114

37 10 13
                                    

سلام، پارت قبلی رو دوست داشتید؟ =)))
نویسنده‌ی بدجنسی هستم!
مگه نه؟
برین برای یه پارت نسبتا کوتاه.
امیدوارم که دوست داشته باشید ❤️

و همه‌چیز در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. در با شتاب باز شد، جوری که با صدای کرکننده‌ای به دیوار پشتی کوبیده شد. و بلافاصله ونوس از روی تنم به عقب کشیده شد. دامن کمی بالا رفته‌ام رو پایین کشیدم و بی‌توجه به دردی که در دست و کتفم می‌پیچید با وحشت سرجام نشستم. دوباره قرار بود چه بلایی سرم بیاد؟ ترس در رگ و پی‌ام پیچید و حس کردم که گلوله‌ی درون گلوم بیشتر بالا اومد و نفسم رو پس برد. و دیدمش.
دست امیر درون موهای باز ونوس مشت شده بود و از روی تنم عقبش کشیده بودش. نفس‌نفس می‌زد و می‌تونستم قسم بخورم از چشم‌هاش خون می‌چکه. سرش رو چنان عقب برده بود که می‌تونست گردنش رو بشکنه. زیر لب، از بین دندون‌های به هم فشرده، غرید:
_فکر کردی من زنمو دودستی تقدیم تو می‌کنم کثافت؟
می‌پرسید و سوالش حالتی از استفهام انکاری داشت اما در واقعیت من رو دودستی تقدیم ونوس کرده بود. و ونوس که بین بازوهای امیر به شدت تقلا کرد تا تا خودش رو آزاد کنه، دست امیر بالا اومد و بدون ذره‌ای تامل قنداق تفنگ رو محکم روی شقیقه‌ی ونوس کوبید. هیچ صدایی از ونوس بلند نشد. با ترس آب دهانم را فرو دادم و سرم رو آهسته چرخوندم و به مردها نگاه کردم. هر دو اسلحه‌ها رو بیرون آورده بودند و یکی به سمت امیر نشونه گرفته بود و دیگری... به سمت مرد اولی. و مرد دوم با امیر نگاهی رد و بدل کردند. بهت و درد در چشم‌های ونوس موج می‌زد. انگار باورش نمی‌شد که اینطور رودست خورده باشه. و نگاهم از بالای شونه‌اش به چشم‌های سرخ و وحشی امیر خیره شد. سری برام تکون داد ولی من هنوز شگفت‌زده و متحیر نگاهش می‌کردم و دست‌هام و پاهام گرفتار حلقه‌های طناب بود. فقط توانسته بودم بشینم و کار دیگری ازم ساخته نبود. نمی‌تونستم فرار کنم. نمی‌تونستم از تخت پایین بیام. فقط توانایی نگاه کردن داشتم، فقط همین.
لب‌هام می‌لرزید و تنم هم، و صدای سوت ضعیفی رو در گوش‌هام حس می‌کردم، ولی حتی این هم مانع شنیدن صدای امیر نشد:
_اسلحه‌تو بنداز.
اسلحه‌ی خودش مستقیم روی شقیقه‌ی ونوس قرار گرفته بود و می‌دیدم که باریکه‌ای از خون از سر و شقیقه‌اش روی صورتش راه گرفته بود. و صدای افتادن اسلحه روی زمین با تکون دادن سر ونوسِ ترسیده به نشانه‌ی مثبت همزمان شد. امیر آهسته رو به من پرسید:
_خوبی؟
چنان نفس می‌زد که صداش کمی به لرزه افتاده بود. من با چشم‌های وق‌زده و دهان باز فقط تونستم سری تکون بدم. اسلحه‌ی مرد اول در دست‌های مرد دوم بود و دست‌هاش، پشتش، داشتند درون دستبند گرفتار می‌شدند. از در که بیرون رفتند، امیر ونوس رو با تمام قدرت به سمت دیگری پرتاب کرد و صدای برخورد سرش رو با زمین شنیدم. برام مهم نبود... چون نمی‌دونستم می‌خواد با من چه کنه، اگر فرصتش رو به دست می‌آورد. حتی نتونست خودش رو کنترل کنه، چون به خاطرضربه‌ای که به سرش خورده بود گیج بود و به صورت روی زمین افتاد. و امیر... از روی تنش رد شد و به سمتم اومد. و من باورم نمی‌شد. هیچ‌چیز رو... حالا که انگار همه‌چیز تموم شده بود و  تازه وزن همه‌چیز داشت روی سینه‌ی سنگینم بیشتر سنگینی می‌کرد. دیدمش که به سرعت مشغول باز کردن گره‌های دور مچ دست و پاهام شد. و من فقط بهش خیره بودم... بوی خون شامه‌ام رو پر کرد.
پریود شده بودم.
در حالی که گره‌ها رو باز می‌کرد تند و پشت سر هم قربان صدقه‌ام می‌رفت و عذرخواهی می‌کرد و من فقط بهش خیره بودم. نمی‌تونستم باور کنم با من این کار رو کرده... نمی‌تونستم باور کنم که... من رو تحویل دشمن داده.
نگاهش به چشمان مبهوتم خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:
_خوبی قربون چشمات برم؟
خوب؟ چه توقعی داشت؟ این چه سوال مسخره‌ای بود که می‌پرسید؟ چطور به خودش اجازه می‌داد این سوال رو ازم بپرسه؟ خجالت نمی‌کشید؟ نفسم برای ثانیه‌ای در گلوم حبس شد و وقتی دست و پاهام بالاخره باز شدند، خودم رو روی تخت کمی عقب کشیدم. باید ازش دور می‌موندم... باید ازش فاصله می‌گرفتم. اون من رو... تقدیم ونوس کرده بود تا هرکاری دلش می‌خواست باهام بکنه. فرصت نکرده بود، ولی اگر می‌تونست چی؟ قرار بود چه بلایی سرم بیاره؟
نگاهش به من خیره شد که داشتم بین خودم و خودش فاصله ایجاد می‌کردم و حس کردم درد در چشمانش پیچید. مهم بود؟ نبود! مهم نبود، اون هم وقتی که با من این کار رو کرده بود. وقتی به من خیانت کرده بود، به اعتمادم. از من سواستفاده کرده بود، از اعتمادم.
دستش بالا اومد و روی گونه‌ام نشست و دوباره پرسید:
_خوبی آروم جونم؟
و این جمله انگار چیزی رو درونم شکست. آروم جونم، آروم جونم! حق نداشت اینطور خطابم کنه. حق نداشت اینطور خطابم کنه وقتی که تازه چند دقیقه‌ی پیش من رو بین دندون‌های گرگ هل داده بود. و دستم بالا اومد، همون دستی که درد نمی‌کرد، و با تمام قدرت روی صورتش فرود اومد. چشم‌هاش برای لحظه‌ای روی هم فشرده شد ولی چیزی نگفت. هیچ چیزی حتی واکنشی هم نشون نداد. فقط نفسی کشید و بعد از ثانیه‌ای زمزمه کرد:
_حقمه. بازم بزن.
باز تکرار کرد:
_حقمه.
بی‌اختیار اشک درون چشمانم حلقه زد و حس کردم که لب‌ها و فکم لرزیدند. نگاهش به چشم‌هام خیره شد، تنها برای ثانیه‌ای، و نگاهش رو گرفت. آهسته گفت:
_خواهش می‌کنم گریه نکن... خواهش می‌کنم آرام.
لب‌ها و فکم چنان می‌لرزیدند که توانایی ادای کلامی رو نداشتم. می‌خواستم حرف بزنم، فریاد بکشم، بزنمش. ولی فقط نگاهش می‌کردم، با فک و لب لرزان، با مردمک‌های چشم لرزان.
_ببخشید عزیزدلم، ببخشید خانم خوشگلم، ببخشید قلب من...
و صدای من خفه و بریده و ترسیده به گوش رسید:
_چ‍ِ... چرا؟ چرا... این کار... رو... کردی؟
فقط باز گفت:
_ببخشید.
با حرکت کوچکی از سمت دیگر، از سمت ونوس که انگار با افتادنش روی زمین از حال رفته بود و حالا داشت تکون می‌خورد، نگاه هردوی ما به سمتش خیره شد و امیر آهسته دستم رو گرفت... چنان محکم که نتونستم دستم رو از بین انگشتانش بیرون بکشم و فرار کنم و برم. به سمت ونوس رفت و کنارش روی زمین زانو زد. مثل کتلت روی زمین چرخاندش، روی شکمش، و بی‌توجه به ناله‌ی از سر درد ونوس غرید:
_لال!
من فقط بالای سرشون ایستاده بودم و نگاهشون می‌کردم. حتی به خط خراشیده‌ی طناب روی دستم هم نگاه نمی‌کردم. فقط به ونوس که خون دور سرش رو رنگین کرده بود و من فکر می‌کردم که اون دوستمه! که بهش اعتماد کرده بودم و اون برای آزار و شکنجه‌ی من برنامه داشت. و نگاه کردم که دست‌های ونوس رو، هردوشون، توی یک دست گرفت و دستبندی فلزی که مشخص نبود چه زمانی توی لباسش جاساز کرده روی مچ‌هاش کوبید و هر دو دستش رو گرفتار کرد. و دستش دوباره درون موهای بلند ونوس مشت شد و با همون حالت از روی زمین بالا کشیدش تا روی پاهاش بایسته. بی‌اختیار بهشون نگاه کردم و به ونوس گیج و منگ خیره شدم که چهره‌اش از درد در هم رفته بود. و گفت:
_من اینو می‌برم...
"اینو" با لحنی منزجز ادا کرد، انگار یک کیسه پر از اشغال بدبو و کثیف بین انگشتانش باشه، و ادامه داد:
_بعد میام دنبالت، باشه؟
نتونستم چیزی بگم، حتی سرم رو هم تکون ندادم. حقیقت این بود که در این لحظه فقط میل به فرار داشتم. می‌خواستم از امیر فرار کنم، امیری که به من خیانت و من رو تقدیم بقیه کرده بود، و  می‌خواستم تا جای ممکن بین ما دو نفر فاصله بندازم، حتی اگر شده یک دنیا...
و نمی‌تونستم بهش اعتماد کنم.
همه‌ی کارها و حرف‌هاش همه بازی بودند؟ بازیچه شده بودم؟
دیدمش که ونوس رو از اتاق بیرون برد و من بی‌اختیار چرخیدم و توی آینه قدی روی دیوار به خودم خیره شدم. موهام آشفته بود، و خط باریکی از سیاهی ریمل و خط چشم روی صورتم رو تا روی چونه‌ام رنگی کرده بود. و از جای بوسه‌ی ونوس روی لب‌هام، رژ لبم دور دهانم پخش شده بود. دستم رو بالا بردم و با انزجار با پشت استینم دور دهانم رو پاک کردم. رژ بیشتر پخش شد.
و با دیدن چهره‌ی وحشت‌زده، بهت‌زده و ماتم اشکی که هنوز درون چشمانم بود و هنوز نریخته بود بالاخره یکی یکی از درون چشمانم رو به پایین غلتیدند. باورم نمی‌شد، باورم نمی‌شد! ونوس... ونوسی که دوست خودم می‌دونستم من رو به چه چشمی می‌دید و می‌خواست انتقام تراماهای درمان‌نشده‌ی زندگی‌اش رو از من بگیره و آزارم بده و بهم زخم بزنه... و امیری که شوهر خودم می‌دونستم من رو تقدیم ونوسی که می‌دونست می‌خواد باهام چه بکنه کرده بود تا... انتقام شیرین رو بگیره.
زن فوت‌شده‌ی سابقش رو...
و به سمت در خروجی رفتم و به پله‌هایی که قرار بود من رو به طبقه پایین برسونند نگاه کردم. لحظه‌ای طول کشید تا خودم رو متقاعد کنم که لازمه به تنهایی ازشون پایین برم، شاید که شانس باهام یار باشه و بتونم از امیر فرار کنم. و دلم درد می‌کرد، روحی و جسمی...
رقص نور... پایین رفتم.
صدای جیغ... پایین رفتم.
رنگ بنفش... پایین رفتم.
صدای آهنگ... پایین رفتم.
رنگ صورتی... پایین رفتم.
باز هم جیغ... پایین رفتم.
رنگ زرد... پایین رفتم.
جیغ بلندتر، ممتد... پایین رفتم.
رنگ آبی... پایین رفتم.
سرم گیج رفت، اما پایین رفتم.
دلم تیر کشید و درد برای ثانیه‌ای فلجم کرد، ولی پایین رفتم. چکیدن خون رو روی رون‌هام حس کردم، ولی پایین رفتم. جلوی لباسم از خون چنان خیس شده بود که به پوستم چسبیده بود، ولی پایین رفتم.
پایین رفتم تا به پله‌ها رسیدم، و حتی نفهمیدم که پایین رفتن از این چند پله‌ی خرد چقدر طول کشید و مجبور شدم برای زمین نخوردن وزنم رو روی نرده‌ها تکیه بدم. نفس نفس می‌زدم و گریه می‌کردم. مدت‌ها بود که گریه می‌کردم. دیگه تا آخر عمر گریه می‌کردم، خون گریه می‌کردم. امیر من رو فروخته بود. امیر من رو مثل یک هرزه به ونوس فروخته بود و هزینه‌ای که در برابرش دریافت کرده بود همایون بیتا بود.
نفس عمیقی که کشیدم می‌لرزید و برای لحظه‌ای روی نرده خم شدم و با تمام قدرت گریه کردم. از شدت درد قلبم، تمام اطراف برام آهسته گذر می‌کرد. سرعت صداها کم شده بودند. سرعت گذر کم شده بودند. نورها کدر شده بودند.
نفس زدم و به سختی خودم رو بالا کشیدم و تنم رو صاف کردم. از شدت گریه هق‌هق می‌کردم و آهسته جلو رفتم. پاهام می‌لرزیدند. دیگه قلبی وجود نداشت که بلرزه.
امیر با من چه کرده بود؟ چرا این‌کار رو کرده بود؟ چطور دلش اومده بود؟
نفس دیگری گرفتم و جلو رفتم. پاشنه‌های ضخیم کفش‌هام هم دیگه راه رفتن رو برام سخت می‌کرد. آهسته لنگه‌ها رو یکی پس از دیگری از پام درآوردم و کناری پرت کردم.
و جلو رفتم.
و سر جام میخ شدم.
نفسم‌ در سینه حبس شد و یخ کردم، مثل مجسمه سر جام میخ شده بودم و تنها چیزی که با تکیه کردن بهش باعث شده بود سر پاهام بایستم و روی زمین نیفتم نرده‌ی پله‌ها بود.
مامورهای پلیس فضا رو احاطه کرده بودند. تا چشم کار می‌کرد یونیفرم و اسلحه و دستبند دیده می‌شد.
ناخوداگاه سر چرخاندم تا بالاخره دیدمش و به امیر نگاه کردم که کنار مردی مسن، بلندبالا و با محاسن سفید ایستاده بود. درجه‌های روی دوشش رو نمی‌شناختم، تشخیص نمی‌دادم پس نمی‌تونستم بفهمم چه رده‌ای داره. درد توی دلم پیچید و آهسته قدم آخر رو هم برداشتم و پله‌‌ی آخر رو هم طی کردم و پایین رفتم.
صدای همهمه باعث می‌شد سرم گیج بره و فقط دلم می‌خواست خودم رو رها کنم و گوشه‌ای بیفتم. احساس تهوعی که از بوی خونِ خودم داشتم هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. ناخودآگاه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. روی تمام پله‌ها، تک‌تک‌شون، قطره قطره خون چکیده بود. نمی‌دونم چرا، ولی پوزخندی محو و از سر درد بی‌اختیار روی لب‌هام جا گرفت و دوباره چرخیدم. و به سختی قدم برداشتم... صدای خنده‌ی بلند ونوس به گوشم خورد و این بار به خودم نلرزیدم. دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداشت. صداش کمی منگ می‌زد و کسی جلوی پاش نشسته بود و داشت معاینه‌اش می‌کرد. کشیده گفت:
_خانم تشریف آوردن!
نگاهش کردم. دست‌هاش هنوز پشتِ سرش دستبند زده شده بودند و روی یکی از صندلی‌های تک و فاخر مبل‌های خونه‌اش نشسته بود. موهای صاف و بلندش از زیر شالی که مضحکانه روی شونه‌های افتاده بود بیرون زده بود و خودنمایی می‌کرد. چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگم‌. فقط رو به جلو گام برداشتم و می‌دونستم که می‌خوام برم، از اینجا برم و دیگه پشتِ سرم رو هم نگاه نکنم. هیچ‌چیزی رو نمی‌دونستم و تنها دانسته‌ی این لحظه همین بود. می‌خواستم دور بشم، از این آدم‌ها. از امیر... از خودم، خود ساده‌لوحم، که تا ابد در طبقه‌ی بالا جاش‌ گذاشته بودم.
چشم‌هام رو روی هم فشردم، لب‌هام رو روی هم، تا صدای ناله‌ی از سر دردم رو خفه کنم. صدا و حرف ونوس توجه همه رو به من جلب کرده بود. سنگینی نگاه‌ها رو روی خودم حس می‌کردم و آهسته جلو رفتم. چاره‌ای جز آهسته قدم برداشتن نداشتم. با اینکه دوست داشتم بدوم و از این مکان نحس دور بشم ولی توانایی تند راه رفتن رو نداشتم. لرزش پاهام و درد وحشتناک وجودم بهم این اجازه رو نمی‌داد. حس می‌کردم که خم شدم و بدون خم شدن و چنگ زدم به شکمم که تیر می‌کشید نمی‌تونستم جلو برم. پریودی بی موقع کار رو خراب کرده بود. برای لحظه‌ای دیدم که امیر قدمی به جلو برداشت ولی بلافاصله پشیمون شد و سرجاش، محکم به زمین پا فشرد. نگاهش به مافوقش خیره بود، انگار که رخصت می‌خواست. تلخ‌خندی روی لب‌هام جا گرفت، چیزی کمی کوچکتر از نیش‌خند. دلم می‌خواست روی زمین چمباتمه و بعد قهقهه بزنم. چنان بخندم که اشک از گوشه‌ی چشم‌هام راه بگیره و همونجا بنشینم و بعد... ساعت‌ها زار بزنم تا بیهوش بشم. و وقتی بیدار شدم... هیچ خبری از هیچکدوم از این اتفاقات نباشه. باز هم دروغ گفته بود. برای من برنگشته بود، این پله‌های ناچیز رو... برای من برنگشته بود، برای انتقام بود.
به جلو قدم برداشتم و در حالی که از کنار امیر رد می‌شدم، نگاهم با همکارش در هم گره خورد. داشت حرف می‌زد و با دیدن من صحبتش رو قطع کرد و من با شنیدن صداش درجا فهمیدم... درجا به یاد آوردم که تموم اون صداهای آشنا که در گوشه و کنار مکالمه‌ها با ونوس و اون شب در خانه‌ام شنیده بودم همه متعلق به احمد بودند. نفوذی دیگر عملیات در گروه ونوس.
حس کردم که ترکیبی از خشم و غم و نفرت در قلبم زبانه کشید. عشق...؟ نه، چیزی حس نکردم... نفرت و دلگیری، وقتی که نگاهش کردم از چشم‌هام بیرون زد.
دستی رو روی شونه‌ام حس کردم و بلافاصله، انگار که جریان برق از تنم رد شده باشه، خودم رو عقب کشیدم و چنان دردی در تنم پیچید که چهره در هم کشیدم. آهسته گفتم:
_به من دست نزن.
صدام خفه بود و خش‌دار. و چرا نباشه؟ باید بود، از غصه و غم، از گریه، از التماس‌هایی که با جیغ ادا شده بود. مامور زن با حالتی دلواپس گفت:
_عزیزم، شما خونریزی داری.
دستش که باز به سمتم اومد تندتر تشر زدم:
_گفتم به من دست نزن.
دستش آهسته در هوا عقب رفت و نامطمئن نگاهی به پشت سرم انداخت، به امیر.
_آخه... شما به پزشک احتیاج داری.
برگشتم و مستقیم به امیرنگاه کردم. و اون... نگاهش رو ازم گرفت.
_ممنون، خودم از پسش برمیام. از شما به من زیاد رسیده.
صدای خنده‌ی بلند ونوس به گوشم رسید و شنیدم که باز منگ و کشیده گفت:
_بهت که گفتم فروزان.
حتی در این حالت هم دست برنمی‌داشت. چشم‌های امیر تنگ شدند و با حرص رو به پشت سرم غرید:
_ببند فکتو تا ندادم بهت پوزه‌بند بزنن.
نگاهم بی‌اختیار به زمین خیره شد و قطرات خونی که چوب کف رو رنگین کرده بودند. گفتم:
_کیف و وسایلم کجان؟
شاید اگر وقت دیگری بود اهمیت نمی‌دادم ولی الان، در کنار این همه زن با چادر و مقنعه و یونیفرم و حتی ونوس با اون شال مضحکش احساس برهنگی می‌کردم. جایی خون ریخته بود، یکی دو جنازه زیر ملحفه سفید پنهان شده بودند، و مرد و زن دستبند به دست از در خارج می‌شدند. من هم می‌خواستم برم، هرچه زودتر... هرچه زودتر، بهتر. فقط پالتو و شال و کیفم رو می‌خواستم که برم... که گورم رو گم کنم و دیگه هیچ‌وقت پیدا نشم. صدای بوق مخصوص آمبولانس از بیرون از ساختمون به گوشم می‌رسید.
لحظه‌ای طول کشید تا کسی رفت تا وسایلم رو بیاره و در همین لحظه مافوق امیر جلو اومد. نگاهش گرم بود و مهربان، و با کمی ترحم به من خیره شده بود. نگاهش باعث عذابم می‌شد و دلم می‌خواست زیر قفل چشم‌هاش از درد مثل مار به خودم بپیچم تا شاید کمی از این معذب بودنم کم بشه. کمی پا به پا شد و انگار که مردد بود، و تا بالاخره خودش رو راضی کنه تا حرف بزنه چندین ثانیه طول کشید:
_من از شما بابت فداکاری‌تون تشکر می‌کنم. اگر همکاری شما نبود ما موفق به تموم کردن این عملیات نمی‌شدیم... دخترم.
به سختی جلوی تلخ‌خند بغض‌آلودم رو گرفتم و نگاه مات و شگفت‌زده‌ی امیر بهش خیره شد. انگار چیزی رو که با گوش‌های خودش می‌شنید باور نمی‌کرد. برای لحظه‌ای لب به هم فشرد و فکش منقبض شد، ولی نتونست خودش رو کنترل کنه. مستقیم به مرد نگاه کرد و با عتاب گفت:
_کدوم همکاری؟ کدوم فداکاری؟
فک مرد منقبض شد:
_این بیچاره روحش هم از چیزی خبر نداشت. شما خودت هم این رو خوب می‌دونی جناب سرهنگ! شما کسی بودی که من رو مجبور و متقاعد کردی، ماه‌ها بهم عذاب دادی و بی‌عرضگی‌ام و بی‌غیرتی‌ام رو تو سرم کوبیدی که نتونستم از خانواده‌ام محافظت کنم و دلیل قتل همسر اولم و بچه‌ام رو به روم زدی که نباید خونشون پایمال بشه، که می‌تونم با استفاده از زنم کاری کنم ما به همایون بیتا برسیم!
سر مرد برگشت و نگاه تیزش به امیر خیره شد و من با گنگی بهشون خیره بودم. در عرض چند ثانیه انگار تمام شخصیت مرد، نه تنها نگاهش صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود. نفس‌های امیر سنگین بود و بی‌توجه به صدای بلند سرهنگ که تگ اسم روی لباسش نام‌خانوادگی شریفی رو نشون می‌داد و با خشونت فامیلی امیر رو صدا کرده بود ادامه داد:
_من که از پرونده و ماموریت و عملیات کنار گذاشته شدم، شما خودتون باز پِی‌ام فرستادید. به خاطر ارتباط این دو نفر...
با دست به من و ونوس اشاره کرد:
_شما من رو مجبور کردی توی وسایل الکترونیکی‌اش چیپ جاساز کنم تا بدونم کجاست. شما اجازه ندادی چیپ جاساز ونوس بیتا رو دربیارم چون به نفعتون بود که نفهمن ما از نقشه‌هاشون خبر داریم. از فداکاری و تشکر دم نزنید، خیلی از اینا تقصیر شماست!
و سرهنگ فریاد کشید:
_مواظب حرف زدنت باش فروزان! حالیته که من مافوقتم یا باید جور دیگه‌ای شیرفهمت کنم؟
امیر چنان نفس می‌زد که سینه‌اش جابه‌جا می‌شد و گلوش کمی خِس‌خس می‌کرد:
_حالیم کنی؟ می‌خوای توبیخم کنی؟ تنبیه؟ اخراج؟ چی رو دیگه می‌خوای از من بگیری؟ منِ خاک‌برسر سر این پرونده‌ی لعنتی کل زندگی‌مو از دست دادم.
کل زندگی‌اش... شیرین رو می‌گفت. می‌دونستم که شیرین رو می‌گه. مطمئن بودم. نگاه آزرده‌ام رو ازش گرفتم و همون لحظه بود که بالاخره لباس‌ها و کیفم رسیدند. شال و لباس رو که از دست زن چنگ زدم شنیدم که دوباره گفت:
_آمبولانس... خبر کنم؟
نگاهش مستقیم به لکه‌های خون زیر پام که حالا تبدیل به یک دایره‌ شده بود خیره بود. جوابی بهش ندادم و در عوض موبایلم رو... موبایل نفرت‌انگیزی رو که حالا می‌دونستم چیپ ردیاب درونش جایگذاری شده از کیف بیرون آوردم و به سمت امیر پرتاب کردم. هر حرکتم باعث درد می‌شد... و دیدم که دست‌هاش بالا اومدند تا موبایل رو در هوا قاپ بزنند ولی موفق نشد و موبایل دقیقا بین دو کفشش روی زمین افتاد. هر صدایی در سالن درجا خفه شد و انگار کسی نفس هم نمی‌کشید. بدون حرف دیگری چرخیدم تا از اون مکان لعنتی خارج بشم. زخم خورده بودم و در این لحظه که نفرت درونم می‌خرامید فقط می‌خواستم که زخم بزنم. لب‌هام از هم فاصله گرفتند و بدون اینکه برگردم با همون صدای خشن و شکسته گفتم:
_ریحانه حتما الان بهت افتخار می‌کنه.
صدای انفجار خنده‌ی ونوس با خارج شدنم از ساختمون همزمان شد و هیچکس دیگه سعی نکرد جلوم رو بگیره.
پام رو از پله‌های ساختمون بیرون گذاشتم و دستم بدون نگاه کردن درون کیفم دنبال کلید ماشین بود که قبل از وارد شدن به اون خونه امیر بهم داده بود تا توی کیفم بگذارم. حتی نفهمیده بودم که کی بارون شروع به باریدن کرده. چرا باید می‌فهمیدم، وقتی داخل اون اتاق لعنتی مشغول دست و پنجه نرم کردن با وحشت و مرگ بودم و قرار بود شکنجه بشم؟ قطرات بارون که روی صورتم سیلی زد، ناگهان انگار همه‌چیز با شدت، با تمام قدرت، روی سرم فرود اومد. انگار حقیقتِ تمام اتفاقات پتک شدند و کوبیده شدند روی فرق سرم و همونجا کنار ماشین امیر شل شدم و برای نیفتادن روی زمین، که اگر می‌افتادم دیگه نمی‌تونستم سرپا بشم، به بنده‌ی سیاه که همرنگ بختم و چشم‌هاش بود تکیه دادم. سرم رو روی شیشه گذاشتم و هق‌هقی بدون گریه تنم رو لرزوند. دستم درد می‌کرد، پاهام، شکمم، و قلبم... آخ، قلبم...
به سختی نفس می‌کشیدم و در سرم احساس سبکی می‌کردم. پاهام می‌لرزیدند و قلبم انگار در گلوم می‌تپید. حالت تهوع داشتم و دلم می‌خواست بالا بیارم... تمام احساساتم رو، منفی و مثبت، بالا بیارم. نفرت و خشمم رو قی کنم و عشقم رو عق بزنم... و همینجا بمیرم. می‌خواستم بمیرم.

بخیه | (16+)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang