23

159 20 24
                                    

تا رسیدن به مقصد حرف دیگری رد و بدل نشد.
نمی دونستم باید چه چیزی بهش بگم. چطور به حرف بکشمش، و شاید هم اصلا حرف مشترکی بین ما دو نفر نبود. صدای ملایم موزیک در گوشم می پیچید و تنها عامل شکننده ی سکوت همین بود.
شیرین تمام راه رو خوابید. نمی فهمیدم چرا ناگهان حالش بد شده بود و حالتی مثل حمله ای عصبی ولی خفیف بهش دست داده بود. شاید شرمگین شده بود از کابوس مفتضحانه ی من در مقابل امیرش. شاید...
و سرعت خودرو آهسته و آهسته رو به کاهش رفت، تا ایستاد. و زمزمه وار پرسیدم:
_رسیدیم؟
با خستگی که سری تکون داد، به سمت صندلی عقب برگشتم و به سمت شیرین خم شدم تا با تکون دادنش، با ملایمت، بیدارش کنم، و همین کافی بود تا بازوم به بازوی مرد کنارم ساییده بشه.
سعی کردم بی توجه باشم، و ملایم شیرین رو لمس کردم. و با نِق کوچکی کمی چرخید و باز سرش رو زیر پتو فرو برد. این بار محکم تر تکونش دادم و صداش کردم:
_شیرین جان؟
و بلندتر که صداش کردم، نیمی از چشمش رو از زیر پتو بیرون آورد و با حالتی خواب آلوده و پف آلود نگاهم کرد و گیج پرسید:
_چیه؟
ناخودآگاه خندیدم:
_رسیدیم.
منگ خواب سرجاش نشست و چشم های بی آرایش و خسته اش رو مالید و به ساعت ماشین، روبروش، خیره شد، و لبخند ناپیدایی از حالت بچگانه اش روی لب هام جا گرفت. و به محض اینکه از ماشین پیاده شدیم، باران شدیدی شروع به باریدن کرد.
رگبار...
باغ بزرگی به خانه ای با نمای سنگ کاری شده منتهی می شد. بوی پرتقال به بوی شرجی هوا غالب بود و باغ، پر از درخت پرتقال... و گوشه ای از باغ، پوشیده شده بود در بوته های خاردار تمشک.
آهسته، انگار که بخوام در بارون حل بشم،  از روی سنگ ریزه های خیس شده رد شدم و بی توجه به قطراتی که تا مغز استخوان خیسم می کردند، به اطراف خیره شدم. برگ های درخت ها از قطرات باران می درخشیدند، گل های متفاوتی که اسم تعداد زیادی ازشون رو نمی دونستم، و سنگ ریزه هایی که زیر پام می لغزیدند و از خیسی برق می زدند.
اینجا مثل بهشت بود.
و امیر از چارچوب در تقریبا فریاد زد:
_بدو دلارام!
صداش من رو به خودم آورد و باعث شد تازه متوجه بشم که بارون داره با شتاب به صورتم سیلی می زنه، و به حرفش عمل کردم و به سمت در ورودی دویدم. خودش هم کمی خیس شده بود، ولی نه مثل منی که از تمام لباس هام آب می چکید.
و از شدت دویدن و سرما نفس نفس می زدم. دیدمش که کنار رفت تا وارد بشم و من با حرکت سر ازش تشکر کردم. نکنه مودب شده بود، چون حالا در محدوده ی مادرش بود؟
نفس عمیقی کشیدم و به زن مسنی که با تکیه به عصا در میانه ی سالن، کمی دورتر از من، ایستاده بود نگاهی کردم، و بعد به خودم که داشتم چکه می کردم.
و کمی خجل لبخند زدم:
_اینقدر غرق زیبایی باغ شدم که حواسم از بارون پرت شد، معذرت می خوام خانوم فروزان.
نگاه زن به من خیره شده بود، و در جواب لبخند یا حرفم لبخندی نزد. حتی حالت صورتش هم عوض نشد، و در عوض نگاهی با امیر رد و بدل کرد. و ناگهان آهی عمیق کشید، چنان عمیق و جان سوز که حس کردم ریه هاش الان منفجر می شه. و لبخندی مصنوعی زد:
_سلام عزیزم، خیلی خوش اومدی.
برای لحظه ای به رفتار عجیب و مشکوکش فقط نگاه کردم، و بی خیال، بعد از اینکه فکر کردم که اون هم مادر همین پسره، شونه ای بالا انداختم و جلو رفتم تا باهاش دست بدم، و دست چروکیده اش رو فشردم.
_لازم نیست که منو خانوم فروزان صدا کنی گلم، به شیرین جان هم گفتم. منو مهری صدا کنید.
فقط سری تکون دادم و لبخند محوی زدم، و ادامه داد:
_ممکنه سرما بخوری...
چنان مکث کرد که حس کردم شاید داره دنبال اسمم می گرده، و خودم رو معرفی کردم:
_دلارام...
_دلارام جان. بهتره لباس هات رو عوض کنی.
و من باز هم سری تکون دادم و بی توجه به رفتاری که در عرض دقیقه ای زمین تا آسمون عوض شده بود، دسته ی ساکم رو که کنار پای امیر جا خوش کرده بود گرفتم و پرسیدم:
_کدوم اتاق برای منه؟
همراهم اومد تا اتاق مقرر شده رو نشونم بده، و در حالی که به سمت جلو قدم برمی‌داشتم و به روبرو خیره بودم، حس می کردم که نگاهش روی من قفل شده. و سعی می کردم توجهی نکنم که مستقیم و خیره، بدون جدا کردن نگاهش بهم زل زده و معذبم می کنه.
این خانواده عادی به نظر نمی رسیدند.
در اتاق رو باز کرد و اجازه داد که داخل شم، و وقتی که ازش تشکر کردم ناگهان گفت:
_چشم های قشنگی داری.
با تعجب بهش نگاه کردم و فکر کردم که واقعا عادی نیستند. نه رفتارشون، نه حرف هاشون، و نه برخوردهاشون...
و آهسته زمزمه کردم:
_ممنون.
برای چند ثانیه ای مستقیم و سوزان به چشم هام نگاه کرد و بعد بدون حرف چرخید و از اتاق خارج شد.
چه عجیب و غریب!
نفسی کشیدم و مشغول تعویض لباس هام شدم. حس اینکه نمی خواستم اینجا باشم داشت آهسته رنگ می باخت. باران به شیشه می کوبید و بوی نم خاک آهسته از لای پنجره ی کمی باز شده بینی ام رو نوازش می کرد.
و از این فاصله، پرتقال های ریز و درشت روی شاخه ها مثل عقیق می درخشیدند.
آستین های بلوز روی روی آرنج مرتب کردم و در حالی که گوشی ام رو توی جیب شلوار جین می چپوندم، از اتاق بیرون اومدم، ولی صدای آهسته ی شیرین که محتاطانه حرف می زد به گوشم رسید و باعث شد که سر جام خشک بشم:
_مطمئنید که مشکلی نیست مهری جون؟ آخه دلم نمی اومد که توی خونه تنها بگذارمش، باید...
و مهری حرفش رو قطع کرد:
_اگر بگم مشکلی دارم چکار میکنید؟ برش می گردونید به تهران؟ خونتون؟
صدایی از شیرین به گوش نرسید، و من می دونستم که راجع به من صحبت می کنند.
این خانواده چه مشکلی با من داشتند؟
کاری کرده بودم و خودم خبر نداشتم؟
و امیر گفت:
_من نمی خوام که شما معذب باشید، یا حالتون...
مادرش باز هم به میانه ی حرف پرید:
_بد بشه؟ اگر نمی خواستید حال من بد بشه باید زودتر از این ها به این فکر می بودید که آینه ی مسلم...
و ناگهان از پشت دیوار بیرون اومدم، انگار که قلبم داشت منفجر می شد و نمی تونستم تحمل کنم، و اگر فقط دقیقه ای دیگه پشت دیوار لعنتی قائم شده بودم، راز وجودم رو می فهمیدم.
هر سه با دیدنم ساکت شدند، و بی پروا پرسیدم:
_وجود من اینجا باعث به وجود اومدن مشکل شده؟
رک بودن سوال و صراحتم کافی بود تا نگاهی بین امیر و مادرش رد و بدل بشه، و رو به جمع گفتم:
_اگر حضورم باعث ناراحتی می شه...
شیرین سعی کرد رفع و رجوع کنه:
_نه عزیزم، آخه...
مستقیم نگاهش کردم و با سردی حرفش رو قطع:
_این خونه مال تو نیست شیرین، تو میزبان نیستی. اجازه بده صاحب خونه خودشون جواب بدن.

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now