43

139 18 23
                                    

نگاهش آهسته به سمت فرهاد و آذر کشیده شده بود که با مهمان های دیگر صحبت می کردند. و نفس عمیقی از بینی کشید. چیزی که نگفت، قدمی به عقب برداشتم:
_از مصاحبتتون خوشحال شدم.
و باز لبخندی زدم، زهراگین.
_خوشبخت باشن.
لبخندی زد، این بار کمی سردتر:
_ممنونم دخترم...
دخترم!
صدایی توی سرم داد می زد که من دخترش نیستم. دختر بی گناهش ریحانه بود که به دست مادر روانی من کشته شد... ولی حس گرمی ته دلم پیچید که مانعم شد.
و فقط سری به نشانه ی احترام تکون دادم و ازش فاصله گرفتم و به سمت میز دوست هام رفتم. بدنم گرم و گرم تر می شد و سرم خالی تر از هر وقتی... حس دلپذیر خوبی داشتم و دلم می خواست که برقصم.
برقصم، بخندم و گریه کنم...
کنارشون ایستادم و با عوض شدن آهنگ، بی مقدمه دست رزا رو کشیدم و به سمت قسمت مخصوص رقص بردمش. زورم چنان زیاد بود که شوکه شده بود و می خندید، و داد می زد تا صداش بین صدای بلند موسیقی به گوش برسه:
_دیوونه! چکار میکنی؟
خودم هم خندیدم:
_برقصیم! برقصیم!
با دست آزادش گره ی انگشت هام رو دور مچش کمی رها کرد:
_باشه، باشه، یکم آروم تر فشار بده.
می خندید، ولی مشخص بود که دردش اومده، و وقتی هر دو دست های همدیگر رو گرفتیم گفتم:
_ببخشید!
با مهر نگاهم کرد:
_خواهش می کنم دلی!
و با ریتم آهنگ دامنم رو بلند کردم و دور خودم چرخیدم.
کلمات آهنگ بی ارزش درون فضا پخش می شد و رقصنده ها بدن هاشون رو با ریتم آهنگ حرکت می دادند. دست هام رو توی هوا بردم و رقصیدم، و رزا با شیطنت پرسید:
_چیزی خوردی؟
بلند خندیدم و سرم رو تکون دادم:
_بعله که خوردم!
_چی خوردی؟
کمرم رو هم تکون دادم:
_نمی دونم، حسام از فلاسکش بهم داد.
یقه ی هشتی و ساتن لباس مشکی اش رو مرتب کرد و دسته ای از موهاش رو که روی شونه اش اومده بود پشت کمرش برگردوند:
_چشمات برقشو داره.
فقط نازی کردم و با صدای بلند همراه با آهنگ خوندم:

"Ain't no telling me no
روی حرفم نه نمیاره.
I'm that bitch, and he know, he know
من یه هرزه ام، خودشم می دونه.
How y'all wifing these thots? You don't get wins for that
چطور با چنین هرزه هایی ازدواج می کنید؟ براتون سودی نداره."

رزا زد زیر خنده و حرکاتم رو به حالت تقلید، درست مثل خودم انجام داد. و برای لحظه ای برگشت و رو به حسام و بهراد دست تکون داد تا به ما بپیوندند.
و بالاخره موزیک تموم شد و بعدی، آهنگی ایرانی بود.
کف دستم رو روی دست حسام کوبیدم و دیدم که خندید، ولی متوجه نشدم که چرا. و باز هم رقصیدم.
رزا با بهراد می رقصید و من با حسام، و ناگهان دیدم که با اخمی غلیظ، از اون اخم هایی که به ندرت دیده می شد، بازوهام رو گرفت و من رو به سمت مخالف چرخوند، جوری که خودش در جای قبلی من قرار گرفت و من جای اون.
از روی شونه اش که به عقب نگاه کردم، صورتی آشنا رو دیدم...
با مغز ابری ام برای لحظه ای باید فکر می کردم تا به یاد بیارم که کیه، و وقتی به یاد آوردم نفس بریده ای از سینه ام خارج شد، نترسیده بودم ولی حس انزجار تنم رو لرزوند.
لهراسب بود... از مهمونی مهری خانوم.
خودم چند قدمی به عقب برداشتم و حسام رو هم همراه خودم کشیدم. و وقتی که حس کردم به اندازه ی کافی ازش دور شدم، باز رقصیدم...
موهام کمی به هم ریخته بود و وقتی برای بار چندم دور خودم چرخیدم، حسام طره ای از مو رو که روی صورتم افتاده بود پشت شونه ام برگردوند. گرمای دستش که با بدنم برخورد کرد هیچ حسی نداشتم. هیچی... و دلم می خواست که حسی داشته باشم. دلم می خواست هر حسی داشته باشم به جز احساسم برای امیر...
رقصیدم و رقصیدم تا به میل درونی ام برای گریه کردن غلبه کنم.
و بالاخره کنار رفتیم و سر میز برگشتیم. چشم هاش که ناخودآگاه به سمت شیرین کشیده شد، دیدم که نگاهش گرم تره...
و من خنده ام گرفت.
می دونستم... می دونستم که رقصیدنم رو با حسام دیده و دلش کمی قرص شده که به شوهر عزیزتر از جانش چشم ندارم، که ممکنه با حسام صنمی داشته باشم.
چقدر خوب بود که اون من رو به قدری نمی شناخت که من می شناختمش.
و به امیر حتی نگاه هم نکردم.
روی میز نشستم و با دستمال کاغذی پشت گردنم رو که از عرق خیس شده بود پاک کردم، و جرعه ای از شربتی که بهراد از میز مخصوص نوشیدنی ها آورده بود نوشیدم. و آهسته خندیدم:
_خدا خیرت بده.
خندید، سرش رو تکون داد و مشتش رو جلو آورد تا بهش بکوبم. و لیوان حسام رو هم از جلوش برداشتم و نصفش رو یک نفس سر کشیدم. چشم غره ی بامزه و شوخی بهم رفت:
_تو مثلا میزبانی، باید از ما پذیرایی کنی. نه اینکه خوراکی هایی که برامون آوردن هم بخوری.
فقط خندیدم. میزبان!
_هه!
و جرعه ی دیگری نوشیدم:
_دفعه بعدی که بلند شدم میارم.
با نوک انگشت اشاره ضربه ی آهسته ای به سرم زد ولی جوابی نداد.
و نفسی رو که پشت سرم، کنار گوشم حس کردم، کمی از جا پریدم و به یکی از دخترهای فامیل نگاه کردم که از چهره می شناختمش، ولی نسبتش رو نمی دونستم.
_دلارام جون؟
بند نازک پیراهن جگری رنگش رو مرتب کرد و نگاهش برای لحظه ای طولانی روی حسام ثابت موند. به سمتش نگاهی کردم و نیشم که باز شد آهسته انگشتش رو توی کمرم فرو کرد.
_بله؟
_شیرین جون می خوان باهاتون صحبت کنن.
حسام پوزخند زد:
_عجبی!
مشتی به پاش زدم، از جا بلند شدم و از دخترک تشکر کردم. و باقی آب پرتقال درون لیوان حسام رو تا ته سر کشیدم.
و قبل از اینکه قدمی دور بشم بازوم در چنگ حسام گرفتار شد. نگاهش کردم و گفتم:
_چیه؟
با چشم به سمتی اشاره کرد:
_مراقب اون طرف باش.
_کدوم طرف؟
و به سمتی که اشاره می کرد زیر چشمی نگاه کردم. لهراسب رو می گفت... باز از انزجار به خودم لرزیدم.
و آهسته دامنم رو مرتب کردم و به سمت عروس خانم خرامیدم.
کنارش ایستادم و تلاش کردم که نگاهم به سمت مرد کنارش، به سمت همسرش، حرکت نکنه. تمام انرژی ام داشت برای این تلاش ها از دست می رفت و خسته بودم.
خیلی خسته...
اثر شادی آور مشروب هم دیگه سازگار نبود.
_جانم شیرین؟ کارم داشتی؟
لبخندی گرم بهم زد که باعث شد صدای درون سرم بلند پوزخند بزنه. گاهی فکر می کردم شیرین به بلوغ کافی نرسیده، که با یک غوره سردی اش می شه و با یک مویز گرمی اش. که با چند جمله به من شک کرده و با نیم ساعت رقص خیالش راحت شده.
_آره عزیزم، بنشین پیشم. اصلا ندیدمت.
خندیدم، هرچند ته دلم حالتی تمسخرآمیز داشت، ولی شیرین واکنشم رو به فال نیک گرفت و صندلی کنارش رو لمس کرد و باز تکرار کرد:
_بنشین عزیزم.
کنارش نشستم، دامنم جمع کردم و پاهام رو باهاش پوشوندم.
دلم می خواست با تقلید از حسام، کشیده، بگم "عجبی!" ولی فقط به روبرو خیره شدم. نگاهم باز هم در مراسم دنبال فردی آشنا می گشت. و آذر و فرهاد رو می دیدم که میز به میز حرکت می کردند و با مهمون ها صحبت می کردند. لباس مشکی و نقره ای آذر از دوردست جلای چشمگیری داشت.
همین؟ شیرین صدام کرده بود که کنارش بنشینم؟ بنشینم و در سکوت به جلو زل بزنم، بدون اینکه اون هم تلاشی برای حرف زدن بکنه؟ اینقدر باور کرده بود؟
اینقدر از من متنفر شده بود؟
با خودم در تقلا بودم که به سمتش برگردم و چیزی بهش بگم، هرچیزی که شیرین باشه، که دلش رو قرص کنه، ولی مغزم خالی بود. می تونستم حسش کنم.
می تونستم عطرش رو حس کنم که از دو صندلی کنارتر در فضا پخش می شد و زیر بینی ام می زد.
قلبم چنان می تپید که حس می کردم اگر دهان باز کنم از گلوم بیرون می زنه. تمام وجودم نبض می زد...
و احساس خستگی می کردم.
_خوبی عزیزم؟
بالاخره دهن باز کرد و من نفسی کشیدم که نمی دونستم از کی حبس کردم تا بوی عطر غلیظ امیر به بینی ام نخوره.
_ممنون، تو خوبی؟
مکثی کردم:
_چه حالی داری؟
صورتش رو لمس کرد:
_انگار روی ابرام...
نباید، ولی دلم شکست. چنان با صدا شکست که ترسیدم صداش به گوشش برسه و باز هم اخم کنه، کنارم بزنه و شک کنه... ولی فقط لبخندی زدم، کمی به سمت امیر خم شدم و یقه ام رو مرتب کردم تا خط سینه ام مشخص نشه:
_تو چه حالی داری؟
نگاهم که کرد، انگار درونم آتش بازی به پا شد. چشم هاش مثل زغال داغ من رو حریق می کشید... و کاری جز سوختن از دستم برنمی اومد.
خندید و چیزی نگفت. و من سعی کردم... اما نمی شد. نمی شد فکر نکنم که وقتی می خنده و گوشه ی چشم هاش چروک میفته انگار آسمان و زمین از حرکت می ایستند، انگار صداها قطع می شن، که انگار تنها حرکت زمین و تنها صدایی که به گوش می رسه صدای شکفتن شکوفه هاست... شکوفه هایی که در دلم می شکستند و با یک نگاه به سمت شیرین در حریق می سوختند. و خاکستر پایین می ریخت.
باز به روبرو خیره شدم و نگاه حسام رو حس کردم که بهم خیره شده بود. و با حالت خنده داری دستم رو بالا آوردم و باهاش بای بای کردم. خندید، و صدای شیرین به گوشم رسید:
_حسام پسر خوبی به نظر میاد.
تصویر امیر جلوی چشم هام نقش بست:
_اوهوم...
لبخندی به صورتش پاشیدم، و حس کردم که دستش رو روی مچم قرار داد و فشرد، باز هم خواهرانه... باز با خودش می برید و می دوخت و به نتیجه می رسید.
بی مقدمه پرسید:
_دوستش داری؟ با همید؟
باز تصویر امیر... در پس پرده ی نگاهم می سوخت و من رو می سوزوند و دلم می خواست سطل آب یخی روی خودم بریزم تا این حرارت دردناک فروکش کنه.
خدای من، می خواستم جون بدم.
اگر می گفتم نه، باز هم می خواست پشت چشم نازک کنه و من رو کنار بزنه؟
پس فقط شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم، و شیرین با رضایت خندید.
و حس کردم که اشک درون چشم هام سوخت.
می سوختم. مدام می سوختم و داشتم آتیش می گرفتم. بودن و نبودنش به یک اندازه داغم می زد. بودنش، وقتی می دونستم که برای شیرینه، نبودنش، وقتی که می دونستم برای من نیست...
و امیر نگاهم کرد، این بار توجهش جلب شده بود و من سعی کردم فکر نکنم. به اینکه بالاخره من و سوگند رو از هم جدا کرده بود، اینکه بالاخره با محبت و نگرانی باهام حرف زده بود. سعی کردم فکر نکنم به چشمهاش که با کمی کنجکاوی نیمه پنهان نگاهم می کرد.
_برای همین بود که به پسر همسایه تون جواب منفی دادی؟
آب دهانم درجا خشک شد، و برای لحظه ای دلم خواست بهش بگم که حسام هیچ وقت دلیل نبوده و هیچ وقت نخواهد بود، بلکه دلیل اصلی خودشه. که دلم نمی خواد کس دیگری حتی لمسم کنه، نه که بخوام همسرش بشم... حتی بخوام بهش فرصت بدم.
و باز هم شونه ای بالا انداختم و نگاهم رو به پایین دوختم. چی باید می گفتم؟
که از همون اول، از همون وقتی که وارد زندگی ام شده، حتی با وجود دعواها، حتی وقتی که فکر می کردم ازش نفرت دارم، لحظه ای از ذهنم خارج نشده؟
که مدام فکرم به سمتش میره، که مدام فکر می کنم که نباید دوستش داشته باشم و مثل سیب سرخی ممنوعه از دور جذبم می کنه. که می خوام خطر تبعید شدن از بهشت رو به جون بخرم و سیب رو گاز بزنم...
حاضر بودم درد سقوط رو بپذیرم...
حاضر بودم...
و نمی شد.
حسرت و درد انگار قرار نبود رهام کنه، و نمی خواستم اون آدمی باشم که تا آخر عمر می شکنه، برای هر روز عمرش عشقش رو کنار عزیزترینش میبینه و می شکنه... خرد می شه و ذره ذره روی زمین می ریزه.
شیرین خندید و ضربه ای به شونه ام زد:
_زرنگ خانومو ببین ها! نگفته بودی!
می خواستم داد بزنم که چیزی برای گفتن نیست، کفش هام رو گوشه ای پرت کنم، دامنم رو بالا بگیرم و با تمام قدرت بدوم و بدوم تا از نابود شدن بیشتر روانم جلوگیری کنم.
_فعلا... هیچی مشخص نیست.
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم، ولی ترس از رفتار دوباره ی شیرین باعث شد به سرعت ادامه بدم:
_در حد یه پیشنهاده.
دست شیرین باز هم مچم رو نوازش کرد:
_و تو داری به این پیشنهاد فکر می کنی؟
سری تکون دادم، به نشانه ی مثبتی دروغین.
لبخندی بزرگ زد و به سمتم خم شد و یک دستش رو دور شونه هام انداخت. و در آغوشم که گرفت نگاهم به امیر برخورد کرد.
حسی بهم می گفت که میدونه دروغ گفتم.
شام در سکوت صرف شد، و تا رفتن به باغ برای صرف کیک و چای در هوای آزاد و پرت کردن دسته گل اتفاق دیگری نیفتاد.
وقتی همه به صف می ایستادند تا دسته گل رو بگیرند، من و رزا کناری ایستادیم و به صحنه ی خنده دار روبرو خیره شدیم. رزا سقلمه ای بهم زد و با شیطنت خندید:
_حالا من با بهرادم... تو چرا نمیری تو صف؟
پوزخندی زدم و نگاهم به سمت امیری کشیده شد که دست به سینه ایستاده بود و با حالتی جدی فقط نگاه می کرد.
_فعلا نمی خوام...
بازوم رو که گرفت نگاهم رو از سمت امیر به طرفش برگردوندم، و حالت صورتش باعث شد برای لحظه ای خنده ام بگیره. داشت ابروهاش رو با شیطنت بالا و پایین می کرد، و من فقط به طرزی شوخ اخمی کردم:
_چیه؟
بهم نزدیک تر شد و محتاطانه گفت:
_حس می کنم یه چیزی شده که بهم نمیگی.
برای ثانیه ای دلم خواست هرچیزی رو که روی قلبم سنگینی می کنه روی دایره بریزم و این حجم اضافه رو از روی قلبم بردارم، بیچاره رو رهایی بدم، ولی موقعیت مناسبی نبود. نه وقتش بود و نه مکانش، پس فقط سری تکون دادم:
_نه، الان نه. ولی بهت میگم.
چشم هاش گرد شد:
_پس چیزی شده؟
سرم رو پایین انداختم و آهی که به جای نفس از بین لب هام خارج شد گویای همه چیز بود.
و شیرین دسته گل رو پرت کرد. همیشه می دونستم هدف گیری خوبی نداره، ولی وقتی دسته گل چندین متر دورتر از دسته ی دختران، روی سر حسام، فرود اومد برای اولین بار در طول شب واقعا خندیدم.
حسام رو به جمعیت ایستاده بود و با تلفن صحبت می کرد، و ناگهان که دسته گل روی سرش فرود اومد از شدت شوکه شدن موبایل از دستش ول شد و گل رو دودستی چسبید. و من و رزا زدیم زیر خنده. برگشت و چشم غره ای بهمون رفت و بی اختیار سرش رو ماساژ داد، رزا خم شد و از شدت خنده روی زمین روی دوپا نشست. صدای خنده ی از ته دلش باعث شد توجه بسیار از افراد حاضر در مراسم به سمتش، و به طبع به سمت من، جلب بشه و همین طور امیر...
خنده اش که گرفت، گوشه ی لب هاش که به سمت بالا کشیده شد و چروک کوچکی که گوشه ی چشم هاش افتاد، بیشتر دلم خواست دست رزا رو بگیرم، از مراسم بیرون بکشمش و سفره ی دلم رو باز کنم.
ولی فقط به دنبال رزا خندیدم، و خنده ام دیگه واقعی نبود.
می تونست که از این به بعد واقعی باشه؟ دیگه می تونستم از ته دل بخندم، وقتی درد اینطور احاطه ام کرده بود؟
شاید فقط یک علاقه ی ساده بود که به زمان احتیاج داشت. کاش همینطور بود...
کیک هم صرف شد و به دهانم مزه ی زهر می داد. کیک پنج طبقه ای سفید و ساده که با رزهای صورتی ملایم تزئین شده بود.
و وقت رفتن شد.
چنان حوصله ی عوض کردن لباس نداشتم که مانتوم رو روی پیراهنم پوشیدم و بی توجه به مضحک بودن تیپم، با دامن چاک دار و یقه ی دکلته و مانتوی نقره ای و شال حریر همرنگش که گردن و سینه ام رو پنهان نمی کرد، راه افتادم تا از شیرین و همسرش خداحافظی کنم.
شیرین و همسرش...
شیرین این بار با رضایت و میل در آغوشم گرفت، و از روی شونه اش دیدمش. امیر رو دیدم که تماشام می کرد و دلم می خواست هیچ وقت همسر شیرین نشده بود. می دونستم که باز هم شانسی ندارم، ولی حداقل اینقدر درد نداشتم...
از شیرین که فاصله گرفتم فقط خندیدم و به حالت تهدید شوخی، هرچند که درونم رو داغ می زد، به امیر گفتم:
_خوشبختش کن، خب؟ اگر ناراحتش کنی من می دونم و تو!
انگشتم رو که به حالت تهدید جلوی صورتش تکون دادم خندید و سری تکون داد:
_چشم سرکار خانوم!
لحنش باعث شد دلم پایین بریزه، ولی فقط نیش خندی زدم و با آرزوی خوشبختی و خداحافظی، ازشون دور شدم.
حضور غده ای سنگین رو روی گلوم حس می کردم که جلوی نفسم رو می گرفت و نمی دونستم باید چطوری بشکنمش تا باریکه ای راه هوا باز بشه و بتونم تنفس کنم.
و قبل از سوار شدن در ماشین چرخیدم و به پشت سرم نگاهی انداختم. آخرین تصویری که از امیر جلوی چشمام تا ابد در ذهنم باقی می موند دستی بود که دور کمر شیرین حلقه شده بود.
پشت فرمون نشستم و نفس عمیقی که کشیدم توجه رزا رو جلب کرد. و آهسته دستش رو روی دست هام گذاشت:
_چی شده دلی؟
آهسته سوئیچ رو چرخوندم و ماشین با صدای غرشی که روشن شد، حرکت کردم و پوزخندی زدم:
_بگو چی نشده...
نگاهش روی من خیره شده بود و به رانندگیِ کم سرعتم توجه می کرد. منی که اکثرا تند می رفتم و می دونست این آهستگی نشونه ی حال بده.
_چی شده دلارام؟
اسمم رو که کامل صدا می کرد جدی می شد، می دونستم که دیر یا زود باید همه چیز رو بگم. که می دونه یک مرگمه و توقع داره دهن باز کنم و دردم رو بگم...
و تصاویر جلوی چشم هام دوباره نقش بست. امیر... امیر و امیر... انگار همه ی دنیا محو شده و فقط امیر باقی مونده بود... دست هاش دور کمر شیرین، وقتی ایستاده بودند و شیرین با ناز، دسته گل به دست، دورش رقصیده بود. وقتی دست به سینه ایستاده بود و پرت کردن دسته گل رو تماشا کرده بود.
وقتی نگاهمون با هم گره خورده بود.
کت و شلوار مشکی برازنده اش... همه ی نشانه هایی که مشخص می کردند امشب شب ازدواج این مرده... مردی که قرار نبود دلم براش بره.
مردی که باید تا آخر عمر از هم متنفر می موندیم.
مردی که مادرم زندگی اش رو نابود کرده بود. مردی که کاش باز هم من رو به چشم سوگند می دید و من به چشم مزاحمی تازه از راه رسیده که می خواست شیرین رو از چنگم در بیاره.
ولی دست زمانه همه چیز رو چرخانده بود. اون دیگه از من متنفر نبود، برام دل می سوزوند و بهم ترحم می کرد و من...
و من...
ناگهان با صدای بلندی، انگار که از درون منفجر شده باشم، زدم زیر گریه، چنان که رزا از ترس فرمون رو از دستم کشید و ماشین رو که به کناری هدایت کرد، و من با تمام قدرت ترمز زدم. سرم رو روی فرمون گذاشتم و برای دقیقه ای با صدا گریه کردم. رزا وحشت کرده بود و مدام اسمم رو صدا می زد.
_چی شد؟ چی شدی؟
و نمی تونستم جوابش رو بدم.
دست هام فرمون رو در چنگ گرفته بودند و با تمام وجود میفشردند، دلم می خواست بیرون بپرم و خودم رو جلوی یک خودروی در حال عبور بندازم.
شاید که درد تموم بشه.
شاید من تموم بشم...
دست رزا روی کمرم میچرخید و نوازش وار ماساژ میداد، و حالت نفس کشیدنش که به گوشم می خورد نشون از ترسیدنش داشت. ولی چیزی نمی گفت.
لغزش دونه های گرم اشک رو حس می کردم که یکی یکی، انگار که نوبت رو رعایت کنند، پایین می چکیدند و وارد دهان بازم می شدند.
و رزا آهسته گفت:
_دلارام جان...
بین حرفش هق زدم:
_همه چیز بده، خیلی بده.
بار اول بود که گریه کردنم رو می دید. در تمام این سال ها این من بودم که حتی یک بار هم اشک نریخته بودم. این من بودم که به سنگ ملقب بودم، این من بودم که رزا می خندید و راجع بهم شوخی می کرد که هیچ چیز و هیچ کسی نمی تونه اشکم رو دربیاره...
و حالا داشتم گریه می کردم.
برای خودم...
کمربند رو باز کرد، خودش رو به سمتم کشید و دست هاش رو محکم دورم حلقه کرد. آهی که کشیدم و به خودم اجازه دادم توی آغوشش مچاله بشم باز هم پرسید:
_چی شده؟
سرم رو تکون دادم و نگاهم درون آینه که به خودم برخورد کرد، از شدت انزجار لرزیدم. آرايشم کامل روی صورتم پخش شده بود و رد سیاهی از مخلوط اشک و ریمل خطی رو ایجاد کرده بود.
نگاهم رو از چهره ی در هم ریخته و خیانتکارم گرفتم و جواب دادم:
_نمی تونم... اگر بگم... ازم متنفر میشی.
من چه فرقی با مادر لعنتی ام داشتم؟ فرهاد راست می گفت، من هم از شکم همون زن افتاده بودم.
دست هاش رو بیشتر دورم فشرد:
_معلومه که ازت متنفر نمیشم. آخه چطور می تونم از تو متنفر بشم؟ آخه این چه حرفیه که می زنی؟
مکثی کرد:
_با من حرف بزن، توی خودت نریز دلارام. خواهش میکنم با من حرف بزنم.
صداش ملایم و لحنش آروم بود. و فقط با شدت سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم:
_نمیگم... نمیگم. نباید بگم. باید خفه شم. باید بمیرم...
و دوباره سرم رو روی مچ هام، روی فرمون گذاشتم، و رزا آهسته روی موهای از شال بیرون زده ام رو نوازش کرد. سکوت برقرار شده بود و اجازه داده بود تا جا دارم، تا خالی بشم، هرچند که بعید می دونستم، گریه کنم.
و بعد از دقایقی طولانی پرسید:
_چی شده دلارام؟
صورتم رو کمی از فرمون فاصله دادم و بی حوصله بدون اینکه دنبال دستمال کاغذی بگردم با پشت دستم صورتم رو پاک کردم.
و گفتم...
می دیدم که لبخند روی لبش با هر جمله بیشتر محو می شه، و من هر لحظه بیشتر برای به پایان رسوندن حرف هام به تردید می رسیدم. برای ثانیه ای مکث کردم و فقط به چشم هاش خیره شدم. می تونستم ببینم که مردمک هاش می لرزه، که جا خورده و توقع هرچیزی رو داشته جز حرفهایی که از دهانم بیرون اومده، و از سرم گذشت که بزنم زیر خنده، زیر همه ی صحبت هام بزنم و بگم که باهاش شوخی کردم. که سربه سرش گذاشتم و مدت ها تمرین کردم تا بی نقص گریه کنم، تمرین کردم تا بهترین جملات رو به کار ببرم...
ولی فقط لب گزیدم و به شب زل زدم.
و رزا آهسته گفت:
_واقعا؟
همه چیز اینقدر عجیب و غریب بود که حتی رزا هم باورش نمی شد. حتی خودم هم باورم نمی شد.
و سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم، پایین انداختم و دیگه بالا نیاوردم. به صداهای قبلی، حالا صدای دیگری هم اضافه شده بود. مدام فریاد می زد که رزا هم فهمیده چه لجنی هستم. که الان از ماشین پیاده می شه، پایین می پره، دو پا داره و دوتای دیگه هم قرض می کنه و تا توان داره از من فرار می کنه تا زندگی اش رو به هم نریزم... تا از کثافتی که من باشم دور باشه. دور و دورتر...
و دهان باز کرده بودم تا بگم درکش می کنم، که بگم می فهمم و ازش ناراحت نمی شم اگر می خواد تا ابد دیگه دوستش نباشم، که دلم براش تنگ می شه ولی حال خوبش رو خواستارم... که دست هاش دورم پیچید و آهسته فقط گفت:
_الهی برای دلت بمیرم.
باری انگار از روی قلبم، از روی شونه هام برداشته شد، و سرم رو توی سینه اش پنهان کردم. دلم می خواست گم بشم...
و کاش راهی بود.
بی حرف جای ما عوض شد. رزا پشت فرمون نشست و شروع به رانندگی کرد، و من به روبرو زل زدم. وقتی که پرسید آیا لازمه جای من رانندگی کنه تا من مجبور نباشم حواس پرتم رو جمع راندن ماشین بکنم، مقاومتی نکردم.
رزا شب رو پیشم خوابید تا تنها نباشم. ولی چه خوابیدنی!
تا صبح درون بالکن نشستم، پهلو به پهلو چرخیدم، و سیگار کشیدم.
چند مدت بود که سیگار نکشیده بودم؟
صورتم خیس شده بود ولی نمی خواستم باور کنم که دارم اشک می ریزم. هی به بالا نگاه می کردم تا شاید ببینم که بارون میاد، یا ناودون شکسته، یا سقف بالایی نشتی داده، و به جوابی نمی رسیدم.
نه، من گریه نمی کردم...
نزدیک صبح، وقتی که هوا گرگ و میش شده بود، چهار دست و پا تن بی جانم رو به سمت کاناپه کشیدم، کوسن رو زیر سرم گذاشتم و انگار بیهوش شدم.

سلام سلام، سلام و صد سلام
یه پارت طــولــانــی :)) دیگه تقدیم نگاه‌های قشنگتون💞
منتظر نظرات قشنگتون هستم خواننده‌های نازنینم😍

" اهنگ: ‌Swalla از Jason Drulo "

بخیه | (16+)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ