97

116 24 20
                                    

فکم بین انگشت‌هاش گرفتار شده بود و به شدت می‌فشرد.  درد توی تمام صورتم می‌پیچید و دلم می‌خواست فریاد بزنم ولی فشرده و مچاله شدن صورتم بین انگشت‌های قدرتمند مرد با صورت پنهان و پوشیده مانعم می‌شد که کلمه‌ای، حتی صدایی، ادا کنم. ترس داشتم ولی ترس باعث فلج شدن و عدم تصمیم‌گیری‌ام نمی‌شد. فقط می‌خواستم راهی پیدا کنم، دست‌هام رو باز کنم و پا به فرار بگذارم.
برم و به امیر برسم، به نقطه‌ی اَمنم...
باز گفت:
_می‌فهمه که به اندازه‌ی دهنش لقمه برداره. همایون بیتا کسی نیست که ادم حقیر و بی‌ارزشی مثل امیر فروزان بخواد بَرش غالب بشه. امیر فروزانـ...
ناخودآگاه با همون صورت فشرده، در حالی که سرم رو کمی عقب کشیده بودم و صورتم کمی آزاد شده بود، گفتم:
_امیر فروزان یکی از شریف‌ترین و قدرتمندترین آدم‌هاییه که توی این دنیا وجود داره. آدم‌هایی مثل تو و رئیس آدم‌کش و خلافکارت...
سیلی سوم رو خوردم.
_خفه شو هرزه! گُه گنده‌تر از دهنت نخور! به چه حقی راجع به...
پارچه‌ای که دور دهانم بسته شده و حالا پایین افتاده بود ناگهان از پشت کشیده شد، درون دهانم فرو رفت و حس کردم که دو طرف دهانم پاره شد...
درد و سوزش توی دهانم پیچید و سعی کردم اما نتونستم دست‌هام رو که پشتم بسته شده بود حرکت بدم. پارچه به دو طرف دهان فشار می‌آورد و مجبورم می‌کرد دهانم رو بیشتر ببندم تا فشار کمتری بهم وارد بشه، ولی خسارت دیگه وارد شده بود.
کناره‌های دهانم زخم شده بود.
چونه‌ام می‌لرزید و وای که چقدر دلم می‌خواست دست‌هام رو باز کنم و مچ‌های زخمی شده‌ام رو ماساژ بدم، لمس کنم.
و باز هم، هرچند حرف زدن برام سخت بود، بلبل‌زبانی کردم:
_خودت هم خوب می‌دونی که حرفم راسته. کسی که شما به نوچه بودن براش افتخار می‌کنید یه قاتله. آدم‌ها رو هم مستقیم و هم غیرمستقیم می‌کشه. خواهر من رو کشت، بچه‌اش رو هم، و تمام کسایی که به خاطر مواد کوفتی شما کشته شدن... مرگشون به گردن رئیس عزیزتونه. ولی بوی خون پولی که توی دست و پاتون ریخته اینقدر قویه که قدرت فکر رو ازتون گرفته.
یکی از دو مردی که سرپا بود با صدا پوزخندی زد:
_ببین چه گنده‌گوزی می‌کنه.
و صداش جدی شد:
_خفه‌اش کن.
همه‌چیز در عرض ثانیه‌ای اتفاق افتاد. پارچه روی دهانم قرار گرفت و گره‌اش محکم شد. و کمربند کشیده شد.
ادامه داد:
_حقش بود شُرت و شلوارش رو می‌کشیدیم پایین تا حالی‌اش بشه.
صدای سومی، بی‌نهایت آشنا، توی گوشم پیچید:
_حدت رو بدون، خوب می‌دونی که رئیس چی گفت. تعرض از هر نوعی ممنوعه!
باز دهانم بسته شده بود و باز نمی‌تونستم جیغ بزنم. وقتی که پارچه کنار رفته بود در کمال حماقت تصمیم گرفته بودم که از اسم پایمال‌شده‌ی امیر دفاع کنم، در حالی که می‌تونستم جیغ بزنم و کمک بخوام. کتک می‌خوردم؟ مهم نبود. بار اول که نبود.
دستش پشت گردنم نشست و سرم رو از کنار به زمین فشرد، و ضربه‌ی محکم شلاق مانندی از کمربند روی کمرم نشست.
_این... باشه... مُزدت... تا...
نفس نفس زد و با هر کلمه شلاقم زد. تیزی چرم کمربند روی کمرم فرود اومد و صدایی "شترق" مانند در فضا پخش شد. غرورم در بالاترین حد ممکن دست به کار شده بود و حتی صدایی از دردی که مثل مار دورم می‌پیچید از دهانم خارج نمی‌شد.
_حرفِ... دهنت... رو... بفهمی!
نمی‌تونستم اجازه بدم اون‌ها ضعف من رو ببینند.
و چیزی ته دلم می‌دونست که کتک نمی‌خوردم، چون که شیرین‌زبونی کرده بودم. انگار اون‌ها آماده بودند تا حرفی بزنم و من رو زیر باد کتک بگیرند.
اون‌ها آماده بودند.
اون‌ها دستور داشتند.
خداروشکر دستور نداشتند که، همون‌طور که گفته بود، شورت و شلوارم رو پایین بکشند.
لب‌هام رو گاز می‌گرفتم تا به درد غلبه کنم، ولی درد داشت تا مغز استخوانم رو می‌سوزوند. عملا داشتم شلاق زده می‌شدم، و کسی اینجا نبود که کمکم کنه. امیر اینجا نبود...
خوشحال بودم که اینجا نبود چون اگر بود، اگر زودتر نرفته بود و طبق میل دل‌هامون پیشم مونده بود، شاید اتفاقی براش می‌افتاد. شاید با وجود این غول‌تَشَن‌ها حادثه‌ی بدی براش می‌افتاد و اون‌ها از حضورش سوءاستفاده می‌کردند و بلایی سرش می‌آوردند.
خوشحال بودم که دارم به تنهایی دردی رو که شاید حتی براش پیش نمی‌اومد، و شاید هم می‌اومد، به دوش می‌کشم. به جان می‌خرم...
لب‌هام رو محکم، با تمام قدرت، به هم می‌فشردم که صدام درنیاد. و چشمم...
نگاهم به روبرو برخورد کرد. برق نقره‌ای فلزی رو توی تاریک‌روشن اتاق دیدم. چاقوم!
چاقوی میوه‌خوری‌ام که دیشب باهاش سیب پوست گرفته بودم...
زیر میز داشت برق می‌زد و دلبری می‌کرد و من فقط باید فرصتی گیر می‌آوردم، دست دراز می‌کردم و می‌قاپیدمش.
اگر دست‌هام رو باز می‌کردم همه‌چیز راحت‌تر می‌شد.
و ضربه‌ی بعدی...
حس کردم که صدای تیز برخورد و بلند شدن کمربند روی کمرم در فضا پیچید. چقدر خوب که هودی ضخیمم رو پوشیده بودم. اگر با تاپ می‌خوابیدم حتما تا الان پوستم پاره شده بود...
و من رو رها کردند.
صدای زنگ موبایل باعث شد کمربند رو عقب بکشه و ناله‌ای که تا روی لبم اومده بود قورت دادم. حس می‌کردم که روی کمرم، به صورت عمودی، انگار تیغ کشیده شده بود که حالا این‌طور می‌سوخت و من رو می‌سوزاند. انگار ماری غول‌پیکر دور تنم حلقه زده بود و قصد خُرد کردن استخوان‌هام رو داشت.
دلم می‌خواست از شدت درد روی زمین دراز بکشم و گریه کنم.
من ندیدم، ولی شاید یکی که موبایلش رو جواب داد به باقی هم اشاره کرد که از اتاق بیرون رفتند.
و الان... موقعش بود.
در چفت شد و من به سمت میز خزیدم. با هر حرکت درد در تمامی سلول‌هام تزریق می‌شد ولی من چاره‌ای جز حرکت به جلو نداشتم.
باید می‌رسیدم، باید می‌بُریدم...
چاقو رو بین انگشت‌هام گرفتم و بدون احتیاط قسمتی از طناب رو بریدم. شانس آوردم که تیز بود و طناب رو تکه کرد، ولی نه خیلی... چون قسمتی از دستم زخمی شد. دقیقا همونجایی که روزی جلوی امیر قصد زدن رگش رو داشتم.
چاقو رو توی آستینم فرو بردم و از جا که بلند شدم نفسی هیس‌مانند، مثل صدای مار، از شدت درد و سوزش از دهانم خارج شد.
پشت در اتاق، در نقطه‌ی کوری که می‌دونستم با وارد شدن به من دید ندارند، ایستادم.
و منتظر موندم.
یک...
دو...
سه...
قلبم همزمان با تیک‌تاک ساعت می‌کوبید. استرس تبدیل به توپی خاردار شده بود و درون گلوم جا گرفته، عزم خفه کردنم رو داشت.
دست‌هام می‌لرزید اما تمام قدرتی رو که در خودم می‌دیدم درون انگشت‌ها، و مچ‌ها، جمع کرده بودم تا چاقو، هرچند که میوه‌خوری و کوچک بود، از دست‌هام پایین نیفته.
و آماده‌ی فرار بودم.
اگر فقط پاهام اینقدر نمی‌لرزیدند...
چشم‌هام رو برای لحظه‌ای بستم و نفس عمیقی که سعی بر سرکوب صداش داشتم کشیدم.
از خدا، کائنات، هرچیزی که حقیقت داشت و دیگران بهش باور داشتند کمک می‌خواستم. فقط می‌خواستم از این موقعیت خلاص بشم. داشتم از ترس می‌مردم و فکر می‌کردم واقعا این‌بار سکته می‌کنم و همینجا، دراز به دراز، می‌افتم و داستان زندگی‌ام تموم می‌شه...
داشتم قبض روح می‌شدم.
ولی نه، الان وقتش نبود.
امیر تازه گفته بود که من رو دوست داره، من رو می‌خواد. باید نجات پیدا می‌کردم و پیشش می‌رفتم... اونجا امن بودم، در امان بودم. امیر امنیت من بود.
فقط اگر می‌تونستم بهش برسم...
دست‌های سرد و عرق‌کرده‌ام رو بیشتر دور دسته‌ی چاقو سفت کردم و منتظر موندم...
برگردید...
برگردید تا من بتونم فرار کنم...
یا... اصلا برنگردید.
آهسته لای در رو باز کردم و به فضای بیرون خیره شدم. داشتند با هم بحث می‌کردند. شاید اگر آهسته از کنار دیوار رد می‌شدم نمی‌فهمیدند.
ولی می‌ترسیدم.
آهسته از اتاق بیرون رفتم و بهشون نگاه کردم. هر سه پشت به من ایستاده بودند. در شرایطی گیر کرده بودم که همزمان هم در بدترین حالت بدشانسی بودم و هم شانس بهم رو کرده بود.
و پاورچین که به سمت در رفتم، در همون حال خدا رو شکر کردم که خونه کوچیکه و سر تا تهش در چند ثانیه طی می‌شه. به روزهایی فکر کردم که دنبال خونه‌ی کمی بزرگ‌تر می‌گشتم و پیدا نمی‌کردم.
سوئیچ رو برداشتم و شنیدم که مرد با صدای آشنا داد زد:
_خفه شو عوضی هرزه. یه کم کافور بخور، همیشه‌ی خدا حَشَرت بالاست!
آهسته دستگیره‌ی در رو بین انگشت‌هام پیچوندم و...
در با صدای قیژی باز شد.
خشکم زد، اما نه طولانی. مغزم چنان درگیر فرار بود که بدون این‌که به صدای فریادشون که نشان از توجه‌ جلب شده‌اشون می‌داد اهمیتی بدم، پا به دو گذاشتم.
دویدم...
و دویدم...
و گلوله‌ای با صدایی خفه از بالای سرم رد شد و به در برخورد کرد. از شدت ترس و وحشت از صدای سوت مانندش که قابلیت کَر کردنم رو داشت فقط تونستم جیغ بکشم، اما سرعتم رو کم نکردم.
نمی‌تونستم ریسک کنم.
صدای پاهاشون رو می‌شنیدم که دنبالم می‌دویدند. اگر با همین قدرت و سرعت به تعقیب ادامه می‌دادند نمی‌تونستم فرار کنم.
چکار می‌کردم؟
چکار باید می‌کردم؟
چطوری خودم رو نجات می‌دادم؟
و برای یک لحظه فکری به ذهنم خطور کرد که نتونستم جلوش رو بگیرم. در طبقه‌ی دوم ایستادم و با هردو مشت به در کوبیدم و از ته دل فریاد زدم:
_هیراد، هیراد... آقای محسنی! هیراد...
فقط امیدوار بودم که خونه باشه.
اگر نبود، نقشه‌ام نقش بر آب می‌شد.
الان تنها امیدم برای نجات هیراد محسنی بود. برام اهمیت نداشت که معتاده، که مزاحمم شده و عملا بهم تعرض کرده.
فقط می‌خواستم زنده بمونم.
نمی‌خواستم دزدیده بشم.
در باز شد و هیرادی نمایان شد که انگار برخلاف همیشه هوشیار بود، مشخص بود مواد نزده...
و فقط نفس زدم:
_کمک، کمک...
دیر بود...
چون رسیدند.
دلم می‌خواست جیغ بزنم، ولی نمی‌تونستم. گلوم به هم اومده بود و ترس درونم رخنه کرده بود. هیراد آهسته، انگار که خودش هم ترسیده بود، گفت:
_دنبالتن، اذیتت کردن؟
فقط تونستم سری تکون بدم و قبل از این‌که بتونه من رو داخل خونه بکشه، صدای آشنا به هوا بلند شد:
_برو رد کارت بچه، ما با تو کاری نداریم.
هیراد نگاهم کرد.
چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌اش به من خیره شد و من یادم اومد... لحظه‌ای رو که وارد خونه‌ام شده بود و قصد داشت من رو زیر خودش بکشه.
ولی الان... گزینه‌ی بهتری نبود؟
آهسته لب زد:
_ببخشید...
و من یخ زدم. برای ثانیه‌ای از سرم رد شد که می‌خواد داخل خونه برگرده و من رو به دست اون‌ها بده... ولی...
نه، اشتباه می‌کردم.
من رو پشت خودش کشید و گفت:
_باهاش چه‌کار دارید؟
باورم نمی‌شد که داشت ازم دفاع می‌کرد. باورم نمی‌شد که سپر بلای من شده بود. مگه هیراد چی بود؟ کی بود؟ غیر از این که یک معتاد تمام وقت بود که گاهی اوقات از شدت بالا و های بودن حتی نمی‌فهمید چی می‌گه یا چکار می‌کنه؟
و حالا...
سینه سپر کرده بود و جلوی من ایستاده بود و می‌خواست ازم محافظت کنه؟
مرد با صدای خشن‌تری گفت:
_گمشو داخل خراب‌شده‌ات تا اوضاع برات بد نشده!
نفسی کشیدم و دیدم که سرش به سمتم برگشت و زمزمه‌وار گفت:
_فرار کن. تا می‌تونی بدو. تا جون داری...
زمزمه کردم:
_تو چی؟
لبخندی زد، و خنده‌اش تلخ بود:
_من؟ مهم نیستم. تو آینده‌ات رو داری. باید دکتر بشی. من یه مفنگیم که هیچ‌کس توی دنیا بهش اهمیت نمی‌ده.
_هیراد...
لبخندش محوتر شد:
_هیس، بهم گوش کن. معذرت می‌خوام...
و بازوش که از بین انگشت‌هام جدا شد، تازه فهمیدم که دستش رو گرفته بودم. جلو رفت و باز تکرار کرد:
_چکارش دارید؟
_گه‌خوریش به تو نیومده!
چشم‌هام از توهینی که بهش شد روی هم فشرده شد و هیراد برگشت و نگاهم کرد. چشم‌هاش فریاد می‌زدند، چیزی رو که ازم خواسته بود فریاد می‌زدند.
فرار کنم.
تا می‌تونم بدوم.
تا جون دارم...
و به سمتشون خیز برداشت.
و من فرار کردم.
تا عمر داشتم مدیونش بودم. در این لحظه بود که تصمیم گرفتم فراموش کنم با من قصد چه کاری رو داشته، و تا ابد به یاد داشته باشم که چه لطفی در حقم کرده.
به پله‌های پایین رسیده بودم که صدای گلوله‌ای توی هوا بلند شد.
و داد خفه‌ای که متعلق به هیراد بود.
مثل مجسمه‌ سرجام ایستادم و به بالای سرم نگاه کردم. می‌تونستم ببینم که دست‌هاش که نرده‌ها رو محکم گرفته خونیه، و تی‌شرت سفیدش داشت هر ثانیه خونی‌تر می‌شد. لکه‌ی خون داشت هر ثانیه بزرگ‌تر می‌شد...
خدای من...
فکر این‌جا رو نکرده بودم.
_هیراد!
من رو دید، نگاهمون در هم گره خورد و من با دیدن لبخندی که بهم زد جیغ بلندی زدم، چنان از ته دل که حس کردم حنجره‌ام خراش برداشت.
گفت:
_برو...
روی زمین افتاد.

سلااااام عزیزانم.
حالتون چطوره؟
یه پست هیجانی تقدیم نگاهتون.
فکرش رو می‌کردید همچین اتفاقی بیفته؟
پارت رو دوست داشتید؟
امیدوارم دوست داشته باشید.
نظراتتون خوشحالم می‌کنه. 💞

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now