم و آرامش بود و آرامش و آرامش...
ولی امیر طوفان بود، آتش زیر خاکستر...

سلام و صد سلام خدمت
خوانندگان عزیزم :)
امیدوارم این پارت رو هم
دوست داشته باشید ❤️
نظرات زیباتون من رو خوشحال می کنه 😙

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now