حدود دوماه بعد، چهارماه گذشته از رفتن شیرین، ونوس برای بهتر کردن حالم پیشنهاد یک پارتی رو داد. پارتی شبانه، مختلط، از همونهایی که صدای آهنگ بلندش همسایهها رو آزار میده. نمیدونم چرا، با اینکه حتی تا به حال به یک پارتی هم نرفته بودم، ولی قبول کردم. زنگ زدم کیوان، و اون هم قبول کرد. رزا و بهراد نمیاومدند، چون سالگرد دوستیاشون بود و میخواستند دونفری جشن بگیرند. کیوان با حسام تماس گرفته بود و دونفری، حتی با ترس و لرز فریماه، تصمیم به آمدن گرفته بودند.
کیوان قرار بود دنبالم بیاد.
لباس پوشیدم. یک تاپ مخمل مشکی، شلوار چرم مشکی که سه دکمه میخورد و بسته میشد، و کفش پاشنه بلندی که دور مچ بند میخورد و نوکش باز بود. ناخنهای پام و دستم لاک صورتی کمرنگی داشتند. و مسخره این بود که هنوز مشکی میپوشید. آرایش کمرنگی داشتم، در حد ریمل و رژ لب صورتی مات. وقتی که موبایلم زنگ خورد، فقط مانتو و شالم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. میدونستم که کیوان جلوی دره.
برام دست تکون داد و من سریع سوار شدم. هنوز ترس حضور هیراد رو داشتم. کنارش که نشستم گفت:
_به نظرت امنه؟
خندیدم:
_نمیدونم. امیدوارم باشه.
_چطوری تونستی اینقدر راحت بهش اعتماد کنی؟
شونهای بالا انداختم:
_من که تنها نیستم. شما هم هستید.
نگاهی بهم کرد و دیدم که چشمهاش رو توی حدقه چرخوند، ولی خندید:
_اگر هیچکدوم از ما نمیتونستیم باهات بیایم چی؟
آهسته گفتم:
_شاید نمیرفتم.
_شاید؟
آهی کشیدم و باز شونهای بالا انداختم. نفس عمیقی کشید و بعد از لحظهای سکوت بحث رو عوض کرد:
_هنوز مشکی میپوشی؟
نگاهی بهش کردم و ناخودآگاه نیشخندی زدم. تیشرت و شلوار جینش، حتی کفشهاش مشکی بودند. کت جین آبی نازکی روی تیشرتش پوشیده بود و با یک تای ابروی بالای انداخته نگاهش کردم:
_تو چرا مشکی پوشیدی؟
آهی کشید، ولی بلند خندید:
_باشه، باشه. منظورت رو رسوندی.
پوزخند محوی زدم ولی چیزی نگفتم. پرسید:
_خوبی؟
آهسته گفتم:
_خستهام.
جدی گفت:
_صندلی رو بده عقب، بخواب. هنوز مونده تا برسیم.
نفسی کشیدم:
_نه جسمی کیوان، نه جسمی.
سرش چرخید و سنگینی نگاهش رو حس کردم، و حس کردم که نمیدونه باید چی بگه. پس من سکوت رو شکستم:
_سیگار داری؟
نگاهم کرد:
_توی داشبورد هست. خودت بردار.
یکی برداشتم و فندک نقرهای کنارش رو هم در دست گرفتم. صدای تیک روشن شدن و شعله گرفتن فندک در گوشم پیچید و سیگار بین لبهام رو آتش زدم:
_این نقره است؟
نفسی کشید:
_آره. برای بابابزرگم بود. دادش به من.
دود توی گلوم رو بیرون دادم:
_چه بابابزرگ جذابی.
لبخندی زد:
_خیلی.
_شوهر مامان مونِسِت؟
سری تکون داد:
_با خانوادهی مادرم ارتباطی ندارم. حتی... نمیشناسمشون.
پک عمیقی به سیگار زدم و گفتم:
_دلت براش تنگ میشه؟
_من...
پوزخندی زد و دستی به موهای خرمایی روشنش کشید:
_هیچی ازش یادم نمیاد. خیلی بچه بودم که رفت. حتی صورتش هم یادم نیست. وقتی رفت...
سیگار رو در یک حرکت ناگهانی از گوشهی لبم برداشت و کام عمیقی ازش گرفت، چنان که بخش بزرگی ازش سوخت:
_مثل یه گردباد رفت. همهچیز رو با خودش برد. هیچی رو باقی نگذاشت.
سیگار رو بین دو انگشتش از بین لبهاش برداشت و به سمتم گرفت. بدون اینکه دستم رو بالا بیارم، لبهام رو جلو بردم و دو طرف سیگار گذاشتم و سرم رو دوباره به پشت صندلی چسبوندم. بعد از لحظهای گفت:
_تو چی؟ دلت تنگ میشه؟
ناگهان زدم زیر خنده و همین باعث شد دود توی گلوم بشکنه و به سرفه بیفتم:
_نه، نمیشه.
چنان نگاهم کرد که انگار خندیدنم به خاطر اینه که به سرم زده، ولی من فقط یاد تمام اوقاتی افتاده بودم که سوگند شکنجهام کرده بود. آرومتر که شدم گفتم:
_میشه یکی دیگه بردارم؟
ته سیگار توی دستم رو نشونش دادم، و شیشه رو که کمی پایین داد، و باد باعث شد طرهای از موش در هوا پرواز کنه:
_راحت باش.
سرم رو به شیشهی سمت خودم چسبوندم و چشمهام رو برای لحظهای بستم. نمیخواستم، اما تصویر چهرهی امیر جلوی چشمهام ظاهر شد. دلتنگش بودم ولی یاد گرفته بودم که کنار برم. تمام عمرم کنار زده شده بودم تا بالاخره یاد گرفتم که نمیتونم خودم رو به زور در دل کسی جا کنم. و الان هم همین بود. چندینبار خواسته بود که برم و هربار با لجبازی مونده بودم تا بهم توهین بشه، ولی حداقل کبکوار به حماقتم ادامه نداده بودم.
حداقل درسم رو یاد میگرفتم.
با همون چشمهای بسته پکی به سیگار زدم و نفس عمیقی کشیدم. ریههام میسوخت ولی اهمیتی نمیدادم. مدتها بود نکشیده بودم و نمیدونستم الان این نخ سوزاننده سفید بین انگشتهام چکار میکنه.
دلم برای شیرین هم تنگ شده بود. کاش حداقل سنگی بود، سنگی بر گوری، تا سرش عزاداری میکردم. کاش کسی رو داشتم که دلتنگ من میشد. حس میکردم توی این دنیای درندشت هیچکس دوستم نداره. که در یک دنیا بین هشت میلیارد آدم تنهای تنهام.
سیگار آخر رو خاموش کردم و توی لیوان کاغذی پر از تهسیگار درون جالیوانی ماشین انداختم. و شنیدم که گفت:
_رسیدیم.
کنار خونهی ذکرشده ایستاد و من پیاده شدم. کیفم رو روی شونهام انداختم و منتظر موندم تا همراه کیوان بریم. دستهاش رو توی جیبهاش فرو کرده بود و کنار هم راه میرفتیم. حس میکردم هرچه زمان رفتنش به کانادا نزدیکتر میشه، حالش هم به مراتب بدتر و گرفتهتر میشه.
با زدن زنگ، صدایی رو شنیدم که پرسید:
_اسم رمز؟
با تمسخر با کیوان به هم نگاه کردیم، ولی کیوان صداش رو صاف کرد تا خنده درش مشخص نباشه:
_حصار باغ رز.
در با صدای تقی باز شد و من و کیوان به داخل قدم گذاشتیم.
اول کار برای درآوردن لباسهام نرفتم، مشروب هم برنداشتم. گوشهای کنار کیوان نشستم و دیدم که به دختر و پسرهایی که میرقصیدند و در هم میلولیدند خیره شده. گفتم:
_میخوای برقصی؟
پوزخندی زد:
_نه، همینکه تو باسنم عروسیه بسه.
نیشخندی زدم:
_چیزی شده؟
خم شد و آرنجهاش رو روی زانوهاش داشت. موهاش بین چنگهاش گرفتار شد:
_نه، فقط... خاطرات آزارم میکنن.
_خاطرهی مشابه؟
با سر به زوجی که میرقصیدند اشاره کرد. دستهای دختر روی شانههای پسر قرار گرفته بودند و پیشونیهاشون به هم چسبیده بود.
شنیدم که آهی کشید ولی چیزی نگفت. در همون حالت خم باقی موند که من دستم رو روی کمرش گذاشتم و خم شدم و مثل خودش نگاهش کردم:
_همه میرن، به طریق مختلف، ازشون فقط یه مشت خاطره میمونه.
نفس عمیقی کشید و تا خواست چیزی بگه، صدای سلامی به گوشمون رسید. حسام و فریماه بودند.
سرم رو بلند کردم و لبخندی بهشون زدم. حسام پیراهن سفید ساده و شلوار جین مشکی رنگی پوشیده بود. فریماه شومیز مشکی رنگی پوشیده بودند، دامن صورتی رنگی که با گلهای تیرهتر و برگهای سبز تیره تزیینشده بود. توربان مشکی رنگی روی سرش بود. کفشهای جیر پاشنهبلند مشکی رنگی به پا داشت که بندهای دور مچش پاهاش رو تپلتر نشون میداد. نگاهی به توربان روی سرش انداختم و صدایی در سرم پرسید چرا به این پارتی مختلط اومده؟ و جوابی جز اینکه احتمالا میخواست کنار حسام باشه پیدا نکردم.
شنیدم که پرسید:
_ونوس کجاست؟
شونهای بالا انداختم:
_ندیدمش.
_قرار بود بیاد؟
باز شونه بالا انداختم:
_فکر کنم آره.
و حرفش باعث شد به فکر فرو برم. واقعا چرا دعوتمون کرده بود ولی خبری از خودش نبود؟
از جا بلند شدم و از اولین نفری که از کنارم رد شد پرسیدم:
_پارتی مال کیه؟
به پسری کمی دورتر اشاره کرد. پسرک شبیه پسرهای بدِ فیلمها لباس پوشیده بود. روی گردنش طرح دو دست اسکلتی به هم چسبیده تتو شده بود که در دور مچها زنجیر شده بودند. موهای کنار سرش کوتاه و وسط سرش چنان بلند بود که دستهای بزرگ روی چشم راستش رو میگرفت. زانوهای شلوارش پارگی بزرگی داشت و کت چرمی رو دور کمرش بسته بود. آستینهای کوتاه تیشرت سفیدش اجازه میدادند تا بازوهای تتو کردهاش کاملا در معرض دید باشه، و با دیدنم کف دستهاش رو به هم مالید و پوزخندی زد:
_بَهبَه... سلام!
بهش توجهی نکردم:
_ونوس نیومده؟
برای لحظهای اخم کرد، انگار که داشت فکر میکرد:
_ونوس؟ همون دختر کاناداییه؟
_آره.
مکثی کرد:
_نه، نیومده.
ممنونی گفتم و بیتوجه بهش که سعی داشت باهام صحبت کنه به گوشهای خلوت رفتم و موبایلم رو درآوردم. انگشتم اسم ذخیرهشدهی ونوس یگانه رو لمس کرد و بوقها راهی مسیر گوشم شدند.
زنگ خورد و خورد تا تماس قطع شد، و دوباره بهش زنگ زدم. چشمهام رو بستم و برای ثانیهای نفسی عمیق و عصبی کشیدم، و صدای بغض خوردهاش توی گوشم پیچید:
_سلام دلارام.
نفس میزد و هقهق میکرد و همین باعث شد صدام کمی نرم بشه:
_سلام، چیزی شده؟ خوبی؟
آهی کشید و لحظهای طول کشید تا صداش محکمتر و مسلطتر، با لرزشی کمتر، به گوش برسه:
_پدربزرگم... فکر کنم داره میمیره دلارام. ببخشید که...
حرفش رو قطع کردم:
_نه، نه. چیزی نگو. برو پیش پدربزرگت. امیدوارم حالش خوب بشه.
تشکر که کرد، تماس رو قطع کردم تا مزاحمش نشده باشم. و برای چند ثانیهای به دیوار تکیه دادم و به روبرو خیره شدم. هر سه نفر در مسیر نگاهم بودند. لبهای کیوان میخندید، ولی نگاهش خوشحال نبود. خیلی وقت بود که فقط وانمود میکرد، و میفهمیدمش، چون خودم هم وانمود میکردم. ولی فریماه و حسام؟ از وقتی که به هم رسیده بودند هردو خوشحال بودند. رزا و بهراد؟ خدا رو شکر میکردم که خوشحال هستن و در زندگی عاشقانه و شخصیاشون مشکلی ندارند. ولی شاید همینها دلیلی بود که در این مدت من و کیوان به هم نزدیک شده بودیم، چون همدیگر رو درک میکردیم.
آهی کشیدم و به سمتشون رفتم. نمیدونستم چرا لباس پوشیدم وقتی حتی دلم نمیخواست مانتو و شالم رو دربیارم، ولی کنار کیوان نشستم و یک بطری آب برداشتم. صدای حرف زدنشون رو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگن، فقط بیاراده سرم رو روی شونهی کیوان گذاشتم و به اطراف خیره شدم. دلم اینجا نبود. دلم هیچجا نبود. احساس خستگی داشتم و اگر چشمهام رو میبستم، همینجا روی شونهی کیوان خوابم میبرد.
زندگی کی میخواست بهم راحت بگیره؟
شالم روی شونهام افتاده بود و به آدمهایی که میرقصیدند، مینوشیدند، میبوسیدند و میلولیدند خیره بودم. رقص نوری که مدام آبی و قرمز میشد رنگ آدمهای روبرو رو تغییر میداد. و سعی کردم حرف بزنم. از فریماه پرسیدم:
_خوش میگذره؟
لبخندی زوری زد:
_دفعهی اولمه و خب... خیلی راحت نیستم.
خندیدم:
_پس دفعهی آخرت هم هست.
خودش هم خندید.
_آره، فکر کنم. تو دفعهی چندمته؟
با گوشهی لبم پوزخندی زدم:
_اول و آخر.
حسام با تعجب نگاهم کرد:
_واقعا دفعهی اولته؟
_چیه؟ بهم نمیاد؟
صادقانه گفت:
_نه، نمیاد.
خندیدم و نفسی کشیدم، ولی چیزی نگفتم. کیوان از جا بلند شد و گفت:
_چیزی میخوری؟
به سمت میز مشروب اشاره کرد که حسام سری تکون داد:
_نه.
کیوان اخم بامزهای کرد:
_چطور؟
حسام شونهای بالا انداخت:
_خیلی وقته...
دیدم که فریماه با محبت نگاهش کرد، و مثل همیشه چیزی در دلم خالی شد. احساس کمبود داشتم و دلم نمیخواست که به این حس اعتراف کنم.
از من پرسید:
_تو چیزی میخوری؟
گفتم:
_نه، و تو هم نخور.
کمی خم شد تا صورتش جلوی صورتم قرار بگیره و وقتی طرهی موی بلند روی صورتش رو فوت کردم تا کنار بره، خندید:
_چرا؟
_چون بعدش میخوای رانندگی کنی.
زیر لب غری زد، ولی دلیلم منطقی بود و قانعش کرده بود، پس دوباره سرجاش نشست.
و همین نشستن کافی بود تا صدای جیغِ "پلیس، پلیس" توی فضا بپیچه.
نگاه ما چهارنفر به هم خیره شد و حس کردم قلبم مثل پایین افتادن از یک صخره پایین ریخت. اوه... خدای من.
و صحنه به هم ریخت.
به فریماه انگار یک کامیون برخورد کرده بود و جیغجیغ کرد:
_منو میکشن، منو میکشن.
هر چهار نفر از جا بلند شده بودیم و به هل دادنها و جیغ زدنها و فرار کردنها خیره بودیم. صدای توی سرم مدام فریاد میزد "چکار کنم؟ چکار کنم؟" و حسام داد زد:
_چرا نمیاید؟
حتی نفهمیده بودم که کی ازمون فاصله گرفته و به سمت در خروجی رفته. مچ دست فریماه رو گرفته بود و دنبال خودش میکشید و سر ما داد میزد:
_زود باشید. چرا عین ماست ایستادید؟
انگار خشک شده بودم که کیوان دستم رو گرفت و به زور دنبال خودش کشید.
_بیا، بیا دلارام.
در لحظهی آخر خم شدم و کیفم رو چنگ زدم و دنبال کیوان دویدم.
در ورودی قفل بود و باز نمیشد. حسام در رو گرفته بود و با فشار به سمت خودش میکشید و زورش بهش غلبه نمیکرد. و صدای ورود پلیس به خونه به گوشم رسید و ما به سمت دیگری دویدیم تا راه خروجی پیدا کنیم. و در شلوغی هم رو گم کردیم...
دور خودمون میچرخیدیم و بالاخره وارد یک اتاق شدیم. کیوان سعی میکرد پنجرهاش رو باز کنه ولی گیر کرده بود و زیر لب مدام غر میزد:
_فاک، فاک... فاک!
گفتم:
_نمیشه بشکنیش؟
از بیرون از اتاق صدای جیغ به گوشم میرسید، و کیوان گفت:
_دوجداره است، نمیتونم بشکنمش. اینجا هم چیزی نیست که...
و آهی کشید:
_دلارام نمیتونیم بریم.
حس کردم که سردم شد. عجب غلطی کرده بودم که اومده بودم. صدای توی سرم داشت داد میزد که این چه غلطی بود که کردم. که آبم نبود، نونم نبود، پارتی اومدنم چی بود؟
و بالاخره پنجره با صدای تقی باز شد:
_برو کیوان!
بلند گفت:
_تو اول برو.
_تو برو دیوونه، بابات تهران نیست، کی میخواد بیاد آزادت کنه؟
بلندتر، انگار که داشت دعوام میکرد، گفت:
_تو دختری روانی، اگر بگیرنت تو رو میبرن پزشکی قانونی!
بیشتر زور زد و پنجره بیشتر باز شد:
_برو دیگه!
گفت:
_من برم که تو رو تنها بگیرن؟ فکر کردی میذارم؟
و همون لحظه در باز شد و ماموری داخل اومد. زیاد لفتش داده بودیم.
لعنتی...سلام و صد سلام.
این پارت چطور بود؟
کدوم یکی از دوستهای دلارام رو بیشتر دوست دارید؟
لباس دلارام توی عکس چطوره؟ دوستش دارید؟
نظراتتون رو بگید، خوشحال میشم. ❤️
YOU ARE READING
بخیه | (16+)
Romanceدست هاش دور گردنم نشسته بود و هر چقدر تقلا می کردم تا خودم رو بالا بکشم، اون من رو بیشتر درون وان پر از آب می فشرد. سرم رو زیر آب فرو می کرد و ناخن های بلندم هر چقدر چنگش می زدند، فایده ای نداشت. باز هم شکست می خوردم. آب در بینی و دهانم فرو می رفت و...