80

127 14 35
                                    

گفتم:
_حالا من رو کجا می‌بری؟
لبخند کجش بزرگ‌تر شد:
_می‌بینی!
برای لحظه‌ای بین ما سکوت برقرار شد و گفتم:
_کیوان؟
_جانم؟
_من اشتباه می‌کنم که نمی‌خوام توی مسئله‌ی خواستگاری و ازدواجشون دخالت کنم؟
نفسی کشید و برای چند ثانیه‌ای مکث کرد، و گفت:
_اونا دوست‌های من هم هستن دلارام، ولی... نه، اشتباه نمی‌کنی. شاید بهتر باشه که خیلی براشون مایه نگذاری.
چرخیدم تا نگاهش کنم:
_چرا این رو می‌گی؟
لبخند کجش به نیش‌خندی تبدیل شد:
_بعضی چیزها بهتره مسکوت باقی بمونن.
نگفت، اما ته دلم می‌دونستم اتفاقی پیش اومده که کیوان رو به این حرف واداشته. آهی که کشیدم گفت:
_دستت نمک نداره دختر!
پوزخندی زدم:
_متاسفانه انگار همین‌طوره.
دوباره پرسیدم:
_نمی‌گی چی شده؟
دنده عوض کرد:
_خودت می‌فهمی!
دست خودم نبود، اما اصرار کردم:
_می‌خوام زودتر بفهمم!
نگاهی به سمتم انداخت:
_هرچیزی به موقعش!
و همون لحظه بود که ماشین رو به جای خالی کنار خیابون هدایت کرد و گفت:
_بفرمایید پایین مادمازل!
لبخند زدم:
_مرسی بوکو موسیو!
راه رفتن با کفش‌های پاشنه‌داری که پاشنه‌اش به خاطر پیچ خوردن دیشب پام کمی لق شده بود کار چندان راحتی نبود. شاید می‌خواست برای خودش لباس بخره و از من نظر می‌خواست، و چقدر خوب بود که می‌تونستم برای خودم هم یک جفت کفش از همین پاساژ که واردش شده بودیم بخرم.
پرسیدم:
_می‌خوای چیزی بخری؟
گفت:
_آره، ولی نه برای خودم.
یک تای ابروم رو که با حالتی طنزگونه بالا دادم توضیح داد:
_برای تو!
_برای من؟
عجیب پرسیدم که باعث خنده‌ی کوچکش شد:
_می‌خوام مشکی‌ات رو دربیارم. اگر به خودت باشه که تا ابد می‌خوای مشکی بپوشی.
لبخند برای لحظه‌ای روی لب‌هام ماسید. تمام دلایل مشکی پوشیدنم توی سرم کوبیده شد، درست مثل پتکی که بالا بره و با تمام قدرت روی سر فرود بیاد.
آهی کشیدم و گفتم:
_زود نیست؟
حتی منتظر نموندم تا جواب بده، خودم ادامه دادم:
_حس می‌کنم زوده‌. خیلی زوده که لباس رنگی بپوشم.
دستش رو دورم انداختم و حامیانه کناره‌ی تنم رو در آغوش گرفت:
_نه عزیزم، زود نیست.
حس کردم که می‌خواد چیزی بگه تا آرومم کنه، ولی نمی‌دونه که باید چی بگه، و نفس عمیقی کشید.
_چه رنگی دوست داری؟
آهسته گفتم:
_نمی‌دونم. زرد، آبی...
برام مهم نبود، ولی شیرین بارها به من گفته بود که رنگ زرد و آبی روشن به من میاد، و اولین رنگ‌هایی که به ذهنم رسید همین دو بود.
دستم رو کشید و در همون حالتی که از کنار بغلم کرده بود من رو به سمت مغازه‌ای کشید که در ویترینش مانتوی آبی آسمانی به نمایش گذاشته شده بود. برای لحظه‌ای توقف کردیم و پرسید:
_دوستش داری؟
نفس عمیقی کشیدم و به دقت مانتو رو برانداز کردم. عروسکی بود با آستین‌های پافی و جلوباز، و فقط سری تکون دادم:
_کیوان... راضی به زحمتت نیستم. همین که به یادمی...
حرفی نزد، فقط دستش رو پشت کمرم گذاشت و با خنده‌ای نسبتا آهسته به جلو و داخل مغازه هلم داد.
خنده‌ی کوچکی روی لب‌هام جا گرفت، وارد مغازه شدم و به دو دختر جوان فروشنده سلام دادم. هردو حدودا هم سن من بودند، و با دیدن ما لبخند بزرگی روی صورتشان پیاده کردند.
_سلام، خوش اومدید.
کیوان با لبخند تشکر کرد و من فقط سلامی آروم زیر لب گفتم. کیوان با دیدن سکوتم فرمان صحبت رو به دست گرفت:
_خسته نباشید، مانتوی آبی توی ویترین رو...
به من اشاره کرد:
_سایز خانوم می‌خواستیم.
یکی از دخترها رفت تا مانتو رو برام بیاره و کیوان آهسته بهم گفت:
_خوبی؟
نفسی کشیدم و سر تکون دادم، ولی این توان رو در خودم ندیدم که دروغ بگم. خوب نبودم، مدت‌ها بود که در درون خوب نبودم.
شونه‌ام رو فشرد و مانتو رو به دستم داد، کیفم رو ازم گرفت و من وارد اتاق پرو شدم.
هرچند تلاش کردم موفق نبودم که اشک درون چشم‌هام جمع نشه، و حس کردم که قطره اشک داغی روی گونه‌ام چکید. قبل از اینکه به هق‌هق بیفتم مانتوی تنم رو به سرعت درآوردم و مانتوی آبی رو پوشیدم. توی تنم قشنگ بود، ولی هیچ با شلوار چرم و شال مشکی‌ام همخوانی نداشت. کمی جلوی آینه چرخیدم و پایین مانتو رو گرفتم و کمی بلند کردم، و... خوب بود.
ولی هنوز راحت نبودم که کیوان برام لباس بخره.
از اتاق پرو بیرون اومدم و ازش پرسیدم:
_چطوره؟
با محبت نگاهم کرد:
_خیلی خوبه.
مکث کرد:
_خیلی خوبی.
لبخندی زدم:
_ممنون. خیلی قشنگه.
و حس کردم که لبخندم قانعم نکرد. لبخند روی لب‌هام طعم تلخ اشک داشت، و فهمیدم که کیوان متوجه این شد، جلو اومد و دوباره در طول امروز جلو در آغوشم گرفت. و... بغضم ترکید.
دلم می‌خواست باز هم مشکی بپوشم، تا ابد و ابد، شاید که برگرده، ولی می‌دونستم که حتی اگر تا خود برزخ هم سیاه بپوشم شیرین هیچ‌وقت برنمی‌گرده. شیرین رفته، رفته که رفته، که رفته...
برای یکی دو دقیقه‌ای در همون حالت گریه کردم، و کیوان فقط در آغوشش نگهم داشت، آهسته کنار گوشم زمزمه کرد:
_ببخشید، ببخشید دلارام. تو قوی هستی، تو می‌تونی از پسش بربیای.
عقب که رفتم، دیدم که روی تی‌شرتش لکه‌ای خیس، هرچند کوچک، به جا مونده.  نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
_معذرت می‌خوام.
باز شونه‌ام رو فشرد. ادامه دادم:
_هر روز و هر ساعت و هر ثانیه توی دلم آرزو می‌کنم که کاش من به جاش مرده بودم.
اخمی کرد:
_این حرف رو نزن دلارام!
سنگینی نگاه دو دختر فروشنده رو حس می‌کردم، ولی اهمیت ندادم:
_نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم که این فکر رو نکنم. شیرین... کلی روز خوب پیش رو داشت. کلی اتفاق خوب، کلی امید و آرزو.
سرم رو پایین انداختم و با نوک کفشم روی زمین طرحی بی‌معنی کشیدم:
_من؟ حس می‌کنم اگر می‌رفتم هیچ تفاوتی نداشت، هیچ توفیری نمی‌کرد. تو داستان من رو می‌دونی.
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم:
_هیچ‌کس دلتنگم نمی‌شد.
خودش هم برای لحظه‌ای به زمین نگاه کرد، ولی باز به من خیره شد. لرزش نی‌نی مردمک چشم‌هاش رو می‌دیدم:
_پس ما چی؟ من؟ رزا؟ دوست‌هات؟
نفسم رو از بینی بیرون دادم:
_ولی زندگی‌اتون... مختل نمی‌شد.
مکثی کردم:
_من کلِ زندگی‌ام پریشون شده. فرهاد و آذر همه چیزشون رو از دست دادن، امیر...
باز نفس کشیدم:
_امیر هم همین‌طور.
صدایی توی سرم ادامه داد:
_زنش، بچه‌اش، پرونده‌اش...
آهی کشید، من هم، و ازش فاصله گرفتم تا به اتاق پرو برگردم و مانتوی خودم رو بپوشم، ولی کیوان دستم رو گرفت.
_همین رو توی تنت نگه دار. دیگه مشکی‌ات رو نپوش.
دلم می‌خواست درخواستش رو رد کنم، ولی خوب خودم رو می‌شناختم. خوب می‌دونستم که اگر الان برگردم و مانتوی مشکی‌ام رو بپوشم، تا مدت‌ها، شاید تا ابد، سیاه‌پوش باشم.
آهسته گفتم:
_باشه.
لبخند که زد ادامه دادم:
_به خاطر تو!
لبخندش بزرگ‌تر شد و در جوابم گفت:
_آفرین دوست عزیز راحت‌پسندم!
خنده‌ی کوتاه و تلخی کردم و فقط نصف بدنم رو داخل اتاقک بردم و مانتوم رو برداشتم، و به کیف‌پول بین انگشت‌های کیوان نگاه کردم. باز مُصِر شدم:
_کیوان، واقعا راضی نیستم...
حرفم رو قطع کرد‌:
_می‌خوای فحشت بدم؟
خنده‌ام گرفت:
_نه.
خودش هم خندید:
_پس ساکت شو!
نفسی کشیدم و دیدم که کارتش رو درآورد، به دست یکی از دخترهای فروشنده داد، و باز دیدم که دختر فروشنده با حالتی مثل تحسین و غبطه برای چند ثانیه‌ای به کیوان نگاه کرد، و کارت در دستگاه کشید:
_رمزتون؟
رمز رو گفت و رو به من ادامه داد:
_مبارکت باشه.
_ممنون عزیزم.
لبخند زدم ولی از درون غمگین بودم. از درون شکسته بودم، از درون دلتنگ بودم. قلبم تبدیل به حجمی اندازه‌ی مشت از حزن و اندوه شده بود. دلم تنگ بود.
از مغازه که بیرون زدیم، به سمت کفش‌فروشی کمی جلوتر کشیدمش.
کتونی‌های سفید توی ویترین رو می‌خواستم که ساده بودند، تا با همین مانتو بپوشم. پاشنه‌ی کفش که لق می‌زد داشت اعصابم رو به هم می‌ریخت.
داخل رفتم، کفش رو پا زدم و در کمال ناباوری‌ام دست کیوان دوباره به سمت کیف‌پول رفت که من مچش رو در هوا قاپ زدم:
_نه، دیگه نه!
خندید:
_خب توام!
جدی گفتم:
_به خدا نمی‌ذارم.
و از جا که بلند شدم، دیدم که خم شد و انگشت‌هاش رو دور بندهای کفشم حلقه کرد و کفش رو درون جعبه‌ی نوی کتونی‌هایی قرار داد که الان توی پام بود. اوایل دوستی‌امون خودم هم فکر نمی‌کردم این رفاقت پایدار باشه، خودم هم فکر نمی‌کردم اینقدر دوستش داشته باشم و اینقدر نسبت بهش احساس محبت کنم، و...
دوستی باهاش یکی از بهترین تصمیم‌هایی بود که در عمرم گرفته بودم.
از مغازه که بیرون اومدیم، کفش‌های جدید باعث می‌شد احساس خوب و راحتی رو در قسمت پاهام داشته باشم، از شر کفش‌های زننده‌ی قبلی با اون پاشنه‌ی شُلش که مدام باید مواظب بودم تا نشکنه خلاص شده بودم. بی‌هدف در پاساژ قدم می‌زدیم که با دیدن یک مغازه‌ی پیراهن مردانه ناخودآگاه قلبم پایین ریخت. کیوان حواسش پرت دستگاه سیار تنقلات فروشی شده بود و صف چهار، پنج نفره‌ای که جلوش شکل گرفته بود. بدون این‌که نگاهم کنه گفت:
_من می‌خوام یه چیزی بخرم. تو چیزی نمی‌خوای؟
فقط گفتم:
_اسمارتیز.
خودش به سمت غرفه رفت و من هم به سرعت وارد مغازه شدم. پیراهن سفیدی با سرآستین، یقه و دکمه‌های سرمه‌ای درجا توجهم رو جلب کرد، و هرچه سعی کردم نتونستم ذهنم رو از تصویرش پوشیده در این لباس منحرف کنم.
وقتش بود که اون هم مشکی‌اش رو دربیاره، نه؟
نفسی کشیدم، عکسش رو زوم کردم و به فروشنده نشون دادم، و به نیش‌خندی که روی لبش نقش بست اهمیتی ندادم. سایزی که فروشنده فکر می‌کرد درسته به من داد، و دستیارش که دختری کم‌سن بود صدا کرد که بنا به درخواستم کادوش کنه، و من کاغذی با طرح موج دریا رو انتخاب کردم. دخترک با مهارت به سرعت جعبه و پیراهن درونش رو کادو کرد و گفت:
_می‌خواین یادداشت هم براشون بگذارین؟
سری که تکون دادم، کارت سفید و ساده‌ای جلوم گذاشت.
_چی بنویسم؟
صدای ظریف و تو دماغی داشت.
_ممکنه خودم بنویسم؟
لبخند کوچکی زد:
_حتما.
و کارت و خودکار آبی رو به سمتم هل داد. نوشتم:
_فکر کردم که ممکنه دیگه وقتش باشه.
پایین کارت، سمت چپ ادامه دادم:
_آرام.
همین...
کارت رو درون مثلث خالی کاغذکادو فرستادم، حساب کردم و تشکر، و از مغازه خارج شدم. کیوان جلوی در مغازه ایستاده بود و وافلش رو که درش چوب بستنی فرو رفته بود گاز می‌زد، و با دیدنم گفت:
_بریم؟
نه سوالی، نه پرسشی، نه حتی نگاهی، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، انگار که من نرفتم تا برای شوهرِ خواهرِ مرده‌ام پیراهن سفید بگیرم تا رخت عزاش رو دربیارم.
بسته‌ی استوانه‌ای اسمارتیز رو به دستم داد و وافل رو با چوبش جلو آورد:
_می‌خوری؟
سر تکون دادم:
_نه، نوش جونت.
گفت:
_چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟
_نه، بریم.
نفسی کشیدم:
_مرسی.
دست دراز کرد و لپم رو کشید:
_خواهش می‌کنم!
خندیدم و گونه‌ام رو مالیدم:
_خونه می‌ری؟
برای لحظه‌ای، بی‌اینکه بتونم جلوی خودم رو بگیرم، به خودم لرزیدم، ولی جای دیگری رو نداشتم که برم. اول و آخرش باید به خونه‌ی خودم برمی‌گشتم. جایی که مأمن من نبود، جایی که امن نبود و درش احساس امنیت نداشتم.
سرم رو به نشونه‌ی مثبت به بالا و پایین حرکت دادم و دیدم که تکیه‌اش رو از دیوار برداشت و به راه افتاد:
_پس بریم.
کنارم حرکت کرد و چیزی طول نکشید که هردو درون ماشینش نشسته بودیم. به راه افتاد و من در سکوت به آهنگی که گذاشته بود گوش کردم. چشم‌هام به بیرون خیره شده بود و انگشت‌هام جعبه‌ی کادوشده رو چسبیده بودند. نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود، ولی وقتی به روبرو خیره شدم، در مسیر خانه‌ام نبودیم:
_کیوان؟
_جونم؟
_کجا می‌ریم؟
خندید:
_تو باید بگی که کجا بریم.
به سمتش چرخیدم و با تعجب نگاهش کردم:
_یعنی چی؟
لبخند محوی زد:
_نمی‌خوای اون رو تحویل بدی؟
_چی رو؟
به جعبه‌ی توی دستم نگاه کرد و قلب من ریخت. حس شرم درونم حمله‌ور شد و سرم رو پایین انداختم.
صدام کرد:
_دلارام؟
حتی نتونستم بگم بله:
_هوم؟
_آدرس رو نمی‌دی؟
آهی کشیدم و آدرس رو بهش دادم. درحالی که فرمون رو می‌چرخوند، با دست راستش دستش رو روی سرم گذاشت و برای ثانیه‌ای کوتاه موهام رو نوازش کرد. گفت:
_به خاطر چیزی که دست خودت نیست غصه نخور.
لبخند کجی روی لبم نشست که به هر چیزی شباهت داشت جز شادی، شنیدم که ادامه داد:
_می‌دونی حکم شرعی عشق چیه؟
ناخودآگاه از این سوال که هیچ به شخصیتش نمی‌خورد خنده‌ام گرفت:
_چیه؟
خنده‌ی بعدی‌اش تلخ بود:
_امیر غیراختیاری حکم ندارد.
حرف دیگری بین ما رد و بدل نشد، و شاید ده یا پانزده دقیقه بعد ماشین رو متوقف کرد. پرسید:
_منتظرت بمونم؟
_بمون.
_هرچقدر دلت می‌خواد صبر کن، عجله‌ای نیست.
دلم می‌خواست بغلش کنم و صورتش رو ببوسم، ولی فقط ازش دور شدم. نگهبان از شب گذشته من رو می‌شناخت و چیزی نگفت، بالا رفتم، جعبه رو جلوی در خونه‌‌اش گذاشتم و برای لحظه‌ای به در بسته خیره شدم.
"نمی‌گویم
درها
به امید دیدارت باز می‌شوند
اما درهای بسته امیدوارترند."
خم شدم، کارت رو بیشتر از جاش بیرون کشیدم تا دست‌خطم مشخص باشه، و لبخند تلخی زدم.
شیرین، آخ شیرین...
چه کردی، با رفتنت با ما چه کردی شیرین جان من؟
هر نخ پارچه‌‌های سیاهی که در این مدت تن زده بودم خنجری به قلبم بود. هر تراوش اشک قطره‌ای اسید بود که روی گونه‌ام راه می‌گرفت.
برای آنی دلم خواست شاخه گلی داشتم که روی جعبه می‌گذاشتم، هرچند شاید تا به خونه می‌رسید گل پژمرده شده بود...
نفسی کشیدم و بالاخره از جا بلند شدم و به ماشین کیوان برگشتم.
شاید من هیچ‌وقت نمی‌تونستم به عشق امیر برسم، شاید هیچ‌وقت نمی‌تونستم یک شاخه گل رز سرخ تقدیمش کنم، یک شاید و هزاران شاید...
ولی می‌تونستم باعث حال خوش ابدی دو دوستم باشم.
اشکال نداشت که فریماه چیزی گفته بود، مطمئن بودم که از قصد نبوده، شاید برای اتفاق شورانگیز پیش‌رو که بر تمام زندگی‌اش تاثیر می‌گذاشت استرس داشت و حرف رو پیش خودش مزه‌مزه نکرده بود.
من می‌تونستم یک نقطه‌ی روشن در زندگی فریماه و حسام باشم.
یک نقطه‌ی روشن در زندگی کسانی که هرازچندگاهی زندگی تیره‌ی خودم رو روشن می‌کردند.



سلام و صد سلام.
حالتون چطوره؟
امیدوارم این پست رو دوست داشته باشید.
اینم مانتویی که توی داستان گفتم.
ل

طفا نظر بدید که خوشحال بشم. ❤️

 ❤️

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
بخیه | (16+)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora