9

177 25 2
                                    

جاری شدن اسمش روی زبانم عجیب بود، انگار که وردی ناشناخته رو تلفظ کرده باشم. انگار که مشروبی سنگین زبانم رو سِر و بی حس کرده باشه...
من واقعا با امیر صحبت کرده بودم، بدون حضور شیرین قرار بود ببینمش، و احساس شجاعت می کردم! انگار که بعد از این، کاری نبود که توانایی انجامش رو نداشته باشم.
و برای مشغول کردن خودم، مشغول غذا پختن شدم. تا ساعت هفت وقت بسیار مونده بود. نمی تونستم یک جا بنشینم، به ساعت خیره بشم و گذر دقایق رو بشمارم.
مواد آماده شده رو توی یخچال قرار دادم، روی سالاد سلفون کشیدم و بعد به ساعت نگاه کردم.
می خواستم دوش بگیرم، ولی...
ولی شیرین نبود.
آب دهانم رو فرو دادم و با تردید به در بسته ی حمام نگاه کردم. باید دوش می گرفتم...
و در یک اقدام ناگهانی، موبایلم رو برداشتم و با رزا تماس گرفتم. وقتی حالم رو پرسید گفتم:
_می خوام حمام کنم، ولی شیرین خونه نیست.
رزا سریع همه چیز رو، از تنها جمله ی من، فهمید:
_باهات حرف می زنم.
از محبتش، از ترسم، ناگهان دلم خواست گریه کنم و به سختی بغضم رو قورت دادم. بعد از این همه سال، این وحشت هنوز دست از گریبانم برنداشته بود. کی قرار بود رهام کنه؟ کی قرار بود زندگی کنم؟
رزا با من حرف می زد و من فقط می شنیدم و زیر هجوم آب که باعث پس رفتن نفسم می شد هیچ جوابی نمی دادم. از پدرش می گفت که باز هم برای تجارت به مسافرت خارجی رفته، این بار به اسپانیا، و قول داده تا برای عید که چیزی به اومدنش باقی نمونده بود برگرده تا تعطیلات رو با هم بگذرونن. از مادرش می گفت که برای عید لیست شهرها و کشورها رو ردیف کرده و درست مثل انتخاب کردن اسم بچه ای که قراره به دنیا بیاد، داره خط می زنه و انتخاب می کنه. از خودش می گفت که برای مسافرت سالانه با پدرش هیجان زده است.
و من فکر می کردم. بابا فرهاد و مامان آذر امسال هم به ایران نمیان؟ امسال باید عید نوروز رو در کنار امیر می گذروندم؟
ضربان قلبم چنان بالا رفته بود که فکر می کردم هرلحظه سکته می کنم. و حتی بعد از بیرون اومدنم از حمام هم تماس رو با رزا قطع نکردم. جمله هام منقطع و نفسم بریده بیرون می اومد، و رزا که صدام رو شنید ناگهان با وحشت گفت:
_من الان میام پیشت!
خودش می دونست که شاید حتی از هوش برم، ناگهان غش کنم و سرم به جایی برخورد کنه، و من در حالی که می لرزیدم، فشارم افتاده بود و احساس سرما در استخوانم نفوذ کرده بود به حرف هاش گوش دادم و عجله ای که مشخص بود داره، و اینکه داشت آماده می شد ولی هنوز باهام صحبت می کرد.
ده دقیقه ای بعد، زنگ در خونه زده شد. منی که هنوز سرجام می لرزیدم، به سختی تونستم از جا بلند بشم و برای باز کردن در برم. می ترسیدم وسط راه زانوهام خالی کنن و بیفتم. و فقط دستم رو به دیوار گرفته بودم و خودم رو جلو می کشیدم. و بالاخره در باز شد و رزا جلو پرید و زیر بازوم رو گرفت.
من رو به سمت خودش کشید و بغلم کرد، و ضعیف زمزمه کردم:
_ببخشید!
خندید، ولی با وحشت و نگرانی:
_خفه شو!
کمکم کرد روی کاناپه دراز بکشم، خودش به آشپزخانه رفت و صدای تق تق چرخیدن قاشق در لیوان به گوشم خورد. در کابینت باز و بسته شد و بعد صدای خش خش بسته ی قرص. می خواستم بهش بگم که صبح دو تا آرام بخش خوردم، ولی حتی انرژی باز کردن دهانم رو نداشتم. به علاوه، عصر با امیر قرار داشتم و بهتر بود با حالتی تشنج مانند کنارش ظاهر نشم. اون در حالت عادی از آب کره می گرفت، چه برسه به وقتی که...
کمی که حالم جا اومد، آب قند رو خورده بودم و قرص رو هم، رزا کنارم نشست و با خنده گفت:
_خب، دیگه چه خبرا؟
خندیدم، و براش گفتم. و ناگهان با هیجان کودکانه ای گفت:
_منم بیام؟ می شینم یه گوشه! فقط می خوام ببینمش که چطوریاست!
عمیق تر خندیدم:
_مگه سیرکه؟
شونه بالا انداخت:
_می خوام بدونم کسی که این همه تعریفی ازش کردی...
وقتی که کلمه ی تعریف رو به کار برد، چشم هاش از شیطنت درخشید. خودش هم خوب می دونست که هیچ وقت وصف خوبیش از دهانم خارج نشده، و همیشه از ترسی که داشتم گفتم.
_چه آدمی می تونه باشه!
بی خیال گفتم:
_بیا!
باز ذوق کرد:
_بگم بچه ها هم بیان؟
ناگهان از تصور چهره ی امیر با دیدن دوست هام که برای تماشاش اومده بودند خنده ام گرفت. حتما عصبانی می شد، و حتما به من طعنه می زد.
و خنده ای سر دادم:
_بیچاره حیوون تو قفس نیست که بخواین تماشاش کنید که!
غش غش خندید، و هنگام خندیدن سرش رو عقب برد:
_اوووه! هنوز هیچی نشده چه طرفداری ام می کنی از شوهرخواهرت!
حرفش برای ثانیه ای به فکر فرو بردم. واقعا به چشم شوهرخواهر می دیدمش؟ یا غریبه ای که قدم گذاشتنش در زندگیم، باعث می شد چیزهای عزیزی رو از دست بدم؟
و شونه بالا انداختم:
_بگو بیان!
قبل از اینکه بتونه به وجد بیاد با حالت تهدید گفتم:
_ولی داغون بازی درنمیاریدا!
خندید و دستش رو روی سینه اش گذاشت:
_قول می دم!
وقتی که حاضر شدیم، رزا گوشه ای ایستاده بود و به لباس هام می خندید. دامنم رو با دو انگشت هر دست بالا گرفتم  و مثل شاهزاده خانم های کارتونی دور خودم چرخیدم.
_به جان خودم جناب فروزان سکته می کنه!
موهام رو مرتب کردم و بی تفاوت گفتم:
_طرز پوشش من به اون مربوط نمی شه.
رزا نوک موهام رو گرفت و دور انگشتش چنان پیچوند که سرم به جلو کشیده شد:
_خواهیم دید!
چشم غره ای بهش رفتم و فقط خندید. و همراه هم از خونه بیرون زدیم. رزا ماشین آورده بود، و حتما برای همین بود که موقع بدحال شدنم اینقدر زود رسیده بود.
و آدرس رو برای امیر فرستادم. هر بار که انگشتم روی کلیدها می لغزید حس اضطراب درونم بیشتر می شد. واکنشش چه می تونست باشه؟ دوست نداشتم حالا که از در دوستی وارد شده بودم، باز هم بهم طعنه بزنه و توهین کنه.
شالم رو باز هم مرتب کردم و به ساعت نگاه کردم. راسِ هفت! نکنه دیر می رسیدم و اون زودتر، به انتظارم می نشست؟
کاش من زودتر می رسیدم تا آدم وقت نشناسی تلقی ام نکنه.
هفت و پنج دقیقه...
استرس داشت خفه ام می کرد. انگار دست درآورده بود و روی گلوم گذاشته بود و داشت با تمام قدرت فشار می داد.
هفت و ده دقیقه...
خدا خدا می کردم که دیرتر برسه. حتی به فاصله ی یک دقیقه.
هفت و پانزده دقیقه...
بالاخره رسیدیم، و رزا که استرسم رو متوجه شده بود عجله می کرد. وقتی به سرعت وارد کافه شدیم، نگاهم رو در سرتاسر مکان چرخوندم و نفس عمیقی از سر آرامش از گلوم خارج شد.
نیومده بود!
در عوض بهراد و حسام رسیده بودند. بهراد از موبایلش چیزی رو به حسام نشون می داد که باعث خنده اش شده بود، و کمی بعد از ما، فریماه هم رسید. کیوان و پارمیس نمی اومدند.
و بهراد ناگهان و به محض دیدن رزا، مثل عاشقی دور افتاده، با حرکتی خنده دار دست هاش رو دورش انداخت و بوسه ی محکم و صدادار، و حتی آبداری از گونه ی رزا گرفت. می دونستم که رزا چقدر از این کار متنفره، و با انزجار صورت خیس شده اش رو پاک کرد. ولی چیزی نگفت.
همه می دونستند برای چه اینجا هستند، و کنجکاوی اشون برای دیدن امیر معروف بر استرس من غالب بود‌، به طوری که انگار حسم براشون غیرمنطقی و بی معنی بود. شاید هم حق با اون ها بود، دفعه ی اولی نبود که می دیدمش! دلیلی برای اضطراب وجود نداشت‌.
می گفتند، می خندیدند، و سفارش دادند، و من گوش تیز کرده بودم تا صدای قدم ها رو بشنوم. عجب کار احمقانه ای کرده بودم که پشت به در ورودی نشسته بودم! لااقل در غیر این صورت می تونستم ببینمش و به سرعت بلند می شدم.
و به رزا گفتم:
_اگر اومد بهم بگو!
رزا شونه بالا انداخت:
_من نمی دونم چه شکلیه که!
توضیح دادم:
_قد بلند، حدودای...
مکث کردم، چند ساله بود؟ چرا من هیچ چیز راجع به این مرد نمی دونستم؟ حتی امروز فهمیده بودم که شغلش چیه، اون هم به طور اتفاقی!
و حدس زدم:
_۴۰ ساله، موهای مشکی و ریش بلند جوگندمی.
و رزا ناگهان به سمت در نگاهی انداخت:
_فکر کنم اومد، ببین اون نیست؟
چرخیدم و با خودش، که تازه قدم به درون کافه گذاشته بود چشم در چشم شدم.
برای لحظه ای قلبم چنان به تپش افتاد که احساس ضعف کردم.
و به احترامش از جا بلند شدم، و از میز دوست هام فاصله گرفتم. به سمتش رفتم و فقط چند قدم کوتاه مونده بود تا بهش برسم، و صدای بلندی از سمتی، از کسی که حتی نمی دونستم کیه، ناگهان به هوا بلند شد:
_او لالا! چه شوگرددی جذابی داره!
قبل از اینکه بدنم توانایی یا فرصت نشون دادن واکنشی رو داشته باشه، دهانم از تعجب باز بشه و لب هام از هم فاصله بگیرند، یا صورتم از حرارت شرم بسوزه و مثل گوجه قرمز بشم، فکم رو روی هم قفل کردم و مستقیم و بی خجالت از حرفی که کس دیگری زده بود و حتی نمی دونستم صداش از کدوم طرف به گوش ما رسیده، بهش خیره شدم. پوزخندی گوشه ی لب هاش جا گرفته بود و چشم هاش بی رحمانه می درخشیدند. و سلام دادم.
دستم رو برای دست دادن جلو بردم، و هر دو به دست دراز شده که در هوا مونده بود خیره شدیم. نه، خودم رو مضحکه کرده بودم! اون احتمالا معتقدتر از حدی بوده با یک دختر نامحرم و غریبه دست بده. می تونستم حدس بزنم که تلاش سختم رو برای واکنش ندادن می بینه، و خودش هم سعی می کنه تا ریشخند نکنه.
و جواب سلامم رو داد. دستم رو پایین آوردم و به میزی کمی دورتر اشاره کردم:
_بفرمایید!
سری تکون داد و بی هیچ حرفی نشست، و من برای ثانیه ای نگاهش کردم. پیراهن سفید ساده ای پوشیده بود و کت تکش رو روی صندلی سوم میز سه نفره، مرتب تا کرده بود. طره ای از مو، برخلاف باقی که به سمت بالا حالت داده شده بودند، روی پیشانی بلندش افتاده بود.
نگاهم به سمت میز دوستانم کشیده شد و اولین کسی که متوجهم شد فریماه بود، و انگشت شست و اشاره اش رو به نشانه ی خوب بودن کارم به هم نزدیک کرد. لبخندی زدم و رزا هم به من وی*، به حالت پیروزی نشون داد. به بقیه اشون نگاه نکردم. نمی خواستم امیر رد نگاهم رو دنبال کنه و به کسانی برسه که انگار برای دیدن یک نمایش اومده بودند برسه.
روبروش نشستم و سعی کردم از نگاه کردن بهش پرهیز کنم. می خواستم به خاطر شیرین مهربان باشم و مودب، ولی صداش هنوز توی گوشم می پیچید و توی سرم زنگ می زد و باز از وقاحتم می گفت، از بی شعوری ام، از خام و نابالغ بودنم، از سیگار کشیدنم...

*علامت V، مخفف Victory، به نشانه ی پیروزی.

بخیه | (16+)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt