24

158 22 17
                                    

شیرین بیچاره درجا لال شد و من فقط چشم غره ای بهش رفتم بابت تمام دقایق و ساعاتی که بهش التماس کرده بودم تا خودش به تنهایی به خونه ی مادر شوهرش بره و به تمنا و اجبار من رو همراه خودش راهی کرده بود.
و برگشتم و نگاهی به امیر کردم و ناخودآگاه پوزخندی زدم:
_تو هم حرفی برای گفتن نداری؟
وقتی چیزی نگفت به طعنه ادامه دادم:
_عجیبه!
امیر نگاهی عصبی نثارم کرد ولی چیزی نگفت و من دست به سینه، روبروشون، ایستادم و به هر سه نگاه کردم. نگاهم بینشون می چرخید و به ترتیب بهشون خیره می شدم.
و هیچکس چیزی نمی گفت.
سرم رو کمی بالاتر گرفتم و رو به امیر پرسیدم:
_مشکل تو با من به خاطر پوشش و رفتارم نیست. مشکلت با من چیه؟
نگاهی به شیرین کرد و دیدم که دهانش باز شده تا حرفی بزنه، ولی نگاه ملتمس شیرین باعث شد با نفسی عصبی که بیرون داد سرش رو چرخوند و به سمتی دیگر نگاه کرد.
و من لب هام رو با قدرت روی هم فشردم تا حرف تندی نزنم، و با عصبانیتی که هر لحظه در حال شدت گرفتن بود به شیرین خیره شدم.
قدمی به عقب برداشتم و گفتم:
_میل خودتونه، بالاخره باید خبردار بشم چون سر اصلی ماجرا منم. پس دیر و زود داره، ولی سوخت و سوزش برای خودتونه. هرچقدر زودتر بهم میگفتید زودتر از شرم خلاص می شدید.
در تمام مدتی که حرف می زدم به امیر خیره بودم و بعد از پایان، بدون اینکه منتظر جوابی بمونم چرخیدم و از خونه وارد حیاط شدم.
در ایوان ویلا ایستاده بودم و به بارش باران خیره بودم. بوی نم خاک شامه ام رو نوازش می کرد و به درخشش رنگ سبز، نارنجی و قرمز نگاه می کردم. بوی عطری از پشت سرم به بوی خاک غالب شد و بدون اینکه به سمتش برگردم، رک پرسیدم:
_می خواید که برم؟
نفس عمیقی کشید ولی چیزی نگفت، و ادامه دادم:
_اگر می خواید... میدونی که میرم.
صدای ملایمش، قوی، به گوشم رسید:
_نه...
جز یک کلمه ی کوتاه چیز دیگری نگفته بود و از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم، ولی چیزی نگفتم. با لحنی جدی گفت:
_شیرین فکر می کنه که الان زمان مناسبی نیست.
و این بار کاملا به سمتش چرخیدم و با لحنی کمی متعجب گفتم:
_زمان مناسبی برای چی؟
فقط تکرار کرد:
_الان زمان مناسبی نیست.
از این پنهان کاری ها خسته بودم و از ته دلم آرزو داشتم که بالاخره، بعد از مدت ها تحقیر شدن بی دلیل، بفهمم دلیل این رفتارها چیه. خسته بودم از این تندی های ناحقی که دریافت می کردم...
و تای ابرویی بالا انداختم:
_پس برم؟
با کلافگی دستی درون موهاش کشید و دوباره گفت:
_نه...
زبونش روی "نه" گیر کرده بود و یا تمام کلمات دیگر از ذهنش پر کشیده بودند؟
و همین رو بهش گفتم:
_جز نه چیزی چیزی رو زبونت نمی چرخه؟
نگاه تندی بهم انداخت، و من هم. مصرانه و کمی رو مخ تاکید کردم:
_به نظر نمی اومد که اشتیاقی برای حضورم تو اینجا موج بزنه.
لب هاش رو روی هم فشرد و حس کردم دلش می خواد جلو بیاد، دست هاش رو دور گلوم حلقه کنه و با لذت خفه ام کنه. دوباره چرخیدم و به فضای شبنم زده ی باغ خیره شدم و شونه بالا انداختم:
_از من گفتن بود...
صدای قدم هاش و سنگینی حضورش رو حس می کردم که چند گام به جلو برداشت و بهم نزدیک تر شد و با صدایی بم تر از همیشه گفت:
_ببین دلارام...
آهی کشیدم:
_تو ببین امیر...
برای اولین بار به اسم کوچک و بدون پسوند و پیشوند صداش کرده بودم و این باعث شد قلبم برای لحظه ای بپره. مثل پاندول ساعت که به چپ و راست حرکت می کنه، مدام روی پاشنه ی پا می چرخیدم. و بهش نگاه کردم:
_اصلا حس خوبی نداره که فکر کنی اضافه ای... که هیچکس تو رو نمی خواد.
دست هاش رو توی جیب های جینش فرو کرده بود و مستقیم و خیره نگاهم می کرد. چشم هاش در نور کمی که از پس ابرها تن می کشید می درخشید:
_برای همینه که می خوام باهام صادق باشی. من نمی دونم مشکل شما با من چیه، انگار قرار هم نیست به این زودی ها بفهمم. ولی اگر بهم نمی گی که موضوع از چه قراره، حداقل می تونی بهم بگی که کسی اینجا برای حضورم...
مکثی کردم و آب دهانم رو دردناک فرو دادم:
_اهمیت قائل می شه یا نمی خواد ریختم رو ببینه.
بدون پلک زدن به هم خیره بودیم و دلم می خواست باز برگردم، پشت بهش بایستم و به نیفتادن بارانی که بالاخره قطع شده بود زل بزنم.
احساس جداماندگی می کردم. احساس می کردم که زندگی شیرین در محور شخصی به نام امیر می چرخه و دیگه حتی اهمیتی نمی ده که من چه حالی دارم یا چه حسی... و فقط امیر اهمیت داشت و قلب خودش.
انگار مهم نبود که دل من بشکنه، یا غرورم، و یا شخصیتم. و فکر کردم که بهترین تصمیم رو گرفتم. که برم، تنها زندگی کنم و مثل یک پیچک سمی آویزون زندگی جدیدشون نشم.
وقتی به خاطر باد خنکی که ناگهان وزید به خودم لرزیدم، امیر که هنوز از من چشم نگرفته بود پیشنهاد داد:
_برگردیم داخل؟
نفس عمیقی که کشیدم، آه مانند بیرون اومد و با دست به در ورودی اشاره کردم، و جلوتر از خودشه منتظر ایستاده بود تا حرکت کنم به راه افتادم.
دست هاش هنوز توی جیب های شلوارش بود، محکم و استوار ایستاده بود و مثل همیشه نگاهم می کرد. از بالا... برانداز کننده...
دسته از از مو روه از حالت گوجه ای روی صورتم افتاده بود پشت گوشم فرستادم و آهسته از کنارش وارد خونه شدم. شیرین و مهری روبروی هم نشسته بودند، فنجان های چای روبروشون قرار گرفته بود و بی توجه با هم گپ می زدند. لباس های شیرین عوض شده بود، بافت نازک طوسی رنگی و با دامنی بلند، تا روی مچ پا، به رنگ مشکی پوشیده بود. و حالتش، بی خیالی اش باعث می شد که دلم بخواد از دستش فرار کنم. از احساسی که انگار درش خشکیده بود.
اهمیتی که انگار نمی داد قلبم رو به درد می آورد. باید اون دنبالم می اومد، نه امیر...
به محض دیدنم از جا بلند شد و لبخند بزرگی زد که باعث شد از شدت حرص دندون هام رو روی هم فشار بدم، و پرسید:
_خوبی عزیزم؟
با عصبانیتی که سعی می کردم پنهان کنم و اصلا درش موفق نبودم به جای جواب دادن پرسیدم:
_برات مهمه؟
چشم هاش گرد شد، و شاید هم گردشون کرد، نمی دونستم...
و جلوتر اومد، روبروم ایستاد و آهسته گفت:
_منظورت چیه؟
چشم هام رو روی هم فشردم و نفسی که کشیدم باعث شد قفسه ی سینه ام درد بگیره. بی رحمانه گفتم:
_آخرش به خاطر خوشایند امیر پاتو میزاری روی سینه ام و سرمو گوش تا گوش میبُری.
جمله ام که از دهانم بیرون اومد، متوجه شدم امیر به حدی نزدیک ایستاده که کاملا حرفم رو شنیده، و واکنشش باعث شد که از گفته ام پشیمون بشم.
لب هاش روی هم فشرده می شدند، با شگفتی، و حالتی مخلوط از ناراحتی و رنجش نگاهم می کرد.
بی توجه بهش روی مبل تک نفره ای دورتر از همه نشستم و دیدم که امیر، انگار که سنگ بزرگی بهش برخورد کرده بود، با حالتی کلافه و گرفته نزدیک به مادرش، کنار همسرش نشست و دیدم که خانم میان سال لاغری، با سینی چای و ظرفی از برش های کیک به سمت ما اومد. اول به سمت امیر قدم برداشته بود که با حرکت دست و اشاره به طرف من راهنمایی اش کرد. فنجانی چای برداشتم و تشکر کردم:
_خیلی ممنون.
تعارف کرد:
_کیک بردارید خانوم.
لبخندی بهش زدم:
_ممنون عزیزم، کافیه.
زن لبخند محوی زد و ازم فاصله گرفت. و به زده شدن حرف هایی خیره شدم که در اثر آهسته و زمزمه وار بیان شدن، به گوشم نمی رسید. نگاه مهری هر چند لحظه یک بار به سمتم کشیده می شد و عصبی ام می کرد.
اگر به من نگاه می کرد، یعنی در موردم صحبت می کردند؟ چرا در کلماتی که در موردم بود مشارکت داده نمی شدم؟
خشم داشت بر آرامشم غلبه می کرد و رگی دردناک در پشت گردنم نبض می زد. کاش گوش هام کمی تیزتر بود. هنزفری های لعنتی و صدای آهنگی که همیشه تا آخرین حد بالا بود بالاخره یک روز من رو کر می کرد.
گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و در جواب پیام رزا که از رسیدنم پرسیده بود جواب دادم:
_آره، رسیدم.
آنلاین نبود و این باعث شد تا دوباره به سه نفر روبروم نگاه کنم. سعی می کردم تا با لبخونی حداقل بخشی از حرف هاشون رو بفهمم، ولی موفق نبودم. و فقط کاش متوجه می شدم که چرا شیرین هم باهاشون همراهی می کنه.
چه چیزی در موردم می گفتند که اینقدر جذاب بود؟
موبایل در دستم ویبره رفت:
_خوش می گذره؟
نوشتم:
_نه، افتضاحه!
رفتارهاشون رو که براش توضیح دادم، نوشت:
_خانوادگی از نظر مغزی معیوبن، نه؟
حرفش باعث شد لبخند محوی گوشه ی لبم جا بگیره، و متوجه شدم که امیر در حال تماشای منه و نگاه ما در هم گره خورد.
دلم می خواست رک و بی پروا ازش بخوام که حرف ها رو توی صورتم فریاد کنه. وقتی که پشت سرم حرف می زدند، مثل خنجری بود که در پهلوم فرو می رفت. مثل یک خیانت زهراور...
و هنوز مهری برمی گشت و نگاهم می کرد، شیرین هم همینطور. زیرچشمی...
بعد از نوشیدن چای، با تشکری به اتاقم برگشتم. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. سعی می کردم که رفتارهای گذشته رو به یاد بیارم، شاید که کلیدی باشه برای پیدا کردن جواب رفتارهای این خانواده ی عجیب و غریب، که شیرین هم عضوی ازشون شده بود.
نه، وقتی که از اولین لحظه، در اولین دیدار با من بدرفتاری شده بود، می تونستم اطمینان داشته باشم که مقصر اصلی نبوده ام.
و جرقه ای در مغزم زده شد.
امیر هنگام شنیدن اسم سوگند واکنش نشون داده بود. سوگند ناهنجار.
سوگند آذین...

بخیه | (16+)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt