با احتیاط به خونهام برگشتم و طبق عادت چند مدت گذشته نرده رو بستم، در رو قفل کردم، مبل و میز رو پشت در گذاشتم، و به هردوی دوستانم پیام دادم که درخواستشون رو قبول میکنم.
و فریماه زمان دقیق و آدرس دقیق رو برای من فرستاد.
پنجشنبه، ساعت چهار عصر.
به آدرس منزلش.
از امیر خبری نشد. اتفاقی که نزدیک بود در خونهاش بیفته انگار هردوی ما رو از هم خجالتزده کرده بود.
لباس راحت ولی مناسبی پوشیدم، لباسهام رو توی کاور گذاشتم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم. کیف کولهای که از وسایل موردنیاز پر بود روی صندلی کمک راننده گذاشتم و ماشین رو روشن کردم.
به سمت خانهی پدری فریماه افخمی...
در تمام مسیر آهنگ شاد گذاشته بودم تا حال خوشی داشته باشم. مسیر چهار ساعته رو در سه ساعت طی کردم، مسیریاب رو روشن کردم و آدرس رو بهش دادم و... به مقصد رسیدم.
از ماشین که پیاده شدم، نگاهی به خودم انداختم. هودی تابستانهی یاسی رنگی پوشیده بودم که تا روی زانوهام میرسید، شالی به همون رنگ ولی روشنتر، با کتونیهای جدیدم و شلواری از جنس پارچهی هودی، ولی سفید.
کیف و کاور پر از لباس رو برداشتم، ماشین رو قفل کردم، شالم رو جلو کشیدم، و به فریماه زنگ زدم که رسیدنم رو اطلاع بدم. چند لحظهای بعد جلوی در بود و لبخند بزرگی، هرچند مضطرب، صورتش رو درخشان کرده بود.
_سلام.
خندیدم:
_سلام عروس خانوم!
صورتش سرخ شد، ولی در جوابم چیزی نگفت:
_خوش اومدی.
_ممنون عزیزم!
خم شد و کاور لباس رو ازم گرفت:
_بذار کمکت کنم!
لبخند زدم:
_ممنون، دوباره!
فقط تبسم محوی روی لبهاش شکل گرفت:
_چطوری؟
با هم در حیاط پر از درخت پرتقال و لیمو به سمت در ورودی خانه قدم برداشتیم:
_تموم هیکلم استرسه!
خندیدم:
_طبیعیه!
آهسته ولی شرمگین پرسید:
_واقعا؟
بهش اطمینان دادم:
_واقعا!
و وارد خونه که شدیم، جو ناگهان سنگین شد، بدون اینکه کسی حتی حرفی زده باشه. به پدر، مادر، برادر و خواهر بزرگترش نگاه کردم که به ترتیب ایستاده بودند و ناخودآگاه حس کردم که زندانی مفلوکی هستم در مقابل بازجویانی که بیم رو به وجودم میانداختند.
فقط تونستم سلام بدم.
مادر، خواهر و برادرش با خوشروئی جوابم رو دادند، ولی پدرش؟ انگار از همین اول شمشیر رو از رو بسته بود.
اخمی کرد، به سرتاپام نگاهی انداخت و چیزی نشنیدم، ولی دیدم که لب زد:
_لا اله الا الله.
نفهمیدم که ظاهرم چه مشکلی داره، شاید هم از باطنم بود که نمیدونستم! مشکل هر چیزی که بود، دفعهی پیش که من رو دیده بود چنین رفتاری رو نشون نداده بود، حتی... خیلی هم از دوستی من با دختر کوچکش ناخوشایند به نظر نمیرسید.
نمیدونستم باید چی بگم، سلامم رو هم که داده بودم، باید حرف دیگری میزدم؟
نفسی کشیدم و فقط گفتم:
_ممنون که توی مراسم پراهمیتتون من رو هم مهم دونستید.
فریماه لبخند کوچکی زد، و بهم نزدیکتر شد و دستم رو ملایم فشرد:
_ممنون.
کنارم زمزمه کرد و من به صورتش نیمنگاهی کردم و متقابلا لبخندی زدم. پدرش چیزی نگفت، فقط سری برام تکون داد و فریماه گفت:
_با اجازهاتون بریم توی اتاق من بابا جون.
صورت پدرش کمی نرمتر شد:
_برو بابا جون، حواست باشه.
حواست باشه رو با حالتی کمی اخطارگونه گفت، و فریماه دوباره گفت:
_چشم.
نفس عمیقی کشید و فریماه من رو که وسط گفتن "با اجازه" بودم، دنبال خودش کشید. کاور لباس هنوز بین دستش بود و به چوبلباسی پشت در اتاقش آویزون کرد. نگاهی به اتاقش کردم. دیوارها طوسی روشن بودند، روی یکی از دیوارها طرح پرندههایی سفید نقشرفته بود که پر گرفته بودند و داشتند پرواز میکردند. چوب تختش طوسی بود، اما تیرهتر و روتختیاش صورتی ملایم بود. چهار بالش در اندازههای مختلف و رنگهای طوسی، سفید و صورتی روی تخت قرار گرفته بودند، و علاوه بر پتوی پارچهای صورتی رنگش پتوی بافت شلی به رنگهای صورتی و طوسی که کاموای کلفتش حالتی از مخلوط رنگ به خود داشت روی تخت رو پوشونده بود.
_اتاقت خیلی قشنگه.
لبخندی زد:
_مرسی، تازه رنگش زدم و اونا رو...
با دست به تمام وسایل روی تخت اشاره کرد:
_عوض کردم.
_مبارک باشه.
دوباره لبخند که زد، بیتعارف روی صندلی میز تحریرش نشستم. گفتم:
_خب؟
خندید و روی تختش نشست:
_خب چی؟
_چه خبر؟
خندهاش بلندتر شد و خواست چیزی بگه، ولی تقه خوردن به در مانعش شد. با گفتن "بفرمایید" مادر و خواهرش هردو وارد شدند. توی دست یکی ظرف میوه بود و در دست دیگری سینی شربت خوشرنگی از زعفران بود که بیاختیار من رو به یاد امیری انداخت که از اون شب هیچ خبری ازش نداشتم. به احترامشون از جا بلند شدم. با اینکه لازم نبود، اما فریماه دو طرف رو به هم معرفی کرد:
_دلارام، مامان زهرا و خواهرم فاطمه.
لبخندی زدم:
_خوشبختم.
هردو لبخند محوی زدند، و فریماه سینی رو از دست مادرش گرفت. و تقهی بعدی به در خورد، برادرش بود که با ظرف شیرینی اومده بود.
و نگاهش روی من خیره شد.
پسر بامزهای بود، چهرهی خوبی داشت، ولی نگاه خیرهاش که با متوجه شدنم به زیر انداخت باعث نشد حس خوبی بگیرم. حس بدی بهم نداد، ولی... ترجیح میدادم همین چشمهای قفل روی من متعلق به امیر باشه.
تنها و تنها امیر...
گفتم:
_زحمت کشیدید.
خواهرش خندید:
_خواهش میکنم! شما به خاطر ما از تهران تا اینجا اومدید!
لبخندی محو که زدم و مادرش سینی رو روی میز فریماه گذاشت، و چرخید و ظرف شیرینی دانمارکی و آلمانی رو از دست پسرش گرفت. دو کلمهای بیشتر بهش نگفته بود که پسر، که یادم بود اسمش فواده، نگاهی به من کرد و با گفتن "با اجازه" چرخید و از اتاق دور شد.
مادرش گفت:
_بنشین عزیزم.
چقدر خوب بود که دخترم خطابم نکرد، وگرنه همینجا بغض میکردم. نگاههای پر از محبتش به دخترش کافی بود تا درون سینهام سوراخی جا بگیره.
به زور لبخندی زدم و نشستم. مادرش لیوان شربت رو به دستم داد و من تشکری کردم. احساس معذب بودن و خجالت داشتم:
_خب، خیلی لطف کردید.
_خواهش میکنم، کاری نکردم.
نفسی کشیدم و جرعهای از شربت خوردم. شیرینی و طعم غالب زعفرانش که باز هم من رو به یاد امیر انداخت باعث شد لبخند کوچکی از درون قلبم راه بگیره و تا روی صورتم ادامه پیدا کنه.
گفتم:
_دستتون درد نکنه.
_نوش جان.
کنار دخترش روی تخت نشست و رو به من، در حالی مستقیم به من خیره بود، ادامه داد:
_راجع به خواهرت شنیدم، متاسفم عزیزم. امیدوارم غم آخرت باشه.
لبخند درجا روی لبهام ماسید و حس کردم که لیوان بین انگشتهام لرزید. فقط تونستم لیوان رو بلند کنم و جرعهای دیگر ازش بنوشم:
_ممنونم، غم نبینید.
لبخند محو شد و بغضی درون سینهام جا گرفت. سرم رو پایین انداختم و به تکههای یخ گرد و دایره شکلی درونش شناور بود. شنیدم که آهی کشید:
_ببخشید، نمیخواستم ناراحتت کنم.
فقط لبخندی سرد زدم ولی چیزی نگفتم. چه توقعی داشت؟ که از یادآوری خواهر فوتکردهام خوشحال بشم؟ این خانواده چرا از همین اول اینطور برخورد میکردند؟
_خواهش میکنم.
_شنیدم پدر و مادرتون هم آمریکا هستند.
فقط جواب دادم:
_بله.
_پس تنها زندگی میکنید؟
به همین سرعت این مراسم به یه جلسه بازجویی تبدیل شده بود؟
باز به جواب تکرار کردم:
_بله.
_چرا باهاشون نرفتید؟
انگشتهام دور لیوان حلقه شد:
_چون... اینجا دانشجو هستم.
_نمیتونستید اونجا درس بخونید؟
برای لحظهای به فریماه نگاه کردم که با حسی مابین خجالت و عذاب وجدان برای لحظهای متقابلا نگاهم کرد و بعد سرش رو پایین انداخت.
پس برای این اینجا بودم؟
_میتونستم، ولی ترجیح میدم دورهی عمومیام رو اینجا به پایان برسونم و برای تخصصم...
مکثی کردم و نفس گرفتم:
_اونجا برم.
سری به نشونهی فهمیدن تکون دادن و برگشت و به دختر بزرگش نگاه کرد، از جا بلند شد و بدون حرفی رفت.
_سختتون نیست که تنها زندگی میکنید؟
درحالی که داشتم جواب رو در ذهنم آماده میکردم دیدم که خم شد و برام میوه گذاشت. موز، آلو سیاه، هلو و گیلاس.
حتی بهش نگفتم که زحمت نکشه، فقط در ذهنم بود که بلند شم، لیوان رو جایی بگذارم و برم تا بیشتر از این بهم توهین نشده، تا بیشتر از این به من برنخورده.
_چرا، سخته. ولی...
حس کردم فکم منقبض شد، جای امیر خالی که بگه انگار داره میشکنه:
_چارهای نیست.
_چرا ازدواج نکردید؟
لیوان رو جلوم گذاشتم:
_قصدش رو ندارم. در حال حاضر درسم برام از همهچیز مهمتره.
باز سری به نشانهی مثبت تکون داد:
_شربتتون گرم میشه.
لبم رو برای ثانیهای گزیدم:
_ممنون، صرف شد.
لبخندی زد:
_از من ناراحت شدید؟
سرم رو بالا گرفتم و به سردی نگاهش کردم:
_خوشحال نشدم!
از این جواب رک و مستقیمم ذرهای جا خورد، ولی چیزی نگفت. دیدم که فریماه هم ذرهای ظریف اخم کرد، ولی اون هم سکوت برگزید.
چه توقعی داشت؟ که... ساکت بمونم و استنطاق بشم؟
نفسی کشید، و بیتوجه به من هم که اخم کرده بودم و کشیدگی عضلات پیشونیام رو به خاطر اخم غلیظم حس میکردم، دوباره پرسید:
_خب... چی شد که آقای زندیه و فریماهِ من رو به هم معرفی کردید؟
نفسی کشیدم و حرفهایی رو که با فریماه هماهنگ و مرور کرده بودیم، دوباره تکرار کردم:
_آقای زندیه از من خواستن، چون از دوستی من و دخترتون مطلع بودن، و خواستن من برای آشناییاشون واسطه بشم.
_از کجا میدونستید که آقای زندیه لیاقت فریماهِ من رو دارن؟
برای لحظهای نگاهش کردم و ناخودآگاه از حس تعصبی که روی دخترش داشت لبخند کوچکی زدم.
و چه خوب بود که فریماه اینقدر مادر و پدرش رو میشناخت که همهی سوالهاشون رو پیشبینی کرده بود.
_من از شوهرخواهرم خواستم که راجع به ایشون تحقیق کنن.
و... سعی کردم خندهام رو بخورم و همزمان سعی کردم واکنش امیر رو پیشگویی کنم، وقتی که میفهمید این دروغ رو بهش نسبت دادهام.
_به خاطر یک آشنایی ساده؟
دلم شربتم رو خواست، ولی چون کنارش گذاشته بودم ترجیح دادم دوباره به سمتش نرم.
_بحث از آشنایی ساده فراتر بود خانم افخمی. آقای زندیه از ابتدا به من اعلام کرده بودن که قصدشون ازدواجه، و... من نمیتونستم اجازه بدم که دوستِ من حتی با عنوان یک آشنایی، و حتی برای یک ثانیه ناراحت بشه.
لبخند پیروزی که روی لبهاش نقش بست باعث نشد حس خوبی بهم دست بده، برعکس... انگار وسیلهای برای رسیدن به اهدافشون بودم.
از جا بلند شد و انگار که جواب تمام سؤالها رو گرفته باشه، باز گفت:
_تنهاتون میگذارم. فریماه جان، مامان...
به دخترش نگاه کرد:
_از دوستت پذیرایی کن.
و از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش بست. فریماه درجا گفت:
_ببخشید، ببخشید دلارام. من نِمیــ...
حرفش رو قطع کردم:
_میدونستی، ولی اشکال نداره.
با حالتی که انگار وجدانش درد گرفته بود نگاهم کرد، ولی چیزی نگفت. ادامه دادم:
_میدونستم قراره اینطور بشه.
نفسی کشید و باز چیزی نگفت. نه به شربت دست زدم و نه به میوهها، و نه با اینکه مارمالاد روی شیرینیهای آلمانی داشت بهم چشمک میزد به سمتش دست دراز کردم.
_خب، عروس خانوم! چی میخوای بپوشی؟
مکثی کرد:
_به زور بابا رو راضی کردم که چادر رنگی نپوشم. هزارتا لباس نشونش دادم تا بالاخره یکی رو پسندید و اجازه داد.
گفتم:
_ببینم!
خندهای نخودی کرد که گونههای برجستهاش رو بالاتر برد:
_یه لحظه اجازه بده.
در کمدش رو باز کرد و لباسهایی که توی کادر قرار داده بود بیرون آورد. زیپ رو کشید. شومیز آستین بلند سفیدی بود، بدون دکمه، دامن سادهی کرمی رنگ بلندی، جوراب شلواری رنگ پا، شالی به رنگ دامن. کفشهاش رو که کف کمدش گذاشته بود تخت و مثل کفشهای باله بودند.
گفتم:
_چقدر نازی تو آخه!
خندید.
_تو چی؟
بلند خندیدم و بدنم رو کش و قوس دادم:
_به جون خودت پانمیشم. زیپ کاور رو بکش، خودت لباسها رو ببین!
صدای خندهاش بلندتر شد. زیپ کاور رو کشید و برای لحظهای به لباسهای سرتاپا سیاه درون کاور خیره شد:
_مشکی؟
کمی لَم دادم:
_امروز روشن رنگ توعه عزیزم!
به وضوح از به فکر بودنم ذوق کرد، گونههاش گل انداخت و گفت:
_ممنون.
نیشخندی زدم:
_خواهش میشه!
گفت:
_چیزی نمیخوری؟
فقط جواب دادم:
_مرسی!
نه "نه"، و نه "آره". باشهای گفت و من بیشتر روی صندلی لم دادم، باز بدنم رو کشیدم و صدای کمی از شکستن قولنج کمرم بلند شد.
_کی میان؟
باز صورتش سرخ شد:
_فکر کنم چهار.
برگشتم تا به ساعت نگاه کنم، ولی ساعتی نداشت. در موبایلم، هنوز یک ساعتی مونده بود.
_آماده بشیم؟
سر تکون داد:
_بشیم، فقط من... آرایش نمیکنم. بابا دوست نداره.
خندیدم:
_زیرسازی نامحسوس بکنیم؟
باز هم ذوق کرد، ولی اینبار سعی کرد خیلی نشونش نده. خوشحال بود و این از چهرهی درخشانش که برق میزد مشخص بود.
و من... میخواستم که این خوشحالی رو خودم هم تجربه کنم.
یعنی میشد؟
روزی...؟سلام و صدها سلام.
حالتون چطوره؟
این پست رو دوست داشتید؟
نظرتون رو بهم بگید، خوشحال میشم.💝
YOU ARE READING
بخیه | (16+)
Romanceدست هاش دور گردنم نشسته بود و هر چقدر تقلا می کردم تا خودم رو بالا بکشم، اون من رو بیشتر درون وان پر از آب می فشرد. سرم رو زیر آب فرو می کرد و ناخن های بلندم هر چقدر چنگش می زدند، فایده ای نداشت. باز هم شکست می خوردم. آب در بینی و دهانم فرو می رفت و...