37

159 22 11
                                    

قبل از اینکه دستگیره رو بین انگشت هام بچرخونم صداش به گوشم رسید که اسمم رو به لب آورد:
_دلارام؟
باز هم نگاهش کردم و برای ثانیه ای دلم خواست تا ابد نگاهش کنم. با موهای به هم ریخته و چشم های براق سیاهش زیباترین مرد دنیا به نظر می رسید. فقط نگاهش کردم و گفت:
_زیر چشم هات سیاهه.
سری به نشونه ی فهمیدن و تشکر تکون دادم و با احتیاط نوک انگشتم رو زیر چشمم کشیدم.
_می خوای بدونی پسر همسایه ات چی گفت؟
ناخودآگاه از فکر خواستگاری و ازدواج با حالتی تمسخرآمیز خنده ام گرفت:
_نه، مرسی...
دست هاش رو درون جیب شلوارش فرو برد و جدی گفت:
_هر وقت نظرت عوض شد بهم بگو.
مکثی کرد:
_می تونم راجع بهش تحقیق کنم.
همزمان با لبخندی که به اجبار گوشه ی لبم جا گرفت دردی نیز مثل صاعقه به درون قلبم برخورد کرد.
_فکر نکنم... ولی به هرحال ممنون.
از جلوی در باز کرده کنار رفتم تا اول وارد بشه و شیرین به محض دیدن ما با سرعت از جاش پرید. فقط بهش لبخندی زدم و به سمت اتاق خواب رفتم. فریماه روی زمین نشسته، به دیوار تکیه داده بود و آهسته با موبایل حرف می زد. کنار تلفن گفت:
_یه لحظه گوشی مامانی...
موبایل رو بین گردن و شونه اش گذاشت و با ملایمت پرسید:
_خوبی؟
صورتم رو روی توی آینه چک کردم و لبخندی محو زدم. انگار جمله ی تاییدی امیر باری از روی قلبم برداشته بود... و جمله ی بعدش، راجع به پسرک همسایه، باری سنگین تر روی شونه هام انداخته بود.
_آره عزیز دلم، سلام برسون.
با نوک انگشت برام بوسه ای پرتاب کرد.
وقتی از تمیز بودن پوست و چشم هام مطمئن شدم به داخل سالن برگشتم و اولین قدمم مصادف شد با زده شدن زنگ در...
نگاهم بین افراد جمع گشت. و نگاه بقیه هم در حال حرکت بود. رزا پرسید:
_منتظر کسی بودی؟
فقط سری تکون دادم و به سمت در رفتم.
در رو که باز کردم، با تعجب به فرد ایستاده خیره شدم.
با لهجه ی غلیظی گفت:
_سلام دلارام!
کمی گنگ بهش خیره شدم:
_سلام... ونوس؟
صدای فریماه با شوق از پشت سرم گفت:
_سلام ونوس جون!
چرخیدم و فقط نگاهش کردم و وقتی بهم نزدیک شد تند و زیر لب گفت:
_من دعوتش کردم. اشکالی که نداره؟
گیج شده بودم، ولی می دونستم قلب مهربان فریماه به باقی احساساتش غلبه کرده و ونوس غریب رو که از کانادا به ایران اومده بود دعوت کرده بود تا احساس تنهایی نکنه، و فقط خنده ام گرفت از اینکه الان داره این رو بهم میگه. که زودتر اطلاع نداده... این دختر به طرز شیرینی سرش توی ابرها بود.
_نه، چه اشکالی.
و به سمت ونوس برگشتم:
_بفرمایید تو، خواهش می کنم.
لبخند کوچکی زد و با ناز ذاتی اش داخل شد. دست بلند کرد و در حالی که با دست راست برای دوستانم دست تکون می داد، با دیگری طره ای از موهاش رو پشت گوش فرستاد:
_سلام بچه ها.
لهجه اش واضح بود و مشخص بود که اهل ایران نیست. با یکی یکی دوستان دست داد و به سمت شیرین و امیر رفت. و خودش رو معرفی کرد:
_سلام، من ونوس یگانه هستم، از آشنایی تون خوشبختم.
و به سمت امیر که دست دراز کرد، ناخودآگاه گفتم:
_دست نمیده...
نگاه همه به سمتم چرخید. نگاهی که می تونستم تعجب رو ازش بخونم. و شونه بالا انداختم و سعی کردم به فکر لمس شدن دست امیر توسط ونوس واکنشی نشون ندم. سعی کردم چهره ام رو خنثی و بی حس باقی نگه دارم، و شونه بالا انداختم:
_برای خودم اتفاق افتاده.
رزا برگشت و چشم غره ی غلیظی به امیر رفت و من خنده ام گرفت. فقط بهش اشاره کردم که بنشینه و پرسیدم:
_چای، قهوه، شربت؟
لبخندی زد:
_آب کافیه، ممنون دلارام!
سری تکون دادم و وقتی وارد آشپزخونه شدم، فریماه پشت سرم اومد. آهسته گفت:
_ناراحتی از من؟
خندیدم و با شونه ام بهش ضربه ی آرومی زدم:
_نه دیوانه! اشکالی نداره، من می شناسمت. میدونم خواستی احساس غربت و تنهایی نکنه.
پوست کنار انگشتش رو با ناخن کند:
_آخه خودم وقتی تازه اومده بودم تهران خیلی...
احساس کردم که بغض کرد، و آهسته لیوان رو روی کانتر گذاشتم و با محبتی که در دلم حس میکردم نگاهش کردم، و خندیدم:
_آخه کی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟ تو مثل عسل می مونی.
نیش خند تلخی زد و نگاهش به سمت حسام کشیده شد.
دستی به کنار موهاش کشید و من فقط گفتم:
_به خودت باور داشته باش. تو از اونی که فکر میکنی خیلی بهتری.
آهسته گفت:
_نمی تونم.
اخمی کردم:
_باید بتونی. زندگی منتظر اینه که یه لحظه به خودت شک کنی تا زمینت بزنه.
آهی کشید و چیزی نگفت. یخ ها رو توی لیوان ریختم و کاملا به سمتش چرخیدم و مجبورش کردم تا مستقیم توی چشم هام نگاه کنه. هیچ وقت اینقدر جدی باهاش صحبت نکرده بودم:
_فهمیدی فریماه؟ یه بار دیگه ببینم راجع به خودت بد میگی، به خودت شک می کنی، یا فکرای بد توی سرت می چرخه اونوقت بدجور عصبی می شم.
لیوان رو توی پیش دستی گذاشتم و محکم گفتم:
_تو همه چیزی.
لبخند محوی روی صورتش جا گرفت و بی حرف دیگری از کنارش رد شدم تا لیوان آبی رو که ونوس درخواست کرده بود  به دستش بدم.
لبخند زد و تشکر کرد و دوباره مشغول حرف زدن با باقی دوست هام شد. نگاهش می کردم و فکر می کردم که پف چشم هاش حالتی بامزه و مهربون به صورتش داده. نگاهم رو که دید لبخندی بهم زد و بدون بلند شدن از جاش مانتوی نخی پیراهن مانندش رو از تنش بیرون کشید. چشم فریماه که به تاپ سفید رنگ توری اش خورد ناگهان قرمز شد. پرسید:
_این رو می تونم کجا بزارم؟
و مانتو رو روی ساق دستش بالا گرفت. گفتم:
_من می برم عزیزم.
باز تشکر کرد و دسته ای از موهاش رو پشت گوشش فرستاد. آرایش ملیحی روی صورتش پیاده شده بود و همه ی حرکاتش به طور دلنشینی با ناز بود.
نگاهم به سمت امیر کشیده شد... و همون اخمی رو به ابرو داشت که برای بار اول دیدنم به چهره داشت.
نگاهمون که با هم تلاقی کرد، ناخودآگاه محو خندیدم. هنوز همون بود...
شاید می خواست با من نرم تر بشه، ولی هنوز همون بود.
امیر و شیرین از جا بلند شدند و قصد رفتن که کردند، تعارف کردم:
_برای شام بمونید.
امیر نیش خندی زد، و بی اراده می دونستم که در ذهنش چی می گذره. نه به اولش که نزدیک بود راهشون ندم، و نه به الان...
ناگهان و غیر منتظره شیرین خودش رو توی بغلم پرتاب کرد. چنان با شتاب که قدمی به عقب پرت شدم و باز هم خنده ام گرفت.
بعد از مدت ها دیگه احساس بدی نداشتم. شاید احساس خوبی هم نداشتم، ولی حداقل احساسات منفی مثل هاله ای سیاه رنگ دورم رو فرا نگرفته بود.
و دلم خواست بعد از شیرین، امیر رو در آغوش بگیرم. دست هاش رو دورم حلقه کنه و من رو به خودش فشار بده.
اولین و آخرین باری که بغلش کرده بودم...
دست های شیرین که دورم فشرده شد تمام افکار از سرم پرواز کردند و جاشون رو به حس جگرسوز نجاست دادند.
احساس می کردم که نجس شده ام، روحم... تنم، افکارم... و کل وجودم.
و نمی خواستم باور کنم، به خودم بقبولونم که چرا...
چشم هام رو برای لحظه ای روی هم گذاشتم و از بینی نفس کشیدم. رویاهای من، آرزوهام، خواب ها و کابوس هام، روزهام و زندگی ام همه سیاه ‌شده بودند.
رنگی که مدت ها بود سعی می کردم نادیده بگیرم.
و در میان خداحافظی، ناگهان امیر رو به شیرین گفت:
_ما قرار گذاشتیم که با هم صلح کنیم.
شیرین به وضوح چنان ذوق کرد که چهره اش به درخشش افتاد. و من و امیر به هم نگاهی کردیم...
سکسکه کرد:
_واقعا؟
و ناخودآگاه فکر کردم که برخلاف سنش، گاهی واکنش هاش درست مثل یک دخترک ده ساله است...
_اوهوم.
و امیر گفت:
_ممنون دلارامـــ...
هنوز حرف کامل از بین لب هاش خارج نشده بود که شیرین آرزو کرد:
_کاش تمام این سوءتفاهم ها رفع می شد!
آهی کشیدم و ناخودآگاه گوشه ی چشم هام رو مالیدم:
_نمیشه شیرین، به همین قانع باش.
اخم ظریفی کرد و دست به کمر زد:
_چرا قانع باشم وقتی که میشه همه چیز رو درست کرد؟
امیر پوزخند محوی زد:
_همه چیز رو؟
اخم شیرین غلیظ تر شد:
_آره، همه چیز رو... می تونید با هم حرف بزنید و...
حرفش رو قطع کردم:
_شیرین...
با صدا کردن اسمش سکوت کرد و من گفتم:
_بهترین کار اینه که هرچیزی رو که تا به حالا اتفاق افتاده فراموش و فقط روی آینده تمرکز بشه. اتفاقایی که افتادن پاک نمی شن...
و به امیر نگاه کردم:
_هیچ کدومشون...
در رو کمی بستم و صدام رو پایین آوردم:
_امیر نمی تونه سوگند رو پاک کنه، و حق داره. چون عزیزش رو از دست داده. من نمی تونم کارهای امیر رو پاک کنم، چون من هم بی تقصیر مجازات می شدم. پس من هم حق دارم. این وسط، زندگی تو، جای حق کِشی نیست. بازی طناب کشی نیست که هرکدوم یه سرش رو بگیریم و سعی بر برنده شدن داشته باشیم. ما اگر می خوایم با هم مصالحه کنیم به خاطر توعه، ته همدیگه. می دونم چی می خوای بگی... ولی اینجا کنار هم نشستن و با صداقت از احساسات حرف زدن جواب نمی ده. فقط باید چشم ها رو روی گذشته بست.
به امیر نگاهی کردم:
_می تونی این کار رو بکنی؟
نفسی کشید و فقط سرش رو به علامت مثبت حرکت دهد.
من هم لبخند اجباری کجی زدم و سرم رو متقابلا تکون دادم.
کاش این جنگ ناخواسته ی بین ما تموم می شد...
کاش، و صد حیف که چنین خواسته ای به نظر آرزویی محال می رسید.
نگاهم پیکرش رو که آهسته دور می شد دنبال کرد...
و امیدوارم بودم که برخلاف بارهای پیش، قول این مصالحه این بار پایدار بمونه.

یه پست نسبتا کوتاه برای خواننده‌های عزیزم.
امیدوارم دوست داشته باشید 💖

بخیه | (16+)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora