این قسمت حاوی کلمات زننده است :)
_میتونی باهاش صحبت کنی و توضیح بدی که... اعتبارت رو وسط گذاشتی و اون باید به تو و اسمت که بُرده شده احترام بگذاره.
نمیدونم چهرهام چه حالتی به خودش گرفت که گفت:
_باید بگی دلارام! همون یک باری که حرفهای فرهاد رو شنیدم کافی بود تا بفهمم اگر مسئلهای برخلاف میلش اتفاق بیفته...
مکث کرد و حس کردم که زبونش از سمت راست به داخل گونهاش فشرده شد:
_اون هم به خاطر تو...
باز هم لبهاش رو خیس کرد:
_دوست ندارم که این رو بگم، ولی روزگارت رو سیاه میکنه.
نفسی کشیدم:
_میدونم.
لب پایین بیاینکه بفهمم بین دندونهام گرفتار شده بود و پوست لبم رو میکندم، و شنیدم که گفت:
_نکن!
ذهنم درجا به سمت روزی رفت که توی فرودگاه کنار هم نشسته بودیم، من پام رو ریتمیک روی زمین میکوبیدم و اون لبهی موبایلش رو روی رون پام فشار داده بود.
لبم رو ول کردم و آهی کشیدم:
_اگر نمیگی...
نگاهش که کردم صورتش حالتی پسرانه از شیطنت داشت:
_همین الان خودم برم سراغشون!
این محبتها، این حمایتها رو دوست داشتم. ولی این رفتارها حالتی افلاطونی داشت. بیحس خاصی، حامیانه و شاید به دید برادری، پدری، یا... دایی.
_نه، میگم. خیالت راحت باشه.
قبل از اینکه بتونی چیزی بگه غذاها از راه رسید.
بوی پیتزا که بهم خورد و پنیر طلایی ذوب شدهی روش رو دیدم، تمام مشکلاتم رو پشت سرم شوت کردم و به غذاها زل زدم. مطمئن بودم که اگر کمی دیگر اختیار از کف میدادم، آب از گوشهی دهانم راه میگرفت. نیمی از بشقاب چوبی سیبزمینیها با قارچهای برشتهشدهی پر شده بود، و به محض اینکه ویتر ظرفها رو به ترتيب چید و پشت به میز کرد، بزرگترین قارچ رو، که شاید به اندازهی سه انگشت کنار هم بود، قاپ زدم و درسته توی دهانم گذاشتم. امیر ناگهان چنان زد زیر خنده که جرعهی آبی که نوشیده بود با فشار از بینیاش بیرون زد. و هردو به هم خیره شدیم.
قارچ توی گلوی من گیر کرده بود و اون داشت سرفه میکرد، و هردوی ما میخواستیم بخندیم ولی سرفه اجازه نمیداد.
هیجان لحظه که رد شد و خنده و سرفه به اتمام رسید، بی حرف دیگری مشغول غذا شدیم.
پیتزا رو که به سمتش تعارف کردم خندید و سری تکون داد:
_نه، ممنون. نوشجان.
غذا در سکوت و بی اتفاق خاص دیگری غیر از تعارفها و رد کردنها گذشت. چشمهام گاهی نگاهش میکرد که تکهای گوشت میبُرید، سرِ چنگال میزد و سرش رو پایین میآورد تا غذا رو درون دهنش قرار بده، و سعی میکردم به این فکر نکنم که دلم میخواد به جای غذا درسته خودش رو قورت بدم.
سرم رو پایین انداختم و تکهی بزرگی از پیتزام رو جویدم، و افکار رو از سرم بیرون کردم.
وقتیکه با پایان غذا از جا بلند شدیم، و امیر قصد داشت برای حساب کردن بره، ناخودآگاه آستینش رو گرفتم، و تلاشهام برای لمس نکردنش اینبار بالاخره نتیجه داد. چشمهاش که نگاهم کردند گفتم:
_میشه من حساب کنم؟
برگشت و نگاهم کرد، همون نگاهی که بار اول تحویلم داده بود، وقتی برای حل و فصل کردن مشکلاتی که تا مدتها بعد هم فیصله نیافته بودند، رفته بودیم تا سنگهامون رو وا بکنیم. دوستهای من هم برای تماشا اومده بودند.
شب به خونه اومده بود و براش... براشون، لازانیا درست کرده بودم.
_چرا؟
نمیدونستم چرا، فقط حس میکردم که به اندازهی کافی براش زحمت هستم، یه بار اضافه، و دلم نمیخواست که بیشتر از این روی دوشش باشم.
پس دروغ گفتم:
_دلم میخواد منم برات...
مکث کردم و غدهی توی گلوم به سرطانی شدن تهدید کرد:
_براتون... یه کاری بکنم. میخوام اگر بشه، همینالان برای شیرین هم یه چیزی بخرم. گل، یا...
صدای توی سرم ادامه داد:
_هرچیزی که باعث بشه از ذهنش نگذره که برای حال کردن و خوش گذرونی با شوهرش رفتم و اصلا یاد خودش هم نیفتادم.
برای دقیقهای طولانی نگاهم کرد و آهسته گفت:
_لازم نیست برای ما کاری بکنی.
شونهای بالا انداختم:
_ولی من دوست دارم که یهکاری بکنم.
دهان باز کرده بود که چیزی بگه، ولی پشیمون شد، و من باز ادامه دادم:
_لطفا!
آهی کشید و تیغهی بینیاش رو با دو انگشت فشرد:
_باشه، ولی خودت میدونی که احتیاجی نیست.
لبخندی زدم، تشکری زیر لب کردم، کارتم رو بیرون کشیدم و مبلغ رو حساب کردم، و برای لحظهای حس کردم که عطر تند و آشنای پارمیس بهم نزدیکتر شد. برگشتم و نگاه که کردم، درست حدس زده بودم. نگاهمون در هم گره خورد و هردو فقط برای هم سری تکون دادیم. برای ثانیهای به پسر کنارش نگاه کردم، ولی چیزی نگفتم. و اون هم به امیر نگاه کرد، و نیشخندی زد.
دلم میخواست چشمغرهی غلیظی بهش برم و بپرسم که چه مرگشه، ولی فقط پشت چشمی نازک کردم و از ذهنم گذشت که مهم نیست، چون همینه، همیشه همین بوده و شاید تا ابد همین باقی بمونه، چون وجودش با طعنه آمیخته شده. چون چیز دیگهای بلد نیست.
تشکری کردم و در کنار امیر از در خارج شدم، بیاینکه توجه دیگری به پارمیس بکنم. امیر راست میگفت. چرا کمکش کرده بودم؟ مگر نه برای این بود که از کارهاش دست بکشه و به کیوانی که از صمیم قلب عاشقش بود بسنده کنه؟ ولی انگار نه انگار، همون دختر قدیمی بود و شاید من کار رو خرابتر کرده بودم، با باز کردن راهش برای آشنا شدن با آدمهای جدیدتر... و شاید پولدارتر و باکلاستر.
امیر درست میگفت، باید سنگهام رو باهاش وا میکندم.
پام رو که از در کافه بیرون گذاشتم، با دیدن گاری پر از خوراکیهای ترش به امیر گفتم:
_من الان برمیگردم.
قبل از اینکه بتونه جلوم رو بگیره یک پا داشتم و یک پای دیگر قرض کردم و به سمت گاری دویدم، جوری که انگار به سمت معبود میدویدم. میشنیدم که امیر میخندید، ولی فقط به سمت گاری لِیلِی کردم و بزرگترین ظرف رو سفارش دادم تا پر از آلبالو خشک، برگ زردآلو، سس مخصوص و آلوی جنگلی کنه. و حس میکردم که دوطرف فکم از ترشح بزاغ داره به درد میافته.
ظرف رو که با قاشق پلاستیکی کوچک گرفتم، آلوی بزرگی رو توی دهانم گذاشتم و دوطرف صورتم تیر کشید.
امیر میخندید، ولی چیزی نمیگفت. و به من که رسیده بود، ظرف رو به سمتش بلند کردم:
_میخوری؟
سری به نشونهی منفی تکون داد. با دهان پر پرسیدم:
_چی برای شیرین بگیرم؟
نگاهش به سمت دیگر خیابان کشیده شد که چراغهای روشن گلفروشی بزرگی درش میدرخشید. در ظرف رو بستم، توی پلاستیک گذاشتمش و لبهام رو لیسیدم. ظرف رو به دستش دادم و گفتم:
_من میرم اونور.
نگاهم کرد:
_چرا بی خبر در میری؟
پوزخند همهچیزدان پارمیس درون مغزم رژه میرفت، حرفهای فرهاد و آذر... رفتارهای شیرین:
_میخوام زحمتت ندم. بچه که نیستم مدام پشت سرم راه بیفتی و مواظبم باشی.
لحظهای نگاهم کرد، و چشمهاش تنگ شد. میدونستم که مثل هوای پاییزیام، دقیقهای آفتابی و دقیقهای دیگر بارانی. گاهی سرد و گاهی گرم... و خودم هم نمیدونستم که باید برای دراومدن از این وضعیت خارج بشم.
داشت نگاهم میکرد، به چشمهام خیره بود، و شنیدم که بلند نفس کشید:
_باشه، تا تو گل رو میخری منم ماشین رو روشن میکنم.
سری تکون دادم و بدون زدن حرف دیگری ازش دور شدم. دستهای زنبق و رز سفارش دادم و منتظر شدم تا امادهاش کنه. موجودی بودم که نیمی پر و نیمی خالی بودم، از همه چیز.
و اتفاق دیگری تا رسیدن به مقصد نیفتاد. وجود ترافیک در مسیر باعث شد تا دقیقا سر ساعت مقرر به ترمینال برسیم، و... فرهاد و آذر هم همونجا بودند. دیدن ما کنار هم کافی بود تا فرهاد با نفرتی که نتونست برای لحظهای پنهانش کنه بهم خیره بشه، و نگاه امیر برای ثانیهای دنبالم کرد. فهمیده بود.
دستهگل رو به شیرین که دادم خم شد و سرم رو آهسته بوسید. گل رو گرفت و تشکری کرد، ولی نگاه پدر و مادرش داشت من رو میسوزوند.
یک سفر کوچک برای عزاداری به شیراز رفته بود، اصلا چرا اومده بودند؟ مگه به قندهار رفته بود که استقبال احتیاج داشته باشه؟ من هم اگر همراه امیر، و در خونهاشون، نبودم نمیاومدم.
با آژانس اومده بودند، پس همگی با ماشین امیر برگشتیم. فرهاد جلو نشست، ما سه خانم عقب، و شیرین بین من و مادرش جا گرفت. به بیرون خیره بودم و صدای زمزمههایی غیرقابلفهم به گوشم میرسید و ناگهان متوجه شدم که امیر از آینه چشمغرهای به آذر رفت. دستهاش دور فرمون مشت شدند و نفس عمیقی کشید، ولی کسی بهش توجهی نکرد.
چشمهام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی فشار دادم، و نفهمیدم که کی به مقصد رسیدیم. زمان از کِی اینقدر تند میگذشت؟
همراه با صدای ویزی که در گوشم میپیچید به خانه رسیدیم. و من حتی نرسیدم که لباسهام رو دربیارم. تنها پالتو و شال از سر و تنم پایین افتاده بود، و بمب منفجر شد.
_تو نمیخوای دست از سر زندگی این دختر برداری، نه؟
با تعجب چرخیدم و نگاهی به فرهاد که این جمله رو گفته بود انداختم، و ناگهان تمام بدنم از پیش هم سردتر شد. و درحالی که خم بودم تا پالتوم رو روی لبهی مبل بندازم چرخیدم و نگاهش کردم:
_ببخشید؟
ابروهاش از تندی اخمش به هم چسبیده بودند:
_تا حالا به خودت چیزی نگفتم چون میخواستم ببینم تا کجا میخوای پیش بری.
میدونستم چی میگه، ولی ترجیح دادم خودم رو به نفهمی بزنم:
_چی رو تا کجا پیش برم؟
صداش ناگهان بالا رفت، ولی داد نزد:
_خر خودتی دخترهی...
حس میکردم که دلم میخواد همین الان به سمتش بپرم و مثل ماده ببری صورتش رو چنگال بکشم، ولی فقط، و ناخودآگاه، چشمهام رو توی حدقه چرخوندم.
شیرین هم سکوت کرده بود، دست به شکم روی مبلی نشسته بود و تماشا میکرد. انگار فیلم مسخره و حوصلهسربری رو تماشا میکرد که مجبور بود تا آخر تحملش کنه.
_اگر امثال توی پتیاره رو نشناسم به درد لای جرز دیوار میخورم. دندون تیز کردی که زندگی این دختر مظلوم رو دوباره از هم بپاشی؟
برای لحظهای به شیرین نگاه کردم، دوباره؟
_مگه دختر اون سوگندِ...
فحشی که میدونستم قراره در ادامه بیاد فرو خورده شد.
_نباشی!
و من فکر می کردم "باز چکار کردم که خودم خبر ندارم؟"، ولی نه توان مجادله داشتم و نه حال ادامه دادن و سوال پرسیدن. پس فقط روی پاشنهی پا چرخیدم تا به سمت اتاقم برم:
_من کار اشتباهی نکردم.
به دیوار کوبیده شدم.
یقهام در چنگی پیچیده شد، به سمت جمع چرخیده شدم و کمرم به دیوار کوبیده شد. و با چشمهایی که ناگهان گشاد شده بود به فرهاد خیره شدم. ناخودآگاه زبونم بند اومده بود و میخواستم چیزی بگم، ولی نمیتونستم. نه صدایی از دهانم خارج میشد و نه کلمهای در مغزم میچرخید.
_ببین دخترجون، با زبون خوش بهت میگم... برو یه جایی خودتو گموگور کن که پیدات نشه، توی این زندگی پیدات نشه. هرچقدر که تا حالا به زندگی شیرین گند زدی بسه، یکم عزت نفس داشته باش. چکار میکنی اینجا؟ جایی که کسی نمیخوادت؟
و صدای امیر...
_آقا فرهاد!
نگاهم بیاختیار به سمت امیر و شیرین کشیده شد. شیرین حس خونسرد روانیکنندهای داشت و امیر تکیه داده به مبل، ایستاده و کمی به سمت جلو خم شده بود، انگار که آماده باشه تا با خطرناک شدن اوضاع به سمتم حمله ببره. آب دهانم رو فرو دادم و سعی کردم حرف بزنم:
_من...
حرفم رو قطع کرد، یقهام هنوز بین انگشتهاش بود و باعث میشد احساس خفگی کنم، و نمیدونستم از این بود که داشت پارچه رو میکشید...
یا به یاد سوگندی افتاده بودم که بارها من رو با یقه از روی زمین بلند کرده بود؟
_چندبار میخوای زندگیاش رو خراب کنی؟
احساس حقارت و کوچکی میکردم و فقط میخواستم ازش فاصله بگیرم تا این حالت رهام کنه.
_من زندگیاش رو خراب کردم؟
شنیدم که پوزخند زد:
_عین گوسفند میمونی، سرت توی چراگاهته و از همهچیز بیخبری.
چشمهام رو برای لحظهای روی هم فشار دادم و صدای امیر رو شنیدم:
_ولش کنید آقا فرهاد، اون...
فرهاد حرف امیر رو هم قطع کرد:
_چرا ازش طرفداری میکنی؟ مگه نه اینکه باعث مرگ خواهر و پدرت شده؟
دیدم که لبهاش رو به هم فشرد، و فرهاد باز هم به سمت من چرخید:
_برو، فقط برو.
بیاراده به سمت شیرین چرخیدم:
_شیرین؟ تو یه چیزی بگو!
دیدم که نفسی کشید، و از جا که بلند شد ناخودآگاه احساس امیدواری کردم... که دیری نپایید. دستش رو به پهلوش زد، جوری که انگشتهاش روی کمرش قرار گرفتند و بیذرهای لطافت گفت:
_استرس برای بچه ضرر داره.
و بدون گفتن حرف دیگری به سمت اتاق رفت، و کمی بعد صدای آهنگ بیکلام ملایمی به گوش رسید.
مات و مبهوت رگ عاطفه در سرم پاره شد.
چنگ فرهاد انگار هر لحظه تنگتر میشد:
_وقتی مادرت تازه مرده بود، وقتی پنج سالت بود...
انقباض فکش داشت آزارم میداد:
_نامزد داشت، با یه پزشک ایرانی توی آمریکا نامزد بود. قرار بود با هم بیان اونجا، ولی پسره تو رو قبول نمیکرد. نمیخواست تحفهی حرومزادهی آدم فاسدی مثل سوگند توی زندگیاش جولان بده. کی میخواد کسی رو کنارش داشته باشه که از ریشه و بنیاد خرابه؟ تو هرکاری هم کنی مثل سوگندی، آسمون زمین بیاد مثل سوگندی. بالا بری، پایین بیای، مثل سوگندی! مثل اون...
صداش رو پایینتر آورد و با لحن پر از نفرتی ادامه داد:
_خونه خراب کنی. مثل اون توی زندگی بقیهای تا از هم بپاشیش، الانهم که داری جون میکنی تا این زندگیرو بفرستی توی گهدونی. هی دور و بر این مرد میپلکی، هی خودت رو بهش میچسبونی. بعضی وقتها فقط میخوام بیخیال همهچیز بشم و کارتو تموم کنم، سر به نیستت کنم.
با اینکه توسط امیر کمی به عقب کشیده شد، باز هم بیتوجه به سمتم نزدیک شد، و صداش در حد زمزمهای غیرقابل شنیدن پایین اومده بود تا فقط به گوش خودم و خودش برسه:
_دیهات چقدر میشه؟ خودم میدمش، صاحبت منم. اسم من توی شناسنامهی کوفتیته. شاکی خودمم، قاتل خودمم، قانون خودمم.
دوباره شونهاش توسط امیر عقب کشیده شد ولی با لجبازی خودش رو از دستش کنار کشید تا باز هم من رو بترسونه، تا شاید برم. از زندگی دخترش بیرون برم.
حس میکردم دارم میلرزم، و بیاختیار داد زدم:
_شیرین!
دستش رو که به حالت تهدید به زدن بالا آورد، چشمهام رو روی هم فشار دادم و تقلا کردم تا از دستش فرار کنم:
_شیرین!
حتی جرأت نمیکردم اسم امیر رو صدا کنم، یک خطا کافی بود تا فرهاد همینجا خونم رو بریزه. و... گاهی فکر میکردم که همهی این خانواده مثل سوگند دیوانهایم. شیرین یک طور، فرهاد یک طور، من طوری دیگر.
_صدات رو ببر دخترهی جنده!
قبل از اینکه دستش روی صورتم فرود بیاد، راه نفسم باز شد، و بین من و فرهاد فاصله افتاد. سینهام حالا به گرمای آشنای دیگری فشرده میشد. امیر حفاظی شده بود که بین من و فرهاد قرار گرفته بود، و حتی با اینکه پشتِ سرش ایستاده بودم باز هم میتونستم حس کنم که داره تند و عصبی نفس میکشه. و همین حضورش کافی بود تا انرژی بگیرم، کمی جسارت پیدا کنم، و با صدای بلندی از روی شونهاش گفتم:
_باشه، قبوله، من جندهام. ولی توام جاکشی که جندهها رو اینقدر خوب میشناسی!
چشمهاش از این حاضرجوابی بیادبانهی من گرد شد، و قبل از اینکه به من حمله کنه امیر جلوش رو گرفت. درحالیکه با یک دست فرهاد رو مهار میکرد، کمی چرخید و فاصلهی نزدیکش با من باعث شد تا کنار بدنش بهم برخورد کنه، و دست آزادش رو بالا آورد و روی بینیاش قرار داد.
_هیس!
صداش عصبی و کمی تهدیدآمیز بود، ولی من فقط با چشمهایی گرد شده از خشم و حس تحقیر بهش زل زدم. صدای فرهاد به گوش میرسید:
_چرا خودت رو براش به زحمت میاندازی؟ چرا روحت رو آزار میدی؟ تکلیف خون پایمالشدهی خواهرت...
حس میکردم که نفسش لحظه به لحظه تندتر میشه، و من فقط آرزو داشتم که یکبار، فقط یکبار، من رو از سوگند جدا ببینند، و این امید درست به اندازهی ایدهی یک آرمانشهر احمقانه بود. دوردست، مثل دودی در چشمم فرو میرفت.
و بالاخره با صدایی کنترلشده از بین دندونهای بههمفشرده غرید:
_ یادتون رفته؟ کسی که خواهر من، دامادمون، پدرم...
آب دهانش رو با صدا فرو داد:
_برادر شما و همسرش رو کشت سوگند بود.
و حس کردم که اگر یکبار دیگر اسمش رو بیاره، همینجا عق میزنه و بالا میاره، از این شدت نفرت.
_نه دلارام.
و به سمت من چرخید:
_برو توی اتاق.
کدوم اتاق؟ کدوم خونه؟ کدوم خانواده؟
و بدون گفتن چیزی حرفش رو گوش کردم و با چند قدم بلند در حالی که شال و پالتوم رو چنگ میزدم تا بردارم، به سمت اتاق رفتم. و خم شدم تا هرچقدر وسایل در اتاق باقی مونده بود درون کیفی بریزم که شب پیش آورده بودم.
آخ لعنت به کسی که این تقدیر رو برای من نوشته بود.
پالتو رو پوشیدم و برای لحظهای، با برخورد نگاهم به تصویرم در آینه، به چهرهی رنگپریدهام خیره شدم. لبهام چنان سفید بود که اگر کس دیگری در آینه بود این فکر به ذهنم خطور میکرد که اون مرده.
و صدای امیر به گوش رسید:
_چون تنهاست، چون شما نمیخواید این ذهنیت رو کنار بذارید که اون دختر بیچاره از مادرش جداست. چرا نمیفهمید که یه دختر به این سن باید یه نفر رو داشته باشه؟ نمیشه تنها توی این جامعهی کثیف رهاش کرد به حال خودش...
فرهاد حرفش رو قطع کرد:
_تو این وسط چهکارهای؟ به تو چه ربطی داره؟
نفس عمیق و سنگینی کشیدم:
_من هیچکارهام، من بهش هیچ ربطی ندارم، ولی اون دختر گناه داره.
مکث کرد:
_ولی من برخلاف شما احساس مسئولیت میکنم.
و فقط شالم رو روی سرم انداختم، کیف رو روی شونهام، و از اتاق بیرون زدم. نگاه هردوشون به من خیره شد و سکوت برقرار...
با فاصلهی نزدیکی به هم ایستاده بودند و آذر در دید نبود. با شناختی که داشتم میدونستم که پیش شیرین رفته. نگاهم رو از دو مرد گرفتم و دستهی کیف رو روی شونهام جابهجا کردم، و با تردید نگاهی به ساعت انداختم. دو و نیم نیمهشب بود، ولی من اینجا جایی نداشتم. شاید هیچجا جایی نداشتم. فرهاد تمام تعارفات و رودربایستیها رو کنار گذاشته بود و برداشتی رو که از من در ذهنش داشت به طور واضح نشونم داده بود. و حاضر به تغییر این ذهنیت نبود، به هیچوجه، روی فکر پافشاری میکرد. برعکس امیر که حاضر شده بود افکارش رو راجع به من عوض کنه.
_کدوم گوری میری این وقت شب؟
لبهام روی هم فشرده شد:
_خودت گفتی برم! معلومه با خودت چندچندی؟
در رو که باز کردم داد زد:
_برگرد داخل و بتمرگ سر جات. حرفگوشکن شده برای من! همینم مونده آبروریزی بار بیاری.
برای ثانیهای نگاهش کردم و حس کردم دلم میخواد جلوی پاش تف کنم:
_پس آبروریزی نکرده... بیخودی با من اینطور برخورد میکنی، نه؟
دهان باز کرد که چیزی بگه ولی اجازه ندادم:
_آره، راست میگی. اسمت توی شناسنامهامه. میتونی من رو بکشی بدون اینکه آب از آب تکون بخوره.
چشمهای امیر با تعجب به فرهاد نگاهی کرد:
_ولی میدونی این اسم توی شناسنامهام چکار میکنه؟ من میشم بچهات، دخترت، بدون اینکه حتی خودت بخوای! بهم ارث میرسه، و تو...
سر تا پاش رو نگاه کردم:
_بالاخره میمیری. آره، میتونی اموال خارج از کشورت رو تقسیم کنی، به خیریه ببخشی. ولی اینجا؟ فقط میتونی برای یکسومش تصمیم بگیری. پولت بین من و دختر واقعیت...
دختر واقعی رو با طعنه گفتم، و میدیدم که صورتش هرلحظه سرختر میشه:
_تقسیم میشه. منم ارثیهمو میگیرم، باهاش حال میکنم. آخرشم میام روی قبرت میشاشم. نه، شایدم خودم حرومش نکنم. به چند نفر پول میدم بیان اینکارو بکنن.
و بدون اینکه بهش اجازه بدم چیزی بگه یا واکنشی نشون بده، از خونه بیرون زدم و در رو محکم روی هم کوبیدم.
چشمهام رو برای ثانیهای بستم و نفسی کشیدم. قلبم داشت محکم میکوبید، دردناک، و باز نفسی کشیدم تا شاید بتونم روی حال بدم غلبه کنم. و آسانسور از راه رسید. سوار که شدم، باز به خودم توی آینه نگاه کردم. حال بدم از انعکاس تصویرم مشخص بود، داغون بودنم. و سعی کردم که حالت چهرهام رو به حالتی خنثی تغییر بدم. چشمهایی وحشی ولی بی احساس، لبهایی که هیچ لبخندی نداشت و مثل خطی صاف روی هم قرار گرفته بود، و گردنی که رو به بالا افراشته شده، حالتی از غرور رو القا میکرد.
وقتی در طبقهی همکف از آسانسور خارج شدم، امیر جلوی در ایستاده بود و به شدت نفس نفس میزد.
از کلافگی چشمهام رو روی هم فشار دادم:
_چرا؟
نگاهم کرد، کف دستش رو روی سینهاش فشار داد و نفس عمیق و از ته دلی کشید:
_کجا میری؟
آهسته از کنارش رد شدم:
_میرم خونهام.
_خونهات امن نیست.
پوزخندی زدم:
_از اینجا امنتره. جایی که جلوی چشم بقیه تهدید به مرگم میکنن.
نفسی از حرص به بیرون فوت کرد:
_دلارام...
و حس کردم بغض کردم، ولی باز سینهام رو بیشتر سپر کردم و بینیام رو بیشتر توی هوا بالا دادم:
_لطفا برو.
_به من گوش کن دلارام!
به سمتش برگشتم، و حس کردم که ماسک شیشهای غرورم شکست. کلافگی به جای خون در رگهام پر شد و قلبم از این حجم خواسته نشدن همیشگی به درد اومد:
_امیر... امیر...
نفسی کشیدم و حس خفگی پنجهای رو که درآورده بود دور گلوم پیچید :
_به زندگیت برس امیر جان!
و بدون اینکه بهش اجازهی حرف دیگری بدم رد شدم و رفتم.
سوار آژانس شدم و آدرس خونه رو دادم. و خاطرهی حضور هیراد مدام مثل فیلمی ترسناک در سرم تکرار میشد.
شاید هیچجا جایی نداشتم.
شاید در این دنیا جایی نداشتم.
حرفهای فرهاد در سرم میپیچید، بیتفاوتی ترسناک شیرین و دور شدنش از صحنهی دعوا در مغزم راه گرفته بود تا روانم رو باز هم بیشتر از این آزار بده. و گرمای امیر رو روی سینهام حس میکردم.
دلم میخواست یک روز، در همین نزدیکیها، غرق در شادی و محبت، یک لیوان آب بخورم که از حل شدن تعداد زیادی قرص تلخ و گچی شده باشه، و بخوابم.
و دیگه بیدار نشم.
هرچقدر میخواستم به این دنیا، به آینده، امیدوار باشم، باز هم اتفاقی میافتاد تا حماقتم رو برای هزارمین بار بهم ثابت کنه. باز هم اتفاقی میافتاد تا بهم بفهمونه این زندگی مثل سیب زیبا و سرخیه که درونش چنان کرم خورده، که دیگه چیزی جز پوسته ازش باقی نمونده.
کرایه رو حساب کردم، دسته کلیدم رو بیرون کشیدم و وارد خونه شدم. نفسم داشت میگرفت و قلبم داشت میایستاد. میدونستم که اگر تا لحظهای دیگر به داد خودم نرسم، حملهی پنیک بهم دست میده و همینجا دراز میافتم.
همینجا، کنار چند قطره خون هیراد که روی زمین ریخته بود.
هر دو در رو قفل کردم، هرچند نصفه و نیمه، و میز وسط سالن رو کشیدم و پشت در قرار دادم. و همونجا روی میز وا رفتم.
دلم میخواست معجزهای رخ بده. نه شکافته شدن ماه رو به دو نیم میخواستم، نه زنده شدن مردهای رو، نه تبدیل شدن عصایی به ماری. فقط میخواستم معجزهای رخ بده و کسی من رو دوست داشته باشه.
بیقیدوشرط، بیمنت.
از ته دل.
وای که آرزو داشتم پدری مثل پدر رزا داشته باشم. وای که دلم میخواست مادری مثل مادر فریماه داشته باشم.
ولی نه، در عوض سایهی سوگند رو داشتم و قبری بیآدرس از سینا.
روی تخت که دراز کشیدم تا شب بیخواب و پر از کابوسی رو پیش رو داشته باشم، موبایلم رو برداشتم تا ساعت تنظیم کنم، و پیام شیرین رو دیدم:
_کجا رفتی؟
فقط نوشتم:
_خونهام.
و بیتوجه به محبت مصنوعی و تهوعاورش روی پهلو چرخیدم و چشمهام رو بستم.
به امیدِ تا همیشه.سلام و صد سلام...
شبتون به خیر 😍
امیدوارم این پست رو دوست داشته باشید.
نظراتتون خوشحالم میکنه.💖
YOU ARE READING
بخیه | (16+)
Romanceدست هاش دور گردنم نشسته بود و هر چقدر تقلا می کردم تا خودم رو بالا بکشم، اون من رو بیشتر درون وان پر از آب می فشرد. سرم رو زیر آب فرو می کرد و ناخن های بلندم هر چقدر چنگش می زدند، فایده ای نداشت. باز هم شکست می خوردم. آب در بینی و دهانم فرو می رفت و...