79

135 18 32
                                    

مثل کسی که جریان برق از تنش رد شده باشه، قدمی بلند به عقب پرید و کمرش به میز و صندلی آشپزخانه برخورد کرد، صدای جابه‌جا شدن صندلی به گوشم رسید، ولی نه می‌تونستم تکون بخورم و نه می‌تونستم حرف بزنم، حتی قدرت پلک زدن هم نداشتم، مستقیم و بدون گرفتن نگاهم بهش خیره شده بودم و باورم نمی‌شد.
صحنه‌ای رو که تقریبا اتفاق افتاده بود باورم نمی‌شد.
تقریبا همدیگر رو بوسیده بودیم، و صورتم از برخورد ريشش به پوستم گزگز می‌کرد. احساس می‌کردم قلبم داره در گلوم می‌کوبه، و از فرق سرم تا نوک انگشت‌های پام، در کل تن می‌لرزیدم. و بدون هیچ حرفی، بدون این‌که حتی نگاهم کنه، از کنارم رد شد و به سمت موبایلش رفت. با صدای بسته شدن در متوجه شدم که از خونه بیرون رفته، و ناخودآگاه همون‌جا روی زمین چمباتمه زدم.
رگی درونم، زیر شکمم، نبض می‌زد که باعث می‌شد دلم بخواد پاهام رو به هم فشار بدم.
برای رهایی از فشاری که داشت بهم وارد می‌شد از جا بلند شدم و با قدم‌هایی لرزان به سمت کاناپه رفتم و پاهام بالاخره وا دادند. تصویر چهره‌اش از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌رفت، هنوز می‌تونستم نفس‌های گرمش رو روی صورتم حس کنم و... خودم رو روی کاناپه ولو کردم. باورم نمی‌شد.
یعنی چرا... چرا این کار رو کرده بود؟ چرا جوری رفتار کرده بود که انگار می‌خواست من رو ببوسه؟ یعنی اگر تلفنش زنگ نخورده بود... من رو بوسیده بود؟ یعنی... لب‌هاش...
باید ازش می‌پرسیدم؟ باید ازش جواب می‌خواستم؟
سوالات توی سرم باعث می‌شدند بخوام دنبالش برم، در ورودی رو باز کنم و هرچیزی رو که توی سرم بود به زبون بیارم و ازش بخوام که بهم پاسخ بده. سوالات توی سرم داشتند دیوانه‌ام می‌کردند.
و توی همهمه‌ی کشمکش‌وار درون مغز و قلبم پلک‌های گرم‌شده و خسته‌ام روی هم افتادند. شاید دقیقه‌ای، شاید ساعتی بعد، با افتادن چیزی روم چشم‌هام رو باز کردم. امیر رو دیدم که پتو رو تا زیر گلوم بالا کشید و دستش رو زیر سرم انداخت، بلند کرد و بالشی زیر سرم گذاشت. با ملایمت گفت:
_بخواب.
با صدای خواب‌آلودم صداش کردم:
_امیر...
شاید می‌دونست که می‌خوام باهاش حرف بزنم، شاید نه، ولی ادامه داد:
_بعدا... بعدا آرام.
یک کلمه، آرام گفتنش کافی بود تا آروم بشم. اصلا مگه می‌‌شد اینطور صدام کنه و من طوفانی باشم؟
و سیاهی خواب بر من غالب شد.
وقتی که بیدار شدم، صبح شده بود. ساعت روبروی نگاهم هشت رو نشون می‌داد. از جا بلند شدم و ناخودآگاه با چشم‌هام که دیدش هنوز کدر بود دنبال امیر گشتم، و بالاخره صداش کردم ولی جوابی متقابلا به گوشم نرسید. از جا بلند شدم، صورتم رو شستم و وارد آشپزخونه شدم و به یادداشت چسبیده روی یخچال خیره. لبخندی بی‌اراده روی لب‌هام جا گرفت، نوشته بود:
" صبحت به خیر.
نون توی طبقه‌ی سوم فریزر هست، گرم کن. چای درست کردم، صبحونه‌ات رو کامل بخور.
من تا دیروقت سرکارم."
خوندن خط آخر باعث شد آهی بکشم، امیدوار بودم بتونیم با هم صحبت کنیم. اتفاق دیشب... عجیب بود.
میلی به خوردن صبحانه نداشتم، پس فقط برای خودم چای ریختم. می‌تونستم طعم ضعیف زعفران رو روی زبانم حس کنم، و انگار به جز چای زعفران، چای با هر ماده‌ی دیگری برای امیر تعریف‌نشده بود.
چهارزانو روی صندلی میز ناهارخوری نشستم و آهسته چای‌ام رو سر کشیدم. نگاهم در سرتاسر خانه می‌چرخید و خاطره‌ی تنها یک‌بار آمدنم به اینجا در سرم مرور شد. طبق معمول با امیر دعوا کرده بودم، و شیرین برای اولین و آخرین بار از من طرفداری کرده بود. به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا اشک درون کاسه‌ی چشم‌هام پر نشه، و... چقدر جای شیرین خالی بود! هنوز هم حاضر بودم که من به جاش برم، تا ابد به دوردست‌ترین نقطه‌ی انتهایی دنیا برم و اون برگرده، پیش امیرش برگرده.
هنوز عذاب‌ وجدان داشتم که احساساتم نسبت به امیر هرروز قوی‌تر و قوی‌تر می‌شدند. شیرین رفته بود. ماه‌ها از رفتنش می‌گذشت، ولی من هر بار با فکر کردن به همسرش، شاید بهتره بگم همسر سابقش، باز هم احساس می‌کردم که دارم بهش خیانت می‌کنم. به شیرین خیانت می‌کنم و اعتمادی... که نداشت.
داشتم در دریای عذاب‌ وجدان غرق می‌شدم که با زنگ خوردن موبایلم به خودم اومدم. شماره‌ و اسم کیوان روی صفحه نقش بسته بود، و قبل از کشیدن انگشتم روی تایید تماس گلوم رو صاف کردم:
_سلام. صبح به خیر.
شنیدم که با صدا لبخند زد:
_سلام به روی ماهت!
مکث:
_خوبی؟
"خوبی" رو به طرزی ادا کرد که نگرانی درش مشخص بود. نفس کشیدم:
_خوبم. تو؟
باز مکث کرد، انگار که تردید داشت:
_با امیر... دیگه مشکلی پیش نیومد؟
صورتم از تکرار تصویر شب پیش گُر گرفت. بوسه‌ای که ثانیه‌ای، میلی‌متری، به اندازه‌ی پر زدن پروانه‌ای، بیشتر نمانده بود تا اتفاق بیفته، ولی زنگ تلفن مانع شده بود. نمی‌دونستم از این اتفاق خوشحال باشم یا ناراحت.
شاید می‌دونستم که از یاد بردن "همسر"، کسی که باهاش زندگی کردی، نفس کشیدی، هرچند برای مدت محدودی، نمی‌تونه کار راحتی باشه، و...
_نه، مشکلی پیش نیومد.
برای لحظه‌ای توی تلفن نفس کشید و بعد گفت:
_حسام بهم زنگ زد، حال تو رو هم پرسید.
باز مکث کرد و ناخودآگاه حس بدی در قلب من پیچید از اینکه حسام حتی دیگه با خودم هم صحبت نمی‌کرد. فریماه اینقدر از من می‌ترسید؟ تهدیدی اینقدر بزرگ براش به حساب می‌اومدم؟
_تونسته بودن فرار کنن، الان هم... گفت دارن می‌رن کافه‌ی همیشگی. گفت اگر دلمون می‌خواد می‌تونیم ما هم بریم.
به سرتاپام نگاهی انداختم و به لباس‌های دیشب تنم فکر کردم. مانتوی حریر، شلوار چرم، نامناسب برای یک روز آفتابی در تابستان! از طرفی هم جرأت نمی‌کردم که که به خونه برگردم تا لباس عوض کنم. هراس وجود هیراد تا ابد با من باقی می‌موند. و... حتی نمی‌خواستم باز هم از لباس‌های شیرین بپوشم. لباس‌هاش انگار همه بوی خاک گرفته بود، و نه خاکی که بعد از مدت‌ها استفاده نکردن روی وسایل می‌نشینه، بلکه... خاک مرده.
فقط گفتم:
_باشه.
لباس‌های شب گذشته رو دوباره پوشیده، زیر یادداشت چسبیده به یخچال جمله‌ی تشکری نوشتم و از خونه بیرون زدم.
چهره‌ی بی‌آرایشم خستگی مداوم این روزها رو بیشتر نشون می‌داد. تاکسی گرفتم، به محل همیشگی رفتم، و وقتی کسی از دوستانم رو ندیدم، روی یکی از صندلی‌های یک میز چهارنفره به انتظار نشستم. بدون این‌که خودم متوجه باشم، گوشی رو در دست گرفته بودم و به عکس عروسی امیر و شیرین نگاه می‌کردم. با شنیدن نفسی بالای سرم، نگاهم رو بالا بردم و به فریماه و حسام نگاه کردم. فریماه کمی ناراحت داشت به عکس نگاه می‌کرد، و تنها کاری که من انجام دادم خاموش کردن صفحه‌ی گوشی بود.
حسام، در حالی که می‌نشست، پرسید:
_این همون لباسای دیشب نیست؟
فقط سرم رو تکون دادم، ولی توضیحی از دهانم خارج نشد. دیدم که فریماه نگاهی غیرعادی به سمت حسام روانه کرد، و من بی‌اراده این حساسیت‌ها رو توهین به خودم تلقی می‌کردم.
چند دقیقه‌ای بعد کیوان هم رسید، و حس کردم که تنها کسی که باهاش راحتم از راه رسیده. صندلی کنار خودم رو براش عقب کشیدم و با لبخندی نشست، ولی نگاهش درجا به لباس‌هام خیره شد، هرچند که چیزی نگفت.
من شیرشکلات و تست نوتلا سفارش دادم تا صبحانه نخوردنم رو جبران کنم، و کیوان کمی توی صندلی‌اش جابه‌جا شد و جرعه‌ای از آب معدنی‌اش که درجا براش آورده بودند سر کشید:
_شما دوتا... چطور فرار کردید؟
مکث کرد و ادامه داد:
_دیشب؟
حسام و فریماه نگاهی به هم کردند و بعد از لحظه‌ای حسام جواب داد:
_وقتی از هم جدا شدیم...
با گفتن "از هم" به ما و خودشون اشاره کرد:
_دوباره برگشتیم سمت آشپزخونه، پنجره‌اش رو شکستم و...
و اونجا بود که نگاهم به ساعد زخمی شده‌ی دستش افتاد. کیوان پوزخندی زد و با حالتی مابین طعنه و شوخی که شاید مرزی درش مشخص نبود گفت:
_خوب ما رو پیچوندین‌ ها!
حسام شونه‌ای بالا انداخت و به گونه‌ای که مشخص بود دستگیر شدن ما اهمیت چندانی براش نداشته گفت:
_بهتر بود دو نفر گیر بیفتند تا هر چهار نفر ما!
سعی کردم شوخی کنم تا جو سنگینی رو که به وجود اومده بود بخوابونم:
_آره، ولی امکان داشت اون دو نفر شما باشید.
فریماه سرش رو بالا آورد، اخمی کرد و کمی تند گفت:
_ولی اگر من دستگیر می‌شدم خانواده‌ام پوستم رو می‌کندند. کیوان که پسره و دلارام، تو هم که کسی رو نداری که بخواد...
لبخند که روی لب‌هام ماسید خودش هم حرفش رو فرو خورد. اخمی کردم، ناخودآگاه دلم خواست شیرشکلات رو روی صورتش بپاشم. نمی‌دونست که فرهاد و آذر هیچ‌وقت پدر و مادرم نبودن،  ولی این کافی نبود تا احساس بی‌پناهی همه‌ی وجودم رو فرا نگیره. سعی کردم اخمم رو برطرف کنم، ولی چندان هم موفق نبودم. چیزی به زبونم نیومد که قابل گفتن باشه، فقط دلم می‌خواست فحش رو به جونش بکشم، و شنیدم که کیوان گفت:
_اگر اینقدر نگران واکنش خانواده‌اتی نباید پا این‌جور جاها بگذاری. نمی‌شه که آدم هم خدا رو بخواد و هم خرما رو...
لب‌های فریماه روی هم فشرده شد، ولی چیزی نگفت. ناخوداگاه به سمت کیوان چرخیدم و پرسیدم:
_سیگار داری؟
از جیبش جعبه و فندک رو بیرون آورد و من به عهدی که با خودم بسته بودم فکر کردم که شکسته بودمش، به خودم قول داده بودم که دیگه سیگار نکشم و نمی‌دونستم چرا این قرار رو با خودم گذاشتم. تک سیگاری برداشتم و با فندکش از کافه خارج شدم. به دیوار کنار کافه تکیه دادم و سیگار رو گوشه‌ی لبم گذاشتم. فندک که زدم کسی کنارم ایستاد. بدون نگاه کردن بهش از مخلوط بوی عطر و افترشیوش می‌دونستم که اون فرد حسامه، و بی حوصله گفتم:
_چیه؟
شنیدم که که خندید و خنده‌اش کمی مضطرب بود:
_سلام!
سلام بی‌موقع‌اش باعث شد چشم‌هام رو در حدقه بچرخونم و هرچند ناخودآگاه، اما تیز و به طعنه گفتم:
_علیک سلام.
گفت:
_به کمکت احتیاج دارم.
برگشتم و نیم‌نگاهی که به سمتش انداختم، پوزخندی گوشه‌ی لبم جا گرفت. سیگار رو با دو انگشت شست و اشاره برداشتم، و تمسخر در لحنم موج می‌زد:
_واقعا؟ چه غیرمنتظره!
نفسش رو فوت کرد ولی انگار کارش بدجور گیرم بود که جوابم رو نداد، در عوض گفت:
_آخر هفته... می‌خوام برم خواستگاری فریماه.
حس کردم که انگشت‌هام دور سیگار شل شد و عملی به سادگی به زمین نیفتادنش تمام انرژی‌ام رو در عرض ثانیه‌ای گرفت. گفتم:
_این به من ربطی داره؟
خندید، فقط شنیدم و ندیدم. نگاهم به روبرو و گذر خودروها خیره شده بود.
_فریماه تو رو به عنوان معرف به خانواده‌اش معرفی کرده.
کام دیگری از سیگار گرفتم و بیشتر از نیمش در اثر این کار سوخت:
_خب؟
_می‌خوان که تو هم باشی.
عجیب نگاهش کردم:
_یکی دیگه می‌خواد زن بگیره، یکی دیگه می‌خواد شوهر کنه، این وسط به من چه ربطی...
اجازه نداد کلمه‌ی آخر رو بگم و جمله‌ام رو کامل کنم، و حرفم رو قطع کرد:
_این شرط اون‌هاست. نمی‌دونم. شاید می‌خوان از تو راجع به من بپرسن، و شاید... می‌خوان بدونن چرا من رو به دخترشون معرفی کردی!
شونه‌ای بالا انداختم:
_ببخشید حسام، ولی این بحثِ ازدواجه! بحث یه دوستی ساده نیست که بشه راحت‌تر از کنارش رد شد. ترجیح می‌دم دخالت نکنم.
اخم کوچکی کرد، و من باز فکر کردم که شاید اشتباه کردم. شاید می‌تونستم دوستش داشته باشم، شاید... بهتر بود دودستی به فریماه تقدیمش نمی‌کردم.
_دخالت؟ الان می‌خوای دخالت نکنی؟ یادت رفته مدام من رو سمت فریماه هل می‌دادی؟
صداش بالا رفته بود و دعوا داشت شکل می‌گرفت:
_چیه؟ پشیمونی؟ بدت میاد که الان با فریماهی؟
اخمش غلیظ‌تر شد:
_معلومه که نه! من جونم رو برای فریماه می‌دم.
ادامه دادم:
_تو چی؟ یادت رفته که مست و لایعقل به من زنگ می‌زدی و می‌نالیدی که فریماه رو می‌خوای؟
به سختی جلوی خودم رو گرفتم که داد نزنم، و سرم رو برگردوندم تا چهره‌ی عصبانی‌اش رو نبینم. نفس عمیقی کشید و از گوشه‌ی چشم دیدم که دستی به موهاش کشید. صداش ملایم‌تر به گوشم رسید:
_دلارام، تو...
حرفش رو خورد:
_من چی؟
سری تکون داد:
_لطفا! به خاطر من.
مکثی کرد و خودش رو تصحیح کرد:
_به خاطر ما!
حرف چند دقیقه‌ی پیش فریماه دوباره در سرم تکرار شد، قلبم تنگتر، انگار کسی به دلم آتش زد. به سیگاری نگاه کردم که چند دقیقه‌ای بود به گوشه‌ی لبم نزدیک نشده و خودش سوخته و سوخته تا به فیلتر رسیده بود.
گفتم:
_نمی‌تونم الان بهت جواب بدم. اجازه بده فکر بکنم، این مسئله خیلی جدیه.
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
_باشه.
ولی انگار بلافاصله جواب مثبت ندادنم براش ناخوشایند بود. آهی کشید و بدون حرف دیگری داخل رفت و من به پشت سرش چشم‌غره‌ای رفتم. چند قدمی رو تا سطل زباله‌ی جلوتر طی کردم و سیگار رو داخلش انداختم و دوباره به کافه برگشتم. نیمی از شیرشکلات یخ‌کرده‌ام رو سر کشیدم و تست نوتلام رو نصف کردم و نصفش رو به کیوان تعارف کردم. بدون تعارف نصف تست رو برداشت و یک‌جا که داخل دهانش جا داد، ناخودآگاه خنده‌ام گرفت. گفتم:
_خفه نشی!
خندید و همین باعث سرفه‌اش شد. روی کمرش کوبیدم، و خودش دست دراز کرد، لیوان شیرشکلات رو برداشت و باقی‌مانده‌اش رو سر کشید. با همون حالت خنده‌دار گفت:
_دیگه خفه نمی‌شم!
خندیدم ولی چیزی نگفتم. حسام کمی به جلو خم شد و بدون توجه به این‌که بالاخره کمی از سنگین بودن جو کاسته شده بود، گفت:
_کی بهم خبر می‌دی؟
کیوان کنجکاو پرسید:
_خبر چی رو؟
ولی حسام جوابی بهش نداد و من فقط زیر لب گفتم:
_بعدا!
سعی کردم جوابی به حسام بدم، ولی نمی‌دونستم که آیا واقعا می‌خوام در این اتفاق شریک باشم یا نه. چرا باید تا یک شهر شمالی می‌رفتم تا فقط دروغی رو که این دو نفر گفته بودند ثابت کنم؟ اگر بعدا در زندگی‌اشون دشواری پیش می‌اومد یقه‌ی من رو نمی‌گرفتند که اگر من نبودم هیچ‌‌وقت آشنا نمی‌شدند تا مشکلی پیش بیاد؟
گفتم:
_به زودی.
گفت:
_وقت نداریم ها!
و با فریماه به هم نگاه کردند، ناخودآگاه از جا بلند شدم تا برم، تا از فشاری که داشت روی شونه‌هام می‌گذاشت فرار کنم، و به کیوان گفتم:
_میای؟
نپرسید چرا، ولی از جاش بلند شد و کیف پولش رو از جیبش درآورد. فندکش رو که یادم رفته بود بهش دادم و دوباره رو به حسام تکرار کردم:
_به زودی.
شنیدم که فریماه با کلافگی آهی کشید.
خداحافظی تندی و اجباری گفتم و فقط به سرعت سفارشم رو حساب کردم و بیرون رفتم، جوری که کیوان مجبور شد دنبالم بدوه. گفت:
_چی شد؟ چی بهت گفتن؟
نفسی عمیق کشیدم:
_ماشین آوردی؟
سری تکون داد و با دست به سمتی اشاره کرد. به طرف خودرو قدم برداشتم و در همون حال گفتم:
_می‌خواد آخر هفته بره خواستگاری.
چشم‌هاش گرد شد و گفت:
_زود نیست؟
شونه‌ای بالا انداختم که ادامه داد:
_خب، حالا تو این وسط چه‌کاره‌ای؟
آهی کشیدم:
_می‌خوان من به عنوان معرف اونجا حضور داشته باشم.
پوزخندی روی لب‌هاش جا گرفت و ناگهان با صدای بلندی زیر خنده زد.
_چیه؟
دستش رو توی هوا تکون داد و دست دیگرش رو روی سینه‌اش قرار داد:
_هیچی، هیچی!
ایستادم بهش نگاه کردم:
_بـــگـــو!
گفت:
_بی‌ادبانه است!
همین کارهاش بود که باعث می‌شد همیشه به خنده بیفتم:
_از من خجالت می‌کشی؟
جدی سرش رو تکون داد:
_نمی‌گم، نمی‌گم.
خندیدم و شونه‌ای بالا انداختم:
_باشه، هرجور راحتی.
سوار ماشین شد و من هم سوار شدم. ماشین رو که به راه انداخت پرسید:
_وقت داری؟
_برای چی؟
دکمه‌ی ضبط رو فشرد:
_کارت دارم.
_باشه، مشکلی ندارم.
لبخند کجی روی لبش نشست و پاش رو روی گاز فشرد.

سلام سلام هزارتا سلام...
حالتون چطوره؟
امیدوارم خوب باشید.
ببخشید که نبودم.
امیدوارم این پست رو دوست داشته باشید.
نظرتون راجع به این پارت چی بود؟
دوست داشتید؟
به نظرتون کیوان با دلارام چکار داره؟
نظرتون راجع به فریماه و حسام چیه؟
حسابی تو کامنتا نظرتون رو بگید، مخصوصا راجع به فریماه و حسام. ❣️

بخیه | (16+)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ