1

674 52 14
                                    

قبل از شروع میخوام یه توضیح کوچولو بدم، این رمان کامل نوشته نشده و در حال نوشتاره. برای همین ممکنه بین پارت ها کمی فاصله باشه. ممنونم که با نگاه های قشنگتون منو همراهی می کنید.
امیدوارم قلمم رو دوست داشته باشید.

تفاوت محسوس بود.
تفاوت در همه ی وجوه اش محسوس بود، چه ظاهری و چه باطنی.
آرایش هاش کمرنگ تر، ملایم تر و محو تر شده بودند. لباس های تنش بلندتر و گشادتر. موهای تیره اش بیشتر از همیشه زیر شال فرو می رفتند، و ناخن هاش کوتاه تر و گردتر از همیشه، فقط از برق ناخن می درخشیدند.
آرام تر شده بود، انگار که آرامش از وجودش ساطع می شد. بیشتر لبخند می زد و بیشتر برای خودش وقت می گذاشت.
و چشم هاش می درخشیدند. از ذوق و یا از عشق؟ نمی دونستم. فقط می دونستم که در تمام سال هایی که کنارش بودم، این برق رو در عمق نی نی چشمانش ندیده بودم. برق زندگی رو...
از توی آینه نگاهی نثار من کرد که به چارچوب در تکیه داده بودم و تماشاش می کردم، و علارغم تمام آشفتگی ها و نگرانی ها، و حسادت ها، بهش لبخند می زدم.
آهسته از جا بلند شد تا مانتوی انتخاب شده روی تختش رو به بدن بکشه، و به پارچه ی سیاه و بلندی که روی تن لاغرش می نشست خیره شدم.
بدون اینکه نگاهم کنه حرف زد:
_مرسی!
ناخودآگاه خندیدم، و نمی فهمیدم که توی این شرایط، با این حجم از استرس و دل مشغولی چطور می تونم بخندم.
_بابت چی؟
باز هم به من نگاه نکرد و خودش رو سرگرم مرتب کردن شالی مشکی کرد که روی سرش انداخته بود.
_رنگی که انتخاب کردی!
نتونستم جلوی پوزخند بی صدایی که روی لب هام جا گرفت رو بگیرم. اون از حضور و ظاهر من شرمگین بود، نه؟
اون می ترسید که در مقابل نامزدش شرمسار بشه. نامزدی که می دونستم که دلیل تفاوت های اونه.
نفسی کشیدم و سعی کردم دندون هام رو روی هم فشار ندم، تا مبادا صدای ساییدنشون به هم، شب اون رو خراب کنه. خوب می دونستم که خودش هم به اندازه ی کافی مضطربه، مضطرب دیدار من و فردی که قرار بود در آینده همسرش بشه.
و هر دو مطمئن بودیم که از من خوشش نمیاد.
و من برای مدت مدیدی، فقط شنیده بودم.
امیر...
امیر...
امیر...
امیر فلان چیز رو نمی پسنده. امیر از بهمان چیز بدش میاد. امیر اینطور، امیر اونطور...
امیری که مثل آوار روی زندگی شیرین من فرو ریخته بود و آرامشم رو بر هم زده بود. امیری که روزها رو به کام من تلخ کرده بود. امیری که خواب شب رو به چشمم حروم کرده بود.
امیری که قرار بود شیرین من رو ازم بگیره.
نفسی کشیدم و فقط زمزمه وار گفتم:
_خواهش می کنم.
می خواست بهم بگه که به جای سارافون طوسی رنگ، مانتوی بلندتری که بسته می شه انتخاب کنم، می خواست بهم بگه که شلوار بلندتر و گشادتری انتخاب کنم، می خواست بهم بگه که غلظت رژم رو کم تر کنم، و می خواست بهم بگه که کفش های پاشنه بلندی رو که هنگام راه رفتن تق تق صدا می داد با کفش هایی تخت و بی صدا که جلب توجه نمی کرد عوض کنم، ولی نمی گفت. و نمی دونستم چرا...
شاید می خواست امیر خود واقعی من رو، بدون تشریفات و بدون قید و بندهایی که دیگران خودشون رو موظفش می کردند ببینه، بشناسه.
خودِ منِ آبروبر رو...
دست هاش، وقتی با ملایمت پیش آوردشون و شال مشکی ام رو جلو کشید، سرد و یخ زده بودند.
_من رانندگی کنم؟
سوالی که پرسیدم مستقیما به استرس شیرین مرتبط بود که با گذر هر لحظه شدیدتر می شد، و اون از خدا خواسته سوئیچ و مدارک رو به دستم داد. حتی به این فکر نمی کرد که بیست روز بیشتر از رسیدن گواهینامه ام نمی گذره.
باز هم نفسی کشیدم.
بیشتر از یک سال از حضور جدی امیر در زندگی شیرین می گذشت. و من یک سال بود که به بهانه های مختلف از دیدنش سرباز می زدم. دست خودم نبود، نمی تونستم بپذیرمش. نمی تونستم قبول کنم که داره شیرین رو، تنها کسی رو که دارم از من می گیره.
نمی تونستم دوستش داشته باشم.
دنده بین انگشت هام تعویض می شد و فرمون بین دست هام می چرخید. حتی طنین آهنگ هم سکوت فضا رو پر نمی کرد. و حتی خاموش بودن سیستم سرمایشی و بالا بودن شیشه های ماشین هم سرمای وجود شیرین رو کم نمی کرد.
کلمات در دهانم نمی چرخیدند تا بهش بگم که از بابتم نگران نباشه، که به میلش عمل می کنم و با امیر‌ش راه میام.
چون خودم هم می دونستم که هرچقدر هم تلاش کنم، چنین چیزی ممکن نیست. مگر چقدر از شخصیت امیر خبر داشتم؟ و همون ذره ی اندکی که از صحبت های شیرین دستگیرم شده بود، باعث می شد اطمینان داشته باشم که من و امیر، هیچ وقت با هم کنار نمی آییم. هیچ وقت آب ما دو نفر توی یک جوی نمی ره. و هیچ وقت قرار نیست رابطه ی دوستانه و متمدنی بینمون برقرار بشه.
صدای ضبط شده ی زن در برنامه بهم دستور می داد که به چه سمتی بپیچم، و با هر متری که به مقصد نزدیک می شدم، بیشتر به درد شیرین دچار می شدم. بند انگشت هام از شدت استرس نبض می زدند و فشارم بیشتر می افتاد. حس می کردم که قند خونم از حالت عادی پایین تر اومده، و وقتی توقف کردم، قلبم درست به حالتی مثل سکته برای لحظه ای ایستاد.
نمی خواستم ببینمش، نمی خواستم امیر فروزان رو ببینم.
پیاده شدم و سوئیچ رو به دست پادوی رستوران دادم تا ماشین رو پارک کنه، و ناخودآگاه دستم رو به سمت شیرین دراز کردم تا انگشت هام رو برای اطمینان خاطر، بین مشتش بگیره و چنان فشار بده که بند بندشون به سفیدی بزنه.
امیری که تا به حال ندیده بودمش چی داشت که من رو اینطور می ترسوند؟
و آب دهانم رو فرو دادم و بی اراده، شالم رو باز جلوتر کشیدم. اما هرچقدر جلوتر می کشیدمش، موهای لختی که رها و سیاه روی کمر سارافونم ریخته شده بودند، بیشتر مشخص می شدند.
پاهای شیرین که با سرعت بیشتری به سمت میز مشخص شده پیش می رفتند، برای ثانیه هایی طولانی ازش جا موندم، و این باعث شد بتونم مرد شیک پوشی رو که از جا بلند شده بود بهتر ببینم.
امیر اینجا بود، مردِ شیرین اینجا بود.

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now