8

190 24 2
                                    

حتی ندیدم که چه زمانی رفت، وارد اتاق شدم و با شادی که مثل حباب در قلبم بالا می رفت خودم رو روی تخت پرت کردم، چنان که فنرهاش کمی به سمت بالا پرتابم کرد.
خنده ای شادان سر دادم و رو به تصویرم درون آینه تعریف کردم:
_ناز شستت دِلی خانوم!
حس می کردم که حقم رو گرفتم. دلم به طرز غیرقابل باوری خنک شده بود.
این حس دقیقه ای بیشتر به طول نینجامید. صدای گریه ی شیرین که ناگهان به هوا برخاست، باعث شد از جا جستم و به سمت منبع صدا دویدم. قلبم با شنیدن صدای هق هق تیر کشیده بود. گریه ی شیرین برای من درست مثل عذاب بود، عذاب جهنم.
آهسته در اتاقش رو کمی باز کردم و سرک کشیدم. روی زمین نشسته بود، کنار پایه ی تخت، ساعدش رو روی لبه ی چوبی قرار داده بود و پیشانی اش رو روی ساعدش، و گریه ای که با صدا شروع شده بود حالا داشت رو به سوی خاموشی می رفت.
کنارش زانو زدم، با ملایمت دست هام رو دورش حلقه کردم و به سمت خودم کشیدمش. و شیرین زار زد:
_آخه چرا شما دوتا...
از شدت بغض و گریه نفس کم آورده بود، و به سختی جملات رو ادا می کرد:
_چرا هنوز هیچی نشده مثل کارد و پنیر هستید؟ می خواید بین شما دو نفر یکیتون رو انتخاب کنم؟
چنان وحشتی به جانم سرازیر شد که ناگهان به خودم لرزیدم:
_من که نمی تونم! من نمی تونم بین شما انتخاب کنم. تو پاره ی تنمی، جگرگوشه امی...
نفس گرفت:
_امید زندگیمی، بزرگت کردم.
با دستمالی که به دستش داده بودم، با حرص و خشونت صورتش رو پاک کرد:
_امیر قراره مرد زندگی ام بشه، می خوام یه عمر باهاش زندگی کنم...
قلبم براش به درد اومده بود. می خواستم غیرمنطقی باشم، ازش بخوام که من رو انتخاب کنه و امیر رو بی خیال بشه، کنارش بگذاره، ولی نمی تونستم.
نمی دونستم عشق چه حسی داره، هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم. ولی اگر شیرین به امیر دل داده بود...
مگر عشق حقیقی چند بار در طول یک زندگی اتفاق می افتاد؟
اگر امیر به خاطر من قید شیرین رو می زد، یک خط قرمز بزرگ دورش می کشید، می تونستم خودم رو ببخشم؟ می تونستم شاهد دلشکستگی هاش باشم؟
دوباره، و این بار محکمتر، در آغوشش گرفتم و کلمات یک به یک و بی اختیار از دهانم بیرون آمدند:
_ببخشید شیرین، معذرت می خوام، غلط کردم...
سرش رو بالا آورد و با چشم های اشک آلود بهم خیره شد:
_اینطوری نگو!
صورتش رو چند بار پیاپی بوسیدم:
_رعایت می کنم. زبونمو نگه می دارم. قول می دم شیرین جونم.
باز تکرار کردم:
_ببخشید، غلط کردم! تروخدا گریه نکن!
ناگهان خندید و این بار محتاط تر صورتش رو پاک کرد. آخرین کلمه رو زمزمه کردم:
_قول می دم...
کمی بعد، وقتی به خواب رفته بود، باز هم پاورچین و روی نوک پا وارد اتاقش شدم. انگشت هام انگار مغزی از آن خود داشتند، جلو رفتند تا گوشی اش رو در بر بگیرند و در اولین حرکت، نور صفحه رو کم کردم. باز هم مثل بار پیش در گوشه ی تاریک اتاق فرو رفتم، و در قسمت مخاطبین دنبال شماره ی موردنظر گشتم.
هرچند که نیازی به گشتن و کنکاش زیاد نبود، جزو اولین اسامی بود.
امیر فروزان.
با خیره شدن به شماره، به ناگاه آه از نهادم بلند شد. موبایلم رو نیاورده بودم تا شماره رو وارد کنم. و تند، شروع به حفظ کردم. چاره ای نبود، شیرین همیشه در نیمه ی شب از خواب می پرید و ساعت رو چک می کرد.
گوشی رو سرجاش برگردوندم و به همون آهستگی از اتاقش خارج شدم. وقتی که ازدواج می کرد، دیگه نمی تونستم سرم رو پایین بندازم و با بی خیالی وارد اتاق مشترکش با همسرش بشم.
فقط باید تا صبح صبر می کردم...
شماره رو وارد موبایلم کردم و بعد سعی کردم تا به خواب برم، ولی از نقشه ای که در سرم جا گرفته بود احساس هیجان می کردم. قلبم می کوبید و آدرنالین به جای خون در رگ هام جریان پیدا کرده بود.
حتی نمی فهمیدم، کارهام سرزده و بی فکر شده بودند. چرا دزدکی شماره اش رو از گوشی شیرین قاپ زده بودم؟ مگر نمی تونستم از خودش بخوام؟ دریغ که نمی کرد!
به خواب رفتم، و باز کابوس دیدم.
باز هم امیر تلاش می کرد تا سرم رو زیر آب فرو کنه، دست هام رو مهار می کرد و با چنگی که در موهام گرفتار شده بود، به پایین هلم می داد و مانع بالا آمدنم می شد.
بیدار که شدم انگار وزنه ای به سرم متصل بود. نبض یکایک رگ هام رو حس می کردم. بدون خوردن صبحانه و بدون آب، دو قرص مسکن بالا انداختم.
و موبایلم رو برداشتم.
بدون اینکه حتی بخوام دنبال شماره اش بگردم، انگشت هام اعداد رو یکی یکی وارد کردند و بعد، اسمش روی صفحه نمایان شد.
امیر فروزان.
چشم هام رو برای لحظه ای روی هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم، و به صدای بوق ها گوش سپردم. یکی، دوتا، سه...
_بله؟
دلم می خواست سریع قطع کنم و بعد هم سیم کارتم رو منهدم، ولی فقط آهسته گفتم:
_سلام.
مکث کوتاهی برقرار شد:
_سلام، شما؟
_دلارام.
صدای نفس هاش رو می شنیدم، و بعد با ملایمتی که ازش بعید بود پرسید:
_مشکلی پیش اومده؟
ناخودآگاه پرسیدم:
_مزاحمتون نیستم، یکی دو دقیقه بیشتر وقتتون رو نمی گیرم.
_نه، راحت باش.
صداش مثل سرنگ جای جای پوستم رو سوراخ می کرد و مخدری رو تزریق...
_می خوام باهاتون صحبت کنم، البته بعید می دونم پشت تلفن بشه همه چیز رو گفت. ممکنه حرف هام طول بکشه. امکانش هست که ببینمتون؟ می شه یه جایی با هم قرار بگذاریم...
صدای نفس هاش مستقیم درون گوشم فرو می رفت. اعصاب شنوایی ام کی اینقدر حساس شده بود؟
_این قرار بابت چی هست؟
آهی کشیدم:
_شیرین!
باز هم سکوت:
_حالش خوبه؟
به تصویرم درون آینه خیره شدم. کابوس های دیشب روی چهره ام تاثیر گذاشته بود. ولی روی شکم خوابم برده بود و فشرده شدن صورتم روی بالش باعث شده بود که صدای جیغ هام بیرون نره.
_الان خوبه، ولی...
صدایی از جایی نزدیک امیر رسید:
_جناب سرگرد؟
و امیر رو بهش گفت:
_چند لحظه!
سرگرد! و من تا به حال حتی نپرسیده بودم که شغلش چیه. سرگرد...
پلیس بود؟ چه دایره ای؟
چه شغل جذابی.
_ولی چی؟
رو به من پرسیده بود:
_ولی دیشب حالش خوب نبود. اگر...
دنبال کلمه ی مناسب گشتم، و وقتی پیداش نکردم مجبور شدم همونی رو استفاده کنم که در مغزم می سوخت:
_رابطه ی بین من و شما همینطوری ادامه پیدا کنه، به قول خودش مثل کارد و پنیر،  خوب نمی مونه.
باز هم سکوت کرده بود:
_می خوام سنگامون رو وا بکنیم. شما قراره شوهرخواهر من بشید، فکر کنم می دونید که متاسفانه یا خوشبختانه مجبور هستید که حضور من رو در خونه اتون تحمل کنید، چون...
حرفم رو قطع کرد:
_چون قراره با ما زندگی کنی.
_درسته. و...
آب دهانم رو قورت دادم:
_و بهتره مشکلی بین ما نباشه.
ضربه ی نهایی رو زدم:
_به خاطر شیرین.
و دوباره صدا از سمت دیگر اومد:
_جناب سرگرد؟
امیر تشر زد:
_نمی فهمی وقتی می گم چند لحظه؟ مگه می خوام فرار کنم که چسبیدی به من هی جناب سرگرد، جناب سرگرد می کنی؟ برو بیرون تا خودم صدات کنم!
چنان دادی زده بود که موبایل رو از صورتم فاصله دادم تا گوشم سوت نکشه.
و رو به من گفت:
_مشکلی نیست.
_وقت شما چه ساعتی آزاد می شه؟
_می تونم ساعت هفت یه جایی ببینمت.
مکث کردم:
_من آدرس رو براتون اس ام اس می کنم.
_باشه، می بینمت.
ناخودآگاه صداش کردم:
_آقای...
باید اسم کوچکش رو می بردم یا نام خانوادگی اش رو؟
و دل به دریا زدم:
_امیر...
_بله؟
_متشکرم.
نفسی کشید:
_خواهش می کنم. به خاطر شیرین...
تکرار کردم:
_به خاطر شیرین!
و با خداحافظی سریعی، تماس قطع شد.

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now