86

100 22 31
                                    

حس کردم که خشک شدم.
حس کردم که خون در رگ‌هام منجمد شد.
حس کردم که تمام بدنم سرد شد.
کار اشتباهی نکرده بودم، ولی می‌دونستم که این جماعت چطور می‌تونن تبر به ریشه‌ات بزنن و تو رو از بیخ و بُن به زمین بندازن.
و فریماه نگاهم کرد. نگاهش حالتی بین ماتی و انزجار داشت و آهسته به سمت عصبانیت می‌رفت. برگشت و به پدرش چیزی گفت، و امیر بی‌توجه من رو به سمت خونه کشوند.
آهسته گفتم:
_امیر... بذار ببینم چکار دارن.
گفت:
_هیس، بیخود! برو داخل.
_نه، آخه...
و کلید در قفل که انداخت، مجبور شد من رو رو رها کنه و من به دیوار تکیه دادم. و گفت‌:
_برو داخل.
_می‌دونم با من کار دارن.
بی‌اینکه به حرفم توجهی کنه بازوم رو گرفت و به سمت داخل هلم داد. هنوز کفشم از چارچوب در رد نشده بود که صدای فریادی اومد:
_کجا سرتو انداختی، راهت رو گرفتی و می‌ری؟ به آدمیزاد نرفتی؟
چرخیدم و نگاهش کردم‌. صدای پدر فریماه بود، و اخم کردم. فکم منقبض شد و برای دَمی میل شدیدی رو در خودم حس کردم که به سمتش برم و مشت محکمی زیر فکش بیارم تا شاید بسته بشه.
_من با شما حرفی ندارم.
و سعی کردم داخل بشم که فریماه با آوای بلندی مخاطب قرارم داد:
_دلارام!
حتی به سمتش برنگشتم. ازش دلگیر بودم، حتی تا حدی ازش بدم می‌اومد:
_کار خودت رو کردی؟
صداش برای ثانیه‌ای لرزید و شکست:
_ببخشید؟
دستم رو روی دیوار فشار داده بودم تا بتونم به سمتش برگردم، و می‌دیدم که با چهره‌ای در هم فشرده در حال صحبت با منه:
_کار خودت رو کردی؟ آتیش‌ات رو سوزوندی؟ حالا دلِت راضیه؟ خیالت راحت شد؟
نفسی کشیدم و سعی کردم کنار امیر صدام رو بالا نبرم:
_چی داری می‌گی برای خودت؟
ناگهان بغضش ترکید و با گریه داد زد:
_لعنت به اون روزی که چشمم توی چشم‌های نحست افتاد، می‌دونستم آخرش زندگی‌ام رو به آتیش می‌کشی، ولی نمی‌خواستم باور کنم. لعنت بهت! لعنت به توی کثافت که...
با دهان باز به حالت انفجارش و کلماتی که داشت بی‌پروا پشت سر هم ردیف می‌کرد گوش سپرده بودم، و... باورم نمی‌شد.
_که ویرونم کردی. که به اسم دوست پا توی خونه‌ام گذاشتی تا خواستگاری‌ام رو به هم بزنی. حالا خیالت راحته؟ حالا دلت خنک شد؟
با صدای بلندی گفتم:
_واسه خودت قصه نباف فریماه، حق نداری با من این‌طوری صحبت کنی!
جیغ زد و پا به زمین کوبید:
_هرطوری که دلم بخواد باهات حرف می‌زنم، همه‌اش تقصیر توی عوضیه. پدر و مادر حسام گفتن که دیگه...
بی‌پروا از حضور پدر و برادرش حرف می‌زد، و من می‌دونستم که مشکل از کجاست:
_دیگه...
و جیغ زد، بدون این‌که حرفش رو کامل کنه:
_همه‌اش تقصیر توعه! ازت متنفرم!
احتمال می‌دادم که به خاطر رفتار افخمی، پدر و مادر حسام از وصلت با این خانواده پشیمون شده باشند. و... ناخودآگاه حسی از حالت خنک شدن توی دلم پیچید. نیش‌خندی زدم:
_نظرشون برگشت، آره؟
جیغ زد:
_خیلی لجنی!
و حس کردم که برادرش به سمتش اومد، پدرش به سمت دیگرش، و خواستند عقب ببرندش، ولی خودش رو با ضرب از بین دست‌هاشون کنار کشید:
_بذارید خودم رو خالی کنم!
پدرش تشر زد:
_حیا کن فریماه، قرار بود فقط باهاش صحبت کنی!
فریماه با گریه گفت:
_ولی قرار نبود شما هم بیای بابا!
پدر و برادرش با هم نگاهی رد‌و‌بدل کردند، و با غیظ گفت:
_عین آدم حرف بزن، صدات رو ننداز ته گلوت. بگو تا بریم.
و به من نگاه کرد و باز از ته گلو گفت:
_لا اله الا الله.
زیر لب گفتم:
_بزنه به کمرت.
امیر پوزخندی زد، و فریماه با صدایی که به سختی داشت کنترل می‌کرد گفت:
_هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم چنین آدمی باشی، فکر می‌کردم دوستمی...
حرفش رو قطع کردم و به سردی گفتم:
_منم همین فکر رو می‌کردم. حالا اگر گه‌خوری‌های اضافه‌ات تموم شد، برو رد کارت. گرگای تو خیابون تو تاریکی یه دفعه لقمه‌ی چپت می‌کنن.
با غضب گفت:
_ازت بیشتر از این هم توقع نمی‌ره.
خندیدم، و این توقع رو نداشت:
_چرا؟ چون ننه بابا بالای سرم نبوده؟ تو که بالا سرت بودن چرا این‌قدر دریده بار اومدی؟
جا خورده نگاهم کرد و پدرش ناگهان با صدای بلندی گفت:
_حرف دهنت رو بفهم دختره‌ی...
قبل از این‌که بتونه فحش بده حرفش رو قطع کردم:
_شما باید حرف دهنتو می‌فهمیدی که منتها نفهمیدی. منم دارم مثل خودتون برخورد می‌کنم.
با فریاد گفت:
_باید از خودت خجالت بکشی!
و امیر بالاخره دهان باز کرد. لحنش جدی و سرد بود، جوری که باعث شد به خودم بلرزم:
_شما باید از خودتون خجالت بکشید که علیه یه دختر بیست ساله گروه درست کردید. خوب یا بد، واسه شما و دخترتون بد نشد. از این دختر...
با دست به من اشاره کرد:
_واسه اون دختر...
با سر به فریماه:
_یه شوهر دراومد.
پوزخند تمسخرآمیزی که زدم، فریماه با عصبانیتی که تا به امروز ازش ندیده بودم با نفرت و رو به من، بی‌ربط و بی‌توجه به حرف‌های امیر، گفت:
_آره دیگه، از یه دختر بی‌خانواده مثل تو چیزی بیشتر از این هم انتظار نمی‌ره.
حس کردم خنجری به قلبم فرو رفت که راه نفسم رو بست. حرف‌هاش ربطی نداشت، منطقی نداشت، فقط می‌خواست دلم رو بسوزونه، جیگرم رو خون کنه:
_معلوم نیست سر کدوم سفره‌ای بزرگ شدی که این‌قدر هرزه و...
ناگهان چشم‌های امیر به طرز وحشتناکی درخشید، و حس کردم که الان به سمتش هجوم می‌بره، و من بی‌اراده بازوش رو با تمام قدرت چسبیدم، با هر دو دست، و دست‌هام رو دور قطر بازوش حلقه کردم، انگشت‌هام به زور به هم رسیدند، ولی این چیزی نبود که بخوام در این لحظه بهش توجه کنم. رو به امیر التماس کردم:
_نرو جلو. برات بد می‌شه.
چیزی در نگاه فریماه، خطرناک، برق زد:
_که حتی به شوهر خواهرش هم رحم نکنه، چطور می‌خواد به خواستگار دوستش رحم کنه.
حس کردم که از شدت بی‌رحمی کثیف حرف‌هاش می‌تونم عق بزنم، و... علاوه بر خنجر یک تیردانِ تیر هم به سمتم پرواز کرده بود و مستقیم درون سینه‌ام، توی قلبم، فرو رفته بود. احساس تهوع می‌کردم. و فک امیر قفل شد. به تندی برگشت و به من نگاه کرد:
_برو داخل.
نگاهش چنان جدی بود که جرات نکردم از دستورش سرپیچی کنم. نگاهش از عصبانیتی که سعی بر کنترلش داشت می‌درخشید و در نیمه تاریکی کوچه خشمگین‌تر و عصبانی‌تر به نظر می‌رسید. وارد خونه شدم و دیدم که مشتش دور دستگیره بسته شد و در رو چفت کرد.
به دیوار تکیه دادم و حس کردم که پاهام وا دادند و روی زمین چمباتمه زدم و بغض از یادآوری کلمات فریماه درون گلوم چنبره بست. چشم‌هام از حرارت اشک سوخت و قلبم از تازیانه‌ی حرف‌های فریماه. صدای خشن و بم امیر توی گوشم پیچید:
_خیلی چیزها راجع بهت فکر می‌کردم، ولی این‌که این‌قدر نمک به حروم باشی هیچ‌وقت توی مخیله‌ام هم نمی‌گنجید. حالا هم بار و بساطتون رو جمع کنید و شَر رو کم، وگرنه زنگ می‌زنم و به جرم مزاحمت ازتون شکایت می‌کنم.
و داخل خونه شد و در رو با چنان صدایی به هم کوبید که همون کافی بود، وسیله‌ای شد تا قطره‌ای از اشکم که با زور پشت سد پلک‌هام حفظ کرده بودم روی صورتم راه بگیره.
نگاهش  بند تک‌تک اجزای صورتم شده بود، چشم‌هام رو می‌کاوید. همان‌طور روی زمین وا‌رفته و شُل، سر بالا کرده بودم و دیدگانم به جعد موهای پر پیچ‌وشکن‌اش گره خورده بود و حس کردم که عضله‌ی فکش حتی از لحظاتی قبل هم بیشتر منقبض بود، و با حالتی عجیب، تهدید مانند، گفت:
_یه قطره...
نفس گرفت:
_فقط یه قطره اشک از اون چشم‌های لامصبت پایین بریزه، کافیه تا مرتیکه و دخترش رو بندازم گوشه‌ی زندان، این‌قدر آدم آشنا دارم که حتی شده به حساب دو سه روز بندازمشون گوشه بازداشتگاه تا حساب کار دستشون بیاد.
چونه‌ام لرزید و چشم‌هام بیشتر سوخت، ولی باز هم باک نداشتم تا برخلاف حرفش عمل کنم. چنان خشمگین و آتش‌گرفته بود که مطمئن بودم به حرفش عمل می‌کنه، و وقتی حرف زدم، صدام شکسته و خش‌دار بود:
_به چه جرمی؟
_افترا.
چنان جدی و بی‌خیال گفت که فکر کردم همین الان راه می‌گیره تا تصمیمش رو عملی کنه، و وقتی نگاهم رو دید ادامه داد:
_تهمت و افترا، به فحشا.
با کلمه‌ی "فحشا" به خودم لرزیدم. همون کلمه‌ای رو می‌گفت که خطابم کرده بود، هرزه.
_آره، نمی‌تونم ثابت کنم، ولی همین که یه خط بیفته رو پرونده‌ی سفیدشون براشون بسه.
عصبانی بود و نفس‌ می‌زد، و ناخوداگاه کف دست‌هام رو روی زمین فشردم و از جا بلند شدم. پام می‌لنگید، اما به جهنم. یکی دو قدم رو به سختی طی کردم، و یک قدم باقی‌مانده رو خود امیر به سمتم اومد. نزدیک به هم ایستاده بودیم، و حس می‌کردم تمام اعضای صورتم از بغضی که هنوز پایدار بود می‌لرزید، و بسته شدن انگشت‌هاش رو دور دست‌هام حس کردم. هردو دستم رو با یک دست گرفته بود، و با ملایمت خاکی رو که از تکیه کردن به زمین کف دست‌هام نشسته بود پاک کرد.
گفت:
_می‌خوای؟
دست‌هام بین انگشت‌هاش در حریق بود:
_می‌خوام چی؟
_خط بندازم تو پرونده‌اشون؟
سرم رو پایین انداختم:
_نه، نمی‌خوام. ولشون کن.
زیر لب گفتم:
_برن به درک.
بیشتر به سمت خودش کشیدم و دوباره مثل قبل کمرم رو گرفت تا وزنم رو بهش تکیه بدم، و من رو به سمت خونه کشید:
_اگر می‌گی برن به درک، پس نباید برات مهم باشن. باید بی‌اهمیت باشی.
چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگم. این حرف رو بارها به گناه کس دیگری شنیده بودم، ولی هیچ‌وقت عادی نمی‌شد. هربار به اندازه‌ی بار اول زهرآگین بود، به اندازه‌ی بار اول تیز و دردناک بود.
_بـ... باشه. سعی می‌کنم.
به صورتم نگاه کرد، ولی باورم نکرده بود. آهسته لب زد:
_می‌خوای باور کنم قرار نیست تا خود صبح خودخوری کنی؟
باز هم که چیزی نگفتم ادامه داد:
_بخند.
حالا به استخر جلوی خانه رسیده بودیم. گفتم:
_نمی‌تونم.
مُصِر تکرار کرد:
_بخند دلارام.
سرم رو به چپ و راست تکان دادم:
_نمیـ...
_بخند.
سعی کردم، ولی نشد.
_بخند!
صورت پردردم رو که دید ادامه داد:
_نمی‌خندی، نه؟
و ناگهان دوباره با بغض و کمی تند گفتم:
_به چی بخندم؟
بدون ارتباط گفت:
_شنا بلدی؟
تعجب تنها واکنشم بود:
_چی؟
و همون لحظه بود که بدون جواب یا توضیحی خم شد، دست زیر پاهام انداخت و به داخل استخر پرتابم کرد.
صدای جیغم در آسمان شب پیچید.
خوب شد که کیفم رو در لحظه‌ی آخر روی زمین پرت کرده بودم و چه خوب‌تر که وسیله‌ای جز کیف‌پولم درش نبود که قابل صدمه باشه، و و توی استخر غوطه خوردم و روی آب اومدم. آب درون دهانم کمی مزه‌ی کلر می‌داد و گفتم:
_چرا این‌کار رو کردی؟
لحنم عصبانی نبود، و برام هم مهم نبود که توی استخر پرتم کرده. همین که دست‌هاش رو زیر زانوهام انداخته بود و ساده، بی‌دردسر، روی دو دست بلندم کرده بود کافی بود تا ذهنم سمت چیز دیگری نره.
با پیروزی خندید:
_حقته، حرف گوش نمی‌دی.
به سمت لبه‌ی استخر شنا کردم:
_چون گوش نمی‌دم باید غرقم کنی؟
به پاهام که داشت در آب تکون می‌خورد و به سمت جلو هلم می‌داد نگاه کرد:
_نه که خیلی‌ام داری غرق می‌شی؟
شالم رو که خیس دور گردنم چسبیده بود باز کردم و به گوشه‌ای، روی سرامیک‌های کف، انداختم.
_نه که تو خیلی‌ام امون دادی من بگم شنا بلدم یا نه؟
به لبه‌ی استخر رسیدم و ساعدهام رو روی لبه گذاشتم، و چونه‌ام رو روشون:
_اگر بلد نبودم چکار می‌کردی؟
روی دو زانو نشست، دقیقا روبروم، و به سمتم خم شد:
_می‌پریدم توی آب، نجاتت می‌دادم.
خندید، و صورتم نزدیک‌تر از این بود که بتونم تنها روی خنده‌اش تمرکز کنم. به صورتش نگاه کردم. به پوست گندمی‌ روشنش، ابروهای پر، مشکی و راسته‌اش، بینی‌اش که به خاطر شکستگی کمی کج و عقابی بود، و... نگاهم رو از دهانش گرفتم:
_باشه، پس از الانم نیاز به نجات دارم.
و دست‌هام رو دور یقه‌اش حلقه کردم و با تمام قدرت به سمت خودم کشیدمش. توقع نداشت و خودش هم... با صدای شلپ مانندی که آب رو پخش کرد، جلوی توی استخر افتاد.
خودم رو به عقب کشیدم، ولی پاشیدن شلپ مانند آب در هوا باعث شد آب بهم بپاشه، و با صدای بلندی خندیدم:
_خوب بود؟
چشم‌غره‌ای خنده‌دار، که مشخص بود از دستم عصبانی نیست، به سمتم روانه کرد، که ادامه دادم:
_گفتم تنهایی خوش نگذرونم!
خندید و نگاهم کرد، و من شونه‌ای بالا انداختم. نفسی کشید و دستی به موهاش، و دیدم که آهسته به سمت لبه‌ی استخر رفت، فکر می‌کردم می‌خواد خارج بشه، ولی ناگهان مشت بزرگی از آب به سمتم پاشید که مستقیم روی صورتم فرود اومد. جیغ کوتاهی کشیدم و جلوی صورتم رو گرفتم تا آب توی چشم‌هام نره، ولی بعد خندیدم:
_می‌خوای بازی کنی؟
خودش هم خندید:
_در حدم نیستی.
چنان کُری خواند که خنده‌ام تشدید شد:
_اوهــو! این روت رو ندیده بودم!
نیش‌خندی زد:
_بهش عادت کن، چون قراره از این به بعد زیاد ببینی!
مشغول حرف زدن بود که اول با هر دو دستم و بعد با پام شروع به آب‌پاشی به سمتش کردم. حتی وقت نمی‌کرد صورتش رو بپوشونه، قطرات آب با شدت روی پوستش فرود می‌آمدند، و صدای خنده‌اش فضا رو پر کرده بود. داد زد:
_به حسابت می‌رسم دلارام!
خندیدم، و به جای جواب دادن بیشتر به سمتش آب ریختم، تا جایی که دست‌هام درد گرفت. و همین کافی بود تا با دیدنش که داشت با حالت انتقام خنده‌داری روی صورتش به سمتم می‌اومد بخوام فرار کنم.
دست‌هام روی لبه‌ی استخر نشسته بود تا خودم رو بالا بکشم که از پشت یقه‌ام من رو به عقب کشید، و من توی آب افتادم. با یک دست نگهم داشته بود تا نتونم حرکت کنم و با دست دیگر مشت‌مشت توی صورتم آب می‌پاشید. می‌خواستم به حضور دستش دور کمرم بی‌توجه باشم. انگار که خودش بود، ولی نمی‌شد. نمی‌تونستم بفهمم دلیل این همه تفاوت چیه؟ نمی‌تونستم بفهمم یک نفر چطور این‌قدر تغییر کرده؟
و من می‌خواستم فرار کنم. حس می‌کردم هر لحظه امکان داره عنان از کف بدم، اختیارم رو از دست بدم، و... از خودبیخود بشم. حتی سرمای آب هم باعث نمی‌شد که گرمای دست‌هاش رو حس نکنم. چطور این همه به من نزدیک شده بود؟ چطور...
می‌خواستم فکر نکنم، ولی افکار به‌جای سرم در قلبم شکل می‌گرفتند. احساس می‌کردم که دیگر پروانه‌ها در شکمم بال نمی‌زدند، من خودم تبدیل به یک پروانه شده بودم.

سلام عزیزانم.
عزاداری‌هاتون قبول باشه ❣️
به حرمت این دو روز زودتر پست نذاشتم.
امیدوارم دوست داشته باشید💝
نظراتون خوشحالم می‌کنه 💟

بخیه | (16+)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant