16

182 21 14
                                    

پسر روبرو نگاهش را به پایین دوخته بود. پیراهن مرتبش به خاطر کشیده شدن روی زمین از شلوار بیرون زده بود. جای سیلی هنوز روی صورتش می سوخت و رد قرمزی از اثر دست روی پوستش به جا مانده بود. ناگهان انگار جرات پیدا کرده باشد، با صدای بلندی گفت:
_شما هیچ مدرکی از من ندارید. شما حق ندارید...
مرد غرید:
_ببند دهنتو! توی انگل واقع من حق و حقوق تعیین می کنی؟
و سر پسر دوباره به سینه اش نزدیک، نگاهش به زیر دوخته شد و لب دوخت.
دورش چرخید، دست ها را زیر بغل قرار داده بود و هر قدم که برمی‌داشت، انگار میخی بود که درون اعصاب پسر روی صندلی فرو می رفت. صدای برخورد کفش با سطح زمین باعث می شد که هر بار پسر جوان با حالتی عصبی چشم هایش را روی هم بفشارد، پلک هایش بپرد و لب هایش بلرزد.
بینی اش را بالا کشید و پرخاش گرانه گفت:
_من هیچی ندارم که بگم.
صدای تق تق کفش ها ایستاد و سایه ای بالای سرش ایستاد، برای لحظه ای که سرش را بالا آورد، نگاهش با دو چشمِ سیاه شده از خشم تلاقی کرد. خم شد، دست راستش را روی پشتی صندلی قرار داد و مستقیم به چشم های پسر که نگاه کرد، پوزخند زد:
_زر می زنی یا بفرستمت هلفدونی آب خنک کوفت کنی؟
مکثی کرد، ایستاد و از پسر فاصله گرفت، و آرامش لحظه ای از بین رفت:
_می دونی تو زندان چه بلایی سر بچه خوشگلی مثل تو میارن؟
پسر مصرانه و با فریادی که از لجاجت و ترس اش نشأت می گرفت تکرار کرد:
_من هیچی ندارم که بگم...
دستش در موهای عسلی رنگ کوتاه شده طبق مد روز چنگ شدند سرش را به عقب کشید، گردنش صدایی داد و چشم های مشکی در مردمک های زیتونی رنگ خیره شدند.
_می خوای بهت بگم باهات چکار می کنن؟ می خوای تک به تک مراحلش رو برات توضیح بدم؟
مردمک های چشمش می لرزیدند و دوباره آب بینی اش را بالا کشید. بندهای انگشتانش شروع به تیر کشیدن کرده بودند... و یادش نمی آمد.
اصلا چرا اینجا بود؟
چرا داشت بازجویی می شد؟
دوباره غرید:
_از کی جنس می گیری؟
حد تحملش به پایان رسیده بود. دوباره و با شدت بیشتری بینی اش را بالا کشید. و لب گزید، گزید و گزید تا خون بیرون زد و طعم شور خون در دهانش پیچید.
بیشتر از بیست و دو سال نداشت...
و بدنش داشت درد می گرفت.
_می دونی دیشب که روی شیشه بودی چه غلطی کردی؟
چشم های زیتونی پر از اشک، از فشار یادآوری که بیهوده می نمود، میل به باریدن پیدا کرده بود. تصاویر مبهمی، غیر قابل تشخیص، از جلوی نگاهش رژه می رفتند. و از درد روح و جسم به گریه افتاد. بلندتر داد زد:
_می دونی؟
پسر هق زد:
_نه... نه...
پوزخند زد:
_همینه دیگه! نمی دونی که اینقدر روت زیاده!
نیش سیاه کلامش قلبش را نشانه گرفته بود و مثل پنجه ای قدرتمند می فشردش،  و ناگهان صدای قیژ باز کردن در از حل پراندش:
_جناب سرگرد؟
سرگرد که به میزش تکیه داده بود نگاه گرفت، نفس عمیقی بیرون داد و جواب داد:
_بله؟
صدا باز هم به هوا برخاست:
_یه لحظه تشریف میارید؟
نگاه تندی نثار پسر کرد و به سمت در رفت. پسر نمی شنید، نگاهش به روبرو خیره شده بود و تلاش می کرد تا به یاد آورد.
بیهوده بود، بیهوده و بی فایده.
و سرگرد برگشت، ناگهان آشفته به نظر می رسید. مشخص بود که دست درون موهایش کشیده و به همشان ریخته، و به رنگ خون بودن سفیدی چشمانش نگاهش را ترسناک تر کرده بود.
و بی مقدمه گفت:
_دیشب با چاقوی سرآشپز مادرت، زدی توی شکمش. چاقو به عضو حیاتی برخورد کرده. می دونی الان چه خبری بهم دادن؟
چشم های وحشت زده ی پسر، گریان، به لب های سرگرد که بی رحمانه کلمات را ادا می کردند خیره بودند...
_نتونستن نجاتش بدن، مادرت تموم کرده.
سکوت مثل آوار روی سرش خراب شد...
و صدای زار زدنش بی صدایی را شکست. باورش نمی شد... باورش نمی شد. هر بار قسم خورده بود که ترک می کند، کنار می گذاردش و زندگی را از نو شروع می کند. ولی وامانده ی لامذهب هربار وسوسه اش می کرد، مثل ماری بود که به دورش بپیچد و سیب سرخ آبداری را تعارفش کند.
چشم هایش را روی هم می فشرد و ته قلبش امید داشت که هر لحظه از خواب بپرد، دست گرم مادرش روی صورتش، نوازش وار، بنشیند، بیدارش کند، و صدا در مغزش پیچید "صبحونه آماده است پسرم!" ولی جمله ی سرگرد در مغزش می لولید و مته می زدش "تموم کرده، نتونستن نجاتش بدن."
کشته بود.
مادر عزیزتر از جانش را کشته بود.
و صدا دوباره در مویرگ به مویرگ مغزش اکو کرد:
_هنوزم حرفی برای گفتن نداری؟
شاید دیده بود و عادتش شده بود که اینقدر سنگدل می نمود. دست به سینه ایستاده بود، با نوک کفش روی زمین ضرب گرفته بود و پریشانی هنوز در اعضای صورتش موج می زد. و آهسته تر گفت:
_ببین فرهاد...
از شنیدن اسمش از زبان سرگرد روبرویش، برای لحظه ای خیره اش شد، و دوباره با گریه ای که بند نیامده بود و نفسی که داشت به سمت پس رفتن جا باز می کرد، سرش را پایین انداخت.
_به من بگو که از کی جنس می گیری.
مکث کرد، و در دستور لحنش نرمشی نهفته، تعجب آور، دیده می شد.
بالاخره زبان باز کرد، و صدایی خاک خورده بیرون ریخت:
_سایه...
یک تای ابروی سرگرد که بالا پرید، ادامه داد:
_سایه نظری.
برگه و خودکاری روی میز روبرویش کوبیده شد و دستور داد:
_شماره و آدرسش رو بنویس.
سر بالا کرد و به سخت، در حالی که مجبور بود به خاطر وجود دستبند فلزی هر دو دستش را بالا بیاورد، خیسی چشمانش را گرفت و توضیح داد:
_آدرسش ثابت نیست. هر بار یه جای جدید قرار می زاره.
مکثی کرد:
_شماره ی ناشناس رو هم جواب نمی ده.
نگاه سرگرد مثل زغال چشم هایش را می سوزاند. و ناگهان گفت:
_پس خودت باید بهش زنگ بزنی.
چشم های فرهاد، درشت شده، در نگاه سرگرد خیره شدند. مردمک چشم هایش هنوز به حالت عادی برنگشته بودند. و آهسته گفت:
_ولی من همین دیروز ازش جنس گرفتم. اینطور مشکوک می شه.
سرگرد نگاهش کرد و فرهاد فکر کرد که از نگاهش، از چشم هایش می ترسد. و پوزخند که زد کافی بود تا حس تلخ طعنه خوردن درون وجودش شعله ور شود. دستور داد:
_پس من رو بهش معرفی می کنی. به عنوان یه دوست.
مستقیم به چشمانش تیره شد و تاکید کرد:
_مگه نه؟
و فرهاد، انگار که مسخ شده باشد، انگار که هیچ توانی از خود نداشته باشد، فقط زمزمه وار تایید کرد:
_چشم...
حتی بافت و پالتوی مشکی تن فرهاد هم باعث نمی شد که سرما از وجودش رخت برببندد.
و به سرگرد کنارش نگاهی کرد. از موهایی که متوجه شده بود همیشه به سمت بالا حالت می دهد، حالا طره ای به روی پیشانی ریخته بود. کت چرم براقی به تن داشت و بافت آستین بلند مشکی زیرش روی شلوار جین مشکی اش افتاده بود.
و به خودش یادآوری کرد که امیر صدایش بزند.
"این دوستمه، امیر! می خواد امتحان کنه. منم پیش خودم گفتم کی بهتر از سایه؟" کلمات به او دیکته شده بودند.
امیر به مانند عقابی که بر فراز طعمه پرواز کند چشم از فرهاد برنمی داشت و زیر نظرش گرفته بود.
فرهاد سرد، انگار که هیچ شده بود. انگار که به کوچکی و کم اهمیتی مورچه ای باشد، با همان ضعف. به همان بی ارزشی...
چهره ی مادرش از جلوی دیدگانش کنار نمی رفت. انگار دیگر می توانست تک تک چروک های روی پوست شفافش را بشمارد. خط لبخندش را در مغزش دست می کشید و دست های چروکیده اش را می بوسید.
چند روز بود که نفس در سینه اش حبس شده بود و بالا نمی آمد؟
در که باز شد، همراه با امیر به درون خانه پا گذاشت. مکالمات گذشته با سایه که زیر نگاه مستقیم امیر صورت گرفته بود، آهسته در مغزش تکرار شدند. اطلاع داد بود که دور همی در پیش است، قرار بود ساقی باشد و لیدر...
و سایه در چارچوب در، دلربا تر از همیشه، با موهایی بلوند شده و آرایشی غلیظ، در حال جویدن وحشیانه ی آدامسی که در دهان می چرخاند، اول به فرهاد نگاه، و بعد نگاهی طولانی نثار امیر کرد. با طنازی طره ای آزاد از مو را پشت گوش فرستاد و صدایش باز ناز در گوش امیر پیچید:
_دوستت کیه فرهاد؟
امیر خندید و آگاهانه دستی درون موهایش فرو برد:
_نمی خوای از خودم بپرسی؟
لنزهای سبزعسلی سایه که به امیر خیره شدند، ناخودآگاه تصویر دخترکی پر از نفرت در پس پرده ی چشمانش نقش بست. و سایه سعی کرد ناز کند، که شاید روی دیگری جواب می داد، اما امیر از چشم های سبز عسلی تنفر داشت.
و دختر لبخند زد:
_آخه چنان جذابی که می ترسم حرف توی ذهنم بماسه.
نگاه فرهاد بین سایه و امیر می چرخید. دخترک نمی شناختش که جرأت می کرد لاس بزند.
صوت موزیک به خاطر باز ماندن در فضا را آهنگین می کرد. و سایه کنار رفت، بلندی موهای طلایی اش از روی بازوهای پوشیده شده در تی شرت سفید رنگ کنار رفت تا برهنگی اش را نمایان کند، و ناز در صدا موج می زد:
_بفرمایید!
نگاه فرهاد روی سایه خیره شده بود و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به امیر بیندازد، متوجه صدایش شد که مخاطب قرارش داده بود و نفهمیده بود. و سرفه ای تصنعی کرد:
_چی‌؟
امیر پوزخند زد:
_پرسیدم همیشه با همه اینقدر صمیمیه؟
خاطرات مثل وزش بادی سرد از ذهن فرهاد گذر کردند:
_آره، ولی بیشتر با تازه واردها...
مکث کرد و به یاد روزی افتاد که سایه را به مادرش معرفی کرده بود. چقدر تعریفش را کرده بود، خدا می دانست! گفته بود که دختر رویاهایش است، گفته بود که نمی تواند کس دیگری را عاشق باشد. و به یاد واکنش مادرش، که با احترام با دختر موردعلاقه اش برخورد و به محض رفتنش نارضایتی اش را اعلام کرده بود. دلیل ها در مغزش فرو نرفته بودند.
چند سال پیش بود؟
زمان منجمد شده بود یا مثل برق و باد می گذشت؟
آن زمان ها سایه هنوز لنز نمی گذاشت. آن زمان ها موهایش به سیاهی بخت فرهاد بود.
و سایه به سمت امیر چرخید، تای ابرویی بالا انداخت و پرسید:
_آقای...
سرگرد نیشخندی زد و معرفی کرد:
_امیر...
لبخند سایه روی لب های درشت ژل زده اش درخشید و قلب فرهاد در سینه مچاله شد:
_امیر جون، چی می خوری برات بیارم؟
دست های امیر در جیب شلوارش مشت شدند:
_چی دارید؟
_ودکا، ویسکی، آبجو، کنیاک، تکیلا، شامپاین...
مکثی کرد:
_کدومو بیارم؟
کاش حداقل دخترک سرتق زبان دراز مِی خواره اینجا بود تا راجع به طعم ها کمکش می کرد.
و در گلو احساس خشکی کرد. فریادهایش در مغزش تکرار می شدند.
"_فکر کردم اشتباه می کنم.
_چی رو اشتباه می کنی؟
_اینکه تو آدمی!"
زمین به چه سرعتی چرخیده بود تا حقش را کف دستش بگذارد؟
_میخوام بهت اعتماد کنم. خودت یکی رو برام انتخاب کن.
طول کشیده بود تا چشم هایش به نور کم سالن اصلی عادت کند. دو نفر در انتظار بودند، خسته و نسخ...
و جام نیمه پر مشروب طلایی رنگ را که از دست سایه دریافت کرد، انگشت های دستش با طنازی لوندانه ای روی پوست دست امیر کشیده شدند. می خواست به تندی دستش را پس بکشد، نمی توانست.
نزدیکش شده بود، دستش روی پهلویش قرار گرفته بود، و تصاویر به سان فیلمی قدیمی در پس چشمانش پخش می شدند. سر پسر روی پهلوی دخترک...
بی حرف، بدون تلاشی برای عقب کشیدن، فقط جام مشروب را به دهانش نزدیک کرد و لب زد.
سایه بالاخره به فرهاد توجه کرد. نگاهی بی میل نثارش کرد و پرسید:
_سیگارِت یا سرنگ؟
فرهاد نتوانست جلوی نگاه بی اختیارش را به سمت امیر بگیرد، و بدون دریافت واکنشی، فقط زمزمه کرد:
_سیگارت.
_شما چی امیر جون؟
امیر لب فشرد:
_شما لیدری. هرچی شما بگی!
لحنش برای سایه جذاب بود و با لوندی پیروزمندانه ای خندید:
_پس سیگارت.
نگاه امیر برای ثانیه ای به جام مشروب خیره ماند. زمین گرد بود.
گرد...

بخیه | (16+)Where stories live. Discover now