زمان داشت به کندی میگذشت و من دیگه نه میخواستم و نه میتونستم تحمل کنم و بیشتر در این سکوت این راز رو تاب بیارم.
وقتی سرم به سمتش برگشت، بیاراده، به چشمهاش نگاهی کردم و دیدم که لبخند ضعیفی زد.
_امیر؟
فقط بگو...
فقط بگو.
اجازه بده بفهمم، از این سراب خلاص بشم. از این برزخ، از این جهنم، خلاص بشم.
توهم دوست داشته شدن، وقتی عشق زندگیات دوستت نداره... نه! من نمیتونستم این رو هم به لیست ناکامیهام اضافه کنم. این توهم من رو میکشت. باید میفهمیدم.
باید خودم رو از این مرداب بیرون میکشیدم.
و میترسیدم.
ترس داشت در تمام سلولهای بدنم رخنه میکرد.
نمیخواستم سهمم از دوست داشتن، اون هم برای اولین بار، چیزی نباشه. نمیخواستم باز هم شکست بخورم و از دست بدم، و نمیخواستم حالا که کمی احساس میکردم که از حس پُرم، دوباره از خلأ لبریز بشم.
میترسیدم.
من فقط یک دختر بچهی تنها و ترسو بودم.
و بالاخره رسیدیم.
انگار یک دنیا رو پیاده قدم برداشته بودم.
لبهام از جویدن زیاد درد گرفته بود و داخل دهانم مزهای مسی از خون داشت. از ماشین که پیاده شدم، گفتم:
_بیا بالا.
نگاهم کرد و تردید داشت. از لرزش مردمک چشمهاش میفهمیدم که به کاری که قصد انجامش رو داره مطمئن نیست، ولی فقط نفسش رو سخت بیرون فرستاد و با حالی مستاصل از ماشین پیاده شد.
موهاش کمی آشفته بود، پیراهنش بر اثر چندین ساعت نشستن پشت فرمان و رانندگی کمی چروک بود، و لبهاش چنان روی هم فشرده میشدند که خطی بیشتر ازشون نمایان نبود.
چه شده بود؟
چرا چنین پریشان؟
آهی کشیدم و کلید انداختم. پشت سرم راه افتاد و من میتونستم صدای نفسهای منقطعش رو بشنوم.
بدون اینکه به سمتش برگردم، بدون اینکه تلاش کنم تا صدام نلرزه، پرسیدم:
_حالت خوبه؟
و جلوی در خونه ایستادیم.
کی دو طبقه پله رو طی کرده بودم؟ طی کرده بودیم؟
نفسی کشیدم و در رو که باز کردم، وارد شدم، بدون اینکه تعارفش کنم تا اول بره. قلبم چنان تند میزد که حتی بند انگشتهام هم، بیربط، تیر میکشید.
و شنیدم که گفت:
_دلارام، فکر میکنم که... الان وقت مناسبی نیست.
با ناامیدی به سمتش نگاهی کردم و فکر کردم که شاید بهتره بهش وقت بدم، به چیزی مجبورش نکنم. امیر مردی فهمیده و بالغ بود، و حتما... بهتر از من میدونست که چه زمانی مناسبه.
به زور جلوی خودم رو گرفتم تا آه نکشم:
_باشه، هرجور راحتی. بیا داخل. یه چای بخور.
نفسی کشید و من حتی نگاهش نکردم. حس چینی بندزدهای رو داشتم که با یک تلنگر دوباره در هم میشکست. زیادی خودم رو امیدوار کرده بودم.
اشتباه...
اشتباه محض من همین بود.
از وقتی امیر رو دیده بودم، از وقتی دل بهش داده بودم، زیادی خودم رو امیدوار کرده بودم که اوضاع و احوال بالاخره خوب میشه، بهتر میشه، و هربار خلافش بهم ثابت میشد، و من باز هم امیدوار بودم.
باز هم گوی امیدم رو نمیشکستم.
باز هم خودم رو در هم نمیشکستم.
" نومید مکن مرا و رخ برمفروز
کاخر به تو جز درد ، امیدی دارم"
(سنایی)
و... داستان زندگی من و حسی که به امیر داشتم به همین دردها و امیدها تقسیم میشد.
شاید امیدهایی واهی.
داخل شدم و کاور لباس و کیفم رو روی کانتر گذاشتم، و مستقیم وارد آشپزخونه شدم. گفتم:
_بیا تو امیر، چرا دم در ایستادی؟
و میدونستم که اگر این جمله رو بهش نمیگفتم، شاید حتی روی پاشنهی پا میچرخید و بدون حتی خداحافظی ترکم میکرد.
کتری برقی رو روشن کردم و برای لحظهای پشت به سالن و امیر به کانتر تکیه دادم.
شنیدم که در آهسته بسته شد و روی مبل نشست. صدای نفسهاش رو میشنیدم. دلم میخواست برگردم و ازش بخوام اگر دوستم نداره تنهام بگذاره.
من به رفتنها عادت داشتم.
من به تنهایی عادت داشتم.
من به تظاهر و اهمیت ظاهری عادت نداشتم.
کسی من رو دوست نداشت، و محبتی حتی کوچک، شکستنی و غیرواقعی من رو زمین میزد.
چشمهام رو برای ثانیهای روی هم فشردم و با صدای تیک جوش اومدن آب شالم رو از دور گردنم کشیدم و روی زمین انداختم تا شاید از احساس خفگیام کاسته بشه.
موهای بلندم رو که بافته بودم باز کردم و آبشاری لخت و مشکی، پرپشت، روی کمرم فرو ریخت. چای دم کردم و گفتم:
_ببخشید، الان برمیگردم.
و رفتم تا تیشرتی بپوشم.
برای دقیقهای در اتاق تعلل کردم. داخل حمام آبی به صورتم پاشیدم و توی آینهی کوچکش فقط رو به خودم، محکم و دستورمآبانه، گفتم:
_آروم باش، خودت رو کنترل کن.
ولی دیدم که نینی چشمهام در آینه لرزید.
تاپ سفیدرنگی پوشیدم و روش هودی مشکی رنگی، چون سردم بود. شلوار مخمل مشکی پوشیدم، موهام رو گوجهای بالای سرم بستم و از اتاق بیرون رفتم.
چای دم کشیده بود.
امیر هنوز روی همون مبل بود که وقتی رفتم نشسته بود. ارنجهاش روی زانوهاش بود، کمرش خم شده بود، و سرش بین دستهاش بود.
_امیر؟
وقتی با ملایمت لمسش کردم به شدت از جا پرید و نفس عمیقی کشید، چنان عمیق که سینهاش پر و خالی شد. نگاهم کرد، و نه بله گفت و نه جان...
فقط منتظر نگاهم کرد تا حرفم رو بزنم.
_خوبی؟
سرش رو تکون داد ولی حالت چشمهاش خلافش رو فریاد میزد.
_خوبم.
خم شدم و کمی نگاهش کردم، ولی بهش فشار نیاوردم، و فقط رفتم تا چای بریزم.
چای زعفران، طعم موردعلاقهاش.
چیزی نگفتم.
چیزی هم نمیخواستم بگم.
اگر خودش میخواست حرف میزد.
چای رو با ظرف توتخشک و کشمش جلوش قرار دادم و روی مبل کناری نشستم.
برای لحظهای بهش نگاه کردم، ولی ترجیح دادم که نگاهم رو بگیرم و حرفی نزنم. میترسیدم که چیزی بگم تا اوضاع رو خراب کنه. به خودم، به تواناییام برای کنترل خودم، شک داشتم. نمیخواستم برنجونمش، نمیخواستم پافشاری کنم.
اهی کشیدم و شنیدم که گفت:
_برای خودت چای نریختی.
گفتم:
_میل ندارم، تو بخور.
مکثی کردم:
_نوش جان.
پا روی پا انداختم و چشمهام رو برای ثانیهای روی هم فشردم. خسته بودم، و سکوت امیر خستگیام رو بیشتر میکرد. حس میکردم که درست به اندازهی دیشب، بعد از خوندن پیام فریماه، خستهام.
چایاش رو خورد، تلخ، بدون توت یا کشمش، و نگاهم که بهش برخورد کرد حس کردم که مردمک چشمهاش بیتابه. که آرامش چند روز پیش رو نداره، و نمیدونستم چرا.
میخواستم کاری براش انجام بدم، ولی مدام میترسیدم که اشتباه کرده باشم، که... سنگ روی یخ بشم. که تصوراتم بچگانه و احمقانه، خام و دروغین، باشه.
و فقط سکوت کردم.
نفس عمیقی کشید و پنجههاش رو توی موهاش فرو کرد، عقب برد و رها کرد...
و بالاخره صوت دلنشین و خشدار صداش به گوشم رسید:
_دلارام...
سر بلند کردم و نگاهم بهش خیره شد:
_توی چشمهات میبینم که جواب میخوای، شاید اشتباه کردم. شاید نباید زودتر بهت میگفتم تا نگرانت کنم، دلت رو آشوب کنم، یا طاقتت رو طاق.
نفسی کشیدم، خودش هم... همزمان.
_ولی میدونم که تو دیگه نمیتونی تحمل کنی.
مستقیم نگاهم کرد:
_من هم.
چیزی در دلم فرو ریخت:
_منظــ...
آهسته، کمی خسته، گفت:
_لطفا اجازه بده صحبت کنم دلارام جان. همهچیز رو میگم.
دست روی قلبش گذاشت:
_قول میدم.
فقط سری تکون دادم و سکوت کردم تا حرف بزنه. قلبم میکوبید، و صداش در گوشم پخش میشد، میپیچید و دوباره به سمت حلزون شنواییام برمیگشت. احساس ضعف میکردم و در عین حال در چشمانتظارترین حالت ممکن بودم، در قویترین، تا فقط بشنوم که چی میگه، چی میخواد بگه.
_ماههاست دارم با خودم کلنجار میرم. ماههاست که دارم سعی میکنم فقط دور بشم. ماههاست که هرلحظه از خودم متنفر میشم چون...
نفسی کشید، چنان عمیق که حس کردم سینهاش برای لحظهای چنان از هوا پر شد که به مرز انفجار رسید، و کمی توی جاش حرکت کرد. بیشتر به سمتم چرخید و من به طرهای مو نگاه کردم که روی پیشانیاش افتاده بود:
_نباید این حس رو داشته باشم.
چه حسی رو؟
چه حسی رو؟
دلم میخواست جیغ بزنم و سوالی که داشت توی سرم مثل گرداب میچرخید و من رو غرق میکرد فریاد بزنم.
ولی فقط سکوت کردم، و در این زمان سکوت کردن سختترین کار دنیا بود.
لب پایینم رو میگزیدم و حس کردم که زخمی که توی ماشین ایجاد شده بود دوباره سر باز کرد و طعم مسی خون توی دهانم پاشید.
حس میکردم که لبهام میلرزه، و چقدر دلم میخواست تا توان داشتم و لرزش تنم رو کنترل میکردم.
ولی میدونستم...
میدونستم چی میخواد بگه.
و پر از اشتیاق بودم، پر از ذوق بودم، برای اولین بار در طول ماهها احساس زنده بودن میکردم.
_شاید خودت فهمیدی، شاید... من بازیگر خوبی نبودم. فکر نمیکنم تونسته باشم افکار یا احساساتم رو جوری که دلم میخواست پنهان کنم.
لبهاش رو لیسید:
_و... حرفهایی که زدم...
باز نفس کشید:
_هرکسی که بود میفهمید. نمیدونم که میخواستم بفهمی یا نه... اعتراف میکنم که اصلا طبق سنم رفتار نکردم. ولی تو...
آب دهانم رو با صدا که قورت دادم، صدا در فضای خالی و برای لحظهای ساکتشدهی اتاق پیچید:
_همونطور که بهت گفتم خط بطلان روی تمام باورهای من بودی.
نگاهمون در هم خیره شده بود و نبض قلب من همزمان با تیکتاک ساعت مینواخت:
_هستی...
تیکتاک...
تیکتاک...
_تو کسی هستی که باعث میشی بتونم قید همهچیز رو بزنم. اعتقاداتم رو، باورهام رو...
باز دستی توی موهاش کشید و نگاه من به کنارهی سرش، به شقیقههای سفیدش، خیره شد.
_باعث شدی بخوام نسبت به حرفهای مردم بیاهمیت باشم. باعث شدی بخوام نفرتی رو که داشتم فراموش کنم...
هنگام ادای کلمهی "نفرت" مستقیم توی چشمهام نگاه کرد و من میدونستم که از کدوم تنفر صحبت میکنه.
سوگند...
لبخندی کج و محو گوشهی لبم جا گرفت و حس میکردم که ضربان قلبم درست مثل قرار گرفتن در یک ترن هوایی مدام بالا میره و دوباره پایین میاد.
_باعث شدی برام مهم نباشه که من همسر شیرین بودم، که تو خواهر شیرین بودی.
آب دهانم رو قورت دادم:
_گفتم، باز هم میگم. میخوام بشناسمت. میخوام بدونمت، میخوام با من باشی.
کمی به سمتم خم شد:
_مال من باشی.
ساعت از حرکت ایستاد.
زمان از حرکت ایستاد.
قلبم از حرکت ایستاد.
دهانم باز مونده بود، لبهام از هم فاصله گرفته بود و باورم نمیشد...
باورم نمیشد که گفته باشه، که دوستم داشته باشه. که تهِ تهِ این همه دلشکستگی، بالاخره اتفاق خوبی افتاده. اتفاقی که به افتادنش باور نداشتم.
نفسهام با صدا بود و کلمات در سرم گم شده بودند. تمامی وجودم از شادی درست مثل حبابی شده بود که بالا و بالاتر میرفت و داشت تا آسمان میرسید.
تنم از شدت شوق میلرزید و لبهام چنان لرزش داشتند که دلم میخواست حرفی بزنم، ولی نمیتونستم. توان حرف زدن رو نداشتم و حتی اگر میتونستم، نمیدونستم که آیا کلماتی که از دهانم بیرون میاد قابل فهم خواهد بود یا نه.
مستقیم نگاهم میکرد و لبخند محوی گوشهی لبهاش جا گرفته بود. انگار از چشمهام میخوند که چه حسی دارم، و منتظر بود تا حرفی بزنم.
و بالاخره تمام قدرتم، جرأتم، و کنترلم رو به دست گرفتم و آهسته گفتم:
_من... من...
با ملایمت نفسی کشیدم:
_من مدتهاست که از خودم بدم میاد. احساس گناه میکنم، میکردم. میخواستم گم شم، میخواستم دور شم.
سرم رو پایین انداختم:
_و الان هم...
نتونستم بگم از وقتی دوستش داشتم که شیرین همسرش بوده، حتی نامزدش بوده. خجالت میکشیدم. هنوز شرم داشتم.
شیرین راست میگفت؟
آذر و فرهاد؟
فریماه؟
پارمیس؟
خودش میدونست؟
ولی شاید میدونست، چون لبخندش که هرچن حالتی از تلخی گرفت، اما بزرگتر شد.
باید میگفتم یا... یا شرمآور بود؟
چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
_مدتی که من...
سرم رو بالا آوردم:
_من...
لبهام رو لیسیدم.
نمیتونستم.
از جا بلند شدم تا برای خودم آب بیارم، شاید که آب بتونه زبانم رو باز کنه، و او هم همزمان از جا بلند شد.
و نتونستم به سمت مسیری که قصد داشتم برم.
نگاهمون در هم قفل شد و من مجبور بودم سرم رو بالا بگیرم تا بتونم به چشمهاش خیره بشم.
و روبروی هم قرار گرفتیم.
چشمهام انگار مال خودم نبودند.
لبهام انگار مال خودم نبودند.
دستهام، پاهام، انگار مال خودم نبودند.
بدنم انگار مال خودم نبود.
دستش روی صورتم قرار گرفت و حس کردم که قلبم به سان پرت شدن از روی صخرهای پایین ریخت.
نفسم که بیرون فوت شد چنان لرزید که کل تنم لرزید. دست سست و مرتعش بالا اومد و روی سینهاش نشست. انگشتهام میلرزیدند و عجیب بود که میتونستم ضربان شدتگرفتهی قلبش رو حس کنم.
نفسم میلرزید.
لبهام رو که انگار خشکی زده بود ناخودآگاه با زبانم خیس کردم و دیدم که نگاهش به سمت لبهام کشیده شد.
و قلبم پایین ریخت.
پایین ریخت و احساس ضعف کردم و صداش توی سرم پیچید که گفته بود من میتونم خط بطلانی روی اعتقاداتش باشم.
دیدم که خم شد و ناخواسته چشمهام رو بستم، و گرمای لبهاش رو روی پیشونیام، کمی پایینتر از خط رویش موهام حس کردم.
و لبهاش برای مدتی که به نظر بسیار طولانی رسید، زمان انگار ایستاده بود، در همون نقطه باقی موند.
دستهاش دورم حلقه شدند و من رو به سینهاش فشرد، و سرش توی موهام فرو رفت. صدای نفسی رو که توی موهام کشید شنیدم...
ولی رهام نکرد.
در آغوشش نگهم داشت.
تمام احساساتی که سالها حس نکرده بودم حالا طوفانوار برگشته بودند.
احساس عشق، احساس دوست داشته شدن، احساس امنیت.
دستهام رو دور کمرش حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم. بوی عطرش توی بینیام پیچید و نتونستم صورتم رو به سینهاش فشار ندم.
نمیدونم که چقدر در اون حالت موندیم، و بالاخره خواستم حرف دلم رو بزنم.
_امیر؟
_جانم؟
دستهاش کمی محکمتر دورم حلقه شد و چونهاش روی موهام قرار گرفت:
_خیلی دوسـ....
و نگفتم.
نتونستم که بگم.
هنوز شرم داشتم. هنوز طول میکشید تا بتونم باهاش کاملا راحت باشم و ازش خجالت نکشم.
بالاخره ازم جدا شد و قدمی به عقب برداشت. صورتم از سینهاش فاصله گرفت و دستم پایین افتاد.
غلبه کردن بر میلم برای بیشتر، همیشگی، نزدیک بودن بهش سخت بود، و همین باعث شد که خودم رو عقبتر بکشم تا تنم رو برای دوباره در آغوشش بودن به سمتش پرت نکنم.
برای لحظهای صورتم رو لمس کرد و خودش هم عقبگرد کرد. گفت:
_دیگه باید برم.
سری به نشونهی فهمیدن تکون دادم و لبخند محوی ته دلم رو روشن کرد. قلبم حالا آروم میزد، با آرامش، و مدتها بود که چنین آرامشی رو حس نکرده بودم.
احساس میکردم که زندگی زیباست.سلام.
صد سلام.
حس میکنم آخر این پارت با خودتون گفتید "آخيش، بالاخره!"
امیدوارم دوست داشته باشید.
ممنون که همراهی میکنید.
به نظرتون توی قسمتهای آینده چه اتفاقی میافته؟
نظراتتون رو بهم بگید ❤️
VOUS LISEZ
بخیه | (16+)
Roman d'amourدست هاش دور گردنم نشسته بود و هر چقدر تقلا می کردم تا خودم رو بالا بکشم، اون من رو بیشتر درون وان پر از آب می فشرد. سرم رو زیر آب فرو می کرد و ناخن های بلندم هر چقدر چنگش می زدند، فایده ای نداشت. باز هم شکست می خوردم. آب در بینی و دهانم فرو می رفت و...