28

145 20 32
                                    

نمی دونم چقدر گذشت که با لرزش آزاردهنده ای از حال بدم، تازه فهمیدم که چه کار کردم و بین گریه دلم خواست در لحظه از خجالت آب بشم...
و ازش فاصله گرفتم.
از شرم حتی نمی تونستم که سرم رو بالا بگیرم و مستقیم نگاهش کنم. هوای آزاد هم گرفته و خفه شده بود و جو چنان سنگین بود که فقط قدمی به عقب برداشتم.
و آهسته زمزمه کردم:
_معذرت می خوام.
برای ثانیه ای به خودم جرات دادم و نگاهی کوتاه و پنهانی بهش انداختم. صورتش هیچ حالتی نداشت و مستقیم نگاهم می کرد. تابش نور باعث می شد تعداد کم تارهای سفید موهاش بیشتر به چشم بیاد و وقتی متوجه شدم که اون هم متقابلا نگاهم می کنه، دوباره سرم رو پایین انداختم.
و وقتی چیزی نگفت، حس کردم که صورتم از شدت گرمای خجالت در حال سوختنه. دوباره و کمی بلندتر، به گمان اینکه حرفم رو نشنیده تکرار کردم:
_معذرت می خوام.
باز هم چیزی نگفت و دوباره و سرشار از حس حقارت، انگار که حس می کردم این گریه کردن ها و بغض های متوالی به خاطر سال ها گریه نکردنه، مثل سیلابی که بند آوردنش غیر ممکنه، دوباره اشک پشت پلک هام جمع شد.
این بار سعی ام بر کنترل احساسات غلیان کرده ام کمی به نتیجه رسید و آهسته فقط سیگاری از کیفم بیرون کشیدم و آتش زدم. از صدای فندک زدن به سمتم برگشت و نگاهی بهم کرد. می دونستم که معذبش کردم و انگار برای لحظه ای مهار خودم محال شده بود که اون کار احمقانه رو انجام داده بودم.
چرا شوهرخواهرم رو بغل کرده بودم؟
چرا؟
و شنیدم که کمی سختگیرانه و بی هیچ نرمشی تند پرسید:
_همین چند ثانیه ی پیش از شدت گریه نفس کم آورده بودی، به اون ریه های بیچاره ات رحم کن. بزار کنار اون...
نگاه ما در هم گره خورد و نمی دونم در چشم هام چی دید... شاید عجزم رو، کلافگی ام رو، تمام دردی که در این سال ها سعی کرده بودم نشون ندم...
و نفسش رو آه وار بیرون داد و با حرص گفت:
_بکش بابا... بکش!
تمام استیصالی رو که سعی می کردم با هر بار کام گرفتن از سیگار همراه با دود توی گلوم بیرون بدم دیده بود...
و ادامه داد:
_همین یه نخ رو بکش... تا بریم.
خودش بی هیچ حرفی رفت تا درون ماشین بشینه، و من به بدنه ی داغ شده از حرارت تکیه دادم و پک عمیقی از سیگار نیمه جان بین انگشت هام گرفتم. انگار تمام اندام های درونی ام درد می کرد. ریه هام، معده ام، و قلبم...
دست هام هنوز هم می لرزید و هر بار بلند کردنش برای رسوندن سیگار به لب هام باعث می شد بیشتر احساس ضعف کنم.
چشم هام رو روی هم فشردم و بی خیال تموم کردن سیگار، فقط خاموشش کردم و ته سیگار رو لای دستمال کاغذی پیچیدم و با احتیاط درون یکی از زیپ های خالی کیفم گذاشتم.
دسته ای از مو رو که روی صورتم ریخته و به پیشانی ام چسبیده بود کنار زدم. و ناگهان پرسیدم:
_دیگه چی؟
نیم نگاهی به سمتم روانه کرد و فقط تای ابرویی بالا انداخت. حتی نپرسید که منظورم چیه. و فکر اینکه دیگه نخواد باهام صحبت کنه برای ثانیه ای آزارم داد.
_چرا سوگند...
دیدم که چنان تمسخرآمیز خندید که  ناخواسته از ذهنم گذشت حرف قبلی اش هم جمله ای جز برای مسخره کردنم، و شاید خفه کردنم، نبوده.
و بعد، دست هاش رو دیدم که به سختی دور فرمون قفل شده بودند. فشاری که بهشون می آورد باعث می شد که رگ های دست و ساعدش برجسته تر از همیشه نمایان بشه، و بند انگشت هاش سفید شده بود. نه! دروغ نگفته بود.
و سعی کرد ملایم باشه، ولی می دیدم که داره دندون هاش رو روی هم فشار می ده. و گفت:
_میشه یه بار به حرفم گوش کنی؟ می شه یه بار لجبازی نکنی؟ میشه الان اصرار نکنی که...
با گفتن هر جمله صداش بالاتر می رفت، و بهش زل زده بودم. ته قلبم بهش حق می دادم که ازم متنفر باشه، خودم هم بابت شباهت کم نظیرم به سوگند گاهی از خودم متنفر می شدم.
و شاید توقع داشت که مثل هربار با سماجت روی حرفم پافشاری کنم، ولی فقط سری تکون دادم و ضعیف گفتم:
_باشه...
سری به نشونه ی رضایت تکون داد و من به شیشه تکیه دادم و چشم هام رو بستم. هنوز  می تونستم گرمای بدنش رو، وقتی در آغوشش گرفته بودم، روی پوستم حس کنم. بینی ام از عطرش پر شده بود و...
و ناگهان با تکان سختی که ماشین خورد، سرم محکم به شیشه برخورد کرد و همه چیز از مغزم پرواز کرد، و خدا رو شکر. چرا این افکار به ذهنم خطور می کردند؟ چه بلایی سرم اومده بود؟
آخ بلندی از دهانم بیرون اومد ولی بی توجه فقط دوباره سرم رو به خنکای شیشه تکیه دادم و به سوگند فکر کردم. تصویر محو و کدری ازش در پس ذهنم جا خوش کرده بود، و حالت تهوع ناگهان به سراغم اومد.
"انگار که دریایی آب به ریه هام وارد شده بود و می خواستم همه رو بالا بیارم."
چشم هاش درست به رنگ چشم های من بود، عسلی با رگه هایی از سبز که گاهی با پوشیدن لباس های سبز رنگ بیشتر خودش رو به رخ می کشید. موهای مشکی پر کلاغی که تا روی کمرش می رسید و هیچ وقت نمی بست، همیشه رها و آزاد روی بدنش پخش بود و با هر حرکت در هوا پرواز می کرد. پوستش سفید و مثل برف بود... و قد نسبتا کوتاه و اندام لاغری داشت.
هیچ چیز در وجودش به اندازه ی برق دیوانگی در چشم هاش چشم گیر نبود، و فقط پنج سال داشتم وقتی که برای آخرین بار دیدمش، و خوب برق رو به خاطر داشتم.
واضح، مثل یک رویا.
با توقف ماشین، بی حرف پیاده شدم و دسته ی چمدونم رو گرفتم و به راه افتادم. امیر هم پشت سرم...
و جو همچنان سنگین بود.
این چه غلطی بود که من کرده بودم؟
آهی کشیدم و وارد خونه شدم. سکوت چنان حکمفرما بود که صدای وسیله های برقی به گوش می رسید. و وارد اتاقم شدم. سفره هنوز پهن بود. شاید کسی متوجه رفتنم و اینکه امیر به دنبالم اومده بود نشده بود.
سفره رو جمع کردم و ظروف رو توی سینی گذاشتم. وقتی سعی کردم بلندش کنم، برام سنگین بود و ذهنم... ناخودآگاه به سمت قوی بودن امیر رفت.
سرم رو تکون دادم تا افکار ازش خارج بشن و وارد آشپزخونه شدم. سینی رو روی کانتر قرار دادم و شروع به جمع کردن غذاها کردم. قابلمه ها هنوز گرم روی اجاق گاز بودند و من ظرف های دست نخورده رو داخلشون خالی کردم.
و صدایی از پشت سر گفت:
_غذا نمی خوری؟
لبخند محوی زدم و به سمتش برگشتم و آهسته پرسیدم:
_تو می خوری؟
فقط سرش رو تکون داد و من براش غذا کشیدم. همراه ظرف سالاد، ماست و ترشی روی میز قرار دادم و به قصد خارج شدن از آشپزخانه حرکت کردم که گفت:
_باقی ماجرا رو بهت نگفتم... چون...
مکثی کرد و برنج رو با قاشق به گوشه ی دیگر بشقابش پرت کرد.
چرخیده بودم و نگاهش می کردم:
_به نظر میاد بهتر باشه از زبون شیرین بشنوی. من... نمی تونم بدون قضاوت کردن و طرف گیری و...
نفس عمیقی کشید:
_کینه ورزی حرف بزنم.
سری به نشونه ی فهمیدن تکون دادم و آهی کشیدم. دیدم که با بی میلی تمام قاشقی غذا توی دهانش گذاشت و برای ثانیه ای جویدن بی اشتهاش رو، انگار که خرده چوب در دهانش گذاشته باشند، نگاه کردم. و پس از کلنجار فراوان درونی بالاخره گفتم:
_ممنون.
چیزی نگفت و ادامه دادم:
_بازم معذرت می خوام.
به بشقابش خیره شده بود و نگاهم نمی کرد:
_لطفا دیگه تکرار نکن.
حرفش برای آنی باعث شد که بخوام لجوجانه خودم رو در آغوشش جا بدم و بینی ام رو به سینه اش بمالم تا ترکیب بوی بدن و عطرش تمام شامه ام رو پر کنه.
و ناگهان از افکارم که داشتند به سمت ناکجا آباد حرکت می کردند خشکم زد. لعنتی لعنتی... توی هوای این شهر چی بود که تنفسش باعث می شد چنین تصوراتی به ذهنم خطور کنه؟
نفسی که بیرون دادم لرزان به گوش رسید و آهسته چرخیدم تا به اتاقم برگردم، و با شیرین سینه به سینه شدم. لبخندی بی جان به لب داشت و پرسید:
_با هم صحبت کردید؟
ناخودآگاه به کانتر تکیه دادم تا روی زمین نیفتم و زمزمه کردم:
_اوهوم...
فقط همین، بدون ذره ای توضیح یا کلامی اضافه. نگاه شیرین به سمت امیر کشیده شد و ناگهان صدای هین بلندی از خواهرم به هوا بلند شد. شاید امیر چیزی رو زمزمه کرده بود یا لب زده بود؟
نمی دونستم.
من به کف زمین، به انگشت های لاک زده ی پاهام، خیره شده بودم. و آب دهانم رو به طرز دردناکی فرو دادم...
_شیرین؟
برای ثانیه ای هیچ صدایی ازش به گوش نرسید و من هم نگاهم رو از زمین نگرفتم. و افکار توی سرم در حال دیوانه کردنم بودند.
سوگند... سوگند قاتل بود.
شاید خیلی هم عجیب نبود.
نه، عجیب نبود.
فقط باید به یاد می آوردم.
_شیرین جان؟
صدام آهسته و زمزمه وار بود، و شاید نشنید.
فقط باید به یاد می آوردم، و نمی خواستم.
_شیرین؟
نفس شیرین به حالت خفه ای به گوشم رسید و بالاخره گفت:
_جانم دلارامم؟
سعی کردم بغض نکنم.
_چرا بهم نگفتی؟
ندیدمش، ولی شنیدم که آب دهانش رو با صدا فرو داد:
_آخه...
لب هام رو روی هم فشردم:
_آخه چی؟
هنوز هم نگاهش نمی کردم. آرنج هام رو روی کانتر قرار داده بودم و با نوک انگشت های پام به زمین ضربه می زدم.
_آخه...
نتونست دلیلی پیدا کنه و من به تلخی گفتم:
_نباید بهم می گفتی که مادرم یه قاتل روانیه؟
شیرین جوری نگاهم کرد که انگار قلبش از شکستن به صدها قسمت نامساوی تبدیل شده بود، و من می دونستم که به دلیل صدا کردن سوگند به کلمه ی مادره.
مادر...!
و با رنجش گفت:
_مادر؟
شیرین بزرگم کرده بود، می دونستم. می دونستم که سال های ارزشمندی از زندگی و جوانی اش رو به پای من حرام کرده، و شاید من رو دختر خودش می دید.
شاید هم یه موجود اضافه، یک زائده ی نفرت انگیز...
_کسی که من رو به دنیا آورده! مگه این نیست؟ مگه من رو توی این دنیا پس نینداخت تا به سینا برسه؟
نفسی کشید و سعی کرد به خودش مسلط بشه. می دیدم که چشم هاش از اشک پر شده و حالت صورتش نشون می داد که سعی بر کنترل خودش داره تا به گریه نیفته.
من هم در مرز گریه بودم.
چه زندگی بدی...
ناخوداگاه نگاهم به سمت امیر کشیده شد که ظرف نیم خورده ی غذاش رو به کناری پس زده بود و در حالی که دست هاش رو زیر بغلش زده بود، با فکی منقبض شده در حال تماشای مکالمه ی ما بود.
_چرا بهم نگفتی؟
دندون های شیرین به هم فشرده شد و باز نفسی از ته دل کشید و سعی کرد که شمرده و بدون لرزشی در صداش صحبت کنه:
_چی باید بهت می گفتم؟ که...
بی اراده حرفش رو قطع کردم:
_که عروس خانواده ای شدی که دخترعموت، خانم سوگند آذین، دختر خانواده رو به قتل رسونده. که سوگند ِ آذین، مادر به اصطلاح خواهرت، خواهر نامزدت رو به قتل رسونده. که سوگند...
حرف در گلوم خشکید و نفسم شکسته بیرون اومد. احساس خفگی داشتم و دلم می خواست روی همین زمین بیفتم و بمیرم.
چه زندگی بدی...
صدام می لرزید و بغض در صدام هویدا بود:
_که من، آینه ی مجسم وجود سوگند، با این اعتماد به نفس و اطمینان جلوی برادر و مادر ریحانه جولان ندم و خودم رو بر حق بدونم. که لااقل یه روسری کوفتی روی این موها...
ناخودآگاه دستی توی موهام فرو بردم و با تمام قدرت کشیدم، و پوست سرم تیر کشید:
_بندازم تا هر حرکتم من رو یاد اون قاتل لعنتی نندازه.
به گریه افتادم و روی زمین وا رفتم. بدنم طاقت نگهداری وزنم رو نداشت و درد داشت مثل پیچک دور تمامی اندام های بدنم می خزید. حس ضعف می کردم. حس می کردم بند بند وجودم داره از هم باز می شه و صورتم رو بین دست هام پنهان کردم و با صدای بلندی هق زدم.
احساس مرگ داشتم.
درون خودم جمع شده بودم و با صدای بلندی زار می زدم.
و انگار کار دیگری از دستم بر نمی اومد.
حس کردم که شیرین کنارم روی زمین زانو زد و منِ از هم پاشیده رو در آغوش کشید. انگشت هاش پس سرم، درون موهام، گره خوردند و زمزمه کرد:
_ببخشید، ببخشید... معذرت می خوام.
حساب گذر زمان از عهده ام خارج بود و نمی دونستم که برای چند دقیقه یا ساعت چنبره زده روی زمین و جمع شده در آغوش مادرانه ی شیرین اشک سخته بودم.
و بالاخره گریه ام آهسته و درست مثل برخورد کردن اتومبیل ترمز بریده ای به درخت قطع شد. و جنین وار، پیچیده در خودم، به دیوار تکیه دادم و به زمین خیره شدم. چونه و لب هام می لرزید، دست هام که دور زانوهام حلقه کرده بودم و پاهام که روی زمین ضرب گرفته بودند.
و به یاد آورده بودم. چیزهایی رو که سال ها تلاش کرده بودم تا فراموش کنم، که سال ها تحت نظر روان پزشک بودم تا از یاد ببرم، همه و همه مثل طوفان برگشته بودند.
گوشه ی لبم رو گزیدم و با صدای نفس فرد چهارمی ناگهان به سمت عقب چرخیدم و با مهری چشم در چشم شدم. صاف و محکم، بدون عصا، ایستاده بود و تماشا می کرد. بی حرف یا واکنشی باز هم سرم رو برگردوندم و به امیر نگاه کردم. هنوز روی صندلی میز غذاخوری نشسته بود و نگاه می کرد. و شیرین کنارم روی زمین نشسته بود.
و آهسته گفتم:
_معذرت می خوام...
حتی حقم نبود که عذرخواهی کنم، چون مقصر من نبودم. ولی...
ولی سوگند مادرم بود.
زنی که من رو به دنیا آورده بود، نه چون ناخواسته بودم، و نه چون دوستم داشت. از من پلی ساخته بود تا به سینا، پدرم و عشق همیشگی زندگی اش، برسه.
و هیچ وقت موفق نشده بود.
و سینا هیچ وقت متقابلا دوستش نداشت.
و من یک حرام زاده بودم.
قرص هام کنار صورتم قرار گرفته بود و حتی نفهمیده بودم که شیرین کی از کنارم بلند شده، به اتاقم رفته و برگشته، و قرص ها رو با یک لیوان آب به سمتم گرفته.
دستی نوازش وار اول روی شونه ام و بعد روی موهام قرار گرفت و بوی عطر مهری رو حس کردم. سعی کردم بهش لبخند بزنم ولی ضعیف تر از این بودم که حتی یک ماهیچه رو در صورتم حرکت بدم. و قرص رو بدون آب بلعیدم.
دهانم تلخ بود و با فرو دادن قرص حالا مزه ی زهرمار می داد.
و صدام به سختی بیرون می اومد:
_شما... حق دارید که از من متنفر باشید.
مهری آهسته و با ملایمت گفت:
_من ازت متنفر نیستم، حتی... ازت بدم هم نمیاد. تو هم به اندازه ی ما توی این ماجرا مورد ظلم واقع شدی. اگر در اولین دیدار بدخلقی کردم...
مکثی کرد و نگاهی مستقیم به پسرش انداخت:
_می خوام که من رو ببخشی. تو... بیش از حد شبیه ماد...
حرفش رو خورد و درجا تصحیح کرد:
_سوگند هستی.
سری به نشونه ی فهمیدن تکون دادم و زیر لب تشکر کردم. نمی دونستم باید چه چیزی بگم. نمی دونستم که باید چه کاری بکنم.
همه ی افکار معقول از ذهنم پر کشیده بودند.
ادامه داد:
_اگر چرخ روزگار جور دیگری می چرخید، تو نوه ی ما می شدی، دختر خواهر امیرم.
آوار پس از آوار داشت روی سرم فرو می ریخت.
نوه ی ما...
دختر خواهر امیرم...
و فقط تونستم لب بزنم:
_چی؟
شیرین آب دهانش رو فرو داد و زمزمه کرد:
_سینا نامزد ریحانه بود.
و حس می کردم که مغزم دیگه نمی کشه. حس می کردم یک بمب در سرم در حال تیک تاک کردنه، ثانیه ها می گذرن و می گذرن و به لحظه ی انفجار نزدیک تر می شن. و می خواستم که باز هم توضیح بشنوم، که توجیح بشم. و همزمان... نمی خواستم.
سعی کردم از جا بلند بشم و با گرفتن لبه های کانتر خودم رو بالا کشیدم و آهسته پرسیدم:
_می شه بعدا این موضوع رو ادامه بدیم؟
نمی دونستم صدام به گوششون می رسه یا نه، ولی توان بلندتر صحبت کردن رو نداشتم. حتی توان نداشتم که پلک هام رو باز نگه دارم. قرص ها داشتند اثر می کردند.
دیدم که نگاه شیرین بینشون چرخید ولی نمی دونستم که آیا نگاه اون ها منظور خاصی داره یا نه. قدرت هرگونه تشخیص رو از دست داده بودم. و دست ظریف خواهرم، مادرم، یا دخترعموی مادرم، بازوم رو گرفت و اجازه داد وزنم رو روش بندازم.
و با عذرخواهی کوتاهی به سمت اتاقم هدایتم کرد. کمکم کرد که روی تخت بخوابم و بی اینکه ازش بخوام خودش هم کنارم دراز کشید. از پشت در آغوشم کشید و مشغول نوازش موهام شد.
فقط گفتم:
_باید بهم می گفتی.
چیزی نگفت، و فقط آهی کشید.
چشم هام داشت روی هم می افتاد و در پس پرده ی نگاهم، مردمک عسلی چشم های سوگند می درخشید.
پنج ساله بودم...

یه پست طولانی دیگه :)
خب...
تقریبا همه چیز مشخص شد.
ممنون میشم نظراتتون رو بدونم.
کامنت های قشنگتون به این نویسنده ی
خسته انرژی مضاعف می ده. ❤️
ممنون بابت همراهی اتون :)

بخیه | (16+)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum