35

145 18 21
                                    

* * *

نگاهم که به کارت روی جعبه ی شیرینی برخورد کرد، دوزاری ام افتاد که دلیل اومدن شیرین و امیر به اینجا چیه. پوزخندی ناخودآگاه روی لب هام جا گرفت و به شیرینی فکر کردم که انگار در مواجهه با امیر عقلش زایل شده بود. لال شده بود، کور شده بود، کر شده بود.
خر شده بود.
رزا با دیدن امیر چشم غره ای غلیظ رفت و زیر لب غری زد. رنگ کیوان کمی پرید. خاطره ی پارک رو هنوز فراموش نکرده بود. و حسام اخم به ابرو آورد...
بی هیچ حرفی وارد آشپزخونه شدم و دکمه ی کتری برقی رو زدم تا آب به جوش بیاد. یک نگاه به چشم های لعنتی اش کافی بود تا خوابم رو به یاد بیارم. بوسه هاش رو که در خواب، رویا یا کابوس، از لب هام گرفته بود. این که برهنه و تب دار به هم پیچیده بودیم و تنم رو غرق بوسه کرده بود...
لعنت به من...
لعنت به امیر...
لیوانی از آب یخ پر کردم و یک نفس سر کشیدم تا التهاب درونم فروکش کنه. سعی کردم همه ی افکار رو از ذهنم بیرون کنم. همه ی افکار مربوط به امیر رو...
صدای ضعیفی از پشت سرم گفت:
_خوبی عزیزم؟
شیرین بود و دلم می خواست از خودم دورش کنم، از خونه بیرون...
آهسته گفتم:
_ممنون.
حتی متقابلا حالش رو نپرسیدم، و زیر چشمی به جعبه ی شیرینی که روی میز آشپزخونه گذاشته شده بود نگاه کردم. و کارتِ روش...
خوب می دونستم که چیه و شیرین و امیر برای چی اینجان.
و ناگهان حسی مثل آوار درونم فرو ریخت. غمی از ناکجاآباد قلبم رو نشانه گرفت و نفس در گلوم گیر کرد. چرا؟ چرا این احساس رو داشتم؟
بی حرف چای ریختم و جعبه ی شیرینی رو باز کردم. رولت بود که دوست داشتم و شیرینی خامه ای. و بدون چیدن در ظرف جعبه رو چرخوندم و تعارف کردم.
نمی دونستم بعد از نزدیک به سه ماه چه چیزی باید بگم. به خواهرم، یا همسرش امیر... آخرین ملاقات از جلو چشمانم کنار نمی رفت. حرف هایی که امیر زده بود برای به خاک سیاه نشوندن یک نفر کافی بود، و من پوست کلفت هنوز سُر و مُر و گنده سرجام ایستاده بودم، مهمونی می گرفتم و دوست هام رو دعوت می کردم... و به جای زخم کوچک روی مچ دستم بی توجه بودم.
جو سنگین شده بود و هیچکس سعی بر شکستن سکوت نداشت. همه به من خیره بودند و تک تک نگاه ها مثل سرب مذاب پوستم رو می سوزوند. و ناخودآگاه انگشتانم به سمت کارت حرکت دعوت کردند و بیرون کشیدمش تا به نوشته ها خیره بشم.
امیر فروزان...
و شیرین آذین...
آهی بی صدا کشیدم و بی حرف کارت رو سرجاش برگردوندم و خدا رو شکر کردم که رزا لب به سخن باز کرد:
_منم که دعوتم دیگه، مگه نه شیرین جون؟
نگاه پر حرصی که به سمت امیر روانه کرد باعث شد پوزخندی بزنم. نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و نیش زدم:
_مگه میشه تو دعوت نباشی رزا؟ تو همیشه توی غمای من شریک بودی.
چای به گلوی امیر پرید و فقط با حالتی دل خنک شده نگاهش کردم، و به تلاش های شیرین که روی کمرش می کوبید نیش خندی زدم.
کاش هیچوقت وارد این خونواده نشده بود.
کاش برادر ریحانه نبود...
برای ثانیه ای نگاهمون در هم گره خورد. عصبانی می نمود و خشم شعله وار در چشم هاش می رقصید ولی چیزی نمی گفت. چون خودش هم به یاد داشت. به یاد داشت که با من چه کرده... چطور تیشه به ریشه ام زده.
قفل نگاه هامون با صدای ضربه خوردن به در درهم شکست و آهسته به سمتش رفتم تا از چشمی به فرد تازه وارد رو رصد کنم. این جدایی نگاه انگار قلبم رو به درد آورده بود. چه سِری بود که هم ازش نفرت داشتم، هم دلم میخواست تا آخر عمر اون لبخند بزنه و من بهش خیره بمونم؟
هیراد بود. پسر همسایه ی طبقه ی پایین.
زیر لب غری زدم و گفتم:
_چند لحظه صبر کنید.
و به اتاق رفتم تا مانتو و روسری بپوشم. وقتی در رو باز کردم، دیدم که با چشم هایی مشتاق و درخشان در حالی که انگشت هاش رو در هم گره زده مثل سربازی در حین انجام وظیفه ایستاده و پرسیدم:
_مشکلی پیش اومده؟
آهسته گفت:
_ببخشید مزاحم میشم... من یه خانوم و آقا دیدم وارد خونه اتون شدن. می تونم باهاشون صحبت کنم؟
بیچاره از من می ترسید. از من خوشش می اومد و از من می ترسید. قبلا مستقیم و غیر مستقیم چیزایی بلغور کرده بود ولی هربار خودم رو به کوچه ی علی چپ زده بودم. این بار هم همینطور...
_این کارا چیه آقای محسنی؟ خودمون بزرگیم دیگه. شما ببخشید. ما صدامون رو میاریم پایین. نیازی به شکایت به بزرگ ترها نیست.
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، با اجازه تون‌ی گفتم و در رو به روش بستم. و وقتی چرخیدم، پارمیس فقط خندید و با حالتی رضایت مند گفت:
_تو دیگه عجب پفیوزی هستی!
حسام چشم غره ای بهش رفت. و شیرین با چشم هایی گرد شده نگاهش کرد. امیر اخم کرده، سرش رو بالا نیاورد. من فقط نیشخند زدم:
_قربون شما!
هنوز دور نشده بودم که در دوباره کوبیده شد و این بار هیراد در حرف زدن پیش دستی کرد:
_اگر اجازه بدید که من باهاشون صحبت کنم ممنون می شم.
اخمی ظریف بین ابروهام نشوندم و دست هام رو زیر بغلم زدم:
_راجع به چی؟
با صراحتی که ازش بعید بود گفت:
_من از شما خوشم اومده.
توقع این همه رک بودن رو نداشتم، به هیچ وجه نداشتم... و وقتی چیزی نگفتم دوباره تکرار کرد:
_می تونم باهاشون صحبت کنم؟
جدی گفتم:
_خیر!
و دوباره در رو بستم. چشم هام رو برای لحظه ای روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. حسام رو دیدم که قصد بلند شدن داشت، و از نگاهش انگار خون می چکید. بازوی راستش رو رزا گرفته بود و شونه ی چپش رو بهراد. و نگاهم آهسته به سمت فریماه کشیده شد. حس کردم که میل به گریه داره. هربار بغض می کرد سرش رو پایین می انداخت و دستش رو تا بند انگشت درون سر استین های همیشه گشادش فرو می برد. می دونستم که حالش به خاطر واکنش حسام به منه، و چقدر دوستش داشت طفلک!
با اینکه مستقیما علاقه و پیشنهاد دوستی حسام رو رد کرده بودم ولی باز هم از واکنش هایی این چنینی ابایی نداشت.
و در یک تصمیم ناگهانی، وقتی دوباره و محکم تر در کوبیده شد، چرخیدم و در رو باز کردم و به هیراد خیره شدم.
یک تای ابروم رو بالا انداختم و دست به سینه ایستادم:
_بفرمایید؟
آهی کشید:
_خانوم دلارام...
تصحیح کردم:
_خانوم آذین.
_لطفا اجازه بدید که...
نفس عمیقی کشیدم و به شیرین نگاه کردم. و نگاه مشکی امیر جانم رو سوزاند. دلم می خواست مرد کنار شیرین رو آزار بدم. با نگاه کردن بهش دلم می خواست وجودش رو بشکنم، همونطور که دلم رو شکسته بود.
و آهسته رو به هیراد گفتم:
_برای چی می خواید باهاشون صحبت کنید؟
آب دهانش رو قورت داذ:
_که ازشون اجازه بگیرم و با مادرم خدمت خانواده برسم.
مستقیم نگاهش کردم:
_فکر نمی کنید که برای این کار باید بزرگترتون رو  جلو بفرستید؟
لبخند ضعیفی زد:
_مادرم الان خارج از کشوره، و من دیگه نمی دونم که دیگه کی یه فرصت اینطور نصیبم می شه.
نفس کوتاهی کشیدم:
_دایی ام اینجاست، می خواید باهاشون صحبت کنید؟
لبخند محو خجولی که زد، به سمت امیر چرخیدم و با خباثت گفتم:
_دایی امیر، یه لحظه تشریف میاری؟
با غضب نگاهم کرد و من فقط بهش لبخندی زدم. لبخندی عذاب آور که می دونستم کل وجودش رو می سوزونه. شیرینی نصفه در دهان شیرین گیر کرده و دستش در هوا خشک شده بود. و هیچکس دیگری نمی دونست که چرا دارم دایی صداش می کنم.
امیر چیزی نگفت و با نگاهی به من و شیرین و دوست هام از جا بلند شد. به سمتم اومد و کنارم ایستاد و من به روش نیشخندی زدم.
_مرسی دایی جون.
خودش هم پوزخند زد:
_خواهش میکنم عزیزم.
صداش گرم و بم و شیرین بود، مثل عسلی که روی روانم جاری می شد و عزیزمی که تحویل داد باعث شد قلبم به درد بیاد، زانوهام شل بشه... و دلم بخواد دست هاش رو دورم حلقه کنه و من رو چنان به سینه اش فشار بده که صدای لذت بخش خرد شدن استخوان هام به گوش همه برسه. و قدمی ازش دور شدم. کنترل احساساتم از دستم فرار کرده بود و مطمئن نبودم که اگر نزدیک بهش می ایستادم چه اتفاقی می افتاد. شاید به آغوشش می پریدم. شاید صورتش رو غرق بوسه می کردم. شاید...
و روی پاشنه ی پا چرخیدم و رو به شیرین که رنگ پریده به نظر می رسید شونه ای بالا انداختم. آهی کشید و چیزی نگفت. و دیدم که امیر بیرون رفت و در رو پشت سرش روی هم گذاشت.با فاصله روی مبل کنار شیرین نشستم و دستم رو زیر چانه ام زدم. بی اختیار نگاهم به سمت در کشیده می شد و منتظر بودم هرلحظه امیر وارد بشه. درست مثل هربار امیر و شیرین همه چیز رو به هم ریخته بودند، درست مثل هربار. این بار هم، قبل از رسیدنشون، با دوست هام حرف می زدیم، می خندیدیم، بازی می کردیم و دنیا رو به بی خیالی می گذروندیم. ولی شیرین اومده بود، و امیر... و سکوت بر فضا حاکم شده بود. انگار گرد مرده روی خونه ریخته بود.
و نگاهم به سمت فریماه کشیده شد که تلخ خندی روی لب هاش حک شده بود، و حسامی که آهسته و زیر لب با باقی دوست ها با حالتی عصبی حرف می زد. و ناگهان و غیرمنتظره از جا بلند شد و به سمتم اومد. چشم های سبز رنگش از خشم تیره تر ‌شده بود، ابروهاش در هم فرو رفته، نفسش تند و فکش قفل شده... ولی وقتی با من صحبت کرد صداش نرم بود:
_میشه باهات صحبت کنم دلارام؟
ناخودآگاه به فریماه نگاهی کردم و دیدم که انگار مردمک چشم هاش در حال لرزیدنه. انگشت هاش در سر آستین لباسش پنهان شده بودند و نفس عمیقی کشید... سعی داشت احساسات در حال طغیانش رو کنترل کنه، و موفق نبود.
فقط سری تکون دادم و من رو به سمت آشپزخونه کشید. حسام هم سعی بر کنترل خودش داشت و تلاشش بی فایده بود. نفس عمیقی کشید، دستی درون موهاش فرو کرد و برای لحظه ای صورتش رو بین دست هاش پنهان کرد.
و گفت:
_داری با من چکار میکنی؟
به دیوار تکیه دادم تا بیشتر ازش فاصله بگیرم و با حالت شکست خورده ای گفتم:
_ما راجع به این مسئله با هم صحبت کرده بودیم حسام!
عصبانی بود و داشت از خود بیخود می شد...
_نمی تونم تحمل کنم، نمی تونم ببینمت که...
مکثی کرد و صداش رو پایین تر آورد:
_نمی تونم با یه نفر دیگه ببینمت. نمی تونم حتی با یکی دیگه تصورت کنم. دلارام...
سرم پایین بود، دست هام رو پشت کمرم زده و کف هر دو رو به خنکای دیوار تکیه داده بودم. احساس تهی بودن می کردم. تمام تلاش سه ماهه ام برای خوب شدن حالم، برای بهبود روانم، با یک نگاه به امیر دود شده و به هوا رفته بود.
و قلبم درد می کرد:
_دلارام جان... عزیز من، جان من، عمر من... قشنگ من. قلب من...
با هر کلمه احساس می کردم که تکه ای دیگر از من شکسته می شد، که خردتر می شدم... که حسام کسی نیست که باید عاشقم باشه...
_من آدم خودپسندی نیستم، کسی نیستم که فخر بفروشم... از خودم تعریف کنم... ولی دلارام... دلی جان...
بین هر کلمه مکث می کرد و نفس عمیقی می گرفت:
_چرا من رو پس می زنی؟ مگه من چی کم دارم؟ آینده؟ پول؟ ظاهر؟ عشق به تو؟
حتی سرم رو بالا نیاوردم که نگاهش کنم. و از پس شونه ا‌ش به فریماه خیره شدم که از جا بلند شد و در بالکن رو باز کرد و در چارچوب در ایستاد. روسری اش عقب رفته بود و موهای خرمایی اش با وزش باد جا به جا می شدند. نور به سمت راست صورتش می تابید و غم چشمش رو به رخ می کشید...
و فقط گفتم:
_من نمی تونم.
حالش دگرگون تر از همیشه، باز دستی توی موهای مجعدش کشید و سعی کرد فرو نریزه... موفق نبود:
_چرا؟ چرا نمی تونی؟ دلت پیش کسیه؟
لبخند تلخی زدم و بالاخره سر بالا کردم:
_نه، دل کسی پیش توعه.
گیج شده به من خیره شد. و می تونستم حیرت و گنگی رو در چشم هاش ببینم.
_من؟
فقط به نشانه ی تایید سر تکون دادم و دسته ای از موهام رو که از لای کلیپس بیرون ریخته بود پشت گوشم فرستادم.
_دل یه نفر پیش منه؟
چنان ناباور بود که انگار مسئله ای غیرممکن رو براش بازگو کرده بودم. و باز سر تکون دادم:
_کی؟ دل کی پیشمه؟
و ناگهان متوجه کارم شدم. داشتم رازی رو عنوان می کردم که مال من نبود. و بی هوا وحشت تمام قلبم رو در بر گرفت. چشم هام گرد شد و سرم رو به چپ و راست تکون دادم:
_نمی تونم، نمی تونم بگم. خودش باید بهت بگه.
اخمی کرد و با تحکم صدام کرد:
_دلارام!
باز سرم رو تکون دادم:
_نه، نه حسام. نمی تونم بگم.
_دلارام!
به چشم هاش خیره شدم و احساس کردم موظفم از دختری که قلبش رو در طبق اخلاص گذاشته دفاع کنم.
و پرسیدم:
_اگر بهت بگم، قول می دی دلش رو نشکنی؟ قول میدی سنگدل نباشی؟ قول می دی ناراحتش نکنی؟ قول میدی حتی اگر بخوای علاقه اش رو رد کنی، با ملایمت این کارو میکنی؟ قول میدی حسام؟
نفس عمیقی کشید و فقط سری تکون داد.
_بهم بگو که قول میدی. به ارزشمندترین چیز زندگیت قسم بخور.
با گوشه ی لب خندید، و تلخ... مثل زهرمار.
_به جون تو... قسم می خورم که دلش رو نمی شکنم.
به سمت فریماه نگاه کردم و حسام مسیر نگاهم رو دنبال کرد و روی دختری ثابت شد که به چارچوب در بالکن تکیه داده بود و در پیراهن زرشکی رنگ و جوراب شلواری مشکی اش ساکن مثل یک مجسمه به نظر می رسید.
و آهسته و هیس مانند زیر لب پرسید:
_فریماه؟
سر تکون دادم و دوباره با همون لحن پرسید:
_از کِی؟
آهی کشیدم:
_از همون اول؟
احساس کردم که عذاب وجدان وجودش رو به بازی گرفت، دستی به صورتش کشید و محکم مشت هاش رو روی دو طرف گونه هاش فشار داد.
_وای، وای... وای!
کمرم رو بیشتر به دیوار فشردم و شنیدم که زیر لب خودش رو سرزنش کرد:
_حتما هر روز دلش شکسته، حتما هر روز من رو نگاه کرده که علاقه ام رو به تو ابراز می کنم و...
سکوت کرد.
سکوت کرد و کاملا به سمت فریماه برگشت و با عذاب وجدانی آشکار در چشم هاش به فریماه نگاه کرد. و فریماه انگار سنگینی نگاهش رو حس کرد که به سمتش چرخید. و چشم هاش گرد شد...
نگاه حسام ناراحت بود، از عذاب پر، و فریماه گیج خیره شده بود و نمی دونست که دلیل این رفتار حسام چیه.
آهی کشیدم، تکیه ام رو برداشتم و آهسته گفتم:
_اون خیلی...
می خواستم بگم دوستت داره، ولی ناخودآگاه زبان به کام گرفتم و ترجیح دادم بیشتر از این رازهایی رو افشا نکنم که برای داشتنشون، کسی از اعتمادش مایه گذاشته.
و آهسته زمزمه کردم:
_بهش فکر کن... راجع بهش...
مکث کردم و توی سرم ادامه دادم:
_راجع بهش فکر کن. بهش یه فرصت بده.
و بی صدا از کنارش رد شدم و همون لحظه بود که در ورودی کمی باز شد و نیمی از هیکل امیر داخل اومد و نگاهش به سمتم کشیده شد.
و بهم اشاره کرد...

پستی جدید خدمت خواننده‌های مهربانم :)
امیدوارم دوست داشته باشید.
منتظر نظرات قشنگتون هستم 👀❤️

بخیه | (16+)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt